مردان عفيف، سرگذشت يک داستان و نويسندهاش، الاهه بقراط
برای يک نويسنده و هنرمند همواره اين امکان وجود دارد تا آنچه را که در زندگی واقعی انجام نداده است، در اثر خود عملی سازد و به گفته تولستوی "واقعيت را با تخيل کامل سازد" و اين برای نويسنده بزرگی چون تولستوی يعنی اقتدار مطلق در تعيين سرنوشت زنان داستانهايش، اگرچه خود پای گرفتار در سرنوشت مشترک با همسری داشت که تنها در تخيل میتوانست او را به قتل برساند، و رساند!
www.alefbe.com
از روی رمان مشهور «آناکارنينا» نوشته لئو تولستوی، نويسنده بزرگ روس، دست کم ده بار فيلم ساخته شده که نخستين آن يک فيلم صامت با شرکت «گِرِتا گاربو» در سال ۱۹۲۷ بود.
اينک با سر و صدای فراوان، روايت سينمايی ديگری از اين زن و داستانش بر پرده سينما جان گرفته است. ساخته مشترک انگليس و فرانسه و با هنرپيشگان مشهور.
فکر کردم بد نيست کمی با رابطه تولستوی و زنان از جمله همسرش و نگاه وی درباره عشق و زناشويی آشنا شويم. تولستوی «آناکارنينا» را در آستانه پنجاه سالگی و رمانی را که در زير دربارهاش میخوانيد و همان گونه که خواهيد ديد، برگرفته از زندگی زناشويی و تجربههای خود تولستوی بود، در آغاز شصت سالگی نوشت.
من اين بررسی را سيزده سال پيش تهيه کردم که همان زمان در کيهان لندن به چاپ رسيد. مطمئن هستم شما نيز در اين هياهوی سياسی از خواندنش زيان نخواهيد کرد.
*****
ده صبح خاکستری را در ماه اکتبر با داستانی از تولستوی سر کردم که از يکی از راديوهای آلمان پخش می شد. گرمی و آهنگ صدای قصه خوان (هانس پچ) آدمی را به ياد صدای گرم احمد شاملو می انداخت. در روز چهارم بود که طاقت نياورده و داستان را از اولين کتاب فروشی سرراهم خريدم.
هنگامی که فروشنده چندين ترجمه را معرفی می کرد تا يکی از آنها را انتخاب نمايم، با حسرت می انديشيدم چرا ترجمه در کشور ما معمولاً يک جانبه است؟ چرا به آثار مشهور نويسندگان نامدار بسنده می شود؟ چرا انتخاب آنها معمولاً به سليقه شخصی مترجم و يا حتا تصادف بستگی دارد؟ چرا هر بار ترجمه ها نو نمی شوند تا زبان را نيز بپالايند و هرگاه کسی نيز گامی دوباره بر می دارد، می بايد از پيشينيان معذرت بخواهد و... و بعد حيفم آمد از اين داستان با کسی نگويم.
تا جايی که پرس و جو کرده ام، اين کتاب پيش تر به فارسی ترجمه نشده است. نام آن «سونات کرويتزر» است که يک قطعه موسيقی به همين نام از بتهوون در آن نقش غريبی در دامن زدن به آتش حسادت مردانه بازی می کند. حسادتی که مضمونی بسيار عميق تر از يک حسادت ساده دارد چرا که حامل يک بينش و عقيده خشک انديشانه و در عين حال متناقض نسبت به زن و عشق است. بتهوون سونات يادشده را که برای پيانو و ويولون تنظيم شده است، به ويولونيست و آهنگساز معاصر و معاشر خود «رودولفو کرويتزر» تقديم کرده بود.
داستان «سونات کرويتزر» به موضوع عشق و زناشويی می پردازد و يکی از پر ماجراترين نوشته های تولستوی است. تولستوی آثار جاودانه خويش چون «جنگ و صلح»، «قزاقها»، «آنا کارنينا» و داستان کوتاه و عميق «مرگ ايوان ايليچ» را سالها پيش از آن نوشته بود. او «سونات کرويتزر» را در شصت سالگی آغاز کرد و نوشتن آن دو سال طول کشيد. اين داستان در طرح های اوليه، در دهه هفتاد، «قاتلِ همسر» و «شوهری که زنش را کُشت» نام داشت.
جنگ و صلح زناشويی
برای آنکه به داستان «سونات کرويتزر» بپردازيم، می بايد پيش از آن نگاه کوتاهی به زندگی تولستوی و همسرش سوفيا بيفکنيم، چرا که هيچ کتابی به اندازه «سونات کرويتزر» در زندگی نويسنده اش مشکل نيافريده و در عين حال زندگی زناشويی هيچ نويسنده ای به اندازه زندگی تولستوی در اين داستان، در کتابش بازتاب نيافته است.
بخش بزرگی از زندگی خصوصی تولستوی و همسرش در خاطرات آنان بازتاب يافته است. اين خاطرات از يک سو بيانگر شرايط زندگی اجتماعی و سياسی اواخر قرن نوزدهم روسيه است و از سوی ديگر نکات خواندنی و سزاوار تأملی را در زمينه روانشناسی فردی و زندگی خصوصی آن دو مطرح می سازد. سوفی در خاطرات خويش می نويسد: «چه پيوند درونی ای بين دفتر خاطرات گذشته ليووتچکا و داستانش سونات کرويتزر وجود دارد!» ليکن همان گونه که خواهيم ديد اين «پيوند درونی» تنها به خاطرات گذشته تولستوی محدود نمی شود.
سوفيا آندريونا اشراف زاده مسکويی در هجده سالگی با لئو نيکلاويچ تولستوی نويسنده ۳۴ ساله روس ازدواج کرد. سوفيا در کنار خياطی، آشپزی و بافتنی به زبان های فرانسه، انگليسی و آلمانی مسلط بود، موسيقی می دانست و پيانو می نواخت و به نويسندگی علاقه داشت. او بعدها آثار تولستوی را بازنويسی می کرد. سوفی از يازده سالگی دفتر خاطرات می نوشت و در شانزده سالگی از آنها داستانی پرداخته بود.
هنگامی که پس از آشنايی با نويسنده نامدار که کُنت و زميندار بود، تولستوی از او خواست تا دفتر خاطراتش را در اختيار او بگذارد، سوفی امتناع کرده و به جای آن داستانش را به او داد. سوفيا تولستايا در خاطرات خود به اين موضوع اشاره کرده و می نويسد هنگامی که صبح فردا از تولستوی پرسيد که آيا داستان او را خوانده است يا نه، تولستوی جواب داد که فقط آن را ورق زده است. حال آنکه تولستوی در خاطرات خود ماجرا را چنين تعريف می کند: «او اجازه داد داستانش را بخوانم. سرشار از نيروی حقيقت و سادگی».
تولستوی در ۱۲ سپتامبر ۱۸۶۲ تقريبا دو هفته پيش از ازدواج با سوفی نوشت: «عاشق شده ام. هرگز باور نداشتم که آدمی می تواند اين گونه عاشق شود. در مرز جنون قرار دارم و اگر بدين گونه پيش رود خود را هلاک خواهم کرد».
در ۲۵ سپتامبر آن دو ازدواج کردند و به شهر کوچک «ياسنايا پوليانا» که تولستوی با عمه اش در آن زندگی می کرد رفتند. لئو تولستوی را عمه اش بزرگ کرده بود. او در دو سالگی مادر خود را از دست داده بود و همين موضوع سبب شده بود که سوفی بسياری از رفتارهای او را به يتيم بودن او ربط دهد. خود تولستوی در هفتاد و هفت سالگی به زبانی پر درد و چون کودکی دبستانی می نويسد: «کجاست آن موجودی که پناهی در او بجويم؟ ... به دامان چه کسی بياويزم؟ بار ديگر کودکی شوم و خود را به مادری که در خيال پرورده ام بسپارم. آری، تو، مادر که هرگز نناميدت چرا که گفتن نمی توانستم... آری، تو، ای والاترين تمنای عشق پاک! عشق گرم و انسانیِ مادرانه! جان خسته ام تو را می خواهد. توِ مادر، تو! دلداريم ده، قلبم را آرامش ببخش!»
پناه جُستن در مادری ناديده آن هم در هفتاد و هفت سالگی، پس از سی و چهار سال زندگی آزاد و عياشانه و چهل و سه سال زناشويی با همسری که با عشق او را پذيرفته بود و نيز يک زندگی سراسر شهرت و محبوبيت آدمی را به تأمل وا می دارد. تنها پس از خواندن خاطرات اين زوج است که می توان دريافت لئو تولستوی و همسرش سوفی چهل و هشت سال در يک «جنگ و صلح» زناشويی به سر بردند بدون آنکه آشنای جان خويش را يافته باشند. جنگ و صلحی که تولستوی آن را در داستان «سونات کرويتزر» باز آفريد و سوفی تولستايا در خاطراتش به تفصيل به آن پرداخته است.
تولستوی در اين داستان از ماجراهايی که در زندگی واقعی خود او پيش آمده، استفاده کرده است. برای مثال قهرمان داستان مانند خود او تا سی سالگی زندگی عياشانه ای داشته و پس از آشنايی با زنی که او را شايسته همسری خود می يابد، دفتر خاطرات خويش را به او می دهد تا زن با آگاهی نسبت به گذشته او به درخواست ازدواج پاسخ دهد. سوفی تولستايا در خاطرات خويش به اين موضوع اشاره کرده و می نويسد که تا مدتها نمی توانسته گذشته «نويسنده بزرگ» را فراموش کند و با اين موضوع که او به زنان ديگری هم عشق ورزيده است کنار بيايد. او دو هفته پس از ازدواج نوشت: «البته من هم عاشق بوده ام. اما فقط در خيال! در حالی که او عاشق زنهای واقعی بود. زنهايی که زيبا بودند، شخصيت و چهره و قلب داشتند. زنهايی که او به آنها همان گونه عشق می ورزيد که اينک به من!»
موضوع حسادت در داستان نيز يکی از اختلافات واقعی تولستوی در رابطه با همسرش بوده است. ليکن ماجرای داستان به گونه ای ديگر پيش می رود و چهل و هشت سال ادامه نمی يابد. برای يک نويسنده و هنرمند همواره اين امکان وجود دارد تا آنچه را که در زندگی واقعی انجام نداده است، در اثر خود عملی سازد و به گفته تولستوی «واقعيت را با تخيل کامل سازد».
تولستوی تا سال دوم ازدواج دفتر خاطرات همسرش را می خواند و از آن پس ظاهراً علاقه ای به آن نشان نمی داد. سالها بعد سوفی آنها را از شوهرش پنهان می کرد. او اولين خاطرات خويش را پس از ازدواج چنين آغاز کرد: «پيش از اين همواره هنگامی دست به قلم می بردم که چيزی بر قلبم سنگينی می کرد. اينک نيز بسيار غمگينم. دو هفته تمام همه چيز بين من و شوهرم در هماهنگی کامل بود. دست کم من اين گونه گمان می کردم. می توانستم همه چيز را به او بگويم و نيازی نبود تا چيزی را از او پنهان سازم. همواره از کودکی تصور می کردم آن مردی که زمانی عاشقش خواهم شد می بايد کاملاً باک و منزّه باشد. اينها البته رؤياهای دوران کودکی بودند و با اين همه نمی توانم فراموششان کنم. چه زيبا بود اگر اين انسان هميشه در کنارم می ماند، تمام عمر مرا دوست می داشت، همه افکارش را می شناختم و هيچ کدام از ما زندگی عياشانه ای پشت سر نمی داشت (او نيز درست مثل من). چقدر اين رؤياها را دوست داشتم...»
بحران زناشويی در داستان «سونات کرويتزر» نيز دو هفته پس از ازدواج شروع می شود. شايد تولستوی از روحيات همسر خويش که در خاطراتش بازتاب می يافتند در نوشتن اين داستان بهره گرفته باشد. وی در اين کتاب بن بست زناشويی، عفاف، بی عصمتی، حسادت مردانه، موجوديت زنانه و کينه خاموش زن و شوهر را می کاود. شايد هيچ مردی به اندازه تولستوی نتوانسته باشد با اين صداقت و صراحت بينش افراطی مردانه را نسبت به اين مقولات که با عُرف، مذهب، سنّت و فلسفه ی وجود گره خورده اند بيان کرده باشد. بايد يادآوری کرد که اين کند و کاو در چارچوب فرهنگ اشرافی قرن نوزدهم روسيه انجام می گيرد و با طرح يک نمونه به نتايج کلّی در مورد زن، عشق و زناشويی می رسد. با اين همه، پرسش ها (و نه پاسخ ها) به اندازه ای همگانی اند که نمی توان آنها را در لايه های گوناگون اجتماعی و در زمان های متفاوت نيافت.
در اين داستان، دو نظر ليبرال و متعصّب در مورد پديده زناشويی، خانواده، عشق و لذت جنسی مطرح می شود و نکته جالب اين است که اين دو ديدگاه نه از جانب دو شخصِ بلکه به صورت تناقض و موضوعی غير قابل تصميم گيری در ذهن قهرمان داستان کاوش می شود. اگرچه او نهاده (تز) خويش را طرح می کند، ليکن نمی تواند در چرخش بين آزادمنشی نوين (اوايل قرن نوزدهم) و تعصّب سنّتی دچار گوناگونی نشود. چاپ اين کتاب به دليل جنبه آزادمنشانه که از يک سو عقايد کليسای ارتدکس را به پرسش می کشيد و از سوی ديگر با باورهای سنّتی در مورد تقدس خانواده و اصولاً مهم ترين آموزش زناشويی کليسا يعنی توليد مثل در ستيز قرار می گرفت، ممنوع بود.
سرگذشت کتاب
داستان «سونات کرويتزر» به شکل تک جلدی اجازه چاپ نداشت و چاپ جلد سيزدهم مجموعه آثار تولستوی نيز به دليل وجود اين داستان با مشکل روبرو شده بود. دوستان تولستوی از سوفی خواستند تا شخصاً نزد تزار رفته و در مورد رفع سانسور اين داستان وساطت کند. اما سوفی که از يک سو نگران بچه ها و از سوی ديگر از شوهرش دلخور بود و از اين کتاب هم اصلاً خوشش نمی آمد ابتدا زير بار نرفت. ليکن سرانجام راهی پترزبورگ شده و به حضور تزار الکساندر سوم رسيد. در آن زمان کتاب «درباره زندگی» از طرف روحانيت، مقاله «چه بايد کرد؟» از سوی نيروهای امنيتی و داستان «سونات کرويتزر» با يک فرمان ويژه اجازه انتشار نداشتند. تزار در ملاقات با سوفی گفت: «اين کتاب طوری است که احتمالاً خود شما هم اجازه نخواهيد داد تا فرزندانتان آن را بخوانند». سوفی پاسخ داد: «متأسفانه در ظاهر داستان مبالغه شده است. ليکن فکر اصلی آن اين است که ايده آل همواره دست نيافتنی است و عفاف کامل به عنوان ايده آل مطرح می شود. انسانها تنها بدين گونه می توانند در زناشويی پاک بمانند». تزار پرسيد: «آيا همسرتان نمی تواند کمی آن را تغيير دهد؟» سوفی گفت: «خير، عاليجناب، او هرگز کارهای خود را تصحيح نمی کند و در مورد اين داستان معتقد است که از آن بيزار است و علاقه ندارد درباره اش چيزی بشنود». تزار دستور داد که از آن پس آثار تولستوی را برای بررسی مستقيماً نزد او بفرستند و به اين ترتيب داستان «سونات کرويتزر» برای چاپ در جلد سيزدهم آثار تولستوی اجازه چاپ گرفت چرا که طبق استدلال تزار «هر کسی از پس خريدن مجموعه آثار بر نمی آيد» و به اين ترتيب گستره انتشار آن وسيع نخواهد بود.
پس از بازگشت از نزد تزار و رفع سانسور از کتاب، سوفی نيروی تازه ای در خود يافت. اين جريان را به حساب پيروزی خود گذاشت و در مورد انگيزه اش در مورد انتشار کتابی که به شدت از آن متنفر بود چنين نوشت: «البته کسی انگيزه اصلی و عميق مرا از سفر به پترزبورگ حدس نمی زند. هر چيزی در داستان سونات کرويتزر دلايل خودش را دارد. اين داستان سايه ای بر زندگی من انداخت. بسياری از مردم فکر می کنند که داستان از زندگی ما گرفته شده. برخی نيز با من احساس همدردی می کنند. حتا گويا تزار هم گفته است: «برای زن بيچاره اش متأسفم!» به همين دليل می خواستم ثابت کنم که من هيچ وجه مشترکی با يک قربانی ندارم... تمام اينها خود بخود اتفاق افتاد. من پيشاپيش از موفقيتم در نزد تزار مطمئن بودم: هنوز نيروی سابق را برای جلب نظر ديگران از دست نداده ام و با گفتار خود توانستم نظر تزار را جلب کنم. از سوی ديگر برای من ضروری بود که اين داستان منتشر شود. اينک همه دنيا می داند که اين من بودم که اجازه انتشار آن را از تزار گرفتم و اگر داستان راجع به من و رابطه ما بود، هرگز برای انتشار آن همت نمی کردم. هر کسی همين ارزيابی را خواهد داشت».
با اين همه، شبج اين داستان هرگز سوفی تولستايا را رها نساخت. در عين حال موضوع تنها اين نبود که کسی گمان نبَرَد که زن داستان ممکن است او باشد. همين که زندگی عياشانه تولستوی در خاطراتش بازتاب يافته بود و عقايد او درباره هدف زندگی، نوع زيستن، زن و زناشويی در مقالات و کتابهايش طرح شده بود، کافی بود که همگان فکر کنند به هر حال داستان «سونات کرويتزر» بازتاب زندگی زناشويی و خانوادگی لئو تولستوی است.
سوفی پيش از رفع سانسور درباره اين داستان در خاطرات خويش نوشت: «هنگامی که امشب داستان سونات کرويتزر را می خواندم به اين فکر افتادم که يک زن جوان که از صميم قلب عاشق است و با کمال ميل خويش را تسليم معشوق می کند، به اين دليل است که لذتی را که معشوق از او می برد درک می کند. ليکن يک زن ميانسال وقتی به گذشته می نگرد، درک می کند که مرد همواره او را تنها در لحظاتی دوست داشته که به او نياز داشته است و پس از ارضای تمنای جنسی خويش نه تنها با او مهرورزانه رفتار نکرده، بلکه خشن و عبوس بوده است... يک زن جوان هنوز با تمايل جنسی بيگانه است، به ويژه زمانی که فرزندی به دنيا آورده باشد و او را شير بدهد. چنين زنی در واقع هر دو سال يک بار زن است! اشتياق او تازه زمانی شروع به بيدار شدن می کند که پا به سی سالگی می گذارد».
سوفی تولستايا سيزده فرزند به دنيا آورد که مرگ شش تن از آنها را در سنين مختلف شاهد بود. او از حاملگی متنفر بود و بارها در خاطرات خويش تکرار کرده است: «همه چيز تقصير بارداری من است». ده ماه پس از ازدواج و پس از اولين زايمان نوشت: «در برابر شوهرم جوری رفتار می کنم که انگار من مقصرم. من باری هستم بر دوش او. ابله ام، کسالت بار و بی روح».
زن داستان «سونات کرويتزر» پنج فرزند به دنيا می آورد و در سی سالگی به قول سوفی «شروع به بيدار شدن» می کند.
آيا واقعاً شباهتی بين زن داستان و سوفی وجود دارد؟ خود او می نويسد: «نمی دانم چگونه و چرا داستان سونات کرويتزر به زندگی ما ربط داده می شود. اما اين طور شده است و همه، از تزار تا برادر لئو نيکلايويچ و بهترين دوست او دياکوف با من احساس همدردی می کنند. ولی چرا عقيده ديگران را مثال آوردم؟ خودم نيز کاملاً اين احساس را دارم که اين داستان عليه من است و به طرز وحشتناکی به من آسيب زده است. در برابر چشم همه دنيا مرا تحقير کرده و باقيمانده عشق بين ما را نابود کرده است و اين همه در حالی است که من هرگز به دليل يک نگاه خيانتکارانه به يک ميهمان در تمام زندگی ام از جانب شوهرم متهم نشده ام! اما اينکه من می توانم نسبت به شخص ديگری عشقی داشته باشم و يا اينکه در قلب من نبردی برای يک عشق جريان داشته است، موضوع ديگری است که از هر چيزی برايم مقدس تر است و تنها به من مربوط می شود و کسی در تمام دنيا حق ندارد به آن دست درازی کند چرا که من به هر حال پاک مانده ام... نمی دانم چرا درست همين امروز احساسم را نسبت به داستان سونات کرويتزر به لئو نيکلايويچ گفتم. اين داستان خيلی وقت پيش نوشته شده است. به هر حال دير يا زود می بايست اين را به او می گفتم و اين سرزنش را که «او را آزار می دهم» می شنيدم. کاشی يک بار هم شده او رنج مرا می ديد!»
ماجرای داستان
راوی داستان که مسافر يک قطار است تعريف می کند که در کوپه بحثی بر سر ازدواج و حقوق زنان در می گيرد. بحث اصلی بين يک زن و يک پيرمرد جريان دارد. زن می گويد: «آدمها اول جوانها را با وجود اينکه همديگر را دوست ندارند، به عقد هم در می آورند و بعد از اينکه آنها نمی توانند يکديگر را تحمل کنند، تعجب می کنند... آخر چگونه می توان با کسی زندگی کرد بدون اينکه عاشقش بود؟» پيرمرد می گويد: «اين حرفها تازگيها مد شده است. يک زن بيش از هر چيز بايد بترسد و مطيع باشد». زن می پرسد: «منظورتان چگونه ترسی است؟» پيرمرد پاسخ می دهد: «منظورم ترسی است که يک زن بايد در برابر شوهرش داشته باشد». زن می گويد: «بسيار خوب، پدر جان، دوران اين حرفها ديگر گذشته است» و پيرمرد با سماجت می گويد: «خير، بانوی محترم، دوران اين حرفها حالا حالاها نخواهد گذشت».
پس از مباحثه ای طولانی، قهرمان داستان که مرد نسبتاً مسنّی است وارد بحث می شود و از زن که مرتب از عشق حرف می زند می پرسد: «عشق چيست؟ کدام عشق است که می بايد زناشويی را نجات دهد؟ عشق حقيقی؟» زن پاسخ می دهد: «عشق يعنی ترجيح يک مرد يا يک زن بر ديگران!» مرد می پرسد: «ترجيح؟ برای چه مدت؟ يک يا دو ماه؟ يا نيم ساعت؟» زن با تعجب می گويد: «برای چه مدت؟ برای مدتی طولانی. گاهی هم برای تمام عمر». مرد توضيح می دهد: «اما در واقعيت ترجيح يکی بر ديگران شايد برای چند سال، که البته بسيار نادر است، و اغلب برای چند ماه يا چند هفته و حتا اکثراً برای چند روز و چند ساعت است». زن نکته را در می يابد و می گويد: «شما داريد از عشق ورزی و لذت جنسی حرف می زنيد. چرا قبول نمی کنيد که در کنار آن عشقی هم وجود دارد که بر آرزوهای مشترک و نزديکی های روحی استوار است؟» يکی از حاضران که وکيل دعاوی است رو به مرد می گويد: «ولی حرفهای شما مغاير واقعيات است. ما می بينيم که زناشويی ها وجود دارند و انسانها، يا دست کم اکثر آنها، ازدواج می کنند و بسياری از زوجها سالهای طولانی زندگی شرافتمندانه ای را پيش برده اند». مرد مسنّ جواب می دهد: «زناشويی در روزگار ما فريبی بيش نيست... زن و مرد هر دو در زناشويی شان به مردم دروغ می گويند... اغلب چنين است که زن و مرد اين وظيفه را می پذيرند که تمام عمر با هم زندگی کنند ولی از همان ماه دوم از يکديگر نفرت می يابند و آرزوی جدايی در سر می پرورانند و با اين همه باز به زندگی مشترک ادامه می دهند و آنگاه جهنم وحشتناکی درست می شود که در آن ميخوارگی، تپانچه، زهر، قتل و خودکشی نقش مقدر خود را بازی می کنند».
اين بحث با پياده شدن و تعويض کوپه مباحثه کنندگان ظاهراً پايان می گيرد. ليکن مرد مسنّ که در کوپه مانده است در ادامه داستان به روايت زندگی زناشويی خود برای راوی می پردازد و از اين پس در واقع او هم سوم شخصی است که به راوی تبديل شده و هم قهرمان داستانی است که راوی اصلی آغاز کرده بود.
نام اين مرد «پوزدنيشف» است. او تعريف می کند که چگونه در شانزده سالگی بکارت و عصمت خويش را در اثر معاشرت با دوستان ناباب در عشرتکده ای از دست داد و از آن پس پيکر زن به وسوسه هميشگی او تبديل شد. پوزدنيشف می گويد: «می خواستم برای معصوميت از دست رفته ام گريه کنم. برای رابطه ام نسبت به زنان که برای هميشه تخريب شده بود. آری، رابطه ساده و طبيعی من با زنان برای هميشه از دست رفته بود».
او تا سی سالگی به زندگی آزاد خود ادامه داد و وقتی قصد ازدواج کرد، تصميم گرفت نسبت به زنش وفادار بماند و «مانند مردان ديگر روابط جنسی خارج از زناشويی و يا در واقع چند همسری» را ادامه ندهد و در عمل نيز به اين تصميم وفادار ماند.
او در ميان زنان به جستجو پرداخت تا زيباترين و پاکترين را بيابد چرا که به عقيده او زنانی که می شناخت به اندازه کافی برای او پاک نبودند. از آنجا که «پاکی» به آسانی قابل تشخيص نيست، او دختری زيبا را که وضع مالی مناسبی نداشت و اين به عقيده پوزدنيشف امتيازی برای شوهر به حساب می آيد، به همسری گرفت و بعدها به اين نتيجه رسيد که زيبايی الزاماً همان خوبی نيست: «جالب است که آدمها چه به سادگی دچار اين توهم می شوند که زيبايی در عين حال همان خوبی است».
از هفته دوم ازدواج و از همان ماه عسل اختلافات شروع شد. زن ابتدا برای مادر و خانواده دلتنگی می کرد. بعد بهانه می گرفت که پوزدنيشف ديگر او را دوست ندارد و بعدها هم بچه ها يکی يکی پيدايشان شد که هر يک نُه ماه حاملگی و زمان شير دادن از زندگی زن را به خود اختصاص می دادند.
در تمام اين سالها دعواها و بگومگوها ادامه داشت و کدورتها هر بار در نوازشهای عاشقانه فراموش می شد و پس از هر دعوا پوزدنيشف گمان می کرد که اين ديگر بار آخر است. ليکن ادامه آنها او را به اين نتيجه رساند که نفرت در اين ميانه نقشی سرنوشت ساز دارد.
دعواهای ماه به ماه تبديل به هفته به هفته و روز به روز و نيز تهديد وحتا عمل به خودکشی شد. پوزدنيشف می گويد: «پس از دعواها هميشه بهانه ای برای آشتی وجود داشت. گاهی چند کلمه، توضيح يا اشک کفايت می کرد و گاهی... پس از آن کلمات زننده، ناگهان نگاههای خاموش، چهره های متبسم، بوسه ها و بغل کردنها... آه، چقدر نفرت انگيز! چطور نمی توانستم همان لحظه تمام حقارت اين رفتار را درک کنم؟»
و هنگامی که نيشِ نفرت در پس نوشِ عشق پنهان می شد، هر يک در نزد خود «تقصير» را به حساب ديگری می نوشت.
پس از فرزند پنجم زن بيمار شد و پزشکان که مرد از آنان به شدت متنفر بود، حاملگی را برای زن خطرناک تشخيص دادند و اين زمانی بود که زن به سی سالگی رسيده بود. به اين ترتيب «آخرين توجيه برای زندگی مشترک نفرت انگيز ما يعنی بچه دار شدن هم از دست رفت و زناشويی ما شکل زشت تری به خود گرفت».
از اين پس بود که زن گويی بيدار شد. پوزدنيشف اين بيداری را چنين می بيند: «دوران بيماری و نگرانی برای بچه ها گذشته بود.انگار او از خلسه ای بيدار شد و دنيا را با تمام شادی هايی که از ياد برده بود دوباره در برابر خويش می ديد: "زمان می گذرد و تو نمی توانی آن را به عقب بازگردانی!" احتمالاً او اين طور فکر می کرد و يا اصلاً اين طور احساس می کرد چرا که با اين تصور پرورش يافته بود که در دنيا تنها يک چيز سزاوار توجه وجود دارد: عشق! او ازدواج کرده و کمی با اين عشق آشنا شده بود. اما نه تنها آن چيزی که انتظارش را داشت و وعده اش را به خود داده بود، برآورده نشده بود بلکه با دلسردی های پيش بينی نشده و رنج و دردهای بسيار در رابطه با اين همه بچه روبرو شده بود».
پيش از آنکه مرد دوم «تروخاچفسکی» که ويولون نواز ماهری بود در زندگی آنها وارد شود، افکاری پوزدنيشف را مشغول می کرد که نشانه سرخوردگی او از زندگی خانوادگی بود و تجسم آن را در زن خود می ديد: «هزاران نقشه گوناگون در سرم می چرخند که چگونه از او انتقام بکشم، خودم را از قيد او رها سازم تا بتوانم تمام آن چيزهايی را که پيش آمده به عقب بازگردانم... می خواهم از پيش او بروم، می خواهم خود را در جايی پنهان کنم، می خواهم به آمريکا فرار کنم. افکارم مرا به آنجا می کشند که همه را آنچنان جدی تصوير می کنم که چه عالی می شد اگر از دست او راحت می شدم و با يک زن زيبای ديگر، کاملاً از نوع ديگر زندگی می کردم. اما چگونه از دست او راحت شوم؟ يا بايد بميرد و يا بايد طلاقش دهم. آری، اما آخر چگونه؟»
در چنين شرايطی بود که تروخاچفسکی مثل ناجی از آسمان رسيد. اگر چه پوزدنيشف می گويد: «همه چيز تقصير آن مرد با آن موسيقی اش بود» اما آنقدر در احساسات خود صادق هست که اعتراف کند: «اگر او پيدايش نمی شد، يکی ديگر می آمد. اگر حسادت در کار نمی بود، يک بهانه دلخواه ديگر دست می داد» و سپس برای آنکه تنها نماند مثل بسياری از مردم که دلخواه های خود را تعميم می دهند، بدون آنکه دليلی برای آن داشته باشند و معمولاً خودِ نظر را به جای دليل قالب می کنند، اضافه می کند: «تمام مردانی که مانند من زندگی کرده اند يا تماماً به اعتياد روی می آورند، يا طلاق می گيرند، يا خودکشی می کنند و يا مثل من زن شان را می کُشند. مواردی غير از اينها جزو استثنائات هستند».
به اين ترتيب، او هم عامداً و هم ناخودآگاه (تناقض غريبی است، ولی هست!) تروخاچفسکی را به خانه دعوت کرد تا هم به زنش ثابت کند که حسود نيست و هم به مرد بگويد که از رقابت او هراسی ندارد چرا که: «از اولين نگاهی که آنها با هم ردّ و بدل کردند، می ديدم حيوانی که در آنها مخفی است بدون هر گونه ملاحظه موقعيت اجتماعی از پيش پرسش کنجکاوانه ای را مطرح کرده است: "اجازه می دهيد؟" پرسشی که پاسخ آن: "اوه، بله، خواهش می کنم" بود... من مانند بيشتر مردان از دوران جوانی همان عقيده را نسبت به زنان داشتم و به همين دليل انديشه او [تروخاچفسکی] را مانند يک کتاب باز می خواندم».
اما از حسادت تا قتل راه درازی در پيش بود که بايد پيموده می شد. او که با اصرار نوازنده ويولون را دوباره به خانه دعوت کرده بود تا با زنش قطعه ای را دو نفره اجرا کنند، روز بعد زنش را به بهانه اينکه در نبود او با تروخاچفسکی ملاقات کرده تا در مورد قطعه ای که می خواهند بنوازند مشورت کنند، به باد کتک گرفت: «برای اولين بار احساس کردم که به شدت نياز دارم تا اين خشم را به طور فيزيکی بيان کنم. به طرف او هجوم بردم. در همان لحظه بر خشم خويش آگاه شدم و از خود پرسيدم که آيا حق چنين کاری را دارم؟ و بلافاصله به خود پاسخ دادم: آری، آری، تو بحق اين کار را می کنی. اين کار او را خواهد ترساند. و به جای آنکه شعله خشم را خاموش سازم، شروع کردم به دميدن آن و از اينکه اين خشم هر دم بيشتر می شد، احساس لذت عجيبی می کردم... از اين آرزو که او را بزنم و بکُشم می سوختم». واکنشِ زن تنها تکرار يک جمله بود. او مرتب از شوهرش می پرسيد: «واسيا، تو را چه می شود؟» و بعد هم بيمار شد و در بستر افتاد.
پس از اين دعوای سخت، صبح فردا آشتی کردند و زن به اين تصور که پوزدنيشف که گمان می کرد او به نوازنده علاقه ای دارد خنديد و اصرار کرد که کنسرت دو نفره را بر هم بزنند. اما شوهر بر اجرای آن اصرار ورزيد و آنها در مهمانی روز يکشنبه «سونات کرويتزر» را اجرا کردند.
همنوايی ويولون (تروخاچفسکی) و پيانو (زن) سبب شد که پوزدنيشف به تأثير موسيقی بر انسان بيشتر بينديشد.
او می گويد که موسيقی اين تأثير را دارد که انسان احساسی را داشته باشد که ندارد، چيزی را درک کند که نمی کند و از چيزی برخوردار شود که از آن بی بهره است!
به اين ترتيب تأثير موسيقی مانند خميازه کشيدن و يا خنديدن است. آدم خواب آلود نيست اما وقتی کسی را در حال خميازه کشيدن می بيند، او هم خميازه می کشد. و يا اينکه اصلاً دليلی برای خنديدن ندارد، اما وقتی خنده ديگری را می شنود او هم می خندد. به اين ترتيب بتهوون سونات کرويتزر را در حالاتی نوشته که برای او معنايی واقعی داشته اند حال آنکه همان مفهوم را برای کسی که الان به آن گوش می دهد، ندارد. به همين دليل اگرچه موسيقی تأثير می گذارد، ليکن به هيچ نتيجه ای نمی انجامد. سرودهای ارتشی، آهنگهای رقص و يا موسيقی کليسا هدفی را دنبال می کنند. اما صرف موسيقی تنها تهييج می کند.
اين سونات گويی عامل ديگری شد تا پوزدنيشف نفرتی را که از زندگی مشترک داشت تعميق ببخشد: «دست کم روی من اين قطعه تأثير بسيار غريبی داشت: گويی دنيايی از احساسات نو در برابرم گشوده شد که امکانات جديدی را به من می نمود که تا کنون از آنها بی خبر بودم... اين چنين بايد باشد و نه اين طوری که هست. به هيچ وجه نه آن طوری که تا کنون فکر و زندگی کرده بودم، بلکه اين چنين!»
با اين همه، «جانور وحشی حسادت» او را آسوده نمی گذاشت. او که پای «تروخاچفسکی» را به عمد به خانه خود باز کرده بود، در عين حال نمی توانست خود را از «احساس نفرت انگيز حسادت» رها سازد. او برای تسکين خود، زنش و تروخاچفسکی را مقايسه کرده و می گويد: «يک مطرب آواره! يک مواجب بگير که اساساً به انسانهای پست تعلق دارند، و يک زن محترم و ارزنده، يک مادر خانواده، زن من! چه ياوه!» اما وقتی زنش را خارج از خانواده و شوهر قرار می دهد چنين می گويد: «او؟ او کيست؟ او هميشه برايم يک معما بوده و هست. من او را نمی شناسم. او را فقط به مثابه حيوان می شناسم و برای يک حيوان هرگز هيچ مانعی وجود ندارد و نمی تواند وجود داشته باشد». دوباره به رقيب می انديشد: «به هر چه فکر می کردم يک جوری به او مربوط می شد... در برابر او احساس ويژه ای از رشک داشتم، يک نوع آگاهی به شکست خود و پيروزی او. اما در مورد زنم هيچ احساسی جز نفرت بيکران نداشتم... او يک سگ بود. يک ماچه سگِ جَرَب!»
اين نفرت البته تازه نبود. تازه اين بود که پوزدنيشف که به دنبال بهانه ای برای رها شدن از «قيد» زنش می گشت و اينک آن را يافته بود، نمی توانست به سادگی رنج حسادتی را که نه از روی عشق، بلکه تماماً از روی خودخواهی و نفرت بود تحمل کند. او درباره خود حق به جانب می گويد: «من! يک انسان شرافتمند! پسر والدينم! کسی که تمام عمر در رؤيای يک زندگی پاک خانوادگی بود. من! يک مرد که هرگز به زنش خيانت نکرده، حالا در برابر اين تصوير وحشتناک ايستاده بود!» و اين کابوس که هر چه بيشتر به آن فکر می کرد، واقعی تر به نظرش می رسيد، همه جا او را دنبال می کرد.
او احساس مالکيت شوهر بر جسم زن را چنين توضيح می دهد: «من يک حق بدون چون و چرا نسبت به جسم او برای خود قائل بودم، انگار که جسم خود من است. در حالی که از سوی ديگر احساس می کردم که چنين مالکيتی بر اين جسم برای من وجود ندارد. اين جسم به من تعلق ندارد. اوست که از اين اختيار برخوردار است و اگر او از اين اختيار آن طور که من می خواهم استفاده نکند، کاری از من ساخته نيست».
از آنجا که او در حفظ جسمِ زن آن طور که خود می خواست ناتوان بود، تصميم گرفت اين جسم را از بين ببرد.
تولستوی در فضايی هيجان انگيز و سرشار از توهّم، حسادت و خشم پوزدنيشف را واداشت تا مأموريت اداری خويش را نيمه تمام گذاشته و بی خبر به خانه باز گردد و آن دو را در اتاق نشيمن در حالی که پشت ميز نشسته بودند به اصطلاح غافلگير کند. احساسات پوزدنيشف که برای صحنه های «شرم آور» جوشيده و آماده شده بود، نتوانست در برابر اين صحنه خود را مهار کند و با ادامه همان افکاری که او را به مرز جنون کشانده بود، چاقو را همان طور که در نظر داشت بين دنده های چپ زنش فرو کرد. او در تمام اين لحظات بر افکار و حرکات خود آگاه بود: «اينکه آدمها ادعا می کنند که به هنگام هجوم خشم نمی دانند چه می کنند، حرفی است ياوه و غير واقعی. من همه چيز را درک می کردم و حتا برای يک لحظه هم هشياری خويش را از دست ندادم».
زن نقش زمين شد، تروخاچفسکی فرار کرد و شوهر به اتاق خود رفت.
هنگامی که پس از مدتی پوزدنيشف بر بالين همسر در حال مرگش حاضر شد، اميدوار بود که زن به گناه خويش اعتراف کرده و از او طلبِ بخشش کند.
تولستوی در طرح های اوليه اين داستان، زن را در بستر مرگ وا داشته بود تا به خيانت خويش اعتراف کرده و از شوهر بخشش بطلبد. ليکن در نسخه نهايی او را آزاد می گذارد و اصولاً به اين موضوع که آيا واقعاً رابطه ای بين زن و نوازنده وجود داشته است يا نه نمی پردازد چرا که موضوع اصلی هستیِ زن است و به گفته پوزدنيشف «اگر حسادت نمی بود، يک بهانه دلخواه ديگر دست می داد». از همين روست که پوزدنيشف از ميان لبهای خشکيده زن اين جملات را شنيد: «بسيار خوب، به هدف خودت رسيدی، مرا کُشتی!... حاصل کارَت را تماشا کن!... نگاه کن که چه کردی... از تو متنفرم!»
پوزدنيشف تنها در اينجاست که از خشم و حسادت رها می شود و بدون آنکه نقشی غير از يک انسان مفعول و مقتول برای زن قائل باشد می گويد: «برای نخستين بار خود را فراموش کردم، حق و حقوقم را، غرورم را. و برای اولين بار انسان را در او ديدم. و در يک لحظه حسادت و همه آن چيزی که آنچنان مرا در رنج و درد فرو برده بود، در نگاهم حقير و رقت انگيز آمد».
پوزدنيشف به دليل دفاع از شرافت لکه دار شده خويش تبرئه شد و اينک در اين قطار از ديدار فرزندان خود باز می گشت که زن در آخرين لحظات زندگی آنها را از وی دريغ داشته و نگاهداری از آنان را به خواهرش سپرده بود.
به پايان داستان رسيديم. دانستيم که شوهر و «رقيب» چه نام داشتند. ليکن زنِ داستان که همه ماجرا بر سر اوست، بی نام است. چرا که او در عين حال همه زنان است!
[ادامه مقاله را با کليک اينجا بخوانيد]