دوشنبه 11 فروردین 1393   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
21 اسفند» آرميتا و آقای انتظاری، ناهيد کشاورز
18 بهمن» اليزابت تيلور می ترسد٬ ناهيد کشاورز
بخوانید!
پرخواننده ترین ها

هزاران پله فاصله، ناهيد کشاورز

ناهید کشاورز
...با لحنی خودمانی گفت: «چرا همه‌اش زندگيت را با اين حرف‌ها پر می‌کنی. چرا خوشی نمی‌کنی؟» آقای م که از اين حرف‌ها جا خورده بود گفت: «کی گفته من خوشی نمی‌کنم . من به اين مسائل علاقه دارم. ما نيامديم اينجا که فقط خوشی کنيم. زندگی ايرانيان در ايران و اينکه بهتر زندگی کنند برايم مهم است. در زندگی موضوعات مهم‌تری هم هست.» خانم ش که گونه‌هايش گل انداخته بود و تصميم نداشت زير بار حرف‌های آقای م برود گفت: «اگر نيامدی خوشی کنی پس چرا اصلا آمدی؟...»

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


ويژه خبرنامه گویا

خانم ش چند هفته ای است که به خانه تازه اش اسباب کشی کرده است . آپارتمان يک اتاقه ای که آشپزخانه کوچکی دارد و پنجره اتاق نشيمن آن به بازار روزی باز می شود که هر روز پيش از ظهرها برقرار است و به غيرازبساط سبزی و ميوه تازه دکه های خنزر پنزرفروشی و لباس هم دارد.

بساط گلفروشی بازار درست روبروی پنجره خانم ش قرار دارد که نام بعضی از گلهای آن را خانم ش نمی داند و مثل آنها را درايران نديده است ،اواز همان روزهای اول ورودش به اين خانه هر هفته از بساط گلفروشی گلهای تازه ای می خريد و يکبار که گل نرگس با همان عطر نرگس های ايران را ديده بود به راستی سرمست شده و و دوگلدان آنرا در دوگوشه خانه اش گذاشته بود تا خانه را ازعطر آنها پر کند و عکسی هم از آنها در صفحه فيس بوکش گذاشت.

سر و صدای بازار و فروشندگانی که اغلب ترک هستند و قيمت ميوه های خود را برای جلب مشتری فرياد می زنند نه تنها آرامش خانم ش را بر هم نمی زند بلکه برای او سرزندگی و شور را به همراه می آورد. گاهی با چند جمله ترکی که می داند هنگام خريد با آنها چانه می زند و دلش باز می شود.

خانم ش خانه اش را با وسائل نويی ازپولی که اداره کار در اختيارش گذاشته آراسته است و از ذوق يافتن خانه که کار آسانی نبوده هر روز سرو سامان تازه ای به آن می دهد.آپارتمان او در طبقه سوم قرار دارد ،عمارتی قديمی با پله های چوبی بلند مارپيچی که دو نفر به سختی از کنار هم رد می شوند. خانم ش در يکی از روزهای اول آمدن به اين خانه در راه پله ها يکی از همسايه ها را ديد ووقتی به سختی در پاگرد پله ها از کنار هم رد می شدند مرد به فارسی سلامی کرد و از آن روز خانم ش دانست که همسايه ای ايرانی دارد و در دلش خوشحال شد. رد شدن آنها از کنار هم اينقدر تند انجام شد که خانم ش نتوانست تصويری از همسايه اش داشته باشد، اما متوجه شد که او در طبقه دوم آن ساختمان ساکن است و روز بعد توانست از روی اسم زنگها آپارتمان او را هم پيدا کند.

هفته بعد وقتی که خانم ش در وصل کردن تلويزيونش و تنظيم کانال های آن مشکل پيدا کرد بی هيچ ترديدی به طبقه پايين رفت و زنگ در آپارتمان آقای م را فشار داد. مدتی انتظار کشيد و از بيصدا بودن خانه فکر کرد که کسی خانه نيست . وقتی خانم ش نرده های چوبی پله ها را گرفت تا بالا برود ، در آپارتمان صدا کرد و آقای م با موهايی آشفته و پيراهنی که از بد بستن دکمه های آن معلوم بود با عجله پوشيده شده در را باز کرد و جويده جويده سلام کرد . خانم ش سلام آقای م را با احوالپرسی مفصلی جواب داد و بعد از کلی تعارف مشکلش را مطرح کرد و در ضمن از قد و قامت و موهای جو گندمی آقای م هم بدش نيامد .آقای م ناراضی ولی برای اينکه زودتر شر داستان را بکند همراه خانم ش به طبقه بالا رفت .

خانم ش بلافاصله به آشپزخانه رفت و کنجکاوی امانش نداد و از همانجا پرسيد که آيا آپارتمان او هم يک اتاقه است ؟آقای م که در همين فاصله کنترل تلويزيون را در دست گرفته بود و قبل از اينکه خانم ش که معلوم نبود در آشپزخانه چه می کند بيرون بيايد کانالهای تلويزيون را مرتب کرد و گفت :« بفرماييد درست شد.» خانم ش هيجان زده ازآشپزخانه بيرون آمد وگفت:« چه زود درست شد حتما در اين رشته کار می کنيد؟ »، « نه کاملا ، من مهندس کامپيوتر هستم ولی اينکارها تخصص نمی خواهد اين روزها بچه ها از ما وارد ترهستند » خانم ش طعنه در حرف آقای م را يا نفهميد و يا به خاطر آينده به روی خودش نياورد. بعد همان سئوال کليشه ای را که همه مهاجران از هم می پرسند را پرسيد که : « چند سال است آلمان زندگی می کنيد؟» آقای م بی حوصله و جوری که بخواهد زودتر از آنجا برود گفت :« خيلی وقت است » و تازه برای اولين بار نگاهی جدی به خانم ش انداخت که موهای مش کرده اش را مرتب روی شانه هايش ريخته ودر خانه هم آرايش کرده بود و لباس پوشيدنش جوری بود که انگار تازه از بيرون آمده باشد و يا بخواهد بيرون برود برای همين آقای م گفت که :« من ميروم شما هم مثل اينکه می خواستيد جايی برويد» خانم ش که از زود رفتن آقای م راضی نبود گفت :« نه من جايی نمی روم از صبح خانه بودم و آخر هفته ها برنامه ای ندارم چون کلاس زبانم تعطيل است، من تازه دوسال است به آلمان آمده ام و کسی را نمی شناسم» آقای م در دلش فکر کرد که حالا لابد می خواهد دم به دقيقه زنگ خانه او را بزند برای همين گفت که : «من تمام هفته کار می کنم و آخر هفته فرصتی است تا به کارهای ديگرم برسم.» و بعد برای اينکه همدردی پيدا کند گفت :« اين سر وصدای بازار اذيتتان نمی کند؟ من که خوشبختانه فقط شنبه ها خانه هستم ولی باز کلافه می شوم.» خانم ش مثل اينکه حرف عجيبی شنيده باشد گفت :«نه چه اذيتی من خوشم می آيد . کلی شور و حال دارد. من هر وقت در ايران ديدن خانواده ام به شمال می رفتم حتما به جمعه بازار هم سر می زدم.» ته لهجه شمالی خانم ش تازه توجه آقای م را بخود جلب کرد ولی چون باز يادش رفته بود شهرهای استان گيلان و مازندران کدامند ترسيد بپرسد کدام شهر و گرفتار شود.

خانم ش همانطور که حرکاتش فرز و چابک بود حرف زدنش هم تند بود. آقای م فکر کرد که انگار کلا اين زن را روی دور تندنوار گذاشته اند. خانم ش دنباله حرف قبلی را گرفت و پرسيد: «مگر چکار می کنيد آخر هفته ها؟» و آقای م متعجب که مگر می شود آدم نداند که چکارهای می شود کرد، سينه اش را صاف کرد، دکمه پيراهنش را درست بست و گفت:« کلی مطلب خواندنی است . رفتن و شرکت در مباحثی که برای آدم جالب است . شما اقامتتان درست شده ؟» وقتی جمله اش را گفت فکر کرد که چه سئوال بی جايی اصلا به او چه ربطی دارد . خانم ش اما از اين سئوال خوشحال شد برايش فرصتی بود تا کمی از خودش بگويد و آقای م را به اين بهانه بيشتر در آنجا نگه دارد و گفت :« بله من شانس آوردم کارم زود درست شد.. مدت زيادی در کمپ پناهندگی بودم تا اين خانه را پيدا کردم .بالاخره نجات پيدا کردم حالا می توانم زندگی کنم. شما چرا نمی نشينيد ؟» تعارفهای خانم ش را که آقای م سالها نشنيده بود و درست نمی دانست چطور رفتار کند دستپاچه کرده بود و بيشتر دلش می خواست زودتر برود سراغ کامپيوترش و مقاله های مورد علاقه اش را بخواند و عصر هم می دانست که می خواهد به يک جلسه سياسی برود. از وقتی که از زنش جدا شده بود از اين تعارفات و رفت و آمدهای اجباری فاصله گرفته بود و يکجوری به تنهايی خودش خو کرده بود و با آن راحت بود. اين تعارفات او را دوباره برده بود به شرايط گذشته برای همين با صدايی نامهربان گفت : « خانم اينقدر تعارف نکنيد» جمله اش تمام نشده بود که پشيمان شد فکر کرد که او تازه از ايران آمده و می تواند برايش از شرايط سياسی و اجتماعی آنجا بگويد برای همين زود حرفش را تصحيح کرد و با دلجويی گفت: «ببخشيد ما اينجا زياد تعارف نمی کنيم برای همين من نمی دانم چه جوابی بايد بدهم. از ايران چه خبر؟ برای چه آمديد؟» خانم ش که خودش را برنده احساس می کرد تابی به خودش داد و گفت : « حالا بی تعارف بنشينيد برايتان چای بيارم».

آقای م نگاهی به دور و برش انداخت ، روی صندلی راحتی که گلهايی با رنگهای تند داشت نشست و خانه را با خانه خودش مقايسه کرد و به نظرش بزرگتر آمد ، شايد بخاطر مرتب بودنش بود. همه چيز سر جای خودش قرار داشت . همان جوری که زن سابقش هميشه می گفت و می خواست . گلدانها توجهش را جلب کرد.سير و سياحت او در اتاق تمام نشده بود که خانم ش چای را روی ميز گذاشت با شيرينی که زمستانها در همه سوپرمارکت ها عرضه می شد و آقای م از مزه آن بدش می آمد. « پرسيديد چرا به آلمان آمدم» آقای م يادش نمی آمد که چنين سئوالی کرده باشد ولی خوب شنيدن جواب برايش جالب بود. « راستش را بگويم يا دليلی که برای اداره پناهندگان آوردم » جواب را خودش به خودش داد و گفت :« آمدم تا اينجا بتوانم بی ترس برقصم و موهايم را باد بدهم ». آقای م فکر کرد که حتما اين خانم در ايران رقاص بوده و آنجا نمی توانسته کارکند .خانم ش اينقدر تند حرف ميزد که آقای م متوجه نشد چند جمله را نشنيده است .«راست می گويم ، من در ايران پرستار بودم. در آمد خوبی هم داشتم ولی هر وقت از خانه بيرون می رفتم می بايد موهايم را زير روسری قايم می کردم ، سرکار مقنعه می زدم».

اين حرف را که می زند موهای مش کرده اش را به پشت سرش می اندازد ، خنده ای می کند که به دماغ عمل کرده خوش فرمش چينی می افتد و دندانهای سفيدش با ماتيک قرمز پررنگش جلوه بيشتری می کنند. « خوب اينها واقعيت بودند ولی اينکه به اداره پناهندگی چی گفتم داستان ديگری است تقصير خودشان است که دلشان می خواهد دروغ بشنوند و اين دلايل برايشان کافی نيست .می گويند آدم بايد جانش در خطر باشد . من روحم داشت آنجا می مرد ، پژمرده شدم . شوهر و بچه هم که نداشتم که مقيدشان باشم .» بعد نيم نگاهی می کند به آقای م تا ببيند اطلاعات آخری را که عمدا گفته بود چه تاثير احتمالی می تواند داشته باشد. جمله آخر را که تندتر از معمول گفته بود آقای م نشنيد و يکباره در آنجا احساس غريبگی کرد ولی خانم ش دلش می خواست بيشتر بداند: «شما برای چی آمديد؟» و با ظرافت آن چيزی را که واقعا می خواست بداند پرسيد: «تنها يا با خانواده؟»

آقای م حس کرد که دارد عريان می شود. او کمتر از يکساعت بود که با اين خانم آشنا شده بود حالا او می خواست از همه زندگيش سر در بياورد، با اينحال بدش نيامد بيشتر با زنی که ته لهجه اش تبديل به لهجه جدی شمالی شده بود حرف بزند. زن با همه زنانی که می شناخت فرق داشت، ولی درست نمی دانست اين فرق کجاست. با همه اينکه هميشه همسر سابقش او را به گيجی و بی توجهی متهم می کرد، ولی اينقدر حواسش جمع بود که بداند در کنجکاوی های خانم ش يکجور حساسيت های زنانه هست. برای همين ويرش گرفت که صريح جواب ندهد و گفت که :« من مشکلات سياسی داشتم و به همراه همسرم آمدم.» بعد با بدجنسی نگاهی به زن کرد که نتوانسته بود اطلاعات مورد نظرش در مورد وضعيت فعلی او را بدست آورد ، حس پيروزمندانه اش طولی نکشيد که زن پرسيد:« اين خونه ها برای دو نفر کوچک نيستند.» مرد برای چندمين بار بازهم دستگيرش شد که حريف زنها نمی شود، از فکرش خنده اش گرفت و با لبخندی جواب داد: «من از همسرم جدا شدم و تنها زندگی می کنم» خانم ش در درونش نفس راحتی کشيد که روی اطلاعات بخش دوم که تنهايی آقای م بود حساب نکرده بود.

آقای م چايش را که تمام کرد بلند شد و خواست بگويد اگر کاری داشتيد خبرم کنيد که پيش خودش فکر کرد لازم نيست او بهر حال به سراغش می آيد. هنوز در آپارتمانش را باز نکرده بود که صدای موزيک خانم ش بلند شد که از همان آهنگهايی بود که آقای م فکر می کرد مبتذل هستند، وارد آپارتمان که شد، گفت خدا عاقبت ما را بخير کند.

ماهها بعد همسايگی آقای م و خانم ش به دوستی کمرنگی تبديل شده بود. خانم ش چند بار برای آقای م غذاهای شمالی پخت و به طبقه پايين برد و خودش به همين بهانه مدتی در آنجا ماند. آقای م برای خانم ش مقاله های را که فکر می کرد جالب هستند می فرستاد و او همه را نصفه و نيمه می خواند و حوصله آنها را نداشت، ولی هميشه می گفت که خيلی جالب بودند. آقای م يکبار خانم ش را به يک جلسه سياسی برد که برای خانم ش هيچ جذابيتی نداشت و تمام مدت به مطالبی که در فيس بوکش ديده بود فکر کرده بود که بيشتر به آهنگهای روز ايرانی و مطالب خنده دار برمی گشت. هر چقدر جذابيت شخص آقای م برای خانم ش بيشتر می شد علايق او خسته کننده تر می شدند.

بعد از چند ماه که رابطه از نظر خانم ش پيش نمی رفت و در حد داد و ستدهای نظری باقی مانده بود بالاخره در يکی از شبهايی که او برای آقای م غذای خوشمره ای برده بود شيشه شرابی هم برد و بعد از اينکه سرش کمی گرم شد با لحنی خودمانی گفت: «چرا همه اش زندگيت را با اين حرفها پر می کنی . چرا خوشی نمی کنی؟» آقای م که از اين حرفها جا خورده بود گفت: «کی گفته من خوشی نمی کنم . من به اين مسائل علاقه دارم. ما نيامديم اينجا که فقط خوشی کنيم . زندگی ايرانيان در ايران و اينکه بهتر زندگی کنند برايم مهم است. اين که نشد زندگی آدم همه اش اين موزيک های مبتذل را گوش کند. اينکه آدم نتواند برقصد که فاجعه نيست. در زندگی موضوعات مهمتری هم هست.» خانم ش که گونه هايش گل انداخته بود و تصميم نداشت زير بار حرفهای آقای م برود گفت :«اگر نيامدی خوشی کنی پس چرا اصلا آمدی؟ اين همه سال اينجا هستی ولی هر چه بوی خوشی و شادی بدهد برايت بد است. مثلا حتی اين گلفروشی جلوی خانه را هم نمی بينی، شور و حال مردم در خريد کردن اذيتت می کند، اصلا با شادی دشمنی.» آقای م از شنيدن اين حرفها کلافه شده بود، تا بحال هيچکس اينطوری با او حرف نزده بود. همه اطرافيانش از اينکه او مسائل سياسی را دنبال می کرد تحسينش می کردند. هميشه هر کس سئوالی داشت از او می پرسيد. حالا نمی دانست چه جوابی بدهد. عصبانی بود ولی حرفی نمی زد فقط لبهای زن را می ديد که تکان می خوردند و چيزی نمی شنيد غرق در افکار خودش بود. فکر می کرد در تمام اين سالها به دنبال خواسته های مردم در ايران بوده و حالا يکی از آنها روبرويش نشسته به يک زبان حرف می زنند ولی همديگر را نمی فهمند.
خانم ش که مستی رخوت خوبی به جانش انداخته بود ادامه داد: «شما سالها مبارزه کرديد تا مردم آنطوری که دلشان می خواهد زندگی کنند ولی به من ايراد می گيری که چرا به ميل خودم زندگی می کنم. کجای اين کار اشکال دارد؟ اينکه من بخواهم موهايم را باد بدهم و در آزادی برقصم؟»

اقای م کلافه شده بود. هميشه اهل بحث و گفتگو بود ولی با بحث هايی از اين دست بيگانه بود. ساکت بود و چيزی نمی گفت تا اينکه خانم ش بلند شد ظرف خالی شده غذايش را برداشت و بی خداحافظی از در بيرون رفت و تنها چند دقيقه طول کشيد تا صدای موزيکش از بالا بلند شود.

آقای م تمام شب را ميان خواب و بيداری گذراند. برای اولين بار فکر کرد که شايد همه اين سالها نمی دانسته چطور بايد زندگی کند و در يکی از پهلو به پهلو شدن هايش حس کرد که بعد از سالها چقدر دلش برای زنش تنگ شده است.

بعد از آنشب خانم ش رابطه اش با آقای م سردتر شد و کمتر به سراغش می رفت اما وقتی آقای م بخاطر هشت مارس شاخه ای گل به خانم ش داد دلگرمتر شد و برای آقای م هم سبزه ای سبز کرد و برايش برد و گفت که روز سيزده بدر می توانند با هم آن را در رود راين بيندازند. وقتی آقای م بعد از گرفتن سبزه در جواب پيشنهاد خانم ش خواست چيزی بگويد خانم ش پيش دستی کرد و گفت می دانم می خواهيد بگوِييد اين حرفها خرافات است ولی خوب شايد هم بهانه رابطه ها باشند.

در ايام عيد آقای م با رفتن به يک جشن توانست همه دوستانش را يکجا ببيند و ديد و بازديدهايش تمام شد. خانم ش هم دوستان کمی را که پيدا کرده بود چند باری ديد و روز عيد را هم به خودش مرخصی داد، سفره هفت سينش را چيد و در خانه ماند . اما يادش بود که سيزده بدر را که به تعطيلی آخر هفته خورده بود با آقای م سبزه هايشان را در آب بيندازند و حتی از ذهنش گذشته بود که شايد هم سبزه هايشان را بهم گره بزنند.

يک هفته بعد از عيد وقتی خانم ش برای انداختن آشغالهايش در سطل های بزرگ آشغال به حياط خلوت ساختمان رفت و سبزه آقای م را آنجا پيدا کرد غمگين شد، به خانه رفت و در طبقه دوم آقای م را ديد که نيمه آشفته و با عجله در خانه اش را قفل می کرد، سلام سردی کرد که علتش را آقای م نفهميد و خانم ش در راه پله های طبقه سوم با خودش فکر کرد که نگاه آنها به زندگی هزاران طبقه با هم فاصله دارد. به خانه رفت که بوی سنبل هفت سين در همه جا پيچيده بود، سبزه هايش را آب داد، کامپيوترش را روشن کرد و روی آهنگ گيلکی که يکی از دوستان ايرانش در صفحه فيس بوکش گذاشته بود را کليک کرد، گيره موهايش را باز کرد سرش را چند بار تکان داد تا موهايش حلقه حلقه روی شانه هايش ريختند و در اتاق شروع به رقصيدن کرد.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016