مردان عفيف، سرگذشت يک داستان و نويسندهاش (بخش دوم و پايانی)، الاهه بقراط
[بخش نخست مقاله را با کليک اينجا بخوانيد]
احکام داستان
تولستوی در خاطرات خويش می نويسد که اين داستان درواقع حاصل انديشه هايی است که افراد مختلف به صورت پرسش و يا مشکل از طريق نامه و يا حضوری با او در ميان گذاشته اند. او که از سالهای ميانه عمر عميقاً به فلسفه ی وجود، تعليم و تربيت و دين مشغول شده بود، مقالات و کتابهای زيادی در کنار داستان نويسی منتشر ساخت که اساس آنها بازگشت به «مسيحيت راستين» و فاصله گرفتن از کليسای ارتدکس روسيه بود. در اين راه او هواداران بسياری يافت و در عين حال کليسای روسيه را عليه خويش برانگيخت و آثار او همواره با مشکل سانسور روبرو بوده اند. گياهخواری، لغو حق ارث، ردّ کليسا و خويشتنداری جنسی موضوعات اساسی در آموزشهای تولستوی هستند.
داستان «سونات کرويتزر» درواقع جمع بندی تجربه های زندگی خانوادگی و زناشويی تولستوی نيز هست. ليکن از خود نويسنده و همسرش گرفته تا تزار و کليسا همگی با اين کتاب همچون «فرزند نامشروع» برخورد کردند. خود تولستوی در نامه ای به دوستش «چرتکوف» نوشت: «زنم ديروز از پترزبورگ بازگشت. او در آنجا با تزار ملاقات کرده و راجع به من و نوشته هايم صحبت کرده است. کاملاً بيهوده. تزار قول داده است که اجازه انتشار سونات کرويتزر را صادر کند که البته من اصلاً از آن خوشحال نيستم چرا که در اين داستان چيز کثيفی وجود دارد. اين داستان و هر يادآوری نسبت به آن برايم نفرت انگيز شده است». آن «چيز کثيف» همان حقيقتی است که وجود دارد ولی انسانها معمولاً از بيان آن سر باز می زنند و يا ترجيح می دهند آن را به روی خود نياورند. اين حقيقت پيش از آنکه پاسخ باشد، پرسش است اگرچه به احکامی منجر می شود که نمی توان آنها
را تعميم داد.
پوزدنيشف معتقد است که همه زنان و شوهران در بحران و نفرت بسر می برند اما از آن آگاه نيستند چرا که يا به آن عادت کرده اند و يا اصولاً آن را طبيعی زندگی زناشويی و خانوادگی می دانند. در عين حال او نماينده يک نگرش بسيار بدبينانه نسبت به زن و عشق است: «شما می گوييد زنان اجتماع ما خواستهای ديگری غير از زنان عشرتکده دارند و من به شما می گويم که چنين نيست!» او پس از مقايسه اين دو «تيپ» از زنان و اثبات اينکه همگی از يک سليقه در لباس، رقص، موزيک و غيره پيروی می کنند، نتيجه می گيرد: «تنها تفاوت اين است که با فاحشه های «کوتاه مدت» عموماً با بی احترامی رفتار می شود، در حاليکه فاحشه های «بلند مدت» از احترام کامل برخوردارند».
چنين مفهومی را نويسندگان ديگری از جمله «سيمون دوبوووار» نيز در مورد زنان شوهردار که ازدواج برايشان نوعی کسب و کار است به کار برده اند. «دوبوووار» در کتاب «جنس دوم» می نويسد: «برای هر دو دسته زن عمل جنسی عبارت از خدمت است... انجام «تکاليف زناشويی» لطف و بخشش نيست، اجرای يک قرار داد است».
تولستوی در طرح چنين مقايسه ای مفاهيم اخلاقی را پيش می کشد تا با يک کاسه کردن زنان آنها را محکوم سازد و «دوبوووار» موضوع سوء استفاده جنسی از زنان و اجبار آنها به فروش قانونی خود را در ازدواج های معامله گرانه و سنّتی به پرسش می کشد.
تولستوی زوجها را به دليل لذت جنسی به مثابه عملی حيوانی محکوم می کند و «دوبوووار» ملال زوجهايی را که در اين زمينه ناتوان گشته اند می کاود: «بسياری از خانواده ها هستند که "خوب ادامه می يابند" يعنی زن و شوهرانی که به سازشی می رسند... طوق لعنتی وجود دارد که آنها بسيار به ندرت از آن می گريزند، آن هم ملال است... پس از چند ماه يا چند سال ديگر چيزی ندارند که با هم در ميان بگذارند. زوج عبارت از اجتماعی است که اعضايش خودمختاری خويش را از دست داده اند بی آنکه خود را از تنهايی شان برهانند. به جای آنکه هر کدام پشتيبان رابطه ای پويا و زنده باشند، به نحوی ايستا به يکديگر شباهت دارند. از اين روست که در سطح اروتيک نمی توانند چيزی به يکديگر بدهند، چيزی مبادله نمايند».
به هر روی قرارداد و تحميل، عشق جنسی را زشت می کند و اغلب در ازدواج مانند روابط خودفروشی، تحميل و مبادله قراردادی و حق و حقوق ناشی از قرارداد اجتماعی که خارج از وجود دو نفر و فرديت عاشقانه آنهاست وجود دارد. تولستوی در ۱۸۵۲ در انکارِ عشق نوشت: «عشق وجود ندارد. تنها نياز تن به رابطه و نياز عقل به داشتنِ يک يار در زندگی وجود دارد».
عشق و لذت جنسی از نظر پوزدنيشف بد است. او از يکسو زنان را پاک و معصوم می خواهد و از سوی ديگر از اينکه آنها از «چيزی» خبر ندارند دلخور است: «تازه شوهر بايد ذائقه زنش را با اين عادت زشت آشنا سازد تا خودش هم از آن لذتی ببرد». در اينجا راوی از او می پرسد: «چرا عادت زشت؟ شما داريد از يک تمايل طبيعی حرف می زنيد که درونیِ انسان است». پوزدنيشف با اين موضوع که لذت جنسی طبيعی است مخالفت می کند: «طبيعی؟... غذا خوردن طبيعی است. لذت آور است، خوشايند و راحت است و همچنين هرگز احساس شرم در آدمی برنمی انگيزد. اما اين موضوع چندش آور و در عين حال شرم آور و دردناک است. نه، اين اصلاً طبيعی نيست! و من واقعاً بر اين عقيده ام که يک دخترِ پاک همواره از آن نفرت خواهد داشت».
او به اين موضوع توجه نمی کند که اين «شرم» است که «طبيعی» نيست و ناشی از روابط اجتماعی است! «شرم» اولين احساسی است که زن و مرد در داستان آفرينش اديان يکتا پرست با آن آشنا می شوند. راوی می پرسد که پس نسل بشر چگونه بايد خود را بازتوليد کند؟ پوزدنيشف خونسردانه به جای پاسخ پرسش ديگری مطرح می کند: «اصلاً چرا بايد نسل بشر وجود داشته باشد؟» راوی می گويد: «يعنی چه چرا؟ در آن صورت ما هم وجود نمی داشتيم». پوزدنيشف با همان خونسردی می پرسد: «چرا ما بايد وجود داشته باشيم؟» راوی می گويد: «منظورتان چيست چرا؟ برای زندگی کردن!» پوزدنيشف نتيجه می گيرد: «چرا ما بايد زندگی کنيم وقتی که هيچ هدفی نداريم؟ زندگی می کنيم برای اينکه فقط زندگی کنيم که ديگر دليلی برای زندگی کردن نيست!»
پوزدنيشف در عين حال بدون آنکه قادر به درک عقايد زنش نسبت به مسائل جنسی باشد و يا اصولاً او را صاحب عقيده ای در اين زمينه بداند، خود را در اينکه دنيای وی را نيز تخريب کرده است، سرزنش می کند و با تأسف می گويد: «اولين نشانه های عشق من کدام بودند؟ اينکه خود را تسليم عمل حيوانی می کردم و از اين کار نه تنها شرمنده نبودم، بلکه معلوم نيست به چه دليل حتا از توانايی خويش احساس غرور هم می کردم! بدون آنکه در اين رابطه اندکی به زندگی روحی و يا جسمی او فکر کنم. و در شگفت بودم از اين که اين خصومتی که ما را عليه هم بر می انگيخت از کجا می آمد! در حالی که موضوع کاملاً روشن بود. اين خصومت چيزی نبود مگر اعتراض طبيعت انسانی عليه حيوانی که او را به بلعيدن تهديد می کرد» و بر اساس چنين نگرشی نسبت به رابطه عاشقانه و عشق ورزی به طنزی تلخ می گويد: «در دادگاه از من پرسيدند که به چه وسيله و چگونه زنم را کشتم. آدمهای ابله! آنها فکر می کردند که من زنم را در آن روز، در پانزده اکتبر و با چاقو کشته ام! نه، من زنم را در آن روز نکشتم، بلکه خيلی پيش تر از آن. همان طور که امروز همه، همه مردان زنان خود را می کُشند. همه، همه».
او معتقد است که «زن و مرد چون حيوان خلق شده اند» و درست مثل حيوانات پس از همخوابگی، مسئله بارداری و شيردادن فرزندان پيش می آيد و اين دورانی است که در آن عشق ورزی برای زن و کودک هر دو زيانبار است. بايد يادآوری کرد که تولستوی در جريان مطالعاتی که در آن زمان در عرصه روانشناسی بر روی زنان صرعی و هيستريک انجام می شد قرار داشت و برخی از احکام خويش را با توجه به اين مطالعات نتيجه می گيرد و اشاره می کند که وقتی قرار باشد يک زن همزمان بر خلاف طبيعت خويش هم آبستن، هم مادرِ شيرده و هم معشوقه شوهرش باشد، راهی جز هيستری در پيش ندارد و از اين روست که اين بيماری در ميان زنان شوهردار تا اين اندازه زياد است. به گفته روانشناسان بيماری هيستری در قرن بيستم جای خود را به شيوع «افسردگی» در ميان زنان داد.
پوزدنيشف در مورد «بيدار شدن» احساس زنانگی در همسرش توضيح می دهد که اين احساس در سی سالگی پس از به دنيا آوردن پنج فرزند که ديگر نه حامله بود و نه شير می داد با نيروی بيشتری بيدار شد. تا زمانی که او يا حامله بود و يا شير می داد، دليلی برای حسادت وجود نداشت. اين دو پديده او را از «فساد» در امان نگاه می داشتند. از سوی ديگر، بچه دار شدن نيز نه تنها به زندگی آنها کمکی نکرده بود، بلکه خود باری افزون شده بود چرا که شادی ای که کودکان با خود می آورند به مراتب کمتر از رنج و نگرانی است که برای پدر و مادر به همراه دارند. بار نگرانی ای که مادران از روی عشق به فرزندانشان همواره بر دوش می کشند بهانه ای شده است تا آنها از شدت عشق اصلاً فرزند نخواهند! و در اين راه پزشکان نيز با آنها همدستی می کنند. و نام چنين چيزی نه عشق، بلکه خودخواهی محض است.
«بچه دار شدن نه تنها به هيچ وجه زندگی ما را آسان تر نکرد، بلکه تمام و کمال آن را مسموم کرد... از زمانی که بچه دار شديم، همين بچه ها هر چه بيشتر بهانه و موضوع دعوا و مرافعه ما می شدند. باری، نه تنها موضوع دعوا، بلکه اتفاقاً به سلاحی در اين جنگ تبديل می شدند...»
پوزدنيشف پس از «اثبات» اينکه زن همواره موضوع يا مضمون لذت جنسی است و اين را می توان به روشنی در هنر و ادبيات نيز ديد، از جانب زنان نيز احکامی را مطرح می سازد: «جسم زن وسيله ای است برای ارضای شهوت و خود زن هم اين را می داند». سوفی تولستايا از دست اين پوزدنيشف به خشم آمده و نوشت: «چه کلبی مسلکی و چه افشاگری بی پروايی درباره خصوصيات انسانی! وهمه جا پوزدنيشف می گويد: ما خود را تسليم تمايلات حيوانی می کنيم. ما احساس انزجار می کرديم. همه جا: ما. حال آنکه يک زن کاملاً طبيعت ديگری دارد. آدم نبايد احساسات، دست کم احساسات جنسی را تعميم دهد. زن و مرد موضع کاملاً متفاوتی در برابر آن دارند».
نتيجه کلی اين داستان را که به روشنی هستیِ زن را به طور عام مورد پرسش قرار می دهد، می توان در اين گفته پوزدنيشف يافت که تولستوی آن را به شکل ديگری در پس گفتاری که بر «سونات کرويتزر» نوشته است تکرار می کند: «... سرانجام کار به آنجا کشيد که ديگر اين اختلاف عقيده نبود که موجب خصومت می شد، بلکه از خصومت بود که اختلاف عقيده شکل می گرفت... هر بار پس از هر عشق ورزی موجی از نفرت ما را در بر می گرفت... آن زمان درک نمی کرديم که اين عشق و نفرت نشانه های همان تمايل حيوانی از دو زاويه متفاوتند... ما موقعيت خود را درک نمی کرديم. اتفاقاً رستگاری و نيز مکافات انسان در همين نکته نهفته است که زمانی که يک زندگی کژ را پيش می برد چنان خود را به گيجی می زند که موقعيت رقّت بار خويش را نمی بيند... آن زمان هنوز نمی دانستم که نود و نه درصد زن و شوهرها در همان جهنمی زندگی می کنند که ما می کرديم و چيزی جز اين نمی تواند باشد».
جهنمی که در آن ممکن است زن و شوهر از عشق به نفرتی برسند که خواهان نابودی فيزيکی خود و يا همسر شوند.
اندرزهای داستان
با اين نتيجه گيری که «آفت زندگی در ضد اخلاقی شدن بشريت و به ويژه در زنان نهفته است» تولستوی اندرزهای خويش را از زبان پوزدنيشف و نيز در پس گفتار داستان مطرح می سازد. از نظر او «امکان يک دگرگونی تنها زمانی وجود خواهد داشت که مرد نگرش خويش را در مورد زن و زن نيز ديدگاه خود را در مورد خويش تغيير دهد... و البته اين دگرگونی می بايد به اين معنا انجام گيرد که در آن بکارتِ زن به مثابه بالاترين و ايده آل ترين ارزش مطرح باشد و نه مثل امروز به مثابه امری شرم آور و تأسف بار».
تولستوی طرفدار نوعی تزکيه نفس همراه با خويشتنداری جنسی و عشقی بود.
تولستوی در يک پس گفتار نسبتاً طولانی يادآوری می کند که خوانندگان بسياری از او خواسته اند تا اندرزها و احکام اخلاقی اين داستان را توضيح دهد. او آنها را در پنج اصل که اساساً بر عفاف و خويشتنداری جنسی تکيه دارند طبقه بندی می کند:
۱- اين عقيده که رابطه جنسی امری است طبيعی و برای سلامت تن و جان لازم است و به همين دليل رابطه خارج از زناشويی را از طريق عشرتکده و فاحشه خانه ها تأمين می کند، خلاف اخلاق و خويشتنداری است.
۲- اين عقيده که رابطه جنسی در عين حال امری شاعرانه است که به خوشبختی در زندگی ياری می رساند نيز درست نيست چرا که به اعتماد در زندگی زناشويی خدشه وارد می سازد. زنان و مردان بايد طوری تربيت شوند که عشق شهوانی را نه به منزله يک امر شاعرانه، بلکه به عنوان وضعيتی حيوانی و تحقير آميز بنگرند.
۳- لذت جنسی هدف اين رابطه را که توليد مثل است در سايه قرار می دهد به ويژه آنکه پزشکان نيز زير عنوان علم به رواج چنين عقيده ای ياری می رسانند. خويشتنداری نه تنها در دوران تجرد، بلکه در دوران زناشويی، به هنگام بارداری زن و شيردادن بچه ها نيز بايد حفظ شود.
۴- در جامعه ای که عشق شهوانی بين زن و مرد وجود دارد، فرزندان نيز مانند جانوران بزرگ می شوند و تنها به تغذيه و ظاهر آنها توجه می شود و نه به تعليم و تربيت آنها.
۵- عشق شهوانی و لذت جنسی موجب بطالت مردان و بی شرمی زنان می شود.
کاملا روشن است که خطاب اصلی تولستوی به مردان است چون آنها را عامل و فاعل رابطه جنسی می داند. ايده آل او بکارت زن و مرد هر دو است ليکن از آنجا که چنين امری ناشدنی به نظر می آمد، او عفاف در همه دوران را به مردان توصيه می کند. چرا به مردان؟
او به روسپيان و معشوقه ها کاری ندارد. وقتی او از زن صحبت می کند، منظور زنانی هستند که قرار است در امر توليد مثل شرکت کنند و مادر خانواده شوند. به همين دليل عفيف بودن وظيفه مسلّم اين نوع زنان است. از همين رو در آخرين نکته مطرح می سازد که عدم خويشتنداری و پذيرش لذت جنسی موجب بی شرمی زنان می شود اما نتيجه اش برای مردان «بطالت» است.
به طور کلی زن در نگرش مذکر يا همسر و مادر نمونه و فداکار است و يا قهرمان و ميهن پرست. يعنی هویّت او همواره در رابطه با پديده ديگری مانند فرزند، شوهر، ميهن و ايدئولوژی معنا می يابد و زمانی که قرار است خودش باشد «لکاته» از آب در می آيد! از ناتاشای «جنگ و صلح» گرفته تا «نرگس» و «سارا»ی سينمای امروز ايران، از تهمينه و گردآفريد، زليخا و سودابه تا زنهای «بوف کور» همگی در يکی از اين دو تيپ می گنجند.
از سويی شايد به کار بردن کلماتی چون «عفيف» و «عصمت» و يا اصطلاح «از دست دادن بکارت» در مورد مردان کمی عجييب به نظر آيد. اما اگر اين صفات انسانی و نيکو هستند، طبيعتاً زنان می خواهند تا مردان نيز از آنها بی بهره نمانده و از اين صفات پسنديده برخوردار باشند و اگر اينها نکوهيده اند، در آن صورت می بايد زنان را تشويق نمود تا از آنها چشم بپوشند. و اگر اين گونه است که اين صفات خوبند ولی برای زنان، در آن صورت بايد پرسيد: به چه دليل؟!
اين پديده يکی از نمونه های تأثير عرف و عادت بر زبان است که بر اثر تکرار به فرهنگ «همگانی» و به «واقعيت» تبديل می شود. می توان تصور نمود که تکرار کاربرد اين صفات برای مردان و توقع خويشتنداری جنسی از آنان می تواند زمينه ساز فرهنگ ديگری در اين عرصه شود. تولستوی نيز با توجه به امکان اين قابليت بود که فلسفه جنسی و اخلاقی خويش را مطرح ساخت. يادآوری اين نکات تنها تلنگری است به باورهايی که پيش از آنکه زمينه علمی و طبيعی داشته باشند، زائيده عرف و عادت و فرهنگ مرد سالارند.
آموزشهای تولستوی در هيچ زمينه ای موفقيت نيافت. جهان در زمينه مسائل جنسی مسيری کاملا خلاف ايده های تولستوی در پيش گرفت و به جای حذف و پوشاندن آن، راه روشنگری، خودآگاهی و رضايت فردی در عشق ورزی را پيش رو قرار داد.
موارد ديگر چون گياهخواری و دين و کليسا به عرصه سليقه های شخصی و فردی رانده شدند و هواداران او که به گفته «آندره بورنيه» روزنامه نگار و منتقد فرانسوی که در نامه ای به تولستوی نوشته بود که «در جستجوی آنند که چگونه می توانند زندگيشان را بهتر سازند» ظاهراً آن را در آموزشهای ديگری يافتند که با دين و مذهب و اصول اخلاقی تولستوی کاملا بيگانه بود.
تولستوی از ديدگاه سوفی
سوفی تولستايا در خاطرات خود می نويسد: «کسی که موعظه می کند، خود عمل نمی کند» و منظورش شوهرش است. مثلا تولستوی مدرسه ای در شهر خود برای فرزندان دهقانان تأسيس کرده بود و با پشتکار به تعليم و تربيت آنها می رسيد. حال آنکه به ادعای همسرش او خبر نداشت که فرزندان خودش چگونه بزرگ می شوند و چه مسائلی دارند.
سالها بعد پس از بزرگ شدن بچه ها سوفی نوشت: «دخترهايمان در خدمت او بودند و پيش ترها علاقه ای به آنها داشت. پسرها با او کاملا بيگانه اند و همه اينها بسيار دردناک است. اما دنيا سر تعظيم در برابر چنين انسانهايی فرود می آورد».
شوربختی سوفی تولستايا در اين بود که در کنار يکی از غولهای انديشه و تخيل زندگی می کرد. او که همواره رؤيای نوشتن يا نواختن در سر داشت، نهايتا به «ميرزا بنويس» شوهرش تبديل شد. او از همان آغاز زندگی مشترک با تولستوی در خاطراتش بر حاشيه ای بودن نقش خود اشاره می کند و تا دمِ مرگ نيز راه گريزی از آن نمی يابد: «او خوشبخت است برای اينکه باهوش و با استعداد است. من هيچ کدام از اينها نيستم. چقدر در مقايسه با او بينوا و بی ارزشم... اصلا چه کاری از من بر می آيد؟ آدم که نمی تواند همين طوری زندگی کند، چقدر دلم می خواهد کار مفيدی انجام دهم... جزو وسايل خانه هستم، هم دايه ام، هم همسر. تلاش می کنم تا هر نوع احساس انسانی را در خود خفه کنم... زندگيم وحشتناک است، حال آنکه زندگی او از کار و آثار ماندنی سرشار است... تحقير شدن وحشتناک است. تنها فرزندانم، نيرويم، جوانيم و اين واقعيت که من همسر خوبی هستم اين امکان را به من می دهد که هم تراز او باشم. با اين همه حالا من برای او چيزی نيستم جز يک سگ جرب».
همان طور که يادآوری شد، تولستوی از سال دوم ازدواج گويا ظاهرا ديگر خاطرات همسرش را نمی خواند. اما عين همين اصطلاح و روحياتی را که در خاطرات زنش بازتاب يافته است، می توان در داستان «سونات کرويتزر» يافت.
سوفيا تولستايا در سال ۱۹۱۲ دو سال پس از مرگ تولستوی در يادنامه ای نوشت: «اين ترس که مبادا روزی لئو نيکلايويچ ديگر مرا دوست نداشته باشد، برای تمام عمر با من بود. اگر چه ما به ياری خدا اين عشق را در تمام چهل و هشت سال زندگی زناشويی مان حفظ کرديم».
خاطرات او و شوهرش و نيز داستان «سونات کرويتزر» و پس گفتاری که تولستوی بر آن نوشته است، ناراستی پنهان در اين يادنامه را آشکار می سازد.
سوفيا همواره می نوشت که شوهرش او را نمی فهمد. سوفی تولستايا نوشته است: «او بدون يک خانواده واقعی بزرگ شده بود و از آنجا که مرد بود، نمی توانست مرا بفهمد... از زمانی که ازدواج کرده ام، رؤياهايم چون توهّماتی هستند که بايد از آنها چشم بپوشم... از اين که غم خود را به او نشان دهم می ترسم چرا که می دانم شوهران نمی توانند آن را درک کنند.او عاشق من بود بی آنکه مرا دوست بدارد...».
سوفيا حتا نمی داند چرا ديگران فکر می کنند آنها خوشبخت اند! او اين خوشبختی را احساس نمی کرد. مگر می توان بدون درک يکديگر و بدون رو راست بودن با يکديگر عاشق و خوشبخت بود؟ به همين دليل می نويسد: «همه به خوشبختی ما رشک می برند. اين امر مرا به اين فکر وا می دارد که چرا ما خوشبختيم و اصلا خوشبخت بودن يعنی چه؟ ... دعواهای ما تمامی ندارد... و هر بار بدتر می شود... آری، همه چيز از دست رفته است. تنها سردی و تهی ناشی از پايان يکرنگی و عشق باقی مانده است».
از قرار معلوم تولستوی در گفتگوهايی تلاش می کرده تا او را که جای عشق را خالی می ديد، قانع سازد. پس از شش سال زندگی مشترک سوفی نوشت: «او اغلب می گويد که اين ديگر عشق نيست بلکه اعتماد است چرا که ما آنقدر با هم زيسته ايم که ديگر يکی بدون ديگری نمی تواند زندگی کند».
اين استدلال برای تولستوی که گام در راه نفی عشق و زناشويی و توصيه عفاف و بکارت گذاشته بود، قانع کننده بود. اما برای زنش؟!
اين زن از شدت خشم به خود می پيچيد که چگونه انسانی در معنای زندگی، هنر، دين و تعليم و تربيت و روانشناسی انسانها کند و کاو می کند و می نويسد، ليکن از درک همسر و فرزندان خود عاجز است! سوفی در درون خود از شوهر روی برگرداند و به خود مشغول شد: «در حالت عجيبی بسر می برم. خود را بيش از هر چيز به وضع ظاهرم مشغول می کنم و خواب يک زندگی ديگر را می بينم. دلم می خواهد زياد بخوانم، بياموزم، با هوش، زيبا و متشخص باشم... تمنای من برای شور و عاطفه از نظر اخلاقی قابل سرزنش به نظر می رسد...».
حدود بيست سال پس از نوشتن اين خطوط و در پنجاه سالگی بود که سوفی عشق افلاتونی خويش را نثار سرگئی ايوانويچ تانيف آهنگساز و پيانيست کرد و جان تولستوی را از شدت حسادت به آتش کشيد: «چقدر او را کمتر از پيش دوست می دارم! نه تنها اشتياقی نسبت به او ندارم، بلکه وقتی او نيست خود را سبکبارتر احساس می کنم... تقاضای حسودانه نيکلايويچ برای اين که هر رابطه ای با سرگئی ايوانويچ قطع شود تنها يک دليل دارد و آن رنج اوست. اما قطع اين رابطه برای من نيز رنج می آفريند. من هيچ چيز گناه آلودی در اين رابطه پاک و آرامش بخش نمی بينم.برعکس، اين رابطه برايم شادی راستين می آورد. احساسی که نمی توانم از قلبم برانمش همان طور که نمی توانم از تماشا کردن، نفس کشيدن و فکر کردن چشم بپوشم».
او از تنهايی به خاطرات خود پناه می برد: «همانطور که تمام عمر در کنار او تنها بودم، اينک نيز. او شبها به من نياز دارد و نه روزها. و اين غم انگيز است. بی اختيار دلم برای دوست عزيز و هم سخنم در سال گذشته تنگ می شود» و بی صبرانه در انتظار تانيف می ماند.
حدود ده سال بعد، تانيف اين رابطه را بطور يک جانبه قطع کرد اما تنش و خصومت در زندگی تولستوی ها ادامه يافت.
سوفی تولستايا که سالها نوشته های شوهرش را بازنويسی می کرد، حسرت يک زندگی خصوصی و کار شخصی «و نه کار کردن روی آثار ديگران» را در دل داشت. او درمانده می نويسد: «مثل يک ماشين زندگی می کنم، می روم و می آيم، می خورم، می خوابم، حمام می کنم، بازنويسی می کنم... زندگی خصوصی ندارم، نمی توانم بخوانم، نمی توانم بنوازم، نمی توانم فکر کنم.و هميشه همين طور بوده. آخر اين هم زندگی است؟... در واقع اصلا زندگی نمی کنم... هرگز وقت نداشته ام تا مستقلا به چيزی بپردازم، هرگز وقت نداشته ام به خود بپردازم. تمام نيرو وقت من بايد مرتب برای چيزی که خانواده – شوهر و بچه ها- از من می طلبيد صرف می شد. و حالا ديگر به ناگاه پيرم. تمام نيروی روح و جان و جسم خود را به پای خانواده ريخته و کودک مانده ام»
و عاصيانه ادامه می دهد: «... هر چقدر هم که بچه ها سرزنشم کنند، امکان ندارد آن کسی شوم که زمانی بودم... بيش از اندازه کافی به پای زندگی خانوادگی نشسته ام»
و شروع کرد به نوشتن داستانی که در واقع در مقابل «سونات کرويتزر» قرار داشت و البته هرگز چاپ نشد.
سوفی تولستايا از هواداران شوهرش متنفر بود. او آنها را «آدمهای ابله، بی اراده و سست عنصر» می خواند و آنها را «کوردلان» می ناميد و اين کلمه آنقدر در خانواده تولستوی تکرار شده بود که خود تولستوی نيز از آنها به همين نام ياد می کرد.
سوفی از يک سو نفرت خويش را نسبت به آنان نشان می داد و می نوشت: «چقدر همه اين کسانی که هوادار آموزش لئو نيکلايويچ هستند، آدمهای ناخوشايندی اند. يک نفر از آنها هم طبيعی نيست. حتا زنان نيز غالبا هيستريک اند» و از سوی ديگر آرزو داشت که کاش همين هواداران و خوانندگان از «چهره واقعی» تولستوی با خبر می بودند: «کاش کسانی که داستان او را می خوانند، از زندگی واقعی او خبر داشتند، در آن صورت از "مقام خدايی" خود سقوط می کرد» و بلافاصله اضافه می کند: «من او را اما همان گونه که هست با همه عادات خوب و بدش، مثل يک انسان کاملا متوسط دوست دارم».
رشک آشکار و پنهان در اين يادداشتها را نمی توان ناديده گرفت. سوفی تولستايا مطالعات و تبليغات شوهرش را در زمينه گياهخواری، لغو حق ارث، ردّ کليسا و تعليم و تربيت و خويشتنداری جنسی و عفاف «خيالبافی های غير اخلاقی» ای می دانست که از روی خودپسندی طرح می شوند و هدفشان فقط کسب شهرت بيشتر است.
او معتقد بود که تولستوی شهوت شهرت دارد و می خواهد که همواره از او حرف زده شود. در دعواهايشان سوفی او را «خودپسند و شهرت طلب» می ناميد و تولستوی او را «پول پرست و مال دوست» خطاب می کرد.
سوفی تولستايا به خوبی می دانست که روزی خاطرات آنها منتشر خواهد شد و به همين دليل در خاطرات خويش تلاش می کرد تا نه تنها تأثير برخی از گفته های شوهرش را خنثی سازد، بلکه حتا به نوعی «سند سازی» پرداخت.
او درباره اينکه شوهرش به او توجهی نداشته است می نويسد: «شوهر من هرگز به دنبال جايگاهی برای من در جامعه نبود و حتا برعکس تلاش می کرد موقعيت مرا تضعيف کند. چرا؟ هرگز درنيافتم».
در سال ۱۸۹۵ می نويسد: «او با من خيلی مهربان بود، اما در دفتر خاطراتش مرا از روی اصول خود محکوم می کند. در آنجا اين اواخر نه صادق است و نه خيرخواه... ليووتچکا، مسيحی مؤمن! از تو همواره سرزنش نصيب من شده است تا عشق و همدردی».
او خصوصيات اخلاقی تولستوی را در خانواده مطرح می سازد و می نويسد: «آدم نمی تواند با او حرف بزند، به طرز وحشتناکی عصبانی می شود، فرياد می زند و موقعيت آنچنان ناخوشايند می شود که موضوع اصلی فراموش شده و آدم فقط آرزو می کند که کاش او فقط ساکت شود».
سوفی پر از کنايه و هدفمند می نويسد: «شوهر من! بدون شک برخوردار از استعدادی برتر! چه درک شگفت انگيزی از خود برای روانشناسی انسانها در نوشته هايش نشان می دهد و تا چه اندازه عدم تفاهم و بی تفاوتی در برابر نزديکانش دارد! مرا، فرزندانش را، انسانها را، دوستانش را اصلا نمی شناسد و نمی فهمد... او هيچ کس را دوست ندارد»
و بدتر از آن، برخی نظرات سوفی حتا «خبيثانه» به نظر می رسد. او اضافه می کند: «هر چقدر هم که شوهرم برای من از نظر جسمی و به دليل بی نظافتی و برخی عادات زشت که نمی توانست ترکشان کند رماننده بود، ليکن درون سرشار او کافی بود تا او را تمام عمر دوست بدارم و بر هر چيز ديگر چشم بپوشم».
اشتباه بزرگ سوفی تولستايا در اين بود که درک نمی کرد که لئو تولستوی برای دنيا و خوانندگانش يک انديشمند و نويسنده است و نه شوهر يا پدر!
در ۲۷ اکتبر ۱۹۱۰ لئو تولستوی در ۸۲ سالگی در ادامه درگيريهای زناشويی به همراه پزشک خود از خانه فرار کرد و در ۷ نوامبر به دليل بيماری در ايستگاه راه آهن «استاپووو» درگذشت.
سوفی تولستايا پس از با خبر شدن از فرار تولستوی دست به يک خودکشی «ناموفق» ديگر زد و به اين ترتيب زندگی مشترکی که حدود نيم قرن ادامه داشت پايان گرفت.
دسامبر ۱۹۹۸
[بازگشت به بخش نخست مقاله]