پنجشنبه 10 اسفند 1391   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

با محمد حيدری، ۳۵ سال بعد، جواد طالعی

جواد طالعی
محمد حيدری می‌رود، اما دوست خوب من می‌ماند. ديگر هرگز فرصتی دست نمی‌دهد که چيزی به من ياد بدهد. اما يک چيز را ياد داده است که به همه چيزهای ديگری که در ۳۵ سال بعد آموختم برتری دارد: به عنوان روزنامه‌نگار، آن‌چه را می‌نويسی تا اطمينان کامل نيافته‌ای که بالاترين مرتبه توان خود را صرف درست و زيبا نوشتن آن کرده‌ای، برای انتشار تحويل کسی نده!

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


ويژه خبرنامه گويا


فردا قرار آنژيوگرافی دارم. اين سومين بار است. دفعه اول ۱۷ گرفتگی را در چهارتا از رگ های منتهی به قلب با بالون باز کردند و در چهار نقطه فنر گذاشتند که رگ ها ديگر بسته نشوند. بار دوم، نتيجه آنژيوگرافی خوب بود. يعنی رگی بسته و فنری جا به جا نشده بود. اميدوارم فردا و پس فردا هم به خير بگذرد. از آخر هفته های بيمارستان بيزارم. تا چند ساعت پيش همه فکرم مشغول همين بود. اما در اين فاصله اتفاقی افتاد که امشب را به يکی از شيرين ترين شب های زندگی ام تبديل کرد. در فيس بوک جامعه روزنامه نگاران ايرانی که تازه به آن پيوسته ام، اولين معلم روزنامه نگاريم را پس از سی و پنج سال پيدا کردم. کسی که نيمی از عشق پايان ناپذيرم به روزنامه نگاری را به او و نيمی ديگرش را به جواد مجابی مديونم که در جوانی مرا به جلو هل دادند. هردو در روزنامه اطلاعات، بهار سال ۱۳۵۰ خورشيدی، پيش از آن که در تابستان همان سال به کيهان بپيوندم.

در آستانه ۲۰ سالگی، هنوز يک ماه مانده به پايان دوره سپاه دانش به استخدام روزنامه اطلاعات در آمدم. تحريريه شهرستان ها، در سالنی جدا از تحريريه اصلی، از همان آغاز آپانديست را برايم تداعی می کرد. تازه دوماهی بود کارم را آغاز کرده بودم که يک روز آقائی وارد سالن شد، همه چيز را اندکی برانداز کرد و بعد يک سره آمد بالای سر من: "سلام. من محمد حيدری هستم. ناهار معمولا کجا می خورين؟"

نگاه کردم. مودب و خوش لباس، با نگاهی مصصم و مهربان. لازم نبود توضيحی بدهد. حس غريبی به من می گفت قرار است اتفاقی بيافتد. دو سه هفته قبل، نقد دو کتاب فونتامارا از اينياتسيو سيلونه و به خدای ناشناخته جان اشتاين بک را، که در دوران سپاه دانش برای دل خودم نوشته بودم، داده بودم به جواد مجابی و او آن دو را، که چون به قصد انتشار نوشته نشده بودند، حجمشان دوبرابر نقد کتاب های متداول آن زمان بود، در صفحه ادبی اطلاعات به چاپ رسانده بود. برای يک جوجه روزنامه نگار، جهشی بزرگ. معتبرترين منتقدان ادبی روز هم، وقتی برای روزنامه ها نقد کتاب می نوشتند، بايد حجم معينی را رعايت می کردند، اما کارهای من، هرکدام سه چهارم يک صفحه را پر کرده بود. سنتی که دکتر مجابی شکست.

به محمد حيدری که هنوز نمی دانستم چه در سر دارد گفتم:"هميشه ناهار رو توی رستوران اطلاعات می خورم." گفت: "امروز مهمان منی. ساعت يک خوبه؟" گفتم:"بله"، اما تا ساعت به يک برسد نيمه جان شدم: "موضوع چيه؟" اين آقای محترم چرا بين هفده هژده همکاری که اينجا نشسته اند آمد سراغ من؟ يک حس عزيزی به من می گفت که اتفاق خوبی قرار است بيافتد. سه چهار سال همکاری جسته گريخته با هفته نامه های ادبی، انتشار يک مجموعه شعر در ۱۷ سالگی و آشنائی با بيشتر شاعران و نويسندگان و مترجمان سرشناس آن روزگار سبب شده بود آمادگی دريافت پيام های خاموش دوستانه را داشته باشم.

سرانجام، ساعت به يک رسيد و در صف سفارش غذای رستوران اطلاعات به هم رسيديم. تا سينی های غذا را بگيريم و سر ميز برويم و بنشينيم و شروع کنيم به خوردن، سکوت ميان ما حاکم بود. بعد با حالت دانش آموزی که سئوالش را با سر افکنده با آموزگارش در ميان می گذارد، پرسيدم:"چه شد که اين افتخار را به من داديد؟"

بی وقفه، انگار که گوئی از آغاز منتظر چنين پرسشی بوده باشد گفت:"راستش من قراره دبير سرويس شهرستان ها بشم. می خواستم نظر شما رو بدونم. درباره سرويس، فضای کار، روحيه همکارها و بقيه قضايا."

تعجب کردم. انتظار هر پاسخی را داشتم غير از اين يکی:"چرا من؟ من که تازه دوماهه اونجا هستم. چرا اين رو از همکاری قديمی تر نمی پرسيد؟"

لبخندی می زند که نمی دانم شيطانی است يا دوستانه: " با اين تيپ هرکسی کنجکاو می شه ببينه چی در چنته داريد؟" بعد، لبخند روی لبانش جمع می شود: "نمی دونم. ترجيح دادم اول با شما صحبت کنم".

خنديدم. راست می گفت. تيپی که به قول امروزی ها آنروزها می زدم توجهش را جلب کرده بود. مجسم کنيد، جوان ۲۰ ساله ای لاغر و استخوانی، با ۱۶۵ سانتی متر قد و دست بالا ۵۰ کيلو وزن، با کت و شلوار و جليقه دست دوز ديپلمات خاکستری، ساعت نقره ای جيبی در جيب جليقه که ته زنجير آن به يکی از تکمه های جليقه وصل شده، يک قوطی سيگار نقره ای توی جيب بغل. تازه با جهره ای سه چهار سال هم جوانتر از سن واقعی در يکی از سه روزنامه بزرگ مملکت. خب معلوم است هرکسی دلش می خواهد بداند اين ديگر چه جانوری است؟

نيم ساعتی حرف می زنيم. از نگاه های آزار دهنده آقای نوری می گويم که هم قواره اميرعباس هويدا نخست وزير است و می گويند از دوستان صميمی او است. رئيس سازمان شهرستان های اطلاعات و مونوپوليست روزنامه در همه جای کشور به جز تهران. ته سالن تقريبا ۳۰۰ متری سازمان شهرستان ها، در اتاق بزرگی که با يک ديوار شيشه ای از سالن جدا شده، دائما پشت ميزش نشسته و با نگاه نافذ اما مزاحمش همه را می پايد که نکند پنج دقيقه بيکار بنشينند. دبير سرويس ما، آقای حاجيانفر که خود نيز شاعر است و به توصيه دوست صميمی ام محمد تقی خانی شاعر مرا استخدام کرده، تا می بيند دست همکاری از مطلبی که تازه تمام کرده خالی شده، به او می گويد: "خودت رو مشغول کن. اقای نوری ببينه بيکار نشستی، ناراحت می شه"!

به محمد حيدری می گويم: "اصلا احساس نمی کنم توی يک روزنامه کار می کنم. اينجا به بايگانی يک سازمان دولتی بيشتر شباهت داره. همکارها خيلی خوبند. اما فضا خيلی مزخرفه. من که دوست ندارم."
می گويد: "شايد بشه يه کاريش کرد."

وقت ناهار سپری می شود. برای اين که از زير نگاه های ملالت بار آقای نوری رد نشوم، به موقع تشکر و خداحافظی می کنم و از هم جدا می شويم.

چند روز بعد، محمد حيدری دبير سرويس ما می شود. خوشحالم. حاجيانفر ديگر نيست. اثر خوبی بر من نگذاشته است. رفتارش، نظم تحميلی افسران دوره آموزشی سپاه دانش را تداعی می کند. احساس می کنم رام نگه داشتن هفده هژده روزنامه نگار را برای آقای نوری مهمترين وظيفه خود می داند. نصرت رحمانی هم شاعر است، اين هم شاعر؟ محمد حيدری طور ديگری به نظر می رسد. رفتارش به آدم هائی که در دوشنبه های مجله فردوسی با آن ها آشنا شده ام شبيه تر است. کت و شلوارش بوی روزنامه می دهد، نه بوی واکس و نفتالين. آه، چقدر از بوی نفتالين بدم می آيد. آراسته می پوشم، اما اطو کشيده نيستم و آدم های اطوکشيده را هم دوست ندارم. محمد حيدری آراسته است، اما بوی نفتالين نمی دهد.

سرويس ما از ۱۸ ميز تشکيل شده است که آن ها را به هم چسبانده اند. طوری که در مجموع به يک ميز کنفرانس دو در هشت متر شبيه شده است. دبير، سر ميز می نشيند. ميز من، با ميز او چهار ميز فاصله دارد. خودش را به جمع همکاران معرفی می کند و می گويد که اميدوار است همکاران خوبی برای هم باشيم. بعد که همه سرشان به کار خودشان بند می شود و کمی انبوه کاغذها و پرونده های باقی مانده از حاجيانفر را اين دست و آن دست می کند، مرا احضار می کند. بر سر ميزش می روم. دو پوشه را که قطر هرکدامشان نزديک ده سانت است، روی هم می گذارد و به طرفم می گيرد:"سوژه داده اند به خبرنگارهای شهرستان ها که درباره کوچه های سنتی و تاريخی گزارش بنويسند. يک گزارش دو قسمتی می خواهم. به اندازه کافی وقت داريد. يک کار خوب می خواهم".

از قدرت روانشناسی او به حيرت افتاده ام. تا به حال نشده کسی از من کار خوب بخواهد و کار بد تحويل بگيرد. نتوانم نمی کنم. حالا ديگر شک ندارم که کارهای مرا، دست کم بعضی شعرها و نقد کتاب هايم را خوانده است، وگرنه کت و شلوارم که نشان نمی دهند بايد از من گزارش خوب بخواهد. نشان می دهند؟
بی يک کلمه حرف می روم و او به کارهای ديگرش ادامه می دهد.

ساعت ۴ بعد از ظهر می آيم بالای سرش. به من گفته که هرچقدر دلم می خواهد وقت دارم. فقط بايد کارم خوب باشد. قسمت اول گزارش را نوشته ام. می گيرم جلوی صورتش: "قسمت اولش رو نوشتم. قسمت دومش رو هم فردا می نويسم."

سرش را بلند می کند. نگاه استفهام آميزی به من می اندازد، پنج / شش ورقی را که با خط خوش نوشته ام، جلوی صورتش می گيرد و شروع می کند به خواندن. من ايستاده ام تا سرش را بلند کند و بگويد:"آفرين، عاليه. دست مريزاد!"

اما ناگهان اتفاقی می افتد که جوجه روزنامه نگار پر ادعائی مثل مرا که حتی در پادگان هم روزنامه ديواری منتشر می کرده وادار به خودسوزی کند. نوشته های مرا جر می دهد، يکبار ديگر جر می دهد و چهار پاره ها را می ريزد توی سطل کاغذ!

"ای بابا! اين ديگه چه کاری بود مرد حسابی"؟ اين را توی دلم می پرسم. دارم می ترکم. خودم را خيلی سخت کنترل می کنم. اهل تو سری خوردن نيستم. کلاس پنجم دبيرستان، دبير ادبيات يک سيلی به گوشم زده و يک سيلی خوره، توی پادگان، از افسر گروهان سه تا سيلی محکم خورده ام، اما برای سومين بار هم نه گفته ام. او می خواسته از من که به خاطر خط خوش منشی شده ام خبرچين بسازد. نتوانسته و دست آخر به دوستی صميمی تبديل شده که حتی اجازه داده است در روزنامه ديواری ام از ژان پل سارتر نقل قول کنم. حالا يکی گزارشی را که هفت ساعت وقت صرفش کرده ام چارپاره کند بريزد توی سطل؟ سرم دوار برداشته است و دارم فکر می کنم داد بزنم يا مشت بکوبم روی ميز که صدايش به گوشم می خورد: "خوب بود، اما کار آقای جواد طالعی نبود. من که گفتم وقت مهم نيست. من از شما کيفيت می خواهم. فردا، گزارشی بنويسيد که حاضر باشيد امضايتان را هم پايش بگذاريد، هرچند که برای اين کار لازم نباشد. من از شما کار می خواهم. کار خودتان را!"

حرف هايش، آبی است که بر آتش ريخته اند. آن بغض توی حنجره تبديل می شود به باد توی گلو! او، شان مرا بالاتر از آن می داند که خودم می دانم. از من کيفيت می خواهد. چرا فکر کردم گزارش درباره کوچه های يزد و اصفهان و سبزوار نمی تواند به اندازه نقد فونتامارا و به خدای ناشناخته برای تدوين کننده اش اعتبار بياورد؟ باشد! باشد! فردا می بينيم آقای حيدری!

فردا، ساعت چهار بعد از ظهر، نسخه جديد بخش نخست گزارش کوچه های تاريخی و قديمی را به دستش می دهم. در سکوت تمام. تپش قلبم تند شده است. اگر دوباره پاره کند؟ يعنی ممکن است؟ من که ديگر بهتر از اين نمی توانم بنويسم؟ اگر پاره کند؟ نه. من ايستاده ام و او به خواندن ادامه می دهد. صفحه اول، صفحه دوم.... حالا ديگر خيالم راحت شده است که تا آخر می خواند. ديروز قبل از اين که صفحه اول را تمام کند پاره کرده بود. می روم سر جايم می نشينم. ده دقيقه بعد، نگاهش را به سمت من می چرخاند و سرش را تکان می دهد يعنی که بيا. می روم. نديده ام توی مطلب دست ببرد. به بالای سرش که می رسم، سرش را بلند می کند. نگاهش نگاه کاشفان است. نگاه برادر بزرگتری که برادر کوچکترش را وادار کرده آن باشد که بايد باشد و حالا با غرور به او نگاه می کند، اما هنوز يک خورده کار مانده است: "عاليه. کار آقای جواد طالعی! اما از ليد و تيترش صد درصد راضی نيستم. يه خورده بهش فکر کن. فردا اول تيتر و ليد رو بنويس، بعد برو سراغ قسمت دوم. از اون گزارش های جوندار می شه"

ديروز مرا جمع می بست. امروز، فرد شده ام. و من چقدر اين فرديت را دوست دارم. تا حالا که بيست ساله شده ام چقدر برايش جنگيده ام؟ در سيزده سالگی با پدر بر سر نماز و روزه اجباری، در ۱۷ سالگی با دکتر باتمانقليچ دبير ادبيات رشته ادبی دارالفنون بر سر اين که اجازه ندارد به عنوان کسی که از معلمی ادبيات نان می خورد بگويد "شعر است هيچ و شاعری از آن هيچ تر"، در هژده سالگی با فرمانده گروهان چهارم گردان آموزشی سپاه دانش پادگان قوشچی برای خبرچين نشدن و ديروز با خودم، برای اين که برخشم خودم در برابر رفتار به ظاهر خشن اين کاشف استعدادهای جوان مهار بزنم.

يک روز بعد، ساعت چهار بعد از ظهر، تيتر و ليد بخش اول گزارش عوض شده و بخش دوم گزارش نيز آماده است. همه را به دستش می دهم. تيتر و ليد تازه را می خواند، بقيه را رها می کند و خطاب به همکاران می گويد: "دوستان! از فردا هرکدامتان گزارش تنظيم می کنيد، بدهيد آقای طالعی تيتر و ليد برايش بنويسد. ايشان از امروز معاون من است. ميز کنار دستش را نشانم می دهد. سرويس شهرستان ها تاکنون معاون نداشته است. حالا محمد حيدری يک معاون دارد.

او، تنها چند هفته می ماند و بعد می رود. آبش با مدير مستبد سازمان شهرستان ها ظاهرا به يک جوی نرفته است.

از کجا آمدم و آمدنم بهر چه بود؟
به کجا می روم؟ آخر ننمائی وطنم.

محمد حيدری می رود، اما دوست خوب من می ماند. ديگر هرگز فرصتی دست نمی دهد که چيزی به من ياد بدهد. اما يک چيز را ياد داده است که به همه چيزهای ديگری که در ۳۵ سال بعد آموختم برتری دارد: به عنوان روزنامه نگار، آنچه را می نويسی تا اطمينان کامل نيافته ای که بالاترين مرتبه توان خود را صرف درست و زيبا نوشتن آن کرده ای، برای انتشار تحويل کسی نده!

حالا که بعد از ۳۵ سال نخستين آموزگارم را در حرفه روزنامه نگاری دوباره يافته ام، توی فيس بوکش نوشته ام:
خيلی چاکريم آقا! سايه تون از سر ما کم نشه. هزار بار اين جا و آن جا گفته ام اين محمد حيدری يکبار هنگامی که جوان و جويای نام بودم گزارش مرا پاره کرد ريخت تو سطل کاغذ تا چنان سخت ادبم کند که از دو روز بعد بتوانم معاونش باشم. از آن به بعد ياد گرفتم چيزی را که پاره کردنی است به جای اين که به دست ديگران بدهم خودم پاره کنم. به اين ترتيب محمد حيدری بود که مرا آدم کرد.

خوبی عزيز؟ الان که اين چند سطر را می‌نويسم بغض توی گلو و اشک توی چشم دارم. به خاطر جان های نازنينی که عاشق مردم بودند و هيچ جز خون دل سهم نبردند. اميدوارم دست کم تندرست باشی.

و او است که می نويسد:
جواد لعنتی .... دارم با چشم های خيس اين سطرها را می نويسم . لامصب پدرم در آمد از بس که دنبالت گشتم . از جلال سرفراز بپرس .... . توی همه اين سال ها روزی نبود که به يادت نباشم. مقالاتت را در گويا و پيش از آن در شهروند می خواندم و می خوانم . همان جواد آرمان خواه و مردمی ..... هر کار می کردم که تماس بر قرار کنم نمی شد . ايميل که رو يا زير نوشته هايت نمی گذاری . به گويا هم ايميل زدم که تلفن يا ايمليت را برايم بنويسند ولی جواب ندادند . آن جان های نازنينی که به آن ها اشاره کردی بديل ندارند . آن قدر ذوق زده ام که نمی توانم ادامه بدهم . با من اد هستی ، اگر نيستی من چه بکنم ؟ در زير ايميلم را می نويسم تا باز هم را گم نکنيم.

. ..... محمد حيدری در سال های آستانه انقلاب معاون سردبير و در سال های ۱۳۵۸ و ۱۳۵۹ سردبير روزنامه اطلاعات بود. او در سال های دهه هفتاد خورشيدی سردبيری نشريه های گزارش و خواندنی را به عهده داشت و دهها روزنامه نگار خوب برای جامعه ايران پرورش داد. حيدری در کارهای پژوهشی نيز دست دارد و دو کتاب " فساد و اختناق در ايران" و" از روزنامه ديواری تا روزنامه نگاری" را تدوين و منتشر کرده است. سردبير پيشين اطلاعات ضمنا در چندين دوره عضو هيئت مديره سنديکای نويسندگان و خبرنگاران و آخرين دبير آن بوده است. حيدری در ايران زندگی می کند و در حال حاضر سرگرم کارهای پژوهشی است.

جواد طالعی


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016