چهارشنبه 29 خرداد 1392   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
22 اردیبهشت» دو زن، يک اضطراب، ناهيد کشاورز
15 اردیبهشت» انتظار، ناهيد کشاورز
بخوانید!
پرخواننده ترین ها

نتيجه بازی، ناهيد کشاورز

ناهيد کشاورز
... دو سال است که از ايران به آلمان آمده. پرونده پناهندگی‌اش بسته شده و به او دو هفته وقت داده‌اند تا آلمان را ترک کند. در چهره‌اش خبری از دل‌نگرانی نيست. نامه را دوباره برايش می‌خوانم و ترجمه می‌کنم تا مطمئن شوم که می‌داند چقدر وضعيت جدی است

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


ويژه خبرنامه گويا

در ميان موهای سياه بلندش تارهای سفيدی ديده می شوند که انگار مجعدتر از بقيه هستند ودر آشفتگی موهايش بيشتر به چشم می آيند."همراهم"همه آنهارا با بی دقتی با کش رنگ و رو رفته ای از پشت محکم بسته است. دامن قهوه ای تيره ای پوشيده که با رنگ سبز بلوز بافتنی و کت سياه چروک شده اش همخوانی ندارد. جورابهايش کلفت سياه است و کفش هايش بی پاشنه و کرم رنگ. ناهماهنگی پوشش مثل اين است که چشم هايش را بسته و از کمد لباسهايش هر چه را که دم دستش بوده بيرون کشيده و پوشيده. مثل هميشه کيف سياه بزرگی که کارت بيمه درمانی اش و کمی پول خرد وبليط اتوبوسش درون آن است را با خود آورده. اين کيف فقط برای اين است که حواس من تمام وقت متوجه آن باشد تا جا گذاشته نشود. مدارک پزشکيش را به من می دهد وهر بار صاف در چشم هايم نگاه می کند و می گويد حوصله شان را ندارم. بی حوصلگيش مثل اينکه به من هم سرايت کرده باشد نمی پرسم چرا؟

وقتی با هم به بيمارستان می رويم اينقدر"همراهم" آهسته راه ميرودکه اگر بخواهم می توانم برگ های درختان خيابان حد فاصل ايستگاه اتوبوس تا بيمارستان را بشمارم. من که عادت کرده ام همه راه ها را تند بروم وگاه بدوم تا به کارهايم برسم راه رفتن با او برايم عذاب آور است.

بعضی وقتها که من نمی دانم چه وقتهايی است اومرتب حرف می زند و از چيزهائی می گويد که مرا حيران ميکند. داستان مهيجی را شروع می کند ولی هيچوقت اصل هيجان انگيز داستان را پی نمی گيرد و بند می کند به حاشيه ای که در آن داستان جالب به کلی بی اهميت است. داستانهايش بيشتر وقتها داستانهای پليسی هستند که از وسط شروع می شوند و همه سئوالهای من نمی تواند چفت وبستی به آنها بدهد جوری که از آنها سر در بياورم، با اينحال يک جوری جذابيت خاص خودشان را دارند. او می تواند درحالی که داستان جدال پرهيجان خانوادگی را تعريف می کند همه افراد دخيل در آن را ول کند و ازگربه ای بگويد که تمام مدت در پنجره نشسته بود و به آکتورهای داستان نگاه می کرد. تمام حرکات گربه را آنقدر خوب توصيف می کند که می شود آنرا به تمامی مجسم کرد.

اما بيشتر وقتها راه رفتن ما در سکوت می گذرد و به حرفهای من جوابهای سربالا می دهد در پاسخ به سئوالهای من در مورد وضعيت بيماريش می گويد که من نمی توانم درک کنم و فقط کسی که خودش در حالت او بوده باشد می تواند حرفهای او را بفهمد. بيشتر وقتها هم ادامه می دهد که کاش می شد يکنفر بفهمد او چه حالی دارد.

در شيشه ای بيمارستان اعصاب و روان دانشگاه خود به خود باز می شود و ورودی آن سالن بزرگی است که کف آنرا سنگ مرمر طوسی رنگی پوشانده و ديوارها ی کرم رنگ آن با تابلوهائی از مناظر مختلف طبيعت تزيين شده اند. چهار صندلی فلزی کوچک و ميز گردی در ميان آنها تنها وسائلی هستند که در آنجا وجود دارند. در شيشه ای بعدی که به اتاق پزشکان و دفتر پذيرش بيماران می رسد با فشار دکمه ای باز می شود. دورديف صندلی راحتی روبروی اتاق پذيرش حکم اتاق انتظار را دارند.

با رسيدن اولين پرستار"همراه من" لبخندی می زند که حسادت مرا برمی انگيزد که چرا هيچوقت با من خوشرو نيست؟ بعدنفس بلندی می کشد و روی اولين صندلی می نشيند و کيف سياه را دست من می دهد تا کارت بيمه درمانيش را به مسئول مربوطه بدهم وصدای خش دار او را بشنوم که می گويد صبر کنيد. انگار کار ديگری هم می شود کرد!

من هم روی صندلی راحتی کنارش می نشينم و آرامش آنجا ناآرامم می کند. با اينکه از پنجره سمت چپ می شود درختانی را که شکوفه کرده اند ديد و رنگ روشن درختان تازه جوانه زده را، اما فضای آنجا غمگين ناآرامی است. صدای "همراهم "مرا جلب می کند که می گويد: «من در عمرم اصلا گريه نکرده بودم .با وجود همه بدبختی هايم بلد نبودم گريه کنم. اما در آلمان آمدم گريه ام گرفت، هر کاری می کردم گريه ام بند نمی آمد. اينقدر اشک ريختم که مجبور شدند برايم سرم وصل کنند»

جا می خورم سر برمی گردانم و درکنارش سه پايه بلندی را می بينم که سرم خالی شده ای به آن وصل شده. يکباره ياد" مارکز" می افتم. فکر می کنم او می توانست بنويسد که در يکی از شهرهای کوچک امريکای لاتين بعد از هفت سال خشکسالی بارانی باريدن گرفت که هفته ها ادامه داشت وآب درياها به خشکی ها سرريز کرد...به خودم می آيم. توهم در هوای اينجاست.

می پرسم: «خوب بعد چی شد؟»

«هيچی ،چی می خواست بشه... همين ديگه» اخم می کند و به عمد طرف ديگری را نگاه می کند.

سرم را بر می گردانم به طرف خانم دکتری که موهای قرمزش را به همان سفتی "همراهم" از پشت بسته است و مريض تازه ای را با خود به اتاق می برد، معنی اش اين است که حداقل نيم ساعت ديگر بايد صبر کنيم.

در شيشه ای دوباره باز می شود ومرد قد بلندی با کلاه کپی که تا روی چشم هايش پايين کشيده وارد می شود و به اتاق روبروی ما می رود که روی ميزش دستگاه قهوه جوش و تعدادی فنجان گذاشته اند. با عجله قهوه ای می ريزد، به اطراف ميز نگاه می کند و دنبال چيزی می گردد. از درون اتاق رويش را بر می گرداند و چشمش که به ما می افتد خيره می ماند. کلاهش را که بالا می کشد، قيافه اش به نظرم آشنا می آيد، دقت که می کنم می شناسمش.

چند سال قبل بود که برای مشاوره پيش من می آمد. به حافظه ام فشار می آورم تا اسمش را به خاطر آورم که با فنجان قهوه اش به من می رسد، دستش را دراز می کند و لرزش دستش قهوه اش را به کف زمين می ريزد.

دستهايش اينقدر می لرزند که در جواب به سلامش فوری می گويم : «بدهيد من نگهش دارم.»

فنجان قهوه را به دستم می دهد، کنارم می نشيند و می پرسد: «شما کجا اينجا کجا؟!»

هنوز کلامی نگفته ام که "همراه من" با ذوق و صدايی که برايم نا آشناست سلام گرمی می کند.سئوال از من پرسيده را جواب می دهد که برای گرفتن داروهايش آمده. مرد جوان هم جايش را عوض می کند، به سوی او می رود و در همان لحظه های اول می پرسد که: «هنوز هم می شنوی؟»

" همراهم" آب دهانش را قورت می دهد و با شوق می گويد: «ديگه نه يک مدتی است که نمی شنوم .آروم گرفتم وگرنه تا حالا که دستور داده بودند خودم را بکشم و دنيا از شرم خلاص شده بود.»می خندد . برای اولين بار صدای خنده او را می شنوم. گيج نگاهشان می کنم ."همراهم" اصلا به من توجهی ندارد و چنان با دقت گزارش حالش را به مرد جوان می دهد که من آرزو می کنم کاش دکترش که با طرح سئوالهای جوراجور هميشه می خواست بداند او در چه حال است و موفق نمی شد اينجا بود.

مرد جوان که بعد از مدتی صورت علامت سئوال شده من را می بيند می گويد ما با هم اينجا بستری بوديم و خيلی با هم حرف می زديم. "همراهم" نگاه معناداری به من می کند و می گويد که «او می فهمد من چی ميگم» ودوباره رو می کند به جوان و حرفش را ادامه می دهد.

من مثل کسی که سر لج افتاده باشد می گويم :«خوب من هم همه اين ها را می توانم بفهمم.» می گويم بی آنکه خودم باور داشته باشم.

«نمی فهمی ، معلومه که نمی فهمی .مثلا می دانی وقتی آدم آتش ميگيره چه جور حالتی است .وقتی تمام مدت از زور اضطراب می خواهد همه جانت بيرون بيايد. وقتی صداهای مختلفی همه اش باهات حرف می زنند که فقط تو می شنوی و اون صداها به تو دستورمی دن، وقتی از خودت هيچ اراده ای نداری .وقتی شبا دست و پات را به تخت می بندند و به تنها چيزی که فکر می کنی مرگه. حالا بگو می فهمم، از چشات معلومه که نمی فهمی .ولی اين آقا می فهمه که من چی می گم. مگه نه ؟»

مرد جوان که در شرايط دشواری قرار گرفته ،دستهايش را پشتش قايم می کنه تا لرزش آنها ديده نشود و من چشمم می افتد به قهوه ای که ديگر به کلی سرد شده .مرد صحبت را عوض می کند و شروع می کند به توضيح اينکه می خواسته به سراغم بيايد و نشده. در حيرت می مانم که کدام حرکت من نشانی از گله داشته که او خود را موظف به توضيح می داند.تند و تند حرف می زند بی آنکه به من امکانی برای گفتن و يا توضيح بدهد.صدای پرستاری که او را به نام می خواند مرا از زير بار حرفهايش می رهاند و همزمان نام او را به يادم می آورد . پيش از آنکه برود از من قراری می گيرد برای هفته بعد.

"همراهم" به نجوا با خودش می گويد: «طفلکی به چه حالی افتاده. اينها همه اش نتيجه بازی روزگاره.همه با هم بازی می کنن .»

خانم دکتر پرونده بدست و لبخند به لب ما را صدا می زند. در اتاق وقتی از "همراهم" می پرسد هنوز هم آن صدا ها را می شنويد ، من با عجله می گويم نه و هر سه ساکت می مانيم .

من سرانجام رازی را کشف کرده ام . من فهميدم که حال "همراهم" چطور است .دکتر با لبخندی می گويد که خبر خيلی خوبی است و او می تواند داروهای کمتری را استفاده کند.با رنجيدگی به "همراهم" نگاه می کنم و اوزير لب می گويد که «دکتر هم نمی فهمد بلای اضطراب چه بلائی است .»

از بيمارستان که بيرون می آييم باران تندی می بارد و ما با همان بی سرعتی قبل در خيابان راه می رويم، بی صدا و من فکر می کنم که کسی تا بحال دانه های باران را شمرده است؟

روز بعد پرونده ها را برای يافتن پرونده مرد جوان ديروزی زير ورو می کنم و به خودم لعنت می فرستم که چرا اينقدر بی نظمم. پرونده اش را که پيدا می کنم مطمئن می شوم که همان کسی است که تمام شب گذشته ذهن مرا به خود مشغول کرده بود. کاغذها را ورق می زنم تا به ياد آورم.

***

دو سال است که از ايران به آلمان آمده . پرونده پناهندگيش بسته شده و به او دو هفته وقت داده اند تا آلمان را ترک کند. در چهره اش خبری از دل نگرانی نيست . نامه را دوباره برايش می خوانم و ترجمه می کنم تا مطمئن شوم که می داند چقدر وضعيت جدی است . تلفنی می زنم به وکيلی تا فعلاجلوی اخراجش از آلمان گرفته شود .

دم دراتاق موقع رفتن می گويد: «راستی اگر آدم ديوانه باشد نگهش می دارند؟» خسته و نامطمئن می گويم:« نمی دانم» وسئوال بعدی اينکه آيا من می دانم چطور می شود در آلمان گواهی رانندگی موتورسيکلت گرفت؟ از بی دقتيش و اين سهل گرفتنش چنان حرصم گرفته که اگر هم می دانستم نمی گفتم.

سر قرار هفته بعدش نمی آيد بی خبر. شش ماه بعد می آيد باز هم بی خبر. کلاه موتور سواريش را روی صندلی کنارش می گذارد و با خوشی اعلام می کند که موتورسيکلت خريده و شرح کاملی از مراحل گرفتن گواهينامه موتورسيکلت. از وضع اقامتش می پرسم می گويد که در جريان است. هر سئوال من در مورد اقامتش بی جواب درستی بر می گردد به موتور سواری در آلمان و سرعت موتورهای جديد . بالاخره صبرم تمام می شود و می گويم که هروقت کار جدی داشت می تواند بيايد و از قبل هم تلفن کند.

يکماه بعد تلفن می زند که در بخش روانی بيمارستان بستری است و از من می خواهد تا با دکتر معالجش صحبت کنم . اجازه نامه ای می فرستد تا دکترش به من اطلاعات لازم را بدهد. اجازه ملاقات ندارد و می بايد مدتی بستری باشد . اقدام به خودکشی کرده که هم اتاقيش به موقع به دادش رسيده . باورم نمی شود فکر نمی کردم که دچار افسردگی باشد .دکترش هم با تمام اصراری که خود او دارد که بيماريش به ايران و مشکلاتش در آنجا بر می گردد فکر نمی کند که سابق طولانی داشته باشد.

بعد از مرخصی از بيمارستان به بخش ديگری منتقل می شود که شبها به خانه می رود و روزها به کلينکی که برنامه های درمانی روزانه دارد. هر روز صبح ساعت ۸ با موتورسيکلتش به بيمارستان می رود و عصرها بر می گردد. ما مرتب هر دوهفته يکبار همديگر را می بينيم و من مرتب تکيده شدن و درهم فرو رفتنش را احساس می کنم. پيشنهاد می کنم که با مشورت دکترش درمان ديگری را از سر گيرد. افسرده نگاهم می کند و می گويد که برای ماندن در آلمان می بايد بيمار بماند.بعد از مدتی بيشتر وقتها قرارهايش را برهم می زند ووقتی می آيد کلافه است که زودتر برود.چند هفته ای بی خبر می مانم.چندی بعد دوباره در بيمارستان بستری می شود . در تماسی تلفنی به من می گويد که ترجيح می دهد کارهايش از طريق وکيلش دنبال شود و من ديگر او را نمی بينم.

***

امروز خيلی کنجکاو هستم که ببينمش .هفته قبل که ديدمش غمگين شدم. او دوسال پيش کمک و ديدار با مرا با خشونت پس زد .

انگار نمی خواست من تماشاچی نقشی باشم که اوتصميم داشت به خوبی بازی کند و می ترسيد من جائی بازيش را بر هم بزنم. صدای موتورسيکلتی که می آيد از پنجره به بيرون نگاه می کنم فکر می کنم باز اوست که با موتورش آمده. همکارم است که موتورش را در آنسوی خيابان با دقت پارک می کندو کلاهش را در صندوق عقب آن می گذارد.

چند دقيقه بعد می رسد. جعبه شکلاتی آورده .دستهايش بدجوری می لرزند. اول احوال موتورسيکلتش را می پرسم که قبلا به آن بی مهری کرده بودم. می گويد که نمی تواند موتورسواری کند . حالش خوب نيست دکتر هم اجازه نمی دهد. بلافاصله می گويدکه به دلايل انسان دوستانه توانسته اقامت بگيرد. دلم می خواهد از دوسال گذشته بگويد و بيشتر از همه می خواهم بدانم که چقدر همه اتفاقات گذشته واقعی بوده اند؟ اما می دانم که نمی توانم بپرسم ولی وسوسه دانستنش رهايم نمی کند.درکلنجار با خودم هستم و فکر اينکه مگر می شود در مدت دوسال اينقدر شکسته و فرسوده شد؟سخت می توانم به چهره اش که سالها از جوانی فاصله گرفته و چشم های مات بی حالتش نگاه کنم.

اما او مرا به خود می خواند و می گويد:«شما نگاه کنيد. من خودم مدتهاست که به آينه نگاه نکرده ام» و اشکهايش سرازير می شوند.

«اقامت دارم ولی سلامت روان و جسم استفاده از آن را ندارم. دستی دستی خودم را بيمار کردم . اينقدر در بيمارستانهای روانی ماندم و دارو خوردم که راستی راستی مريض شدم. کم کم خودم هم باورم شدم که ديوانه ام و افسرده . اصلا می دانيد هيچ بيماری در دنيا مثل افسردگی واگير ندارد. حالا خودم اينقدر مريضم که ديگران برای اينکه از من وا نگيرند از من فرار می کنند.»

بلند می شود ، لرزش دستهايش بيشتر شده و موقع خداحافظی می گويد که « اين هم نتيجه بازی ،همه اش فيلم بود فقط اشکالش اين بود که من نتوانستم به موقع ازش بيام بيرون .فکر می کردم همه چيز دست خودمه ولی يک جايی که خودم هم نفهميدم کجا، رشته کار از دستم در رفت .»

خميده و درهم شکسته از پله ها پايين می رود . از پنجره که نگاه می کنم به موتورسيکلت پارک شده در آنسوی خيابان دست می کشد و حس حسرتش از آنجا و ورای پنجره به من می رسد.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016