گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
12 مرداد» ناشادیِ زمانه، رضا مقصدی26 خرداد» پيش از تو با تغزّلِ "سهراب" بودهام، رضا مقصدی
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! ای سايه! سحرخيزان، دلواپس ِ خورشيدند، رضا مقصدی... استکان چايی را که بالا کشيدم تازهترين و واپسين شعر تايپ شدهاش را به دستم داد و سيمایاش در پس دود سيگارش، اندکی دودآلود شده بود. من نيز، سيگاری گيراندم و شعر را به آرامی خواندم. سر را که بلند کردم نگاهش بر نگاهم بودویژه خبرنامه گویا این مقاله دو سال و نیم پیش نگاشته شد و اکنون در اختیار خبرنامه گویا قرار گرفته است. ـــــــــــــــــــــــــ عزيزِ شعر پارسی، اميرهوشنگ ابتهاج (ه.الف.سايه) چندی پيش به هشتادوُ چهارمين اسفندِ خويش، سلام کرد. دوستدارانش در دوسلدورف(آلمان)، در ضيافتی زيبا که به پاس ِاين روز ِفرخنده فراهم آورده بودند اورا چون نگينی نازنين، تا پاسی از شب در ميان داشتند.اوگفت آنچه را که دلش می خواست و دوستدارانش به جان، شنيدند آنچه را که او می گفت. گويی همه، اين مضمون ِ شاعرانه اش را از پيش می دانستند: به هنگام بر گشتن، پيام ِبزرگ بانوی شعر ِ پارسی، سيمين بهبهانی را به دستش دادم که گفته بود: شعر ِ سايه در آسمان هفتم است. "آفرين ِ خدای بر پدری که تو پرورد ومادری که تو زاد. تلفن زنگ زد. دوستی که هنوز ايشان را نديده وتنها صدايشان را شنيده ام گفتند که چنين روزی، هنگام تولد شاعر گرانمايه ی کشور ما هوشنگ ابتهاج(سايه) بوده است. تبريکی برای او بفرستيد. گفتم به چشم. سايه، برادر عزيز من است. سال تولد او نيز همان سالی است که من متولد شده ام. از راه دور، با تمام قلبم زاد روز اورا تبريک می گويم وبرايش آرزوی کاميابی دارم. شعرش در آسمان هفتم است وخواهان بسيار دارد که يکی منم. عمرش دراز وُ روزگارش شاد باد" **** ديشب به خانه اش تلفن کردم. گفتم سايه جان! ساعت ۸ پيش تان خواهم بود.
پله های اين خانه، دير سالی ست آشنای گامهای مشتاقانه ی من است. تا آنجا که به خاطر دارم هرگاه که از اين پله ها بالا می روم ،بيتی، يا پاره ای از يکی از شعرهای زمزمه گرش بر لبم می نشيند. ديشب نيز به زمزمه می خواندم: در را به روال هميشه، " آلما" همسفر ِديرينه اش به رويم باز کرد. از همان راهروی کوتاه، سيمای صميمی سايه، در اتاقش به چشم می آمد. دو سالی ست روی صندلی چرمی ِ پزشکی می نشيند. بر ديواره های اتاقش پاره ای از شعر های شور انگيزش با خطی خوش ، خانه کرده اند. از ميان ِآنها شعری ست آرزومندانه، که دست ِ دوستِ هنر آفرين ِ همولايتی ِ ما قاسم شمسی، آن را نگاشته است. با مرکب وُ ترکيبی از آبِ انار و در همان نخستين ديدار، با ديوار، جلوه ی جانانه اش را به چشم می نشانَد: کدکنی، در همان سطر ِآغازين ِ اين ديباچه می نويسد:"از دير باز با شعر سايه، اُنس وُالفت داشته ام ونمی دانم چگونه شکر ِ اين نعمت را بايد گزارد که حشر وُ نشر ِبسيار نزديک با او نيز، يکی از خجستگی های زندگی من در اين سال ها بوده است". من نيز به همصدايی با استادخاطره انگيزم به همنشينی ِسی ساله ی خود با سايه (از تهران تا کلن) به خود می بالم به ويژه، وقتی که غم ِغريبِ غربت، جان های بی تاب را آهسته وُ پيوسته، می تراشد وُ می خراشد، حضور ِ سايه،سايه ساری سربلند برای دلهای درد مند است. ديشب نيز با چنين تاکيدی به ديدارش رفته بودم. رفتم که به او بگويم: " غنيمتی ست ترا داشتن فدای گيسويت بی ترديد، سياهی ِستبر ِ ديشبم از حرير گذر داشت. استکان چايی را که بالا کشيدم تازه ترين وُ واپسين شعر ِ تايپ شده اش را به دستم داد وسيمايش در پس ِ دود ِ سيگارش، اندکی دود آلود شده بود. من نيز، سيگاری گيراندم و ُ شعر را به آرامی خواندم. سر را که بلند کردم نگاهش بر نگاهم بود. به خوانش ِ دوباره اش نشستم. چشمم را که دوباره از کاغذ بر گرفتم، اين بار، دود از پيرامون ِ چهره اش دور شده بود وغمی نمناک در چشمهای خندانش، خانه داشت. نخست، چيزی نگفت. من نيز با شگفتی، چيزی نگفتم. اما حال و ُهوايم را به فراست، دريافت. به ناگاه در آمد وُ گفت: "رود" را اما سرنوشتی ديگر است. او را پيوسته ، آواز ِ پرواز ،بر فراز ِ آرزوهای آبی ست. تمام ِ نا همواری های راه را بی تابانه، تاب می آوَرَد تا سر، به سودای دوردست ِديرينه اش بسپارد. گويی، معشوقی ازلی، از دور، دستی به دوستی ، به سوی او تکان می دهد و او را آرام وُ رام ، به کام ِ خويش می خوانَد. "دريا" آرزوی آبی ِرود است. اما رود است وُ راه. راه هست وُ سنگلاخ، و چاله هايی که هر يک می تواند کام ِ بدسرانجام ِ چاهی باشد و عاطفه ی عاشقانه ی رود را به سرودی تلخ، در آميزد، يا نه، آن را شيرين وُ شادمانه، با معشوق ِ معطرش: "دريا". بياميزد. اما رود را چه باک؟ با جانی پاک، بی باکانه همواره به زمزمه در خويش می خوانَد: اگر به دامن ِ وصل ِ تو! دست ِ ما نرسد *** ***
قصه ی رودی خُرد که به دريا می رفت سينه می سود به خاک آه ، آن رود ِروان ديگر نيست رود، رفته ست وُدراين بستر ِخشک قصه، اين است که آن آب منم! کلن ۴ اسفند ۱۳۹۰ Copyright: gooya.com 2016
|