دوشنبه 10 تیر 1392   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

کارکرد “جهل مقدس” در نظام های فاشيستی، محمد ملکی

سايت ملی مذهبی:
نظامی که بر اساس اخلاق قرار بود شکل گيرد از همان روزهای اول، اخلاق در آن سقوط کرد. در چنين شرايطی بزرگترين وظيفه ی ايران دوستان آگاه سازی و مبارزه با “جهل مقدس” است. لعنت بر “جهل مقدس” که فاشيست های دينی و اعتقادی هميشه بر آن سوار بوده اند.

بسمه الحق

“نفرين بر اين جهل مقدس”
جوردانو-برونو، کشيش مسيحی

هموطنان، جوانان، دانشجويان، آزادگان، زنان و مردانِ ايران زمين

پدر پيرتان ميخواهد”قصه”بگويد، قصه ای پر غم و غصه، نه برای خواب کردن که بخاطر بيدار نمودن از خوابی گران و طولانی…

يکی بود يکی نبود، جز خالقی که جهان را براساس “عقل انديشی” بنا نهاده بود هيچ خدا يا خدايگانی نبود. در اين جهان بی انتها از دورهای تاريخ سرزمينی بود “ايران” نام که مردمانش جز دوره های بسيار کوتاه، “خدايگان” ظالم و بی رحم که خود را جانشين خدا می پنداشتند را بعنوان حاکمان مسلط بر خود پذيرفته بودند. از آنگونه حکمرانان که به گفته ی “قرآن”در زمين فساد می کردند و حرث و نسل را نابود می ساختند(۱). اين خدايگان که تنها بر”جهل” مردمان سوار بودند با تمام قدرت می کوشيدند با سوءاستفاده از اعتقادات مذهبی مردم، خود را نمايندگان خدا روی زمين معرفی کنند و اعمال و رفتار خود را توجيه نمايند. مردم ايران پس از سالها بی خبری و پذيرش آنچه از سوی خدايگان بر سر آنها می آمد،کم کم با زندگی مردمان ديگر بلاد آشنا شدند واين واقعيت را درک کردند که “زندگی” بگونه ای ديگر هم وجود دارد. زندگی بدون “خدايگان”، زندگی در شان انسان، زندگی که بتوان از زير سلطه ی خدايگان رها شد و سرنوشت خود را بدست گرفت.

فرزندانم…

قصه ی ما قصه ايست به درازای تاريخ. به امروز و ديروز و سالها و قرن ها برنمی گردد. با هزاران سال در گذشته پيوند دارد. ميخواهم به قصه ی “خدايگان” در سرزمينی بپردازم که زادگاه و وطن من است، سرزمينی که تاريخِ آن با جنگ ها و خيانتها و چپاول حاکمان و فقر و جهل تحميلی توده ها نوشته شده. تا آنجا که ميدانيم در اين سرزمين از هزاران سال پيش خدايگانی حکومت می کردند با نام شاه و شيخ/موبد که اين دو در يک همکاری تنگاتنگ با زور و قلدری، سوار بر جهل مردم، آنان را می چاپيدند و بر گرده شان سوار می شدند. موبد وشيخ با تزوير و ريا بر جهل مردم می افزودند و راه را برای چپاول و سلطه شاه هموار ميکردند و به بيان ديگر خلق را “استحمار” می نمودند. هزاران سال بر مردم ما چنين گذشت، اما از حدود ۱۵۰ سال پيش با گسترش ارتباطات وقتی آرام آرام آگاهی مردم بيشتر و بيشتر شد، “خدايگان ” مجبور شدند به کسانی مانند اميرکبير، قايم مقام فراهانی، دکتر محمد مصدق فرصت دهند چند صباحی، اگرچه بسيار کوتاه، مردم را به حساب آورند و آنان را با حقوق خود آشنا کنند.



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


خدايگان تحمل نياوردند و اين بزرگان سرنوشتشان به زندان و تبعيد و مرگ منتهی شد، ودر اين ميان مجاهدانی چون سردارجنگل، ستارخان، باقرخان و مبارزانی از جمله: ارانی،گلسرخی، جزنی، حنيف نژاد، خيابانی و دکتر فاطمی، دکتر شريعتی و ده ها و صدها انسان جان بر کف در آگاهی دادن به مردم کوشيدند و مردم را دعوت به قيام عليه “خدايگان” کردند و جان در راه مبارزه با ظلم و برپايی برابری و آزادی فدا نمودند.

عزيزان من …

اين قصه اما عاقبت غم انگيزی داشت. مردم ايران وقتی به آگاهی خود افزودند و از ظلم و بی عدالتی بستوه آمدند، عليه بيداد و استبداد قيام کردند، اما غافل که استبداد دو چهره دارد، چهره ی شاهی و چهره ی شيخی. آنان تنها بر وجه ی شاهی توجه کردند و وجه ی شيخی را که صد برابر خطرناک تر بود به فراموشی سپردند و نتيجه آن شد که شاه رفت و شيخ آمد و توانست در کشور بلازده ی ما، هم خدا باشد هم خدايگان، واين جز از طريق فريبکاری و افزودن بر “جهل” مردم، آن هم “جهل مقدس” امکانپذير نبود.

آن روزها که آقای خمينی را به پاريس بردند و او را بصورت يک قديس به مردم ايران و جهان معرفی کردند و تمام رسانه های جهان در خدمت او قرار گرفتند، او ميگفت: در حکومت او و طبقه روحانيت، ايران بهشت برين خواهد شد و از ظلم و بی عدالتی و نابرابری اثری نخواهد ماند. آن روزها که از آزادی مطبوعات، آزادی اجتماعات، آزادی احزاب، آزادی رسانه ها، آزادی انتقاد و اظهارعقيده حتی از سوی مارکسيست ها و… داد سخن می داد و همه ی جهان را می فريفت، او ميگفت: در جمهوری اسلامی همه آزادند، فرقی بين شيعه و سنی، مسلمان و ديگر مذاهب، بين کرد و عرب و ترک و بلوچ وجود ندارد. اما ديديم بلافاصله بعد از ورود به ايران هرچه زمان گذشت بر اين وعده ها خط بطلان کشيد و بالاخره در جواب سوالی که آن قول ها چه شد؟ گفت: “من خدعه کردم “. تمام تلاش شيخ های به قدرت رسيده آن بود که بر “جهل ” مردم بيفزايند و جمعی جاهلِ مقدس نما را دور خود جمع کنند. يادمان نرود آن روزها که آقای خمينی به مدرسه ی رفاه آمده بود و هنوز نظام تغيير نکرده بود، وقتی مردم در مدرسه ی رفاه جمع ميشدند و بعضی بی خردان دستمال و لباس بسوی او پرت می کردند (برای تيمم و تبرک!!) آخوند هايی که اطراف او بودند، لباسها را به عبای او ميکشيدند و به پايين می انداختند و شيخ بزرگ نه تنها با اين کارهای خلاف شرع و شرک آلود مخالفت نمی کرد بلکه مشوق اين کارها هم بود. آری، در آن روزها بيش از پيش “جاهل” سازی آغاز شده بود و جاهلان جهل خود را مقدس می پنداشتند و چنان عقل و خرد خويش را با سحر شيخ از دست داده بودند که هر عمل نابخردانه و خيانت آلود را چون موجب رضايت شيخ بود عملی مرضی خداوند و مقدس می شمردند، تا آنجا که آدم کشی، شکنجه، تجاوز، دزدی و چپاول اموال مردم نه تنها خلاف شرع شمرده نمی شد که اعمالی واجب و خداپسندانه بحساب می آمد چرا که فريب خوردگان و جاهلان پرورش يافته در مکتب تزوير و ريا اين اعمال را ” مقدس” می شمردند و حاکمانِ سوار بر “جهل مقدس” هم به اين کار ادامه می دادند.

در اين نوشته ميخواهم دو داستان از «جهل مقدس» يکی در مسيحيت و ديگری در اسلام ارتجاعی را برايتان بگويم. باری در جهانی که بگفته ی قرآن جمع کثيری از روحانيون خود را رابط بين خدا و خلق معرفی می کنند اما در حقيقت سد راه خدا و خلق می شوند(۲) و عقل و شعور آنها را می ربايند، چنين حوادثی در تاريخ فراوان ديده می شود.

جوردانو برونو که يک کشيش و فيلسوف ايتاليايی بود ۴۱۳ سال پيش در روز ۱۷ فوريه ۱۶۰۰ ميلادی پس از گذراندن هشت سال در زندان های مخوفِ برپا شده از سوی کليسا به حکم دادگاه انگيزيسيون (تفتيش عقايد) زنده زنده در شهر رم به آتش کشيده شد.

او انسان حق طلبی بود که از حقوق همه ی انسانها بدان گونه که ميخواستند دفاع ميکرد. او از ايده هايی که انديشيدن درست را به مردم ارائه ميداد حمايت می کرد و سعی داشت در برابر سخنان نادرست و تعصب آلود که افکار غلط را در جامعه و در پوشش مذهب ترويج می کرد بايستد و حقايق را با مردم در ميان بگذارد. او انسانی بود که آرزو داشت بتواند بجای جهل و خرافات مردم را بسوی منطق و عقلانی فکر کردن و آزادی هدايت کند. ميخواست به مردم اين امکان داده شود که آزادانه بيانديشند و کليسا شيوه ی تفکرشان را معين نکند و کشيشان بر انديشه ی آنان مسلط نباشند.

جوردانو برونو در سال ۱۵۴۸ ميلادی متولد شد و در سال ۱۶۰۰ در آتش خشم متعصبان و جزم انديشان جاهل سوخت. او بدفاع از حقيقت در برابر بيداد کليساييان برخاست. او خود يک کشيش بود اما در سال ۱۵۷۶ بخاطر خواندن کتابهای ممنوعه بطور غيابی از سوی کليسا تکفير شد. او هنگامی که در برابر محاکمه کنندگان قرار گرفت خطاب به آنها گفت: شما ای داوران، شايد از اعلام اين حکم بيشتر احساس وحشت کنيد تا من از شنيدن آن (۴) . جوردانو برونو از معروفترين بدعت گذاران (به قول کليسا) در تاريخ مسيحيت بود و در نهايت پس از سالها زندگی و فرار در خارجِ ايتاليا با اميد به اصلاح روش کليساييان به ونيز که آن زمان جمهوری جدايی از ايتاليا بود بازگشت. اما از آنجا که هميشه عدالت خواهان خاری در چشم خيانتکاران هستند، حاکمان نتوانستند وجود چنين انسان با شرفی را تحمل کنند. بعد از مدتی او را دستگير و محاکمه و به دادگاه تفتيش عقايد تحويل دادند و پس از تحمل ۸ سال شکنجه وحشيانه در تاريخ ۱۹ فوريه ۱۶۰۰ در رم او در آتش بيداد کليساييان سوزانده شد. پيش از آنکه جوردانو برونو سوزانده شود او را به يک ميله ی آهنی بستند و در اطرافش انبوهی هيزم جمع کردند. در تمام مدت ساکت بود و به مردمی که آنجا بودند نگاه می کرد و سخنی بر زبان نمی آورد ولی در آخرين لحظات زندگی اش جمله ای گفت که تا ابد جاودانه خواهد ماند. او ناگهان ديد پيرزنی نزديک می شود و تکه هيزمی در دست، مرتب نام خدا را بر زبان جاری می سازد و دعا می کند. وقتی پيرزن نزديک تل هيزمهای آماده برای سوزاندن آن مرد بزرگ که تنها در فکر نجات انسانهای جاهلی مانند پيرزن بود رسيد آن هيزم را بر هيزم های ديگر افزود. جوردانو برونو در اين لحظه سکوتش را شکست چون اين عمل پيرزن تا مغز استخوانش را سوزانده بود. او با تمام وجود فرياد برآورد که «لعنت بر اين جهل مقدس» ، «لعنت بر اين جهل مقدس». جلادان زبانش را بريدند تا ديگر ” قصّه” نگويد.

هموطنان،عزيزانم….

هرگز مپنداريد تنها پاپ و کليسا سوار بر “جهل مقدسِ” توده ها دست به هر جنايتی برای نابودی دگر انديشان و منتقدين، حتی خداپرستان و کشيشانی که زير بار آموزه های کليسا نمی رفتند، می زدند. نه چنين نيست، هميشه جباران و ستم پيشگان و استبداديان از جماعت جاهل بهره می بردند و آنها را در خدمت خود می گرفتند. چرا دور برويم و از صدها سال پيش و از جوردانو برونوها سخن بگوييم. مگر در اين ۳۴ سال جاهلان مقدس نما در کشور ما کم جنايت کردند. آنها مگر زنان و مردان و کودکان و سالمندان و بيماران را به نام “مذهب ” نکشتند، زبان ها را نبستند و با شکنجه های بدتر از قرون وسطی مخالفين و منتقدين را نابود نکردند؟ در اين ۳۴ سال “جهل مقدس” در سرزمين عزيز ما چه ها بر سر مردم نياورد. من يک نمونه هستم در مورد خودم می نويسم تا قصه برای خوانندی عزيز بهتر روشن گردد.

يکی بود يکی نبود، در شمال تهران باغ و تپه ای بود به نام “زندان اوين” که يکی از عاملان “جهل مقدس” بر آن حکومت می راند. او و تعدادی از همفکران نماز شب خوانش حاکم مطلق زندانی بودند که هزاران زن و مرد، دانشجو و استاد و ديگران را در خود جای داده بود. آنها به دليل مخالفت با حاکمان ظالم و مبلغ جهل و خرافات در آن زندان گردآورده شده بودند و من هم يکی از اين جماعت در بند کشيده شده بودم. اکثر زنان و مردان زندانی ۱۴ تا ۲۴ ساله بودند و تعداد کثيری از آنها دانشجو و دانش آموز. من را پس از انتشار مقاله ای در مخالفت با انقلاب فرهنگی با اتهاماتی که هرگز به من نمی چسبيد دستگير نمودند. شبی من را به حسينيه ی اوين بردند. در آنجا يکی از مزدوران لاجوردی بنام احمدرضا کريمی برای زمينه چينی اعدامم به دستور لاجوردی انواع اتهامات را بر من وارد کرد. در آن جلسه با گوينده و لاجوردی درگير لفظی شدم. آنگونه که تواب های جمع شده در آنجا که قرار بود عليه من شعار دهند عکس خواسته های لاجوردی و بازجوهای حاضر در جلسه عمل کردند و فردای آن شب بازجويی از من همراه با چک و لگد و فحش و ديگر انواع شکنجه ها آغاز شد. از جمله روزی بازجويم (به اسم مستعار کمالی) مرا به اطاقی برد که به محض باز شدن در آن بوی چرک و خون به مشامم رسيد. با چشمهای بسته روی تخت خوابانده شدم و جوانکی با کابل به جانم افتاد. او گفت:بايد با صد ضربه “تعزير” شوی و سپس شروع به کار کرد. اولين کابل چنان محکم به کف پايم زده شد که آتش به جانم ريخت. او می خواست به اين ترتيب اعتقاد به ولايت فقيه را از کف پا به قلبم بفرستد. جوانک با هر کابل که با تمام توان فرود می آورد الله اکبری می گفت. سوختم، آتش گرفتم، بی حال شدم و مقاومت کردم. گاهی فقط صدای تکبير شکنجه گر را می شنيدم. پس از پايان کار از تخت پايينم کشيدند و مجددا به اطاق بازجويی و تهديدهای بازجو و … اما چرا اين قسمت از بازجويی و شکنجه ها را در اينجا آوردم، بشنويد قصه ی جوانک کابل زن را.

وقتی در اطاق شکنجه زير ضربات کابل بودم صدای مامور شکنجه بنظرم صدای آشنايی بود. صدای «مصطفی» همان پاسداری که گاهی به اطاقم می آمد و من معلم انگليسی اش بودم! مدتی از ماجرای بازجويی و شکنجه و دادگاه و محکوميتم گذشت. به زندان قزل حصار منتقل شدم. يک روز مصطفی را ديدم به او گفتم: مصطفی می خواهم از تو يک سوال کنم، دوست دارم راستتش را بگويی.گفت: حتما راست خواهم گفت. سوال کردم آيا تو همان کسی نبودی که در سال ۶۰ يکبار صد ضربه کابل به من زدی؟ گفت:چرا من بودم، ولی حالا طور ديگری فکر ميکنم و خيلی چيزها برايم روشن شده. با گفته اش آه از نهادم برآمد. به خودم گفتم: جهل وقتی لباس تقدس می پوشد چه جنايت ها که نمی کند.

عزيزانم…

در طول تاريخ “جهل مقدس” زاينده ی بسياری از بيدادها بوده است. در دوران قدرت کليسا، در زمان قدرت مداری فرعون، نمرود، چنگيز، هيتلر، استالين و …. و در اين ۳۴ سال “جهل مقدس” چه ها که در وطن ما نکرد تا آنجا که با جرأت می توان گفت بسياری از بدبختی های امروز ما ريشه در “جهل مقدس” دارد. (نمونه ی بارز آن چاههای امام زمانی و تبليغ خرافات و افزودن بر جهل مردم در محلی به نام جمکران است).

بگذاريد به يک واقعيت ملموس اشاره کنم. انقلابی در کشور ما به وقوع پيوست. رژيمی رفت و رژيمی آمد. شيخ جای شاه نشست. راستی بين پيرزنی که تحت تأثير آموزه های کليسا با اضافه کردن يک تکه هيزم برای سوزاندن کسی که برای نجات او و ديگر فريب خوردگان عليه کليساييان قيام کرده بود با مصطفی ها که وسيله ای شدند در دست استبداديان تا جان هزاران زن و مردی را که با ظلم و بيداد حاکمان به مبارزه برخاسته بودند بگيرند چه تفاوتی وجود دارد؟ جوردانو برونو به اربابان کليسا نهيب می زد که دست از عوام فريبی و حقه بازی و جاهل سازی برداريد و مردم را در جهالت فرو نبريد و دين را وسيله ی استثمار و استحمار مردم قرار ندهيد. نسلی هم که در وطن من در برابر آقای خمينی و دار و دسته اش ايستاد می گفتند ما انقلاب نکرده ايم که مشتی عوام فريب با دزديدن انقلاب به جای شاه بنشينند و مردم را در جهلِ و بی خبری نگه دارند و جمعی جاهل مقدس نمای بی خرد تربيت کنند و سوار بر “جهل” آنها به جان مردم بيفتند و به نام دين هر خيانتی را مرتکب شوند.

عزيزان من، جوانان، نسل دوم و سومی ها

ملاحظه می کنيد امروز فقر و فساد و فحشا و اعتياد و فريبکاری و دزدی و دروغ گويی و جنگ گرگهای به قدرت رسيده کشور عزيز ما را به چه وضعی انداخته؟ ريشه ی اين قصه ی پر غصه کجاست؟

پس از تغيير نظام، آن روزها که اکثر مردم از سرعت تحولات گيج و مات شده بودند، جمعی از روشنفکران!! سرگرم تصفيه حسابهای عقيدتی و شخصی و ساختن کلاهی برای خود از نمد انقلاب بودند و غافل که شيوخی که بر مسند شاه تکيه زده اند چه نقشه هايی در سر دارند. شوربختانه ، جمعی از اين جماعت، نا آشنا با روحيات و خصلت روحانيون بودند و فراموش کردند آنچه روحانيون بر سر مشروطيت و جنبش های مردمی در طول تاريخ بويژه ۱۵۰ سال اخير آورده بودند. آنها اعمال خود را به( فتوای) خدايگان بزرگ نسبت می دادند و کار خود را مقدس می شمردند و کسانی را که در برابرشان می ايستادند مرتد و کافر و منافق و طاغی و ياغی خطاب می کردند. راستی آنها که از ۳۴سال قبل در نظامی بنام “جمهوری اسلامی ” دست به چنين اعمالی می زنند و در لباس بازجو، کارشناس، حاکم شرع، قاضی و…. به جان مردم افتاده اند چه کسانی هستند؟ جز جاهلانی که جهل خود را مقدس می دانند؟

عزيزان من

نظامی که بر اساس اخلاق قرار بود شکل گيرد از همان روزهای اول، اخلاق در آن سقوط کرد. در چنين شرايطی بزرگترين وظيفه ی ايران دوستان آگاه سازی و مبارزه با “جهل مقدس” است. لعنت بر “جهل مقدس” که فاشيست های دينی و اعتقادی هميشه بر آن سوار بوده اند.

ــــــــــــــــــــ
پی نوشت:
(۱) سوره ی بقره آيه ۲۰۵
(۲) سوره توبه آيه ۳۴
(۳) کتاب «از برونو تا هگل»، نوشته شرف الدين خراسانی

برگرفته از [سايت ملی مذهبی]


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016