گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
11 اسفند» سخنان شما حتی وجاهت شرعی ندارند! (بخش نخست)، مسعود نقرهکار1 اسفند» شجاعتِ عقلانی و مدنی، مسعود نقرهکار 24 بهمن» انقلاب بهمن: "جاهليسم" عليه روشنفکری (بخش پايانی)، مسعود نقرهکار 21 بهمن» تورنتو (کانادا): نقد و بررسی کتاب "شعبان جعفری" در برنامه "کتاب ماه تهرانتو"، با شرکت مسعود نقرهکار، ۲۸ فوريه 18 بهمن» انقلاب بهمن: "جاهلیسم" علیه روشنفکری (بخش نخست)٬ مسعود نقرهکار
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! حاج خانومم رفت! مسعود نقرهکارمادران خاورانها، داغداران داغهای ترميم ناشدنیاند، و مادران تبعيديان، مادران زخمهای انتظارند، که خورهوار بر جسم و جانشان نشاندهاند. حاجخانوم ما، "حاج مامان" پرويز قليچخانی، از اين صدها هزار مادران انتطاری بود که تا دم مرگ دردهایشان در سينه ريختند تا مباد بر رنج تبعيدیهای شان بيفزايند
حاج خانوم صدای اش می زدم، برای بچه های اش اما "حاج مامان" بود. "عادله خانم"، ريزنقش و فرز، که فرز بودن اش را پرويزخان به ارث گرفته است. از آن حاج خانوم های دوست داشتنی و سفره دار، و کم حرف، که البته اگر پاش می افتاد با يکی دوکلمه تکليف روشن می کرد. تقه های اش به در اتاق آرام بود: وقتی رفت و آمدها نگران اش می کردند، چيزی می گفت تا آرام اش کند: از آن روزی که الدوز پيشانی اش به در آهنی خانه خورد، و صورت پوشيده از خون اولدوز و جيغ هاله خانه را لرزاند، حاج خانوم با من بيشتر رفيق شد. "خدارو شکر شوما خونه بودين، اين بچه مثه باباش ترمز نداره، عينهو باباشه، تُو اون همه خون و جيغ و ويغ که همه داشتيم زهره تَرَک ميشديم، خودش داشت می خنديد، درد و زخم و خون حاليش نيس، تمومه تن و بدنه اين بچه زخم و زيلی ی" اين بار اما تقه اش به در آرام نبود. دمدمای صبح بود. " پرويزهنوز نيومده، دلم شور می زنه" راه افتادم بروم خيابان "ناجی" تا از بچه های ناجی، که پرويز توی زمين خاکی محله آن ها قرار بود بازی کند سراغ اش را بگبرم. حاج خانوم روی اولين پله روبروی در نشسته بود، فاطی، مثل هميشه متين و آرام، در کنارش. " شايد پسرعمه ها و پسر دائی هاتون که پاسدار و کميته چی ان بتونن کمک کنن ببينيم چی به سرش آوردن" که کار به آنجا نکشيد و پرويز آمد. خواب آلود و خسته.
" چرا اينجا نشستين؟" حاج خانوم و فاطی، برق شادی توی چشم ها و صورت ريخته، نگاهاش کردند. حاج خانوم زير لب گفت: "اومديم طلوعِ خورشيد رو تموشا کنيم!" و در حاليکه با دستی به کمر و دست ديگر بر ديوار، از پلهها بالا می رفت، گفت: "آدم سگ بشه، مادر نشه" کميته چی ها پرويز را از توی زمين خاکی برده بودند. حاج خانوم را خبر کرديم بيايد دختری را که قرار بود با من ازدواج کند، ببيند. آمد، قدری نشست، کمی شيده را ورانداز کرد و رفت. روز بعد توی راه پله ها ديدم اش. "حاج خانوم پسنديديش؟" "مگه زن ها شمارو درست کنن، راهِ ديگه ای نيس" و با همان خنده ای که تُوی چشم های روشن و صورت سفيدش می ريخت، رفت. من دو بار صدای پرويز قليچ خانی را صدای خودش نشنيدم. يکبار سی سال قبل: در مرده شوی خانهی بهشت زهرا وقتی علی جرجانی را می شستند، چشم اش که به قلب زخم خورده ی علی، که با قمهی حزب الله دريده شده بود افتاد، با کف دست محکم بر پيشانی کوبيد و گفت: "ای دادِ بيداد"، و گوشهای جُست تا کسی اشک های اش را نبيند. و اين بار: که از رفتن حاج خانوم می گفت. صدا صدای پرويز نبود. بغضی جا خوش کرده در سينه و گلو بود، بغضی سی و اندی ساله: "حاج مامانم، رفت". مادران خاورانها، داغداران داغهای ترميم ناشدنیاند، و مادران تبعيديان، مادران زخمهای انتظارند، که خورهوار بر جسم و جانشان نشاندهاند. حاجخانوم ما، "حاج مامان" پرويز قليچخانی، از اين صدها هزار مادران انتطاری بود که تا دم مرگ دردهایشان در سينه ريختند تا مباد بر رنج تبعيدیهای شان بيفزايند. روزهای آخر سفارش کرده بود به پرويز نگويند حالاش خوب نيست، تاب ناراحتی پرويز نداشت و... "... Copyright: gooya.com 2016
|