چگونه عقل توجيهگر دام فريب میگسترد؟ احمد فعال
هيچ فرد و هيچ جامعهای را نمیتوان از بيرون به گونهای اصلاح کرد که انتخاب در آزادی و تعیُّنِ او را محدود کند. اعمال هر گونه اصلاح و تأديب افراد و جامعه از بيرون، بطوريکه امر اصلاح و تأديب خارج از مدار انتخاب و آزادی و تعیُّن آنها صورت گيرد، روش و ايده اقتدارگرائی است. ايده اصلاح و تأديب ايده دخالت و نفوذ در ديگری است
ويژه خبرنامه گويا
۱- فرضهايی که توسط عقل توجيهگر ويران میشوند
باز يکی از تجربههای ديگری که در مناسبات ميان طبايع انسان با تحليلها و باورهای او وجود دارد موضوعی است که اين طبايع و تمنيات، آدمی را در موضع مسئوليت اخلاقی قرار میدهند. مسئلهای که به تازگی برای اينجانب مطرح شده است، اين است که آيا به لحاظ اخلاقی و مسئوليتهای فردی وظيفهای به نام اصلاح و تأديب ديگران بر دوش آدميان قرار دارد يا خير؟ اما پيش از ورود به اين مبحث لازم میدانم تا از دو پيشفرض که به نوعی ارتباط روشنی با مباحث ما دارند، ياد کنم. اين پيشفرضها توسط عقل توجيهگر ويران میشوند، زيرا عقل توجيهگر بنا به پيشفرضهای خود عمل میکند.
۱- نخستين پيشفرض، مسئوليت فردی است که هر فرد در برابر تغيير و انتخاب خود دارد. و يا مسئوليت اجتماعی است که تمام افراد دربرابر جامعه خود دارند. بنابراين پيشفرض، تغيير هر فرد و هر جامعه بر عهده خود اوست. هيچ عامل بيرونی حق تغيير ديگری را ندارد. تغيير افراد را به ديگری سپاردن و تغيير جامعه را به عوامل و کانونهای قدرت سپاردن (خواه داخلی و خواه خارجی)، واگذاردن پويائیهای تغيير از روندهای ديناميکی به روندهای مکانيکی است. توضيح اينکه: در تغييراتی که به تغييرات ديناميکی موسوماند، تعیُّن (= تعين سرنوشت يا تعين شخصيت و هويت) هر سامانه (= هر سيستم و يا هر مجموعه) در درون خود سامانه صورت میگيرد. هيچ چيزی از پيش متعیّن (تعين شده) نيست. اگر چنين بود هر تغييری بر وفق جبر انجام میشد. اما بنا به هستیمند بودن و ذاتی بودن آزادی ، هر سامانه از افراد گرفته تا جامعه، بنا به انتخابی که میکنند، خود خويشتن را متعیّن میکنند. اِعمال انتخاب از بيرون ، سلب حق آزادی و در نتيجه متعیّن و جبری کردن سامانهای است که در هستی خود آزاد پديد آمده است. دگرگون کردن و وارونه کردن پويائیهای تغيير از روندهای ديناميکی به مکانيکی، دگرگون کردن آنها از آزادی است تا سلب کامل آزادی.
اين توضيح لازم است که اقتدارگرائی تنها به سامانههای استبدادی محدود نمیشود. هر گونه تغيير و اراده تغيير از بيرون، در فضای اقتدارگرائی انجام میشود. تغيير هر فرد و هر جامعه خواه در اصلاح و خواه در افساد، بر عهده همان فرد و جامعه است. هيچ فرد و هيچ جامعهای را نمیتوان از بيرون به گونهای اصلاح کرد که انتخاب در آزادی و تعیُّنِ او را محدود کند. اعمال هر گونه اصلاح و تأديب افراد و جامعه از بيرون، بطوريکه امر اصلاح و تأديب خارج از مدار انتخاب و آزادی و تعیُّن آنها صورت گيرد، روش و ايده اقتدارگرائی است. ايده اصلاح و تأديب ايده دخالت و نفوذ در ديگری است. پرسش اين است که: آيا هر فرد و يا هر نظام سياسی و اقتصادی به نيابت از ديگران، دارای چنين مسئوليتی نسبت به ديگران هست، يا نيست؟ پاسخ به اين پرسش به پاسخهای بنيادیای باز میگردد که به حقوق اساسی و مدنی جامعه مربوط میشود. جامعه يا فردی که عنان اصلاح و تأديب خود را به ديگری میسپارد، نسبت به حقوق اساسی و ذاتی خود و نيز نسبت به آزادی و تعيين سرنوشت خود ناآگاه است. با اين وجود اين پرسش وجود دارد که نظام تأديبی و اصلاحی يک جامعه چگونه حق اعمال اصلاح و تأديب افراد خود را دارد؟ اگر جامعه به اين حقيقت آگاه باشد که از استبداد اکثريت بر اقليت پرهيز کند، به خود حق نمیدهد تا در آنچه که به حقوق اساسی فرد مربوط میشود، دست به انتخاب بزند. نظام تأديبی و اصلاحی برآمدی از انتخاب خود جامعه است. با اين وجود هر نظام اصلاحی و تأديبی بايد اين حقيقت را مد نظر داشته باشد که دخالت و نفوذ او در اصلاح و تأديب افراد نبايد مانع از انتخاب و آزادی افراد در تعیُّن خويش باشد.
۲- دومين فرضی که در اين نوشتار دنبال میشود، رابطه انسان با تعهدات اوست. از اين نظر، در دنيای معنا و اميد، انسان تنها به حقيقت متعهد است و متقابلاً، در دنيايی که فاقد معنا و اميد است، هر چيزی مجاز است جز حقيقت. بنابر همين معنا، درست يا نادرست يک عقيده بنا به دوری و نزديکی است که با حقيقت میجويد. هيچ چيز مبنای حقيقت نيست. حقيقت کنه هستی، کنه وجود هر چيز، و کنه علوم و معارف انسانی است. پس هر علمی و هر دانشی و هر وجودی، راست يا نارست خود را، حق يا ناحق بودن خود را با حقيقت میسنجد و نه بر عکس. اعتقادات نيز در سنجه حقيقت سنجيده میشوند. اسلام بنا به اينکه حقيقت است حق است، و نه بنا به اينکه حق است، حقيقت است. حقيقت مستقل و مقدم بر هر آئينی و هر مرام و عقيدهای است. اگر آدمی باور میداشت که تنها به حقيقت متعهد است، تلاش برای بیمحتوا کردن علم، بیمحتوا کردن دين و آئين، بیمحتوا کردن توليد و مصرف، بیمحتوا کردن تکنيک، و سرانجام بیمحتوا کردن زندگی از حقيقت بیثمر میگشت. با وجود اين معنا، آدميان در سراسر زندگی دامنگير مصلحتها هستند و از تعهد به حقيقت سرباز میزنند. به غير از مصلحتهائی که ناشی از عقل معاش آنهاست، و به غير از مصلحتهائی که قدرت مولد آنهاست، عقايد و آئينها وقتی در قالب هويت در میآيند، بزرگترين مانع تعهد آدميان به حقيقت میشود. در اين ميان عقل توجيهگر بکار دفاع از هويت بر میآيد و حقيقت را در زير پوستين خودفريبی ناديده میگيرد.
۲- چگونه عقل توجيهگر دامنگير دينداران میشود؟
باز از وظايف عقل توجيهگر برای گستردن و ماندگاری در دام خودفريبی، همين است که تعهد به حقيقت را با تعهد به يک عقيده خاص، يک مرام خاص و يا يک آئين خاص، تغيير میدهد. اگر چنين نبود، آدميان خود را به آئينها و عقايد مختلف فريب نمیدادند. اگر چنين نبود، آدمی چندان وقعی نمیگذاشت که کدام عقيده درست و ديگری را در آنچه که درست میپندارد، اقناع کند. به اين امر اهميت میداد که کدام عقيده يا کدام مرام و آئين با حقيقت مطابقت دارد يا ندارد؟ هر چند در مطابقت دادن يک عقيده يا يک مرام با حقيقت، هزار اما و اگر وجود دارد، اما آنچه که در اينجا اهميت دارد، مطابقت يا عدم مطابقت دادن يک عقيده با حقيقت نيست، بلکه دغدغه و کوشش انسان در تعهد داشتن به امر حق است و آزاد شدن از دام خودفريبی و اقناعسازی است. دامی که عقايد مختلف در ذهن و انديشه آدمی میتند.
اکنون به منظور آنکه دست فريبکار عقل توجيهگر را برملا کنيم، از يک مقياس تازه و يک مثال تاريخی ياد میکنم. در اينجا، در مبحثی که به روساخت و زيرساخت اجتماعی موسوم است، به يک قاعده تازهای میرسيم که تا کنون شايد مورد توجه نبوده است. بحثهائی که پيشتر در باب روساختها و زيرساختهای رفتار به ميان میآمدند، از قواعد جبری پيروی میکردند. به عنوان مثال، وقتی گفته میشد وضعيت اقتصادی و شرايط توليد نقش تعينکننده دارند، و يا چنين اظهار میشد که شرايط جغرافيائی و زيست بومی جامعهها نقش تعين کننده دارد، اين عوامل تعينکننده در مدار جبر نقش زيرساخت را ايفاء میکردند. اما در قاعدهای که ما بدان توجه کردهايم، موضوع آزادی جايگزين موضوع جبرگرائی میشود. در اين قاعده، حقيقت به عنوان زيرساخت رفتار آدمی در نظر گرفته میشود. قاعده حقيقت قاعده جبری نيست، قاعده آزادی است. همچنانکه هگل به درستی میگويد، حق آن وجودی است که وجود آزادی است. اگر آدمی با آزادی و با آگاهی، حقيقت را و يا دغدغه جستجو در حقيقت را، به عنوان پايه و مبنای رفتارها و عقايد خود بپذيرد، جايگاه او در مدار خودفريبی نشان میدهد که تا چه حد از عقل توجيهگر بهره میبرد و تا چه حد از عقل توجيهگر رها شده است.
منازعه و جدال ميان اشاعره و معتزله در تاريخ اسلام منازعه آشکاری در بيان زيرساخت و روساخت رفتار انديشه آدميان است. هر چند در آن ايام نه نزد اشاعره و معتزله، و نه نزد هيچيک از فلاسفه و متکلمين ديگر، موضوع حقيقت آنچنان که امروز به مثابه امر حق، مطرح است وجود نداشت. در حالی که قرآن تفسير جهان را و نيز تغيير انسان را، بر حق استوار کرده است، اما متأسفانه فلاسفه و متکلمين مسلمان نتوانستند به انديشه حقمداری دست پيدا کنند. هر چند از آغازی که علم و انديشه بر ساحت فکری آدميزاده فرود آمد، جستجو در حقيقت رسالت علوم بشمار میآمد. اما نه در فلسفه و نه در کلام و نه در فقه، انديشه حقيقت وجود نداشت. همچنانکه پيشتر از قول هگل نقل کردم، انديشه حقيقت، انديشهای است که حق و آزادی را دو روی سکه هستی و در هم ممزوج میکند. در اين ميان تنها عرفا بودند که به انديشه حق روی آوردند. اما اين انديشه بنا به اينکه خالی از جان مايه انسان در آزادی بود، هنوز با انديشه حقيقت فاصله بسيار داشت.
انديشهورزان هر چند رسالت خود را جستجو در حقيقت میشماردند، اما چندان به موضوع حقيقت به عنوان امری مستقل از عقايد وقعی نمیگذاشتند. نزد متکلمين مسلمان در آن ايام درباره انديشه حقيقت، و موضوع حق و ناحق، به مباحثی چون حُسن و قُبح عقلی و روائی محدود میشد (جهت اطلاع خوانندگان منظور از حُسن و قُبح عقلی و روائی، نيک و بدی است که توسط عقل يا روايت تصديق می شود). با اين وجود، و تا آنجا که اينجانب اطلاع دارد، مباحثی که در کشماکش فکری جهان اسلام نزد اشاعره و معتزله در پديد آمد، سرچشمه بحث درباره زيرساختها و روساختهای حقيقت بشمار میروند. به عنوان مثال، در باره موضوع حُسن و قُبح عقلی/روائی، اشاعره معتقد بودند، هر چه از خداوند صادر میشود، خوب است. خداوند مبنای خوب يا بد و مبنای خير و شر احکام اخلاقی شناخته میشد. آنها از اين بحث نتيجه میگرفتند که اگر خداوند فرمان شر هم بدهد، حکم او خير است. در مقابل، معتزله که به فلاسفه عقلگرا مشهور بودند، بر خلاف اشاعره اظهار نظر میکردند. بنا به گفته معتزليان، ذات خداوند خير است و از خير جز خير صادر نمیشود. حکم شر حکم خداوند نيست. يا در باره عدالت ، اشاعره معتقد بودند که هر چه از خداوند صادر میشود، عين عدل است و لو اينکه خداوند حکم به ظلم و تبعيض دهد. اگر مردان بايد زنان را به باد کتک بگيرند و يا اربابان رعايا را به استثمار میگيرند، اگر حکم خداوند امر بر ضرب و شتم زنان و يا امر به استثمار رعايا باشد، عين عدل است. اما معتزله معتقد بودند که از خداوند جز حکم عدل صادر نمیشود. ذات خداوند عين عدالت است، پس احکام تبعيض آميز و ظالمانه نمیتوانند حکم خداوند باشند. اين طرز فکر از سوی معتزله به ما فرصت میدهد تا پيش از انتصاب احکام راست و ناراست به خداوند، و يکسر آنها را حقيقت پنداشتن، هر حکم را با خود حقيقت مورد سنجش و پرسش قرار دهيم. باز تأکيد میکنم که مراد اينجانب اين نيست که حقيقت يک امر بستهبندی شده و آمادهای است که چيزها با آن سنجيده میشوند، بلکه مراد اصلی من دغدغه جستجو در حقيقت است. پيشتر اضافه کردم که نسبی يا مطلق بودن حقيقت، مباحثی است که درست يا نادرست آن در ذهن ما می گذرند، اما تصديق حقيقت و تصديق امر حق مستقل از ذهن ماست. اين آن چيزی است که منشأ جستجوی انسان در باب حقيقت خواهد بود.
بدينترتيب حقيقتی را که معتزله در بيش از ۱۲۰۰ سال پيش دريافته بودند، نه تنها مسلمانان بلکه مشارب مختلف کلامی، فلسفی، فقهی و عرفانی هنوز در نيافتهاند. آنها به عقل توجيهگر روی آوردند و عقايد و احکام خود را مبنای حق و ناحق بشمار آوردند. معتزليان بر اين باور بودند که چون ذات خداوند عدل است و از عدل جز عدل صادر نمیشود، تنها چنين حکمی مقتضی ذات خداوندی است. و الا چه موجبی است که او را بنام ديگری و موجودی ديگر معرفی نکنيم. چرا شيطان بد است و خداوند خوب است؟ اگر خداوند هر حکمی صادر کند، و لو حکم شر باشد، چرا او را شيطان نناميم و به جای پرستش و تقديس، او را مستحق طرد و طعن ندانييم؟ سرنوشت عقايد و آئينهای دينی و فکری، فراتر از سرنوشت خداوند نيستند. اين عقايد و آئينها بنا به اينکه گزارشگر حقيقت هستند، برحق هستند و نه آنکه هر عقيده و آئينی چون بر حق شمرده میشد، پس حقيقت را در ملک طلق خويش دارد. اکنون اگر به بسياری از ديدگاهها و تفاسيری که در روزگار ما وجود دارد، نگاه بياندازيم، در شگفت خواهيم ماند که چگونه اين همه ناحقی، زشتی، خشونت و حتی سبعیّت، يکجا به دين و روايت نسبت داده میشود، و بعد به عنوان متاعی گرانسنگ قدر میشمارند. به عنوان مثال، عدهای از منتقدين از روی خصم و نفرت میگويند، رويکرد قرآن به انسان، رويکرد مردسالار است، بعد فردی در دفاع از دين و در مذمت زنسالاری و فرزندسالاری مدعی مردسالاری در قرآن باشد. چگونه ممکن است من خودم را مسلمان و بر حق بدانم اما وقتی با دشمنم برخورد میکنم، او نسبت به من با مداراتر و با مراعاتتر باشد، تا من نسبت به او؟ آيا در اينجا اين عقل توجيهگر نيست که با وارونه کردن جای حق و باطل، حکم باطل و سيرت باطل را جای حق مینشاند؟ اگر پيامبر حق است و اگر امامان بر حق هستند، بايد ايدهها و روشهای حق از سيره و سيرت آنان برآيد، نه آنکه چون حق هستند، هر کلامی و هر بيانی از آنها نقل شود و يا تفسير شود، بر حق هستند. گمان ندارم روشنتر از کلام حضرت علی بيابيم که خطاب به ياران خود میگفت، ديگران را مبنای سنجش حق قرار ندهيد، حق را مبنای سنجش ديگران قرار دهيد. با وجود اين کلام روشن از آن حضرت، عقل توجيهگر دست از سر اهل قضاوت بر نمیدارد. عقل توجيهگر سخن او را حمل بر تواضع آن حضرت میشمارد، و باز سخن و کلام اين و آن را مبنای سنجش و قضاوت در باره حق و ناحق، درست و نادرست احکام و قضايا قرار میدهد.
اگر بخواهم به درستی آموزهها و نزاعهای فکری اشاعريان و معتزليان بپردازيم، آنگونه که در اين مبحث و بنا به پيش فرضهای خود تعميم داديم، راست اين است که به جز تعهد انسان به حقيقت نبايد هيچ عقيدهای خواه دينی و خواه غيردينی مبنای اندازهگيری و انتخاب و قضاوت انسان گردد. انسان بايد از هر نوع عقيدهای، خواه دينی و خواه غيردينی، خواه علمی و خواه عرفی آزاد باشد. بنا به اينکه انسان تنها در برابر حقيقت متعهد است، عقايد بايد دائماً در سنجه حق و حقيقت مورد نقد قرار گيرند. اگر تمنيات انسان بزرگترين دام خودفريبی است که بر طبع آدمی تنيده است، عقايد آدميان بزرگترين گردابی است که عقل توجيهگر انديشه آدمی را گرد بُتهای ويران میچرخاند. از اين بحث به هيچ رو نتيجه نمیشود که انسان بايد از هر نوع عقيدهای رها باشد. چه آنکه عقايد هويت انسان و ذات انديشه اوست. بدون عقايد انديشه نيست میشود. آنچه مورد توجه اين سطور است، آزاد شدن انسان است و نه رها شدن. اين است که عقايد اگر خود را بر امر حق و حقيقت استوار نگردانند، چنان بر عقل چنگ میاندازند که جز توجيه انسان در طبع و تمنای او هيچ راه گريزی در آزادی و استقلال پيشاروی او نمیگشايند. عقايد لباس هويتی انسان هستند. اگر انسان به عقايد خودعمل کند، هويت جامه فرهنگی برقامت انسان میدوزد و اگر عمل نکند، هويت درکار معيشت ويا سودای قدرت دستآويز عقل توجيهگر میشود.
۳- چگونه عقل توجيهگر دامنگير دينستيزان میشود؟
پس از آنکه پرده از دامنگيری عقل توجيهگر در ميان دينداران برداشتيم، طرفداران مشارب فکری سکولار و دينستيز، وضعيتی بهتر از عقل توجيهگر دينداران ندارند. آنها نيز خويشتن را در رشتهای از عقايد واکنشی و منجمد شده زندانی کردهاند که هرگاه نيک بنگری اين عقايد گزارشی از احوالات شخصی آنها بيش نيست. اگر در نهاد و نهان دينداران موضوعاتی چون عقايد، باورها، هويت و تمنيات، مدارهای تودرتوئی را تشکيل میدهند که عقل توجيهگر با استفاده از واژههائی چون اخلاص، برای خدا بودن، برای رضای خدا بودن، هر مدار را در مدارات ديگر پنهان و توجيه میکند، و بدينترتيب آدمی در مهلکه عقل توجيهگر چنان در دام خودفريبی میافتد که نه برای خود و نه برای ديگران درست يا نادرستش از هم بازشناخته نمیشود. اما نزد بسياری از طرفداران مشارب فکری غيردينی، عقل توجيهگر خيلی زود پرده از چهره تمنيات انسان برمیدارد. در اين دسته از افراد عقايد و باورهای خيلی ساده و روشن گزارشگر تمايلات و تمنيات آنها میشود. مثالها از در و ديوار ابدان (بدنهای) باورمندان فرو میريزند. پردههای پنهانی چون برای خدا بودن، برای رضای خدا بودن، اخلاص ورزيدن، فرو میريزند و عقل توجيهگر به آشکارا به تمنيات بدن پاسخ میدهد. با وجود آنکه استدلالها کوشش دارند تا اين رابطه آشکار را پنهان کنند، اما عقل توجيهگر نيک میداند که استدلالها دام خودفريبی است که آدمی را گرد خود پيچانده است.
بنا ندارم تا حکم بیاخلاقی به افراد بیدين بزنم. چنين حکمی خود بیاخلاقی است. دليلم وضعيت اخلاقی است که بسياری از بیدينان نسبت به دينداران دارند. اما هم اخلاق و هم بیاخلاقی به احوالات شخصی هر دو طرف مربوط میشود. آنچه که به احوالات اعتقادی و فکری دو طرف مربوط است، موضوع پايههای دنيوی و اُخروی و حتی موضوع پايههای طبيعی و غيرطبيعی اخلاق نيست، بلکه موضوع پايبندی اخلاقی و غيراخلاقی است که به احوالات شخصی آدمی بازمیگردد. بيرون از احولات شخصی بجز آنچه اهميت دارد، و در اينجا مورد بحث ماست، دايره مُجازها و غيرمُجازهای اخلاقی (حلال و حرام دينی)است. از مُجازها و غيرمُجازهايی که دولتها وضع میکنند هيچ سخنی به ميان نمیآورم. چه آنکه دايره مجازها و غيرمجازهايی که دولتها وضع میکنند، دايره جبری و تسلط بر شکلگيری شخصيت جامعه است. آنچه که در اين بحث مدعی آن هستم اين است که عقايد و استدلالهايی که حکم به نفی مجازها و غيرمجازهای دينی میدهند، نمیتوانند خود را از کشش طبعی و تمنيات شخصی که روزانه با آن در گير هستند، رها کنند. اين عقايد و استدلالها اغلب رونوشتی از تمايلات و تمنيات خود هستند، و در اين ميان عقل توجيهگر مدام چشم مخاطبان خود را فريب میدهد که مثلاً اين عقايد برخاسته از نگاه او به حقيقت است. اما اگر اين خودی که حکم به مجازها و غيرمجازهای دينی و عرفی میدهد، اندکی در خويشتن نظر میانداخت، آسان بود که در يابد، چگونه مواضع و انديشههای او در رد و اثبات يک نظريه و يا يک عقيده، خارج از تمنيات طبع او و حتی عادتهای روزمرگی او درباب مجازها و غيرمجازهای اخلاقی و عرفی نيست. خيلی روشن بگويم، برای من خيلی عادی و ای بسا جذاب است که منتقدين دينی، زير و بم انديشههای دينی را به باد تندترين انتقادات بگيرند. آيات قرآن و روش زندگی پيامبر را ضد حقوق، ضد زن، خشونتآفرين و مردسالار بشمارند. روش پيامبر و امامان را روش خرافهپرستی و زنبارگی تفسير کنند، به غير از اينکه در همين نگاه به آسانی میتوان لايههای طبعی را که در بسياری از تحليلها و انتقادات سرباز میکند، مشاهده کرد، با اين وجود اين انتقادات برای کسانی که طبع و انديشه آنها خيلی وامدار هويت نيست، بلکه وامدار حقيقت است، میتواند جذاب باشد. اما به همان اندازه غيرعادی و تجاوز به حريم انصاف است، آن قسم از انتقاداتی که نسبت به دين و يا هر آئين ديگر، که بطور آشکار از شامه طبع ستيزهجو برخيزد و رشته استدلال را آسان بدست عقل توجيهگر بسپارد.
۴- چگونه عقل توجيهگر سايه بر اصلاح و تآديب جامعه میگسترد؟
اکنون با دو پيشفرضی که از نظر خوانندگان گذشت، شايد بتوانم بهتر درباره وظيفه اخلاقی انسان و جوامع و دولتها در باب اصلاح و تأديب اظهار نظر کنم.
اصلاح هر فرد بر عهده خود اوست. هر جامعه نيز خود بايد در اصلاح امور خويش بکوشد. وظيفه هر فرد در رابطه با ديگری و در رابطه با جامعه، نه اصلاح و تأديب، بلکه بيان حقيقت و يا به عبارت ديگر ابلاغ حق است [بر تو وظيفهای جز ابلاغ نيست (قرآن)]۱. هر فرد و هر جامعه میتواند در برابر حقيقت تسليم شود و يا نسبت بدان رويگردان باشد [اگر مردم از اطاعت تو رويگردان شدند، وظيفهای جز ابلاغ برای تو نيست (قرآن)]۲. نظام تأديبی هر جامعه نيز بنا به سامانههای حقوقی که در آن جامعه وجود دارد، عمل خواهد کرد. اگر يک جامعه نسبت به حقوق و آزادیهای ذاتی خويش آگاه باشد، نظام تأديبی برآمدی از انتخاب آنها خواهد بود و اگر نباشد، به ميزان عدم آگاهی جامعه، ديگری جای آنها وظيفه اصلاح و تأديب را به اجرا درخواهد آورد. اما اين ديگری (فرد ديگر)، ديگر نمیتواند در موضع و مقام تعهد به حقيقت عمل کند. اگر میکرد اين وظيفه را بر عهده نمیگرفت. به عبارت ديگر، اگر جامعهای به حقوق خويش آگاه نيست و از حقيقت رويگردان است، راه حل، اجرای حقوق جامعه بدست ديگری نيست، بلکه ايجاد تموج وجدانی در بيان حقيقت است. زيرا ابلاغ حق مقدم بر اجراست. با اين وجود، به غير از نظريات اقتدارگرائی، که اجرای حقوق را نيز در زمره وظايف خود میشناسد، بسياری از نظريات اصلاحطلبانه و روشنفکرانه، اعم از ديندار يا دينستيز وجود دارند که آستين به اصلاح و تأديب جامعه بالا میزنند. گوئی کسی از جائی مسئوليت اصلاح جامعه را به آنها واگذارده است.
هدفگذاریها و برنامهريزیها برای "تصرف دولت" و تعريف سياست به "سلطه بر نهادهای سياسی" و تعريف احزاب و فعاليتهای حزبی در "محدوده کسب قدرت"، بخشی از کوششهائی است که وظيفه اصلاح و تأديب جامعه را از جمله اهداف و وظايف سياستورزی معرفی میکنند. صرفنظر از پارهای از غفلتها در تفسير مفاهيم، اغلب اين نوع تفاسير از طبع مداخلهجويانه افراد سرچشمه میگيرد. اگر از مسائل کلان سياسی و ايدئولوژيک به زندگی روزانه بازگرديم، شناسائی اين طبع از پس تجريهها آسان میشود. بارها هريک از ما با اين عبارات مواجه شدهايم که فرد يا افرادی هدف اصلاح و تأديب ديگری را با اين عبارات بيان میکند: "بايد او را ادب کنم" يا " بايد او را سرجايش نشاند" يا "بايد حسابش را کف دستش گذاشت" يا "بايد يک جوری او را گوشمالی داد" يا "بايد يک کاری کرد که فلانی حساب دستش بيايد" يا "بايد بداند يک من ماست چقدر کره دارد " اين عبارت مثل اين میماند که گاه گفته میشود "بايد بداند با کی طرف است". اگر با دقت ملاحظه خود را به محتوای مفاهيم نزديک کنيم، خواهيم يافت که وظايف و اهدافی چون تصرف دولت يا اصلاح و تأديب ديگری، چيزی بيش از توليد کردن يک قالب کره از چند من ماست بيش نيست.
موضوع اقناع ديگری نيز از جمله ويژگیهائی است که به نوعی با طبع مداخلهجويانه آدمی، و يا تسرّی اراده خود در ديگری سروکار دارد. پيشتر نشان دادم که بدون اقناع خود قادر به هيچ عملی نخواهيم بود. اما بنا به اينکه اغلب از تعهد داشتن به حقيقت فاصله بسيار داريم، دائماً با اقناع خود و ديگری، در معرض فريب دادن خود و ديگری قرار داريم. اگر در وضعيت اقناع شدن و اقناع کردن نيک تأمل کنيم، خواهيم يافت که در همان نقطهای که بنظر قانع شدهايم، دست به فريب خود زدهايم. و نيز در همان نقطهای که ديگری را اقناع کردهايم، دست به فريب او زدهايم. تعهد انسان در برابر حقيقت، به ما میگويد، از عمل به جای ديگری بايد پرهيز کرد. اقناع کردن نوعی بکاربردن فعل و اعمال اراده در ديگری است. اما بيان حقيقت صفتی از صفات انسانی است. اظهار خود برای ديگری است. خودی که گمان داريم تصويری از حقيقت در آن گشوده شده است [او کسی است که رسول را به هدايت و دين حق را فرستاد تا آنرا بر تمام اديان ظاهر بگرداند(قرآن)]۳. اين تصوير بنا به صفت و تعهد انسانی تنها بيان میشود، ولی از عمل کردن در ديگری پرهيز میشود. به همين دليل اقناع ديگری را، رويکرد ديگری از اقتدارگرائی بحساب میآورم. اقناع کردن، نفوذ اراده و انديشه خود در ديگری است. ميل به اقناع کردن، وسوسه نفوذ و اعمال اراده در ديگری است.
اکنون اين پرسش وجود دارد که آيا در اظهار يا بيان حقيقت، انسان میتواند و بايد از تأثير و پيامدهای عمل ديگری بیتفاوت بگذرد؟ آيا بيان حقيقت تنها يک الگوی بیخاصيت و بیاثر از کار در نخوهد آمد؟ آيا ممکن است زمانی که عقل از دام فريب و توجيه آزاد میشود، بر رويه اقناع آزاد عمل کند؟ پاسخ اين است که بيان حقيقت نه تنها يک الگوی بیخاصيت نيست، بلکه بنا به تعهدی که انسان در برابر حقيقت دارد، رويه مبارزه با ناحقی را اصلیترين سرمشق سياسی خود خواهد گرداند. اما برای آنکه مرز ميان اين نوع مبارزه با مبارزات ديگر روشن شود، بايد بر روی اين مهم تأکيد شود که يک کنشگر مبارز و حقمدار، نمیتواند و نبايد خود را جانشين مبارزه ديگری بگرداند. يکی از خطاهای بزرگ سازمانهای سياسی و به ويژه سازمانهای مسلح از ايام دور، اين بود که خود را جانشين مبارزه مردم میساختند. امروزه نيروهای سياسی به صراحتِ مبارزات مسلحانه گذشته، خود را جانشين مبارزه مردم نمیسازند، اما ترتيبات و روش مبارزه، و در هدفها و برنامهها و در مراوده و مصالحه با دول خارجی به گونهای عمل میکنند که دقيقاً خود را جانشين مبارزه مردم میسازند. جنبش مردم سوريه و ليبی پيشاروی ماست. نيروهای مسلح و غير مسلح خيلی زود جانشين مبارزه مردم شدند، جنبش را به خانههای خود روانه کردند، و پای مداخله خارجی را در کشور بازگشودند. حاصل آنکه همين مبارزان با هدف قرار دادن قدرت، تصدی اصلاح و تأديب جامعه را، خود بر عهده گرفتهاند. از هم اکنون وضعيت اين کشورها گوياست، که چشمانداز روشنی پيشاروی جامعه گشوده نيست. در اين ميان تنها بخت از جائی سربرمیآورد که خزان استبدادها در زمستانی که بهار آگاهی عرب از پشت سرگذاشته است، فروريخته و در يخ زدگی قدرت زمينگير کرده باشد.
الگوی بيان حقيقت، تنها کوشش دارد تا نه در مبارزه و نه در اصلاح و تأديب، جانشين ديگری نگردد. از همين روست که اقناع کردن، آن قسم از فعاليت ذهنی و فيزيکی است که نمیتواند از جانشين شدن در ديگری خودداری کند. خاصه آنکه میدانيم اقناع کرن با وسوسه نفوذ در ديگری انجام میشود. بدينترتيب با دو رويکرد وسوسه نفوذ کردن و جانشين شدن و دغدغه بيان کردن مواجه هستيم. اگر دو بيان برای هر يک رويکردهای مختلف جستجو کنيم، دغدغه حقيقت داشتن دربيان آزادی و وسوسه نفوذ و اقناع ديگری، در بيان قدرت اظهار میشوند. عقل توجيهگر، عقلی است که به جای دغدغه داشتن چيزی، وسوسه نفوذ و تسلط در آن چيز را در خود تقويت میکند. بساط عقل توجيهگر بدينسياق است که هر دم در پهنه زندگی ما فراختر و گستردهتر میگردد.
[email protected]
www.ahmadfaal.com
ياداشتها:
۱- بيش از ده آيه وجود دارد که خداوند وظيفه پيامبر را تنها در ابلاغ کردن امر حق دانسته است.
۲- همان آيات اشاره دارند که اگر مردم از امر اطاعت پيامبر روی برگرداندند، وظيفهای جز ابلاغ بر عهده پيامبر نيست. (برای توضيح بيشتر به دو مقاله اثر اينجانب با عنوان اطاعت و آزادی مراجعه شود)
۳- عقل توجيهگر و قدرتمدار کلمه و عبارت "ليظهره علی دين کل" را که در همين آيه به آشکارا به معنای "ظاهر کردن دين حق بر تمام اديان" است، به "ليغلبوه" بر می گرداند و معنای غلبه کردن دين حق بر تمام اديان ديگر ترجمه و تفسير میکند. (به آيه ۳۳ سوره توبه مراجعه شود)