با چشمان باز و جستوجوگر از دوردستها، نگاهی به رمان "بچههای اعماق"، رضا اغنمی
هر برگی از اين دفتر سرشار از کلماتیست که از اعماق برمیخيزد. وجدانهای مسخگونه را با نهيبِ بيدارباش میخراشد و میلرزاند. جمود فکری و نابخردیهای پيرانهی مردم اين مرز و بوم معتاد به جهل و غفلت را توضيح میدهد
رمان بچههای اعماق: جلد اول و دوم
مسعود نقره کار
طرح روی جلد: داوود سرفراز
چاپ اول بهار ۱۳۹۲ (۲۰۱۳)
ناشر: انتشارات فروغ – کلن
مسعود نقره کار از نويسندگان پرکار و ازفعالان فرهنگی در زمينه های گوناگون است. کارنامۀ پرباری دارد که چند سالی ست در آمريکا اقامت گزيده، به جرأت ميتوان گفت که لحظه ای از آنچه که در وطن ميگذرد غافل نيست. با چشمان باز و جستجوگر از دور دستها، درکوچه پسکوچه های وطن ميچرخد، دردها، و آمال و آرزوهای برباد رفتۀ هموطنان را منتشر ميکند. آثارش هميشه در راه روشنگری، فارغ از هو وجنجال ها بوده است. با چنين زمينۀ حرفه ای، اخيرا «بچه های اعماق» يک و دو را در يک جلد منتشر کرده است. آنگونه که در پشت جلد آمده است جلد نخست اين کتاب در ۱۳۷۰ منتشرشده و حالا در پس بيش از يک دهه با آماده شدن جلد دوم، دريک مجلد ۴۵۸ برگی به چاپ رسانيده است.
نقره کار، در جنوب شرق تهران چشم به جهان گشوده پرورش يافتۀ خيابان خراسان وبيسيم نجف آباد وآن حوالی است. بارآمدۀ فرهنگِ همان محل با آداب ورسوم اش. اينکه روايت هايش به دل می نشيند بطور قطع آبشخورش در نخستين آموخته های فرهنگی اجتماعی، شيرخوردن طفل از پستان مادر را تداعی ميکند. همو تا پا گرفته با فرهنگ بومی محلۀ زادگاهش درآميخته با آن رشد کرده در نهايتِ لبريزی با درايت و ذوق توانايش ديده ها و اندوخته های تجربی خود را مکتوب و مستند کرده است.
آغاز داستان از "بيابان زغالی" جنوب تهران و بازی مگس گيری بچه هاست. اما درغربت، وقتی در خواب و بيداری خاطره ها در ذهنِ تبعيدی زنده ميشود، حسرت های روزگاران بيخبری و بربادرفته های گذشتۀ شکوفه ميزند. تلخی و شيرينی های عمر مانند پردۀ سينما درآينۀ خيال جان ميگيرد. هر اتفاق کوچک و ناچيز قد ميکشد. «سالخوردگان با مرده هاشان زندگی ميکنند و تبعيديان با گذشته هاشان.» به ظن قوی هريک از تبعيديان با چنين تجربه ها آشنا هستند. به ويژه آنها که درآميختگیِ بيشتر با فرهنگ کوچه و بازار مردم بار آمده، با احساسی پاک و لطيف پاره تنی از انبوهِ آن بيشماران شده، مشغلۀ ذهنی شان مردمِ «اعماق» اند.
خانواده را معرفی ميکند: «پنج برادر و خواهر بودند. بی مراد و حسن، حسن، قَلِ حسين، خناق گرفت و مراد را حصبه کشت. هردو در قبرستان مسگرآباد دفن شدند». از دير رفتن به مدرسه که دو سه دقيقه بيشتر تا خانه فاصله ندارد در حاليکه با ترکه های "شازدا گری" آشناست، از رفتار معلم ها ميگويد و نظر شاگردها درباره آنها را. «آقای موفقی، معلم خط و نقاشی برای شان دل می سوزاند ... آخه چرا دير ميآيين، ميدونين که اين يارو رحم ومروت نداره چرا دير ميکنين؟ ... بچه ها همه دوستش داشتند غير از قلی. می گفت کافر و بی دينه. کمونيسته از سگم نجس تره» قلی که آب زرشگ دوست داشت بعد ازخوردن آن يک بند می گفت: «زرشک هسته داره، بادمجون دسته داره.» معلم قرآن و شرعيات که مرد عمامه داريست، همراه مدير و معلم ها درجشن افتتاح چاه آب در تير دو قلو شرکت ميکند. غلام لشه يکی از شاگردهای تخس کلاس ميگويد : «آقا اجازه، ديلوز عصلی لباسای عيدتونو پوشيده بودين؟» سيلی خوردن از معلم و شاشيدن غلام و زخم زبان معلم «کثافت ترسو، و شاشو، ديگر بلبل زبانی نکنی ها». کوتاه و رسا. خشونتِ قانونی! در مدارس را توضيح ميدهد.
نويسنده، در شرح دعوايی بين بچه های محل، که گويا در وسط ها بازی را رها کرده اند صحنه ای ميآفريند که شنيدن دارد : «مرتضی که خبردارشد، قصد کرد به خيابان صفاری برود. اما اکبر و مراد سد شدند می دانستند شاگردهای پدر رضا قراضه گردن کلفت و دعوايی اند. ... مرتضی و اکبر جلو و ماشاءالله، قلی و همايون به دنبال شان. مرتضی بلند تر ازماشاءالله، چهارشانه و پرزور، "يک کتی" با دست هايی که به شکل نيمدايره از تنه اش دور کرده بود جلودار بود مثل خروس جنگی پف کرده، با سر و سينه ای راست و استوار، قلی صدايش درآمد اگه جلو بچه محلاش جا زد دعوا نکنيم. همون واسه ش بسه، همينکه کنف شده بسه شه. مرتضی اما حرف ديگری داشت: سر رضا قراضه را بايد شکوند والسلام. و صدا توی بيابان زغالی پيچيد: «حيدر حيدری، حيدر» ما دعوا داريم حيدر» درچشم به هم زنی بيابان زغالی را گرد و خاک پوشاند.... ...».
آفريده های مسعود، هريک با سخنانِ طنزآميزِ نيشدارکه بين مردم عادی کمتر رواج دارد، درگفتگوها به کار ميبرند. انگار اين رشته فرهنگ پربار بومی خلق الساعه است وخود بچه ها مبتکر اصلی آنند. در هنگامۀ جر و بحث ها متل ها را به سرعت در ذهنشان ميبافند و نثار همديگر ميکنند. به نظر ميرسد که دراين کتاب، سبکِ گفتگوها دريچه های تازه ای از ادبيات بومی تهران را روی مخاطبين ميگشايد که برای اهالی ديگر محلات، به ويژه بالای شهری ها فهم و هضم اش آسان نيست. مثلا نگاه کنيد به گفتگوهای زير که درخانه، بين حاج جليل دلخور و آقا شريعت ميگذرد: «چشمای بينا می خواست جناب که شما ندارين. خيلی چيزاس که به چشم نماز خونا نمياد. وانگهی برادر، نون خودتو بخور و کاری به حليم حاج رمضون نداشته باش.» عجب عرايضی می فرمائيد که از تعجب برسر قضيبِ [آلت تناسلی]خر اسفناج سبز ميشود.» يا ازقول ننه جون روايت ميشود که «آقا بزرگ مرض لاعلاج سلاطون مستانه گرفته» وبعد معلوم ميشود که سلاطون مستانه سرطان مثانه است. يا احترام سادات در مقابل چرنديات حاج جليل ايستاده ميگويد «... چيکار به کار مردم داری مرد. هرکی گفت خاک انداز، خودتو ميون بنداز . والله اگه مث شما تو دنيا نبود شاه نمی دونس پس قلعه کجاس» اين روايت مسعود نيز شنيدنی ست: « غلامعلی پسر حاج جليل هم دوست داشت هوشنگ صدايش کنند ... ... اما [وقتی]فهميد که به کجای شان می گويند هوشنگ خان، ديگر اصراری به اينکه هوشگ صدايش بزنند نداشت. از زيارت شاه عبدالعظيم و هيئت رفتن و قرآن خوانی بچه ها روايت های شيرينی دارد. «عباس ترکمن که دوست داشت کشتی گيرشود ... از بقيه بهتر قرآن می خواند. نوحه هم خوب ميخواند . . . . . . عباس ترکمن با اکبر بيشتر از بقيه دمخور بود. اسم اکبر را «اکبرفری» گذاشت و سر زبانها افتاد. . . . . . . همه بچه ها «الم ذلک الکتاب لاريب فيه هدی للمتقين» بلد شده بودند . . . . . . «تبت يدا ابی لهب» را هم ياد گرفته بودند. اکبر و عباس ترکمن را که می ديد شروع به خواندن می کرد« تبت يدا ابيله، عباسو بردن طويله، آنقد زدن بميره» در افتتاخ پارک در محل بيسيم نجف آباد، وسيلۀ شاه و شهبانو فرح، بازرس به دبيرستان آمده و از محصلين پرسش هائی ميکند. غلام لشه بعد از دادن پاسخ های مناسب به بازرس که مورد رضايت مسئولان مدرسه شده به همکلاسانش ميگويد: « عشق کردين چه شلاقی و با حال جواب دادم؟ اما معلمو بگو، قزميت درب و داغون از ترس قاپِ کونش جيک شده بود، عن توکونش آلاسکو شده بود؛ فقط بلده واسه ما شاخ وشونه بکشه تا ديد خوب جواب دادم مث خر کيف کرد».
نويسنده، درآخرين برگ های بخش ۹ به نکاتی اشاره کرده که قابل تأمل است. پدر به جشن نهم آبان دعوت شده است. همان روز همراه پسر و آقای شريعت عازم حمام ميشوند، ماشين سواری بزرگ و شيکی ترمز کرده با پدر صحبت ميکند «طيب خان بود، طيب حاج رضائی، . . . ماشين اش هديه ی شهبانو فرحه. لامصب ماشين نيس که يه کشتی يه ميدونی همين آدم چندين خانوارو نون ميده شريعت؟» وسپس شرح چراغانی وطاق نصرت های بياد ماندنی جنوب شهر راکه بمناسبت تولد وليعهد درآن روزها مورد بازديد بالا شهری ها و مسافران تهران بود، شرح ميدهد : «طاق نصرت ها و چراغانی های مولوی وباغ فردوس تا ميدان شاه و ميدان اعدام وچهار راه سيروس و سرقبرآقا و انبار گندم را طيب برپا کرده بود. بزن و بکوبی راه انداخته بود ...» و شريعت به اعتراض ميگويد باز خايه مالی کردی مرد.؟ صحبت های آقا شريعت همان حرف ها بود که در مخالفت شاه گفته ميشد: اين برود و دستگاهش برچيده و نابود شود هرکس جای او بياد به از اوست. و پدر، نقره کار عدليه چی اهل بابل پاسخ ميدهد: «خر چه داند قيمت نقل و نبات. شما منورالفکرهای عزيز، عزيزان بی جهت از مملکت داری چی ميفهمين، همان طوری که فرمودين خرايی هستين که بارکتاب دارين حالام که يکی پيدا شده و ميخواد مملکتو آبادکنه گربه نرقصونين غير از موش دوئودن تون کارا، شما منورالفکرهای آبدوغ خياری هيچ هنر ديگری ندارين، به پير و پيغمبر بعدا مث سگ پشيمون می شين ها.»
و امروزه در پی چندين دهه، از آن گفتگوی پرمغز، منِ خواننده از هوش و درايت و بصيرت تجربی نقره کارعدليه چی درشگفتم و از نابخردی و نادانی خود و همنسلانم به شدت شرمگين!
بخش ۱۱ جلداول اشاره ای دارد به حوادث ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲ و تدارکات صحابۀ مسجد و هيئت های عزاداری توسط هواداران آقای خمينی که پيشزمينۀ فروپاشی رژيم را فراهم ساخت. نويسنده در دراين بخش نيز با همان نگاه و زبانِ رسایِ جنوب شهری تصويرگسترده ای از دسته بندی های سنتی با ابزاری بس مؤثر، که در تحريکِ خرده پايان شهری، اصلی از ضرورت ها شده و در بيشترخيزش ها به کارگرفته ميشود، نقش برجستۀ لمپن ها و عاملان و آمران اصلی خِرد ستيزان را معرفی ميکند. و مخاطبين خود را از راز و رمز مقبوليت و پايداری اين قبيل مراسم ماتم و عزاداری آگاه ميسازد.
آخرين برگهای های جلداول روايت غم انگيز فهيمه، دختر جوانی از همسايه هاست که از مرض سل فوت ميکند. چند هفته نگذشته از آن، خبرخودکشی اکبر برادر فهيمه، فرزند رضا گوسفندی در محل ميپيچد. از مرگِ اکبرکه يکی از بازيگران شانزده سالۀ "بچه های اعماق" است، اهل محل سوگوار ميشوند. مسعود، با دلی پَردرد صحنۀ مرگ اکبر را که از نزديکترين دوستانش بود روايت ميکند : « به طارمی کوچک شان حلق آويز بود. با همان پيراهن سياه آستين بلند و پيژامه توسی گل و گشاد و باپاهايی برهنه. بچه ها صورت اش را نمی ديدند. پشت به آنها داشت، با دست هايی آويخته به دوسوی پهلو و ران های اش. سر وگردن به سوی دست راست خم کرده بود. پاها، که از پيژآمه بيرون بود، از کبودی يه سياهی می زد. . . . . . . هيچ چشمی بی اشک نبود. نگاه به رضا گوسفندی، چشم ها را پراشک تر کرد ... نعره های آقارضا [پدر] محله را لرزوند. ازمهمانی برگشته بودند بيچاره پيرمرد، يکی دو ساعتی هست که آروم شده و ماتش برده. . . . . . . ماشين پزشک قانونی آمد. . . . پيش از بردن اش رضا گوسفندی خودش را روی برانکارد خم کرد و برپيشانی اش بوسه زد. مادر وخواهر درآستانه ی در اتاق زار می زدند».
جلد دوم
گشت وگذار مسعود [مراد] در گوشه وکنار شهر و بيشتر درحاشيه های جنوبی شهر دنبال ميشود. با همان کنجکاوی و همان دوستان و بچه محل ها. اما زمانه عوض شده، همچنين چهرۀ زمانه با آدمها .. پدر برای ديدن فرزندش به آلمان رفته است. بين آن دو صحبت ازگذشته هاست. از پدر می پرسد : «راستی ار بچه های بی سيم نجف آباد خبردارين؟ ازقلی، عباس مگسو، همايون، غلام لشه. ازبچه های عمه ها، از حاج جليل، ار در و همسايه ها وکاسبای محل ازشون خبری داری؟» اول بار که اين سئوال را از پدر کرده، به کوتاهی پاسخ گرفته با بدگوئی. اما اين بار انگاری که دل پردرد پدر سرريز ميشود: «چی بگم جيگرآدم آتيش می گيره پسر، بچه های عمه ات همه خراب شدن. حاج جليل کار خودشو کرد. مرتيکه بی همه چيز کون لخت که يه بزار دستفروش و دوره گرد بود و دار وندارش يه دوچرخۀ فکسنی، يه شبه شد همه کاره ی کميته انقلاب اسلامی ميدون خراسون. . . . انگشتر عقيقش شد قد تخم خر. پسربزرگش غلامعلی يه کاره ای شده تو زندون اوين. حسنعلی هم شده محافظ يکی از اين نجاست الله ها. . . . . بيشتر بچه های فاميل پسراشون کميته چی و پاسدارشدن. دختراشونم خواهر زينب. وضع مالی همه شونم توپ. يه دفه غلامعلی گفت اون قلی باهم کار می کنن. می گفت قلی خيلی مقامش بالاتره. چند دفه م قلی سراغ تو را گرفته، به غلامعلی گفته اين پسردائی چموشت از همون بچگی پالونش کج بود وکله اش بو قورمه سبزی می داد شانس آورد دررفت و الا الان سينه قبرستان بود. . . . . . . غلام لشه پاسبان شده حزب اللهی و ريش و پشمی عباس مگسو طلبه شده و رفته قم . . . . . . بچه های بی سيم و تيردوقلو وميدون خراسون پاسدارشدن يا تو زندون ها کار می کنن . . . بچه های خيابون لرزاده وزيبا و خيابون ری وآب منگل و مولوی ام اکثرشون ارتشی وسردارشدن » . پدر، خسته ازپرسش های فرزندش جای ديگری ميگويد «جلال زاغول که همه کاره ی کميته شده جلادی شده جاکشه هرزه». با گفتۀ پرمغزحافظ «محتسب شيخ شد و فسق خود ازياد ببرد/ قصه ی ماست که در هرسربازار بماند.» درد دل هايش را ادامه ميدهد. من نيز غرقه در حوادثِ تکان دهندۀ کتاب، دفتر را می بندم و برای فرار ازکابوس های هولناکی که نويسنده، به هَشياری صد ها منِ آواره را درآن غلتانيده به باده پناه ميبرم.
هربرگی از اين دفتر سرشار ازکلماتی ست که از اعماق برميخيزد. وجدان های مسخ گونه را با نهيبِ بيدارباش ميخراشد و ميلرزاند . جمود فکری و نابخردی های پيرانۀ مردم اين مرز و بومِ معتاد به جهل و غفلت را توضيح ميدهد. بيابان زغالی نمونه وار مشتی از خرواراست . هرگوشه که بنگری بيابان زغالی ست با همان بازيگران و نقش آفرينانِ «بچه های اعماق»، که امروزه بخش عمده ای از آنها در نقش زندانبان، نگهبان و پاسداران ظلم و ستم با جباريتِ فرهنگِ هزار و پانصد سالۀ بيگانه، مردم ايران را به بند کشيده اند. گشت وگذار نويسنده در بيابان زغالی بهانه شده تا ديگ درهم جوش جهنمی را هم زند، امعاء و احشای فرهنگِ جاریِ را به عريانی به نمايش بگذارد. درست که بنگری انگار، جانوری مهيب به وسعت آسمان در بامسرای کشور دهن گشوده عقل و فکر و انديشۀ مردم را جويده و بلعيده ؛ تفالۀ گندآلودش بنمایۀ آمال و انديشه ها شده است.
با اين حال نويسنده، در نمايش اين فاجعۀ ويرانگر، از گسترۀ تکامل وحاصل آن غافل نمانده است و در پيج و خم لايه های گوناگون جامعه، جوشش بزرگِ بنيادی را نويد ميدهد. پيشاهنگانِ تحول و دگرگونيهای آيندۀ کشور در بين نقش آفرينان همين رمان هستند و درحال رشد. همانطور که کلمات از اعماق برميخيزد، نسلی تازه درجوشش خاموشِ تضادها، بازيرکشيدن خرافات، هدايتِ جامعه را پيش ميبرد. آشنائی نسل جوان با علم و دانش و هنر و نفوذ مدرنيته درگسترۀ کشور، به ويژه بين زنان با رفتارهای متين مادرانه، اين بزرگترين دستاورد تحولات را بايد ارج نهاد. همانگونه که آفرينشِ رمان بزرگ اجتماعی – فرهنگیِ «بچه های اعماق» را به مسعود نقره کار بايد شادباش گفت .