پنجشنبه 17 اسفند 1391   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

عيب می جمله بگفتی، هنرش نيز بگوی (بخش دوم)، محمد برقعی

محمد برقعی
در نوشته پيش نوشتم که بسياری از خشم به حکومت به وازدگی از فرهنگ رسيده‌اند، وهر چه در اين مرز و بوم می‌بينند سياهی است. از اين روی بر آن شدم که در کنار ترشی جان‌کاه گفته‌های آنان، انگبينی از ديده‌های شخصی خود بياورم، به اميد آن‌که نشان داده شود که فرهنگ ايران را نه سرکه و نه انگبين، که سرکه انگبينی است گوارا، و به سبب همين گوارايی‌اش، هزاران سال است که در اين چهارراه حوادث بر پای ايستاده است

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


ويژه خبرنامه گويا

کارگاه کوچک نجاريش بر سر يک سه راهی در کنار بازارچه ای بود که نشان ميداد،پيش از آن که خيابان های جديد و وسيع در همدان بکشند، يک معبر اصلی در بخش قديمی شهر بوده. هر زمان فرصتی می شد به ديدارش می رفتم، و بيشتر زمان به سکوت می گذشت، و نظاره که چگونه کار می کند . جای سيگاری می ساخت يا جای شيرينی و اشيای مفيد و در عين حال تزئينی ديگر. هنرش بارز کردن نقش چوب بود و زبيايی نهان آن را عيان کردن ،بی آنکه نيازی به رنگ آميزی و طراحی باشد. روزی پرسيدم استاد اين کنده درخت نزديک دوسال است که در آن گوشه افتاده ،در حالی که ديده ام گاه چوب کافی برای کار نداری . گفت درست است، اما هنوز به من نگفته چه چيزی می خواهد بشود .ياد ميکل آنژ افتادم که در پاسخ آن که، طرح اين مجسمه ها را چگونه ميکشی؟ گفت من نمی کشم. آن مجسمه درون آن سنگ است، و من با تراشيدن اضافات ، مجسمه پنهان در قطعه سنگ را، مثلا موسی، بيرون می آورم.

روز ديگری مسحور يک کارش شده بودم، که گويی صدها خطوط در آن طراحی و رنگ آميزی شده بودند. خواستم که اجازه بدهد کارش را به اهل هنر وسرمايه داران بشناسم ،تا با اقبال بدون شک آنان ،کارگاه و توليد گسترده شود .هم نام او جهانگير شود، و هم گرهی از مشکلات ماليش باز شود. لبخندی زد وسکوتی ،و دقايقی به بعد به پستو رفت و با مشتی کاغذ بر گشت . ديدم کارش تا کاخ سفيد رفته، و چندين سرمايه دار هنر شناس آمريکايی واروپا يی سالها پيش همين پيشنهاد مرا داده بودند . پرسيدم اين بی توجهی چرا .گفت اين خلوت خوشم را با هيچ شهرتی و ثروتی عوض نمی کنم.

روزی که سرمست بود ومن هم بر سرشوق ،چند شعر مولای رومی را ،که معنايش را درست نمی فهميدم، برای توضيح برايش خواندم. معنا را به اشارات به روايات وآيات قرآن ای که در پس ان بود، شروع کرد .سپس به سراغ ريشه اين مفاهيم در تفکر هندی و عرفان اسلامی رفت . و کلامش را شيرين تر کرد با آوردن شاهدان آن ، در شعر شاعران پيش و پس از مولوی . سرمست بود و از شاخه ای به شاخه ای می پريد، و از گلبنی به گلبنی پر می کشيد . و تا لب فرو نبست ،متوجه نشدم که نزديک به دوساعت است که مرا در گلزار خوشبوی خيالش و کلامش با خود برده است. آن روز فهميدم چرا همگان اورا "مولا" می خوانند. از کاسب های زير بازارچه ، تا رهگذرانی که به ادب در دکانش به سلامی می آمدند.

***

دکتر فرهاد رياحی رئيس دانشگاه بوعلی بود. آز خاندان خوش نام تيمسار رياحی ،که به قول خودش در دامان خانم سيمين دانشور، که گويی خاله اش بود، و بر سرزانوی جلال آل احمد بزرگ شده بود. فيزيکدان معتبری که در هجرت هم استاد فيزيک دانشگاه هاروارد شد. نه تنها از فرهنگ وادب فارسی توشه بسيار داشت، بلکه فرانسه را چنان ميدانست که ، ازاساتيد فرانسوی ای که با دانشگاه بوعلی کار می کردند ،بارها شنيده بودم که فرهاد فرانسه را بهتر از ما ميداند ،ونوشته های مارا ويرايش می کند. دکتر رياحی را پيش از رفتنم به دانشگاه بوعلی می شناختم ، لذا گهگاهی که خسته خاطر بود، لبی باهم تر می کرديم. ودر اين نشستها بود که، او بدنبال دلبستگی من به مولا ،شيفته ديدارش شد. عازم سفر به بلوچستان بودم ،که چند سالی از سفر به آن ديار منع شده بودم ،و تنها نفوذ و قدرت اين نديم علياحضرت بود که سد ممانعت ساواک را شکست. ومن چنان به شوق رفتن بودم ،که فرصت همراهی با دکتر را نداشتم .آدرس مولا را به او دادم، با نشانه هايی از آشنايی ،که ميدانستم وی به سختی کسی را به خلوتش راه می دهد.

چند ماه بعد که از سفر برگشتم و فرصت نشستی و درد دلی دست داد، سخن که به مولاکشيده شد، به تلخی از او ياد کرد، و به سرزنش که تو هم هر بی مايه ای را عارفی ،و هر خسی را گلبنی می نمايی . ماجرا را پرسيدم .گفت هر گز ديدارممکن نشد. هر بار که پيامی فرستادم ،به ادب زمانی را برای آمادنش معين کرد ونيامد. تا روزی ماشينی با راننده برايش فرستادم ،که به بهانه مشغولی عذر خواست ،اما وعده کرد که بعد از کار می آيد، ونيامد. برافروخته گفت، اگر به پاس خاطرت نبود گوشماليش می دادم ،تا حداقل ادب را ياد بگيرد. نيامد به درک ،اما آن بازی ها چه بود . گفتم دکتر چه کس می خواست چه کس را ببيند ؟ .گفت من طالب ديدار بودم. کفتم از کی قرار شده که مطلوب به ديار طالب برود. گفت اما می توانست بگويد نمی آيم، واين همه بازی نمی کرد. گفتم ،جايی که استاندار و فرمانده هان نظامی وامنيتی استان جسارت رد شما را ندارند ،از يک نجار ساده می خواهيد دعوت نديم عليا حضرت را رد کند.

***

بار ديگر استادم دکتر خسرو خسردی ،که در جامعه شناسی روستايی از سر آمدان بود، و خسرو روزبه در ايام فرارش در خانه او مدتی پنهان شده بود . در اثر تعريف من از مولا شيفته ديدارش شد. او توده ای شريف و پاک نهادی بودکه رسم درويشی ميدانست . خواست که به ديدارش ببرم ،که غروبی چنين کردم . کوشيدم حجاب بيگانگی را بزدايم ،و مولا را بر آن دارم که او راپذيرا باشد، به ويژه که می ديدم مولا با لطافت در او می نگرد. گفتم مولا دکتر هم چون شما نقش های پنهان را بارز می کند، شما نقش چوب را واو نقش دل روستائيان ومحرومان را. تبسمی کرد و به سوی پستو رفت .از تاريکی که بد رآمد رو به دکتر کرد و پرسيد "دختر رز می خواهيد"؟. خسرو گيج از اين سوال به من نگريست. بالبخندی گفتم مولا می پرسند جامی می زنيد . خنديد و مشتاقانه پذيرفت ، و ساعتی ديگر نشئه آرامی در رگهايمان جاری بود. بدرود که گفتيم، خسرو پرسيد تو که گفتی مولا مسلمان بسيار پای بندی است ،و چون خود مولای بلخ ديندار و متشرع. امروز هم که روز هفتم محرم است. سرخوش دستی بر شانه اش زدم که از کجا يک توده ای ، که مفتخر است سرش به سجده حق نميرسد، به کسی که مناجات شبانه اش ترک نمی شود، مجاز است که بگويد دستور اسلام چيست.

***

بيش از يک سالی از آشنايی و ديدارهايمان می گذشت، و چند باری هم نشستمان به شوری کشيده بود، که روزی مولا پرسيد اگر به مجلسی دعوتت کنم می آيی - حلقه کوچکی است از ياران همدل. با اشتياق پذيرفتم ،و قرارمان شد به جمعه بعد ازظهر. خانه ای بودساده، در محله ای که عارف به زمان تبعيدش در همدان در آنجا سکنی کرده بود. در ميان اطاق سفره ای پهن بود با تنقلات و شيرينی، و دقت که کردم دو جام بلورين پر از خون دختر رز. چهار نفر بر دور سفره نشسته بودند ،و چند مخده در پشت سر. مولا معرفی کرد: حاج حسن قناد ، حسين آقا شاگردش و استاد محمد آهنگر و مرا هم معرفی کردآقای برقعی از اساتيد دانشگاه بوعلی. سر خوش بودند . پس از معارفه مختصر، بحث از سر گرفته شد. صحبت تفاوت نگاه سعدی بود و جلال الدين رومی به جهان ، و ديدار احتمالی آن دو به زبان سعدی. پس از ساعتی در خيال ياد پدر کردم ،که روزی از او پرسيدم چرا در مجالس عرفانيتان از مولوی به ندرت می خوانيد ،واز حافظ گهگاهی، ولی از سعدی فراوان . گفت مولانا چنان عاشق وسرمست است که کسی را ياری رفتن به پای اين مست بی خود از خود، که سوالی از راهی ندارد، نيست . ما مردم پای در بند و ناخالص و گناه آلوده کجا، و درک آن سرمستی ها کجا. اما حافظ و سعدی چون مايند، زمانی بر تارک اعلا نشينند و زمانی پيش پای خود نبينند. ما که محقق و عالم نيستيم، مشتی مردم کاسب کاريم که ،مثل بيشتر مردم، زبان پر رمز وراز حافظ را نمی فهميم ،وبيشتر سرمست زيبايی کلامش می شويم . اما سعدی ساده می گويد ووبا ما می گويد . بارها اين شعرش را چنان با همه وجود حس کرده ام که بی اختيار با آن گريسته ام
به شدی و دل ببردی و به دست غم سپردی / شب و روز در خيالی و ندانمت کجايی

بعد ها که اين جمع را بيشتر شناختم ديدم اگر مولا تسلط بی حدی بر مولوی دارد ،حاج حسن قناد شيفته سعدی است . تقريبا تمام غزليات او راحفظ است ،و از هر شعر ديگرش کافيست اشارتی شود تا مابقی را باز خواند. حسين يک لا ادری بود وشايد هم دهری ، خود ش خودرا گاه چنين می خواند و گاه چنان . شيفته خيام بود و هر شاعری که اين حال و هوا را داشت . صدای خوشی هم داشت که چون سرمست می شد مجلس را به شوق می آورد. روزی از ا وپرسيدم چرا هيچ گاه از اشعار هم شهريت بابا طاهر نمی خوانی . خنديد و گفت من حوصله اين تقديری را ندارم که گويد " شب تاريک و سنگستون و مو مست قدح از دست مو افتاد و نشکست " اين درست تر و عقلانی تر است يا " اين کوزه گر دهرچنين جام لطيف / می سازد و باز بر زمين ميزندش". آن نگهدارنده کجاست که بابا می گويد "نگهدارنده اش نيکو نگه داشت / ولی صد قدح نفتاده بشکست" .اين ها خيالات گوشه خانقاه و زاويه است، نه جهان واقعی ،که در آن قدرتمندان ميتازندو ضعيفان خيال می بافند.

استاد محمد کمتر سخن می گفت ، اما سنگينی حضورش هميشه در جمع حس می شد . او که به سخن می امد همه گوش می شدند. شيفته ابو ريحان بيرونی بود . قدرش را وقتی شناختم که دوستی ،که کتابش در مورد بيرونی جايزه برده بود ، را با او آشنا کردم . پس از ديدار نظرش را جويا شدم. گفت اگر می توانستم، همه نسخه های کتابم را جمع می کردم واز نو می نوشتم. هم او گفت استاد محمد آثاری از بيرونی را در کتابخانه اش دارد که جايی نديده ام ،وافزود ما فراموش کرده ايم که پاسداران فرهنگ و تمدن ما همين ها بوده اند : فردوسی دهقان ، فريد الدين عطار ، حسام الدين چلپی کاسبکار، ابو الحسن خرقانی خرکدار،جنيد بزاز، صلاح الدين زرگر، بابای برکه ای که خواندن نميدانست اما مراد شيخ شهاب الدين اشراق بود، و شمسی که آتش بر جان مولوی آشنا با تمام مکاتب و ادبيات عرفانی زمانش زد..شيفتگی استاد محمد به بيرونی چنان بود که با بضاعت اندکش ،سالها پيش برای دستيابی به نسخه خطی يکی از کارهای بيرونی به عراق رفته بود، واز صاحبش ،که نمی دانست چه گنجی را دارد ، خريده بود . و افزود شناخت او از نجوم ورياضيات آن زمانه بی بديل است. ذهن او چنان منطقی و منظم است ،که هر سخنی بلافاصله در دستگاه مختصات مربوطه اش وارد می شود.

آن چه مرا آزار ميداد اين لقب استاد بود ،که به خاطر حرفه ام بر زبان آنان جاری بود. چنان باری بود که تا آنکه پس از چند جلسه به خواهش واصرار به محمدآقای ساده تبديل نشد، نياسودم .از ان پس بود که دلق مرقع از تنم به درآمدو آسوده بر جای خود قرار گرفت.

***

آخرين بار که مولا را ديدم نزديک به دو سالی از انقلاب می گذشت . بيش از يک سال پيش از انقلاب با بورسيه ای راهی دانشگاه منچستر شده بودم، وآقای خمينی که به پاريس آمد وتنور انقلاب که گرم شد ، من هم ميان درس و شرکت در انقلاب سرگردان شدم.. فرصتی پيش آمده بودبرای سفری چند روزه به همدان .همسايه ها ی نجاری مولاگفتند چند ماهی است که در دکان نمی آيد. قاضی دادگاه انقلاب يکی از آشنايان ديرين شده بود. اهل ذوق بود و مودتی ميان بود . از سفرم که آگاه شده بود پيشا پيش دعوت به ديدارکرده بود.نگران که در خانه اش نمانم، به محل کارش رفتم - اطاق انتظاری بزرگ و شلوغ ،وهر کس به تعريف ماجرايی و به دنبال هم دلی . منشی که مرا ديد آرام در گوشه ای نشسته ام به نظاره ،صدايم کرد . از کارم پرسيد و نامم . گفتم آشنای حجت الاسلام هستم. خبر که برد خودش به استقبال بيرون آمد. هنوز حال و احوالی نکرده و چايی نيامده ،هيجان زده آمد کنارم نشست و گفت بگذار داستان جالبی رابرايت بگويم که ميدانم بسيار دوست خواهی داشت. وبعد با شور و شوق شروع کرد که: هفته پيش پاسداران پير مردی را در کنار ديوار خانه ييلاقيش در بالای تپه های دره مراد بيگ دستگير کرده بودند، که مست و سرخوش در طبيعت می چرخيد. ظاهرا بيش از ساعتی در همان اطاق انتظار ،که در آن بودی، منتظر مانده بود تا نزد منش آوردند. لازم به توضيح پاسدار نبود که جرمش چيست ،که هنوز مست بودو سرخوش. پرسيدم پير مرد مسکر خورده ای ؟ گفت بله، باده نوشيده ام. گفتم شرم نمی کنی به عمل زشتت اعتراف می کنی . گفت چه زشتی ؟ گفتم عرق خوری. گفت ما خون رزان خوريم و تو خون کسان" . تند بر او تاختم که هرچه خواهی بگو، اما معصيت کرده ای و موجب عقوبت . گفت کدام معصيت ؟ گفتم فعل حرام شرابخواری . گفت چه کس حکم به حرام آن داده ؟. آيه ای از قرآن خواندم و چندفتوا . مدتی آرام در من نگريست وبعد به آرامی سخن آغاز کرد .آيه ها خواند وحديث ها وروايات ومستندات تاريخی از بزرگان دين و فقيهان نامدار در حرام نبودن شراب. چنان شيرين گفتار بود، وکلامش جا به جا به شيرينی شعر آميخته ،که مسحور شده بودم . جويبار آرام کلام رودخانه ای شده بود خروشان.نه قدرت مقابله با استدلالات او را داشتم ،ونه جسارت قطع کلام شيرينش را. شايد ساعتی سخن گفته بود، اما من حس زمان را گم کرده بودم .سکوت که کرد، ومن از سحر کلامش رها شدم، گفتم :هر که هستی اين بار رهايت می کنم ،اما اگر بار ديگر ترا دستگير کنند، نخست حد شراب خوارگی را بر تو جاری کرده وشلاقت ميزنم، سپس به حرف هايت گوش ميدهم.

پرسيدم نامش چه بود؟ که در حقيقت ديگر ميدانستم .گفت يادم نمی آيد، ولی وقتی از دفترم بيرون رفت ،ديدم بسياری به احترامش از جای بر خواستند . او را مولا صدا ميکردند. خنديدم وگفتم ای دوست با مردان خدا چنين بی شفقتی چرا. گفت شراب خواره ومرد خدا. گفتم آيا بوعلی سينا ،که مزارش در همين شهراست ، مسلمانی مومن بود؟ گفت بله ،مايه افتخار همه مسلمانان است .گفتم اما وی شبی را بی می ويار سر بر بالين نمی گذاشت . گفتم از سعدی و حافظ بر سر منابر می گوييد، و فخر ايران واسلامشان می خوانيد، وباده خواريشان را انکار نمی توانيد. گفت تو هم که همان حرف های آن پيرمرد را ميزنی، پس شريعت چه می شود . گفتم آن با تو .اما قانون برای عموم است و خواص راشامل نکن. گفتم مگر به حکم شرع نظربازان را محکوم نمی کنی ،ودر همان حال شعر زيبای حافظ مورد علاقه ات را زمزمه نمی کنی که :" دوستان عيب نظر بازی حافظ نکنيد که من اورا ز محبان خدا می بينم". بسياری از گفتارورفتار بزرگان دين و عرفان، انجامش برای ديگران کفر است وگناه.

شامگاه روز بعد به ديدار مولا رفتم . چه شب طربناکی بود ،و باز به آسمان هايم برد. از داستان دستگيريش سخنی نگفت ، همان گونه که از نديدن دکتر رياحی هيچ گاه حرفی نزده بود. آن حلقه بر هم خورده بود. حاج حسن فوت کرده بود و استاد محمد دل ودماغی نداشت و حسين اسير هياهوی انقلاب شده بود.

صبح که بيرون آمدم پاسداری را ديدم در دامنه تپه ،که شب پيش سايه اش را از دورديده بودم و توجهی نکرده بودم. به ديدار شيخ قاضی رفتم ، عتاب آلوده . خنديد و گفت: بله، از ديروز پاسداری را به مراقبت گذاشته ام ،تا مامور بی خبری مولا را دستگير نکند . بالاخص زمانی که سرخوش پشت به ديوار باغش می نشيند، به نظاره شهر يا جمال طبيعت .

محمد برقعی

ــــــــــــــــــــ
[عيب می جمله بگفتی، هنرش نيز بگوی (بخش يک)، محمد برقعی]


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016