گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
29 خرداد» قتل ندا آقاسلطان: ۵۰ ثانیهای که جهان را تکان داد، حسین نوشآذر12 دی» از سادگی زبان تا پيچيدگی يک مفهوم، تأملی در مجموعه شعر "نام تو زخم من است" نوشته آزاده طاهايی، حسين نوشآذر
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! زندگی و مرگ ساراتل (با فايل شنيداری)، حسین نوشآذر...ساراتل گریه نکرد. جیغ نزد. بعد از آنکه از زهدان مادرش بیرون آمد، از بغل قابله پرید روی زمین و راه افتاد. قابله از ترس غش و ضعف کرد. یک گلدان هم از روی دیوار افتاد و شکست و گربهای در تاریکی شب مرغونه کشیدويژه خبرنامه گويا ساراتل وقتی به دنیا آمد، چهل و پنج متری سیدخندان هنوز ساخته نشده بود. شمسآباد هم بیابانی برهوت بیش نبود. بهجت که قابله بود، مثل زنان بدکاره در فیلمفارسی یک خال گوشتی روی گونه راستش داشت و مادر ساراتل که نه نام و نشانی و نه اصل و نسبی داشت، مثل یک زن اشرافزاده در قرن شانزدهم بی حتی نالهای از درد ساراتل را به دنیا آورد. این اتفاق در همان سالی افتاد که آیتالله سخنرانی تاریخسازش را انجام داده بود. فردای روزی که ساراتل متولد شد، بازار تهران بسته بود. تاسوعا یا عاشورا یا عید فطر نبود. ششم بهمن هم نبود. روز تاجگذاری شاه هم نبود. ساراتل گریه نکرد. جیغ نزد. بعد از آنکه از زهدان مادرش بیرون آمد، از بغل قابله پرید روی زمین و راه افتاد. قابله از ترس غش و ضعف کرد. یک گلدان هم از روی دیوار افتاد و شکست و گربهای در تاریکی شب مرغونه کشید. صدای گربه حتی در بیابانهای شمسآباد هم طنین انداخت. از آن زمان تا امروز ساراتل همچنان راه میرود. اگر بایستد، در همان دم، زمان از حرکت بازمیایستد. این رازیست سر به مهر که هیچکس از آن خبر ندارد. امشب در پاریس برف میبارد و ساراتل هم دقیقاً در همین لحظه دارد از محله شانزدهم به طرف جنگل بولونی میرود. اصلاحات ارضی حادثهای بود فراموششده و با اینحال پیش میآمد که رعیتها یک گونی برنج یا یک گونی گردو پیشکش بیاورند. ساراتل نمیتوانست راه نرود. شبها که میخوابید، تیک تاک ساعتها به گوش نمیرسید. آنوقت پیر میشد. میدانست که روزی پدر را هم در گور میگذارد. اگر دست او بود، کاری میکرد که زنگ ساعتها هرگز به صدا درنیاید. در آن سالها در هر خانهای در ایران که میگفتند جزیره آرامش است یک ساعت پاندولدار در قاب چوبی به دیوار آویخته بود. دنگ دنگ دنگ و در یکی از همین سالهای بیسر و صدا بود که نیمهشبی از شبهای تابستانی، پدر از کافه موسیو آرتزرونی به خانه برنگشت. بهشت زهرا را تازه ساخته بودند، ساراتل پدر را در یکی گورهای نوبنیاد بهشت زهرا گذاشت و پای پیاده تا لالهزار رفت و در یکی از تماشاخانههای لالهزار روی صحنه نقش بازی کرد. او نقش دخترکی را ایفا میکرد که اگر حتی یک لحظه بایستد، پاندول ساعتها هم در همان لحظه از حرکت بازمیایستند. در همان روزی که در نارمک حمید اشرف سرگردان بود، ساراتل هم بیش و کم در همان حوالی شبگردی میکرد. بلیطفروش تآتر لالهزار او را به فرزندخواندگی پذیرفته بود و با اینحال فرصت نشد که به راه مادرخواندهاش برود. انقلاب شد و وقتی که انقلابیون پادگان حشمتیه را غارت میکردند، ساراتل که تازه همان نقش همیشگی را روی صحنه اجرا کرده بود، از لالهزار خودش را به خیابان معلم و از آنجا به مقابل پادگان حشمتیه رساند و با یک قبضه تفنگ «ژ سه» به خانه برگشت. او آن شب تا صبح خوابید و وقتی که بیدار شد، همه چیز دگرگون شده بود. ساراتل حالا ترانه «آفتابکاران جنگل» را زیر لب زمزمه میکرد. او هم مسلح بود ساراتل هر چه به بازجو میگفت که باید حتماً آزاد باشد که بتواند راه برود وگرنه زمان از حرکت بازمیایستد و این یک نفرین ابدی و او یک سلحشور نفرینزده است، توفیری نداشت. این بود که شش سال تمام خوابید. هرچه کردند بیدارش کنند موفق نشدند. برای همین هم از زندان بیرونش کردند. وقتی که ساراتل را از اوین اخراج کردند، مثل این بود که همه از یک خواب چند ساله بیدار شده باشند. ساراتل به هر جا که میرفت، بر خون قدم میگذاشت و به هر چه که دست میزد، به خون آغشته بود. به دانشگاه رفت، اما از دانشگاه هم اخراجش کردند. پس پای پیاده به کوه زد و خودش را رساند به استانبول و از استانبول به استکهلم در محله وستوود در آن سالها مردم زنی را میدیدند که از بام تا شام خیابانها را گز میکند. ناهار و شامش را از پسمانده چلوکبابیها تأمین میکرد و در «داونتاون»، در راسته تریکوفروشیها همه آن سرهنگها و سرتیپهای بازنشسته و همه شوفرتاکسیهای ایرانی او را خوب میشناختند: زنی که راه میرود و آرام و قرار ندارد و فکر میکند که یک سلحشور نفرینزده است. او اما خودش را به نیویورک و از نیویورک به پاریس رساند. حالا در پاریس این وقت شب، از محله شانزدهم به طرف جنگل بولونی میرود. در پاریس برف میبارد. هفت بعد از ظهر است و هوا پنج درجه زیر صفر است. ساراتل میداند که تا نیمهشب هوا به ده درجه زیر صفر هم میرسد. او همچنین میداند که به نیمهشب چند ساعتی بیشتر نمانده و اگر از پا نیفتد، تا نیمهشب حتماً خودش را به جنگل بولونی میرساند. بعد به درختی تکیه میدهد، چشمانش را روی هم میگذارد، به آسمان سرخفام نگاهی میاندازد و مثل دهها کارتونخواب دیگر جان میدهد. ــــــــــــــــــ Copyright: gooya.com 2016
|