شنبه 14 تیر 1393   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
12 مرداد» ناشادیِ زمانه، رضا مقصدی
26 خرداد» پيش از تو با تغزّلِ "سهراب" بوده‌ام، رضا مقصدی
پرخواننده ترین ها

ای سايه! سحرخيزان، دلواپس ِ خورشيدند، رضا مقصدی

رضا مقصدی ـ هوشنگ ابتهاج
... استکان چايی را که بالا کشيدم تازه‌ترين و واپسين شعر تايپ شده‌اش را به دستم داد و سيمای‌اش در پس دود سيگارش، اندکی دودآلود شده بود. من نيز، سيگاری گيراندم و شعر را به آرامی خواندم. سر را که بلند کردم نگاهش بر نگاهم بود

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


ویژه خبرنامه گویا

این مقاله دو سال و نیم پیش نگاشته شد و اکنون در اختیار خبرنامه گویا قرار گرفته است.

ـــــــــــــــــــــــــ

عزيزِ شعر پارسی، اميرهوشنگ ابتهاج (ه.الف.سايه) چندی پيش به هشتادوُ چهارمين اسفندِ خويش، سلام کرد.

دوستدارانش در دوسلدورف(آلمان)، در ضيافتی زيبا که به پاس ِاين روز ِفرخنده فراهم آورده بودند اورا چون نگينی نازنين، تا پاسی از شب در ميان داشتند.اوگفت آنچه را که دلش می خواست و دوستدارانش به جان، شنيدند آنچه را که او می گفت. گويی همه، اين مضمون ِ شاعرانه اش را از پيش می دانستند:
" وقتی کسی آواز می خوانَد
خاموش بايد بود"

به هنگام بر گشتن، پيام ِبزرگ بانوی شعر ِ پارسی، سيمين بهبهانی را به دستش دادم که گفته بود:

شعر ِ سايه در آسمان هفتم است.

"آفرين ِ خدای بر پدری که تو پرورد ومادری که تو زاد. تلفن زنگ زد. دوستی که هنوز ايشان را نديده وتنها صدايشان را شنيده ام گفتند که چنين روزی، هنگام تولد شاعر گرانمايه ی کشور ما هوشنگ ابتهاج(سايه) بوده است. تبريکی برای او بفرستيد. گفتم به چشم. سايه، برادر عزيز من است. سال تولد او نيز همان سالی است که من متولد شده ام. از راه دور، با تمام قلبم زاد روز اورا تبريک می گويم وبرايش آرزوی کاميابی دارم. شعرش در آسمان هفتم است وخواهان بسيار دارد که يکی منم. عمرش دراز وُ روزگارش شاد باد"

****

ديشب به خانه اش تلفن کردم. گفتم سايه جان! ساعت ۸ پيش تان خواهم بود.


رضا مقصدی و هوشنگ ابتهاج (ه. الف. سايه)

پله های اين خانه، دير سالی ست آشنای گامهای مشتاقانه ی من است. تا آنجا که به خاطر دارم هرگاه که از اين پله ها بالا می روم ،بيتی، يا پاره ای از يکی از شعرهای زمزمه گرش بر لبم می نشيند. ديشب نيز به زمزمه می خواندم:
"تا تو با منی، زمانه، با من است"

در را به روال هميشه، " آلما" همسفر ِديرينه اش به رويم باز کرد. از همان راهروی کوتاه، سيمای صميمی سايه، در اتاقش به چشم می آمد.
" ديدار شد ميسر وُ بوس وُ کنار، هم"

دو سالی ست روی صندلی چرمی ِ پزشکی می نشيند. بر ديواره های اتاقش پاره ای از شعر های شور انگيزش با خطی خوش ، خانه کرده اند. از ميان ِآنها شعری ست آرزومندانه، که دست ِ دوستِ هنر آفرين ِ همولايتی ِ ما قاسم شمسی، آن را نگاشته است. با مرکب وُ ترکيبی از آبِ انار و در همان نخستين ديدار، با ديوار، جلوه ی جانانه اش را به چشم می نشانَد:



استادم دکتر شفيعی کدکنی، در سال ۶۹ در کلن به همين خانه آمده بود و در همان شب تصميم می گيرد تا گزيده ای از شعرهای سايه را با گزينش خود در مجموعه ای با نام ِ :"آينه در آينه" ، انتشار دهد. اين کتاب تا اکنون بيست و يک بار نشر يافته است با ديباچه ی کوتاهی که غرور انگيز است.

کدکنی، در همان سطر ِآغازين ِ اين ديباچه می نويسد:"از دير باز با شعر سايه، اُنس وُالفت داشته ام ونمی دانم چگونه شکر ِ اين نعمت را بايد گزارد که حشر وُ نشر ِبسيار نزديک با او نيز، يکی از خجستگی های زندگی من در اين سال ها بوده است".

من نيز به همصدايی با استادخاطره انگيزم به همنشينی ِسی ساله ی خود با سايه (از تهران تا کلن) به خود می بالم به ويژه، وقتی که غم ِغريبِ غربت، جان های بی تاب را آهسته وُ پيوسته، می تراشد وُ می خراشد، حضور ِ سايه،سايه ساری سربلند برای دلهای درد مند است.

ديشب نيز با چنين تاکيدی به ديدارش رفته بودم. رفتم که به او بگويم:

" غنيمتی ست ترا داشتن
در اين گذار که بروحشت است وُ بر ظلمات
شب ِ سترون ِ دلگير
از زنجير می گذرد.

فدای گيسويت
اما
تو با منی وُتو!
تا
بامن باشی
شب از نوازش ِگيسويت
از حرير می گذرد."
اسماعيل خويی

بی ترديد، سياهی ِستبر ِ ديشبم از حرير گذر داشت.

استکان چايی را که بالا کشيدم تازه ترين وُ واپسين شعر ِ تايپ شده اش را به دستم داد وسيمايش در پس ِ دود ِ سيگارش، اندکی دود آلود شده بود.

من نيز، سيگاری گيراندم و ُ شعر را به آرامی خواندم. سر را که بلند کردم نگاهش بر نگاهم بود. به خوانش ِ دوباره اش نشستم. چشمم را که دوباره از کاغذ بر گرفتم، اين بار، دود از پيرامون ِ چهره اش دور شده بود وغمی نمناک در چشمهای خندانش، خانه داشت. نخست، چيزی نگفت. من نيز با شگفتی، چيزی نگفتم. اما حال و ُهوايم را به فراست، دريافت. به ناگاه در آمد وُ گفت:
"از ميان ِ نکته های بسيار، دو نکته نيز به درازای شصت سال، ذهنيت ِ شاعرانه ام را در بر گرفته است. يکی سرگذشت ِ دل آزار ِ "ديوار"، ديگری، سرنوشت ِ غمسرشت ِ"رود ".

هر ديواری دو رو دارد. هر دو روی آن، در درازای زمان، در مسير ِ تابش ِ آفتاب وُ بارش ِ مهتاب، وسُرايش ِ باران وُ نسيم اند و شاهد ديدار ها وُ پديدارهای رنگارنگ. بر پچ پچه های پاييز وُزمزمه های زرين ِ بهار، چشم می دوزند وُگوش می سپارند و تماشاگر ِ لحظه های شادمانه يا غمگنانه اند.

اما هيچگاه چشم ما به آجُرها و مصا لح ِ خُردی که در ميان آنها قرار گرفته اند خيره نمانده است و اندوه ِ نا پيدای آن تنگنای تاريک را نمی بيند. از اين روی، دلم گاهی برای آن آجرهای خُرد وُمصالح ِ بی آب وُ آفتاب وُ روزن ، می گيرد.

"رود" را اما سرنوشتی ديگر است. او را پيوسته ، آواز ِ پرواز ،بر فراز ِ آرزوهای آبی ست. تمام ِ نا همواری های راه را بی تابانه، تاب می آوَرَد تا سر، به سودای دوردست ِديرينه اش بسپارد. گويی، معشوقی ازلی، از دور، دستی به دوستی ، به سوی او تکان می دهد و او را آرام وُ رام ، به کام ِ خويش می خوانَد.

"دريا" آرزوی آبی ِرود است.

اما رود است وُ راه. راه هست وُ سنگلاخ، و چاله هايی که هر يک می تواند کام ِ بدسرانجام ِ چاهی باشد و عاطفه ی عاشقانه ی رود را به سرودی تلخ، در آميزد، يا نه، آن را شيرين وُ شادمانه، با معشوق ِ معطرش: "دريا". بياميزد.

اما رود را چه باک؟ با جانی پاک، بی باکانه همواره به زمزمه در خويش می خوانَد:

اگر به دامن ِ وصل ِ تو! دست ِ ما نرسد
کشيده ايم در آغوش، آرزوی ترا
حزين لاهيجی

***

ماجرای تازه ترين سروده ی "سايه"، با همه ی ظرافت ها وُ ظرفيت های پنهان وُ پيدايش، سرشت وُ سرنوشت ِ چنين رودی ست.

کلن ۲۴ اسفند ۱۳۹۰

***


هوشنگ ابتهاج (ه. الف. سايه)

قصه ی رودی خُرد که به دريا می رفت

رود ِخُردی که به دريا می رفت
چه به سر داشت؟ چه آمد به سرش ؟

سينه می سود به خاک
سر به خارا می کوفت
چاله را با تن ِخود پُر می کرد
تا سر انجام از آن رد می شد.

آه ، آن رود ِروان ديگر نيست
گر فرو مانده، زمينش خورده ست
گر رسيده ست به دريا ، درياست.

رود، رفته ست وُدراين بستر ِخشک
چاله ای هست وُ در او مشتی آب
که زمين می خورَدش.

قصه، اين است که آن آب منم!

کلن ۴ اسفند ۱۳۹۰


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016