گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
7 شهریور» "زيستن با قاتلان" (درباره اريش فريد)، مسعود نقرهکار25 مرداد» سیاست نمی کنید، فیل هوا می کنید!، مسعود نقره کار 16 مرداد» نوعی از"اعتدال و عقلانیت"، مسعود نقره کار 9 مرداد» چرا نبايد کشتار سال ۶۷ را فراموش کرد؟ مسعود نقرهکار 1 مرداد» "بامداد"ِ روشنفکری ما، مسعود نقرهکار
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! رضاشاه و دگرانديشی، با يادِ فرخی يزدی، مسعود نقرهکارجان جاويدی که از جانمايههای تاريخ آزادانديشی و آزادیخواهی ميهنمان است و شاه و شيخ لرزاند، در دورهی رضاخانی در زندان به قتل رسيد، دورهای که در کنار به کارگيریِ سانسور شميمی و محرمعلی خانی ضرب و شتم و شکنجه و ترور روشنفکران اهل قلم نيز به سياههی قلمشکنی و آزادیستيزی افزوده شد
در دفتر زمانه فتد نامش از قلم پيشگفتار ترديدی نيست که رضا شاه به برکتِ فکر و خواست پشتيبانان وهمراهان اش، و بربستر نوعی روش و منش نظامی گری، توانست در دورهای که قدرت قبضه کرد دست به اصلاحات اجتماعی و اقتصادی بزند، و مدال افتخار "مستبد منوّر" درکنار مدالهای سينه بنشاند. در باره ی فکر و رفتار سياسی مستبد منّورمان که مشارکت سياسی و فرهنگی مردم و روشنفکران را تاب نمی آورد، در سه دوره ای که به عنوان وزيرجنگ ، نخست وزير و شاه حکم راند گفتنی ها و نوشتنیها و نشان دادنی ها، گفته و نوشته و نشان داده شده اند. نوع نگاه و برخورد رضا خان به: جريان ها و چهره های سياسی قبل و بعد از قبضه ی قدرت سياسی ، تشکل های مختلف سنديکائی و صنفی ، جمهوری خواهی ، روحانيت، روشنفکران، دگرانديشی، مخالفت سياسی و عقيدتی، و .... پوشيده نمانده و ثبت تاريخ غيررسمی و واقع بينانه نيز شدهاند. شاه بيت انديشگی رضا شاه، در نماياندنِ "سکولاريسم شاهنشاهی" در شعار مورد علاقه اش" چه فرمان يزدان، چه فرمان شاه"بود ، که او را تا مقام يزدان بالا می کشيد. شعاری که تابلوی تشکل دست ساز دربار، " سازمان پرورش افکار"، بود، تشکلی که رضا شاه عاشقانه دوستش می داشت .! سخن اين يادداشت اما برسر نگاه رضا خان به حوزهای ازآزادی انديشه، آزادی بيان و قلم ، و رفتارش با اهالی مطبوعات آزادانديش و آزاديخواه ست، سخنی به ياد وبا احترام به يکی از قربانيان اين مستبد" منّور و کبير"، سخن از فرخی يزدی ست. مروری گذرا هنوز تنور کودتای ۱۲۹۹ گرم بود، که قداره و تعليمی ِ انديشه ستيزی و قلم شکنی وزير جنگی که نَم نَمک تدارک رئيس الوزرا شدن برايش ديده می شد، از رو بسته شد. سيد ضيائی که خودش اهل قلم و نشريه می نمود، در قدرت وظيفه قلم شکنی را که با خُلق و خوی سردار سپهاش می خواند، به او محول کرد. رضاخان که به نقش مطبوعات ، به عنوان محوری برای تجمع و تشکل واقف بود، از هيچ نوع مشگل آفرينی برای روزنامه نگاران مستقل و آزاديخواه، که دوره ی درخشانی را تجربه می کردند دريغ نکرد، دوره ای که با افت و خيزتا سال ۱۳۰۴ که رضا خان شاه شد، ادامه يافت. مدير روزنامه ی ايران که مورد غضب نيز نبود، مینويسد: «حکومت کودتا در يکی دو روز، همه سرجنبانان را دستگير کرد ... پس معلوم شد که اين حرکت يک حرکت حزبی و مرامی و مسلکی نبوده است، بلکه مراد آن بود که در ايران سرجنبانی که بتواند حرف خودش را بزند، يا لايحهای بنويسد باقی نماند... قرار بود مؤسس کودتا همه جرايد را ببندد و تنها روزنامه ايران را که مديرش من بودم باقی بگذارد و ماهی هزارتومان به روزنامه کمک کند و من و ايشان دست به دست يکديگر بدهيم. اين پيشنهاد روز قبل از نشر بيان نامه آقای سيدضياءالدين و تشکيل دولت از طرف خود ايشان... به من شد و من به دلايلی نپذيرفتم.». پس از کودتا سانسور مطبوعاتی که نقد کودتا و حکومت می کردند آغازشد." فلسفی مدير حيات جاويد، هاشم مافی مدير وطن ، حسين خان صبا مدير ستاره ايران ، ملک الشعرای بهار، فرخی يزدی مدير طوفان و بسياری ديگر از روزنامه نگاران به زندان افتادند." و برخی از روزنامهنگاران از جمله فلسفی، مدير حيات جاويد، حسين صبا، مدير ستارهی ايران، هاشم خان محيط، مدير روزنامهی وطن مورد ضرب و شتم شديد نيز قرار گرفتند". رضا خان يکی از بنيادهای اساسی مشروطيت را هدف گرفته بود، آنهم در روزگاری که " انصافاً نشريات متعددی در تهران و برخی شهرهای بزرگ منتشر می شد که نشانه های آشکاری از بالندگی سياسی و اجتماعی در آن مشهود بود و همين نشريات بودند که خيلی زود نظام کودتايی رضاخان و انگليسيان حامی و پشتيبان او را به شدت مورد انتقاد قرار داده و روش سياسی آنان را مغاير با دستاوردهای مشروطيت ارزيابی نموده ومحکوم کردند ". سوم و هفدهم اسفند ۱۳۰۰ رضا خان ابلاغيه هائی صادر کرد و به روزنامهنگاران هشدار داد که اگر روزنامهای مطلبی عليه کودتا منتشر کند، مدير و نويسندهی آن را مجازات خواهد کرد. کارفشار بر مديران روزنامه هائی که زير بار زورگوئی و قلدری نمی رفتند به تحصن در سفارت روسيه کشانده شد. پس از مقاومت اين دست از مديران رضا خان راه تحبيب و تطميع روزنامه نگاران پيش گرفت، اما دراين حد نيزباقی نماند. درواکنش به روزنامهی «حقيقت» در رابطه با انتشار اختلاسهای سردار اعتماد، رئيس قورخانه و انتقاد و اعتراض به سوءاستفاده افسران از موقعيت خود، " رضاخان به مشيرالدوله (رئيسالوزرا) پيغام داد که: ".... يا روزنامه حقيقت را توقيف کنيد يا میسپارم که ديگر به دربار راهتان ندهند". علی دشتی سياستمداری که برخی او را همکار دستگاه سانسور رضا شاهی معرفی کردند و در باره اش نوشتند: " با آن سابقه در مديريت شفق سرخ و با آن پيشينه انگليسی مابی، اکنون به رئيس اداره نگارشات، و به آشيخ علی سانسورچی معروف شده بود" به موردی از تحمل ناپذيری رضاخان رئيس الوزراء در قبال مطالب انتقادآميز نشريات و روزنامه ها اشاره دارد: " روزنامه ستاره ايران در صفحه چهارم خود ستونی داشت زير عنوان لطايف که نويسنده ای به نام «تقی بينش» آن را می نوشت و جنبه فکاهی داشت. در يکی از اين تکه ها لطيفه ای بود که ايل زعفرانلو را مسخره کرده بود (ايل زعفرانلو در سرکوبی کلنل محمد تقی خان قوای دولتی را کمک کرده بود). وزير جنگ از اين شوخی بيجا چنان برآشفت که دستور داد مدير روزنامه را جلب و روزنامه را توقيف کنند. مأمورين نظامی به اداره ستاره ايران – که در جنوب خيابان سعدی فعلی واقع بود – آمدند، مدير آن را به قزاقخانه بردند و اعضای روزنامه را بيرون ريختند و در اداره [روزنامه] را قفل کردند و صاحب امتياز و مدير مسئول روزنامه را به ميدان مشق بردند. به امر وزير جنگ ( رضاخان ) او را شلاق زدند و سپس در يکی از اتاقهای آنجا به زندانش افکندند». رضاخان که زمينه های خيز برداشتن به سمت قدرت را مهيا می ديد برای کنترل کامل روزنامه ها حتی حاضر شد با فراکسيون سوسياليست مجلس به رهبری سليمانميرزا اسکندری راه بيايد تا بتواند زير پای قوام را خالی تر کند، و نگذارد طرح قانون هيئت منصفهی مطبوعات در مجلس تصويب شود. رضاخان با بهره گيری از مطبوعات وابسته و يا نزديک به خود ( ناهيد ،تجدد، و گلشن و...) و پشتيبانی مطبوعات سوسياليست ها، راه را برای کنار زدن مخالفان خود و اشغال پست های کليدی ترهموار می کرد. رضا خان که در مقام رئيس الوزرائی به نقش وسائل ارتباط جمعی، به ويژه روزنامه نگاران و مطبوعات و کتاب بيشتر پی برده بود، با برنامه تر و سازمان يافته تر شهربانی و محمد خان درگاهی (ممدچاقو) را به جان اهل قلم انداخت، تا قلدری بيشتری در اين عرصه نشان بدهد." وقتی روزنامه حيات جاويد در سال ۱۳۰۱ درباره بودجه وزارت جنگ مطالب انتقاد آميزی منتشر کرد مدير مسئول آن،فلسفی، مشت محکمی از شخص رضاخان دريافت کرد، به طوری که دندانهايش در دهانش خرد شد.مدتی پس از آن،مأموران شهربانی در معيت قزاقها به روزنامه وطن که جرأت کرده بود مطالبی در نقد عملکرد رضاخان به چاپ برساند،حمله کرده و «ميرزا هاشم خان مافی مدير روزنامه را تا سر حد مرگ کتک زدند و روزنامه های او را درآتش سوزانيدند» و حسن صبا مدير مسئول روزنامه ستاره ايران هم به جرم انتقاد از رضاخان « سيصد ضربه شلاق را به جان خريد.» محمد فرخی يزدی مدير روزنامه طوفان هم که در همان اوايل قدرت يابی رضاخان به شدت زير نظر ماموران شهربانی بود سالها بعد تاوان مخالفتش با رضاخان را داد. ابوالحسن عميدی نوری درباره کنترل شديد مطبوعات از سوی رئيس الوزرا چنين نوشته است: " سردار سپه با زدن مديران جرايد و ابراز خشونت در کابينه های قوام السلطنه و مشيرالدوله که وزير جنگ دائمی آنها بود، توانسته بود قدرت انتظامی کشور را کاملاً در اختيار داشته باشد." ترور ميرزادهی عشقی، مدير روزنامهی «قرن بيستم» پس از سانسور شمارههايی از اين روزنامه، به دستور رضاخان در دورهی نخست وزيریاش اتفاق افتاد. او جان ميرزاده عشقی را در سن ۳۱ سالگی گرفت ، جان شاعر، نويسنده و روزنامه نگاری، که "الفبای فساد اخلاق" وثوق الدوله را نوشت تا آنان که به صراحت اعلام می کردند: «با هرکس که پول داد بايد برای او کاری کرد، وجدان، عقيده و مسلک موهوم است» را افشا کند. پوشيده نماند که سرتيپ درگاهی و پاسبان های اش مأمورين قتل عشقی بودند. به دنبال ترور عشقی عدهای از روزنامهنگاران مخالف در مجلس تحصن کردند، تحصنی که نزديک به سه ماه طول کشيد،تيمورتاش با رهبران اقليت مجلس وارد مذاکره شد و در پايان کار " جناب نخست وزيرخود شخصاً به مجلس آمده، با مديران جرايد گفت و گو کرد. رحيمزاده صفوی نيز به نمايندگی از جانب مديران جرايد، خواستههای آنان را که اکثراً در ارتباط با امنيت جانی، حقوقی و مصونيت قانونی بود، به تفصيل بيان نمود. هر چند تحصن پايان يافت، ولی سه روز بعد از آن، رحيمزاده صفوی دستيگر و چون فراکسيون اقليت تهديد به استيضاح دولت نمود، با مداخلهی تيمورتاش آزاد شد." رضا خان حتی ملک الشعرای بهار را نتوانست تحمل کند و اگر وساطت محمد علی فروغی نمی بود که:"...در قبال اوامر همايونی اينجانب به ملک الشعرا مراجعه کرده و التزام نامه از او گرفته ام که به قيد قسم تعهد کرده است که پيرامون خلاف نگردد و..." و بهار نيز "التزام نامه خودداری از کارهای سياسی" نمی داد که «... جداً از هر قسم رفتار و رويه سياسی احتراز جويد و از معاشرت و اختلاط با هر جمعی که مربوط به سياست بوده اند و از هر قسم اجتماعات پرهيز کند»، و قصيده "ديروز، امروز، فردا" را نمی سرود، يا جانش گرفته می شد و يا در تبعيد دق می کرد. البته سياست تحبيب و تطميع نيز مرعی می شد. ملک الشعرا می نويسد: " مکرراً رئيس شهربانی مرا خواست و تکليف کرد که يک روزنامه يوميه بايد راه بيندازی و تشکيلات آن را صورت بدهی و بودجه اش را بنويسی که زير نظر ما و به قلم تو اداره شود و هرچه خرج دارد خواهم پرداخت." رضا خان البته پيش از آن که ملک الشعرا "التزام نامه" بدهد قصد جان او را کرده بود اما گفته شده است آدم کشان، از جمله حاج رحيم آقا و طهماسبی به جای ملک الشعرای بهار اشتباهاً حاج واعظ قزوينی مدير "روزنامه نصيحت و رعد" را به قتل رساندند. «حاج واعظ قزوينی برای رفع توقيف جريدهاش به تهران آمده بود و چون از حيث قواره و شکل صورت به ملک الشعرا شبيه بود مقتول می شود». آدم کشان به محمد يحيی کيوان قزوينی معروف به «حاج واعظ قزوينی» و «شيخ يحيی واعظ » شليک میکنند، «گلوله به گردن واعظ می خورد. واعظ به طرف مسجد سپهسالار می دود، خونيان از پی اش دويده در جلو خان مسجد به او می رسند. واعظ آن جا به زمين می خورد، پهلوانان ملی! بر سرش می ريزند و چند چاقو به قلب واعظ می زنند و سرش را با کارد می برند. رئيس دولت (رضا خان) در سفارت فرانسه مهمان بود، به ايشان راپورت فوری داده شده که "ملت" ملک الشعرای بهار را کشتهاند، ايشان هم به يکی دو نفر از وزرا اين خبر مهم را می دهند و می فرمايند، ملت فلانی (بهار) را به قتل آوردند.» .رضا خان دگرانديشانی که به گروه ۵۳ نفرمعروف شده اند، و تعدادی از انان اهل قلم بودند را نيز تحمل نکرد و به زندان انداخت. در ميان اين جمع دکتر تقی ارانی، نويسنده و متفکربه سلول يک بيمار تيفوسی انداخته شد تا بر اثر ابتلا به تيفوس جان بدهد،که چنين نيز شد. وقتی رضا خان، شاه شد، وظيفهی نظارت بر امور مطبوعاتی را در بست به شهربانی سپرد. در اداره ی نظميه( شهربانی) اداره ی مخصوص نظارت بر مطبوعات دائر بود. از بَررس های تربيت شده وگرداننده اين اداره ابوالقاسم شميم مامور سانسور شهربانی بود که به روزنامه های آن روز سرکشی می کرد و خبرها و مقاله ها را می خواند و تا روی آن نمی نوشت «چاپ شود» و مهر " روا " نمی زد، هيچ چاپخانه و حروفچينی حق چاپ آن را نداشت. اگر روزنامه نگار يا چاپحانهای نافرمانی می کرد به زندانی شدن در" سياهچالهای شهربانی آن روز که در کنج خيابان سپه قرار داشت و عاری از هوا و نور بود به کوری و مرگ تهديد می شد.". يکی ديگر از معروفترين مميزان تاريخ نشر ايران محرمعلی خان است (دوره ی پهلوی اول و دوم)، که تحصيلاتش در حد خواندن و نوشتن بود، که بعدها کاملترش کرد. او نيز در سال ۱۳۰۷ وارد نظميه شد و در سال ۱۳۱۷ در قسمت کارآگاهی (اطلاعات) شروع به کار کرد. در آن زمان سانسور کتاب و مطبوعات هنوز به عهدهی شميم و مهر «روا»ی او بود. شميم متوجه استعداد محرمعلی خان شد و او را به ادارهی خود منتقل و پس از مدتی به سمت معاونت منصوبش کرد. پيش از راه اندازی اين اداره مديران و سردبيران جرايد مجبور بودند، برای درج هرگونه مطلبی در آغاز اجازه بازرسی مطبوعات را کسب نمايند. سانسور مطبوعات به تدريج چنان گسترش يافت که حتی اعلاميه های ترحيم و آگهی های بازرگانی و غيره هم تحت نظارت سانسورچيان شهربانی قرار گرفت ومتقاضی موظف بود نظر مساعد شهربانی را جلب کند. نظارت و سانسور بر مطبوعات در حدی بود که حتی نشريات دولتی به جرم تخطی از چارچوبهای تعيين شده توقيف می شدند و " مديران ( اين دست نشريات ) مدتها برای رفع توقيف نشريات مربوطه سرگردان می گرديدند و با ارسال نامه های تضرع آميز و ملتمسانه تعهد می سپردند که جز آنچه حکومت اراده کند در نشريات خود به چاپ نرسانند." مديران و سردبيران نشريات چارهای جز خودسانسوری نداشتند و می بايست مسئوليت تمام مطالبی را که در نشريات مربوط به چاپ می رسيد بر عهده بگيرند، چرا که می دانستند اگر مطلبی در مخالفت با حکومت به چاپ برسد عواقب سوء آن متوجه آنان وزندان قصر و ساير بازداشتگاههای شهربانی در انتظارشان خواهد بود.ايجاد فشارهای مالی نيز يکی از روش های سرکوب و سانسور بود. نه فقط اعمال سانسور مطبوعات و کتاب، حتی مديران جرايد و روزنامه نگاران منتقد و مخالف کتک می خوردند و به چوب و فلک بسته می شدند. در سايرنقاط کشور نيز وضع بر همين منوال و يا بدتر بود. نحوه ی عمل مأموران نظميه، به ويژه در دوره ی رياست سرپاس مختاری اينگونه بود : "شبی يکی از سانسور چی ها مست و لايعقل به چاپخانه آمد و از اکبر يکی از کارگران چاپخانه بهانه ای گرفت و به او پيله کرد و شروع به فحاشی نمود و سرانجام، بيهوده و ناروا، کشيده ی محکمی به او زد، به طوری که کارگر ورزيده و متخصص روزنامه ی ايران بر اثر کتک خوردن از يک پليس بيسواد و نادان، گريه اش گرفت ... آن پليس سانسورچی، عضو تأمينات نظميه بود.". در گزارشی از يکی از مأموران سفارت آمريکا در تهران نيز چنين آمده بود: "از وقتی رضاخان به مقام رئيس الوزرايی رسيده است، چندين روزنامه ی عمده ی تهران توقيف شده و برخی ديگر نيز کاملأ تعطيل شده اند... يکی دو تايی از سردبيران روزنامه به دستور وزير جنگ شلاق خورده اند...." رضاخان شخصأ کتک می زد و دشنام های چارواداری و فحش های قزاقی نثار و ضربات چکمه و تعليمی وارد می کرد... "همين يک يا دو ماه پيش بود که سيف آزاد، مدير نشريه ی ايران باستان، به دستوراعليحضرت شرفياب شد و حسابی فحش و ناسزا خورد.."....اين نوع برخورد ها شامل روزنامه نگاران در باری و نزديک به دربار مثل "علی دشتی ، زين العابدين رهنما، محمدرضا تجدد و حتی فرج الله بهرامی، که معلم خصوصی رضا خان بود، می داد و متن نطق هايش را می نوشت، می شد ..."، "مهدی قليخان هدايت مخبرالدوله نقل می کند که وقتی نزد ديکتاتور، وساطت فرج الله بهرامی را می کند، رضا خان با اندکی تأمل می گويد: "باشه، نمی کشمش..." رضاخان حتی انتقاد نشريات غير ايرانی را تحمل نمی کرد و از طريق نمايندگان سياسی ايران در کشورهای خارجی به دنبال سانسورآنها ،توقيف ومحاکمه مديران روزنامه ها، و يا تهديد و قطع روابط با آن کشورها بود، که فرانسه و روزنامهای فرانسوی، نمونه اند. در فروردين سال ۱۳۱۰ بخشنامه ای از سوی شهربانی خطاب به نشريات صادر شد که حاکی از نظارت و کنترل شديدتر بر مطبوعات در تمام مراحل حروفچينی، چاپ و توزيع نشريات بود. در اين بخشنامه آمده بود: ۱- به مدير توزيع اخطار کنيد که هيچ روزی صبح و عصر روزنامه را بدون اطلاع و اخطار و اجازه مامورين شعبه انتشار ندهد. سالهای ۱۳۰۷ و ۱۳۱۰ قوانينی در مورد تشکيل هيئتهای منصفه مطبوعات نيز به تصويب رسيد، اما شهربانی وماموران سانسور، به ويژه بعد از صدور قانون خرداد ۱۳۱۰، گوئی مستقل عمل می کردند وراه خودشان را می رفتند. حکايت سانسور و سانسورچيان دوره رضا خانی گاه به طنز و فکاهه بدل می شد. دکتر محمود افشار می نويسد: " تاج الشعرا "ميرزا محمد فرخی يزدی، شاعری که " در بين گويندگان کلاسيک ايرانی هيچکدام به گستردگی و شيوائی او به آزادی نپرداخته اند و از آن ستايش نکرده اند" به سال ۱۲۶۶ يا ۱۲۶۸ در يزد متولد شد. وی در۱۵ سالگی به دليل اشعاری که عليه مسؤلان مدرسه سرود، از مدرسه اخراج شد. مدتی به شاگردی و کارگری درکارگاه های پارچه بافی و نانوائی گذراند، برههای که او به سياست نزديک ترشد تا آنجا که دردوران مشروطيت با حزب دموکرات همکاری و همراهی آغازکرد. فرخی با سرودن و انتشار شعری در قدح حاکم يزد، ضيغم الدوله قشقائی، محکوم به دوخته شدن دهان و حبس شد. او در مسمطی خطاب به حاکم يزد سروده بود: خود تو میدانی نيم از شاعران چاپلوس ليک گويم گر به قانون مجری قانون شوی تحصن گروهی ازمردم يزد در تلگرافخانه شهر و اعتراض به اين عمل حاکم يزد سبب استيضاح وزير کشور( داخله) وقت از طرف مجلس گرديد، اما وزير کشور بهکلی منکر وقوع چنين واقعهای شد.همان هنگام ادعا شد که ضيغم الدوله مأمور معذور نبود و خودسرانه و بدون دستور مرکز فرخی را به زندان انداخته و لب هايش را دوخته است. معاون وزير داخله در برابر نمايندگان مجلسی که او را را به خاطر عدم توجه به حرکاتی شبيه به حرکات ضيغم الدوله استيضاح کرده بودند، گفت: «حکومت يزد... به قيد قسم جواب داده است که مسئله دهان دوختن کذب محض است و به آن شخص در رابطه با قدح مشروطه و مدح استبداد چوب زده شده است»، و اين در حالی بود که فرخی يزدی با لب و دهان مجروح در زندان شهربانی يزد محبوس بود. فرخی از زندان يزد گريخت و به تهران رفت. در تهران فعاليت مطبوعاتی اش را آغاز کرد. سال ۱۲۹۳ به سفربه نقاط مختلف از جمله بغداد و کربلا و موصل و... پرداخت، سفری که طی آن مورد سوء قصد قفقازی ها نيزقرارگرفت. پس از چندی به ايران مراجعت کرد اما به دليل مخالفت با قرار داد ۱۹۱۹ به زندان شهربانی وثوق الدوله انداخته شد، وسپس تر در باغ سردار اعتماد محبوس شد. سال ۱۳۰۰ انتشار روزنامه طوفان را آغاز کرد، اين اقدام رضا خان، سردار سپه را بر افروخت و از مجلس شورای ملی تقاضای محاکمه فرخی را طلب کرد. فرخی در واکنش به اين برخوردها بتدريج طوفان هفتگی منتشر کرد. سال ۹- ۱۳۰۷ توسط مردم يزد به عنوان نماينده مردم يزد انتخاب و به دوره هفتم مجلس شورای ملی راه يافت ، واقعه کتک زدن او در مجلس ، تحصن در مجلس به دليل نداشتن تامين جانی ، تعطيلی انتشار طوفان ، فرار به مسکو، عزيمت به برلين و آغاز فعاليت های مطبوعاتی و سياسی در جرايد پيکار و نهضت، شرکت درجلسه محاکماتی که توسط سفير ايران در برلين عليه " پيکار" بر پا شده بود، همراه با ايراد سخنرانی و ارائه مدارک بر عليه شاه و سفير ايران در محکمه برلين، نمونه هائی از فعاليت فرخی در آن دوره اند. فرخی در سال ۱۲-۱۳۱۱ بر اثر وعده و وعيد های تيمورتاش، وزير دربار، به ايران بازگشت اما در تهران تحت مراقبت های مامورين مخفی اطلاعات شهربانی قرار گرفت . شهربانی و رضا شاه به اين هم بسنده نکردند و دست به پرونده سازی عليه فرخی زدند و او را به اتهام بدهی برای خريد کاغذ به زندان انداختند. فشارها در زندان برفرخی به گونهای افزايش يافت که اقدام به خودکشی کرد. سال ۱۳۱۷ پرونده ای ديگر به جرم اسائه ادب به مقام سلطنت برای او ساختند، و او را به سه سال حبس تاديبی محکوم کردند، فرخی درزندان اما دست از مخالفت ها و فعاليت های اش بر نداشت. بس جان ز فشارغم به زندان کنديم القصه در اين جهان به مردن، مردن سرانجام در شهريور ماه ( يا مهرماه ) سال ۱۳۱۸ شکنجه گران و آدم کشان- پزشک احمدی و...- با تزريق هوا جان اش را گرفتند، جان جاويدی که ازجانمايه های تاريخ آزاديخواهی و آزادانديشی ميهنمان است، جان شرزهای که شاه و شيخ لرزاند: در محيط طوفانزا ماهرانه در جنگ است شيخ از آن کند اصرار بر خرابی احرار ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ Copyright: gooya.com 2016
|