شنبه 24 اسفند 1392   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

حاج خانومم رفت! مسعود نقره‌کار

عادله خانم
مادران خاوران‌ها، داغداران داغ‌های ترميم ناشدنی‌اند، و مادران تبعيديان، مادران زخم‌های انتظارند، که خوره‌وار بر جسم و جان‌شان نشانده‌اند. حاج‌خانوم ما، "حاج مامان" پرويز قليچ‌خانی، از اين صدها هزار مادران انتطاری بود که تا دم مرگ دردهای‌شان در سينه ريختند تا مباد بر رنج تبعيدی‌های شان بيفزايند

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


حاج خانوم صدای اش می زدم، برای بچه های ‌اش اما "حاج مامان" بود. "عادله خانم"، ريزنقش و فرز، که فرز بودن اش را پرويزخان به ارث گرفته است. از آن حاج خانوم های دوست داشتنی و سفره دار، و کم حرف، که البته اگر پاش می افتاد با يکی دوکلمه تکليف روشن می کرد.

تقه های اش به در اتاق آرام بود:
" امروز يه دختر خانومه خوشگل اومده بود باهاتون کار داشت آقای دکتر، بهشون ميگين اينجا لونه زنبوره؟ "
و رفت.

وقتی رفت و آمدها نگران اش می کردند، چيزی می گفت تا آرام اش کند:
"طبقه اول کارگرِ چريک، طبقه دوم دکتر چريک، طبقه چهارمم فوتباليست چريک، وصله ناجورتون لابود منم ، که طبقه سومی ام و توسينه م صب تا شب بايد يه چيزی مثه سير و سرکه بجوشه"

از آن روزی که الدوز پيشانی اش به در آهنی خانه خورد، و صورت پوشيده از خون اولدوز و جيغ هاله خانه را لرزاند، حاج خانوم با من بيشتر رفيق شد.

"خدارو شکر شوما خونه بودين، اين بچه مثه باباش ترمز نداره، عينهو باباشه، تُو اون همه خون و جيغ و ويغ که همه داشتيم زهره تَرَک ميشديم، خودش داشت می خنديد، درد و زخم و خون حاليش نيس، تمومه تن و بدنه اين بچه زخم و زيلی ی"

اين بار اما تقه اش به در آرام نبود. دمدمای صبح بود.

" پرويزهنوز نيومده، دلم شور می زنه"

راه افتادم بروم خيابان "ناجی" تا از بچه های ناجی، که پرويز توی زمين خاکی محله آن ها قرار بود بازی کند سراغ اش را بگبرم.

حاج خانوم روی اولين پله روبروی در نشسته بود، فاطی، مثل هميشه متين و آرام، در کنارش.

" شايد پسرعمه ها و پسر دائی هاتون که پاسدار و کميته چی ان بتونن کمک کنن ببينيم چی به سرش آوردن"

که کار به آنجا نکشيد و پرويز آمد. خواب آلود و خسته.


عادله خانم، "حاج مامان"، با دو تا نوه اش هاله و الدوز، پس از ۹ سال دوری.( پاريس ، سال ۱۹۹۲)

" چرا اينجا نشستين؟"

حاج خانوم و فاطی، برق شادی توی چشم ها و صورت ريخته، نگاه‌اش کردند. حاج خانوم زير لب گفت: "اومديم طلوعِ خورشيد رو تموشا کنيم!"

و در حاليکه با دستی به کمر و دست ديگر بر ديوار، از پله‌ها بالا می رفت، گفت: "آدم سگ بشه، مادر نشه"

کميته چی ها پرويز را از توی زمين خاکی برده بودند.

حاج خانوم را خبر کرديم بيايد دختری را که قرار بود با من ازدواج کند، ببيند. آمد، قدری نشست، کمی شيده را ورانداز کرد و رفت.

روز بعد توی راه پله ها ديدم اش.

"حاج خانوم پسنديديش؟"

"مگه زن ها شمارو درست کنن، راهِ ديگه ای نيس"

و با همان خنده ای که تُوی چشم های روشن و صورت سفيدش می ريخت، رفت.

من دو بار صدای پرويز قليچ خانی را صدای خودش نشنيدم.

يکبار سی سال قبل: در مرده شوی خانه‌ی بهشت زهرا وقتی علی جرجانی را می شستند، چشم اش که به قلب زخم خورده ی علی، که با قمه‌ی حزب الله دريده شده بود افتاد، با کف دست محکم بر پيشانی کوبيد و گفت: "ای دادِ بيداد"، و گوشه‌ای جُست تا کسی اشک های اش را نبيند.

و اين بار: که از رفتن حاج خانوم می گفت.

صدا صدای پرويز نبود. بغضی جا خوش کرده در سينه و گلو بود، بغضی سی و اندی ساله: "حاج مامانم، رفت".

مادران خاوران‌ها، داغداران داغ‌های ترميم ناشدنی‌اند، و مادران تبعيديان، مادران زخم‌های انتظارند، که خوره‌وار بر جسم و جان‌شان نشانده‌اند. حاج‌خانوم ما، "حاج مامان" پرويز قليچ‌خانی، از اين صدها هزار مادران انتطاری بود که تا دم مرگ دردهای‌شان در سينه ريختند تا مباد بر رنج تبعيدی‌های شان بيفزايند.

روزهای آخر سفارش کرده بود به پرويز نگويند حال‌اش خوب نيست، تاب ناراحتی پرويز نداشت و...
و "نيما"ست که زمزمه می کند:

"...
درپی عشق شدم
تا در آئينه ی او چهره ی مادر بينم
ديدم او مادر بود
..."


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016