پنجشنبه 26 تیر 1393   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
22 مرداد» چرا داعش؟٬ احمد فعال
31 تیر» بحثی در باب معضله روشنفکر دينی (بخش دوم)، احمد فعال
پرخواننده ترین ها

بحثی در باب معضله روشنفکری دينی؟ احمد فعال

احمد فعال
روشنگری دينی و يا روشنفکری دينی (نويسنده خيلی اصراری به استفاده از اين مفاهيم ندارد) مانند هر مشرب ديگر روشنفکری، به موجب تعهد به حقيقت و به موجب درکی که از حقيقت ارائه می‌دهد، ديندار است. به عبارتی، روشنفکری دينی از اين رو ديندار است، که معتقد است در دين حقيقت وجود دارد

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


مقدمه
در کتاب مبسوطی که تحت عنوان سنت‌گرايی، هويت‌گرايی و روشنگری در دست انتشار دارم، پرده از سه چهره دينداری برداشته‌ام. سنت‌گرايی را با الگوی فکری "يک در دنيا و صد در آخرت" معرفی کرده‌ام. يعنی، يک دين سکولار، دنيازده و کاملاً حسابگر. می‌توان به دهها و صدها گزاره فکری و اخلاقی و احکام عبادی اشاره کرد که در نگاه سنت‌گرايی با هدف حسابگری و سود و زيان کردن امور زندگی انجام می‌شوند. از انجام مناسک عبادی تا انجام کارهای خيريه، مانند کمک کردن و دستگيری از ديگران، از نذورات و صدقات، تا رزق و روزی در تقسيم ايام هفته جستن، همه با هدف کسب سود بيشتر و جمع و تفريق معاملات و مکاسب در دنيا و آخرت، انجام می‌گيرند. عقلانيت سنت‌گرايی استفاده از عقل ابزاری، به عنوان شاخه‌ای از عقل توجيه‌گری است. چهره دوم دينداری، هويت‌گرايی است. خاستگاه فکری هويت‌گرايی، سنت‌گرايی است. سنت‌گرايی، اجرای دين در حيطه وظايف و احوالات شخصی است. همين ديدگاه وقتی از خلوت زندگی شخصی پا به عرصه زندگی اجتماعی می‌گذارد، به هويت‌گرايی تبديل می‌شود. در نگاه هويت‌گرايی، دين وسيله تحقق اهداف اجتماعی قرار می‌گيرد. بنيادگرايی از همين جا ظهور پيدا می‌کند. تمام جريان‌های بنيادگرا در جهان امروز، جريان‌های هويت‌گرا هستند. بنيادگرايی را نبايد با افراط ‌گرايی و تروريسم اشتباه گرفت. بسياری از بنيادگراها در جهان بی‌آزار، غيرافراطی و حتی بدون مداخله در سياست، به دفاع از آئين و هويت خود می‌پردازند. با اين وجود بنيادگرايی مستعد افراط گرايی و حتی تروريسم است. خاستگاه فکری افراط گرايی و تروريسم، بنيادگرايی است. در اغلب نوشته‌های خود و بطور مبسوط در کتابی که بدان اشاره شد، هويت را حصاری توصيف کرده‌ام که از شخصيت حراست و دفاع می‌کند. در عين حال هويت زندان آدمی است. نقش دوگانه هويت را در جاهای ديگر به تفصيل توضيح داده‌ام۱. بنيادگرايی هرگاه به موجب هجوم عوامل بيگانه و خارجی، احساس کند که ديواره و يا حصاری که از شخصيت او، از ناموس او، و از هستی او حراست می‌کند، در معرض تهديد و يا نابودی قرار دارد، به صفوف افراط گرايی و تروريسم می‌پيوندد. همچنانکه بنيادگرايی نيروهای خود را از سنت‌گرايی بدست می‌آورد، افراط گرايی ارتش خود را از صفوف بنيادگرايی تدارک می‌بيند. به عبارتی، سنت‌گرايی را می‌توان ارتش ذخيره بنيادگرايی و بنيادگرايی را ارتش ذخيره افراط گرايی و تروريسم تلقی کرد. بنيادگرايی خيلی به سود و زيان، و محاسبه‌ی کرد و کار خود نمی‌انديشد. از همين رو عقلانيت هويت‌گرايی را، عقلانيت حقمدارِ توجيه‌گرانه ناميده‌ام.
قرآن مانند همه متون ديگر، در دو بيان آزادی و قدرت قابل تفسير است. يک يک آيات و احکام و دستورات قرآن را می‌توان در همين دو بيان تفسير کرد. نوع نگاه، نوع تفاسير و نوع دينداریِ سنت‌گرايی و بنيادگرايی و افراط‌ گرايی در متن قرآن، مانند هر متن و رويداد ديگر، در بيان قدرت جای می‌گيرند. روشنگری دينی و يا روشنفکری دينی (نويسنده خيلی اصراری به استفاده از اين مفاهيم ندارد) مانند هر مشرب ديگر روشنفکری، به موجب تعهد به حقيقت و به موجب درکی که از حقيقت ارائه می‌دهد، ديندار است. به عبارتی، روشنفکری دينی از اين رو ديندار است، که معتقد است در دين حقيقت وجود دارد. روشنفکری دينی به هيچ چيز جز حقيقت وامدار و متعهد نيست. حقيقت مقدم بر هر نوع عقيده‌ای، و در نتيجه مقدم بر دينداری است. اگر دينداری و يا هرنوع عقيده و يا هر نوع ايدئولوژی‌ای را پيش از سنجش و تحقيق، حقيقت بپنداريم، بدون هيچ کم و کاست از عقل توجيه‌گر بهره جسته‌ايم. دکارت در کتاب تآملات سخن نيکی دارد که بکار اين بحث می‌آيد. او می‌گويد، هر کس بايد در طول عمر خود يکبار به خانه تکانی افکار و عقايد خود بپردازد. هر فرد لازم است دستکم يکبار برای هميشه، تمام پيش‌فرض‌ها و پيش‌داشته‌های فکری خود را از ذهن پاک کرده و به بيرون بريزد. زيرا اين پيش‌داشت‌ها و پيش‌فرض‌ها، هيچيک محصول داده‌های تجربی و دريافت‌های معرفتی او نيستند. روشنفکران دينی، اغلب يکبار تجربه شک کردن و حتی بی‌اعتقادی در عقايد موروثی خود را، در تجربه زندگی پشت سر گذاشته‌اند. برخلاف گفته آقای دکتر سروش، وجه مميزه‌ روشنفکری دينی از سنت‌گرايی و بنيادگرايی، معرفت‌انديشی و تجربت‌انديشی نيست، بلکه تعهد او به حقيقت است. بسياری از جانبداران سنت‌گرايی و بنيادگرايی، خود را اهل معارف می‌شناسند. تا جائيکه مدعی اصلی معرفت‌انديشی هستند. از اين رو تکاپوی روشنفکری دينی در روشن کردن معرفت صحيح از معارف کذب و ناصحيح، پای مباحث مغلق فلسفی و کلامی را باز می‌کند، که هيچيک گره از پای روشنفکری دينی باز نمی‌کنند. معنای تجربت‌‌انديشی هم که بشدت مبهم است. آيا مراد از تجربت‌انديشی، تجربه‌گرايی است، مثل آنچه که پوزيتيويست‌ها می‌گويند؟ يا دين را به تجربه زندگی درآوردن است؟ اگر مراد تجربه‌گرايی است، فکر نمی‌کنم بدتر و ضعيف‌تر از اين بشود روشنفکری دينی را تعريف کرد. و اگر منظور آوردن دين به تجربه زندگی است، که سنت‌گرايی و بنيادگرايی دستی پيش‌تر و بيش‌تر در اين آورد و شد دارند. اگر بخواهيم کلمه انديشه را به روشنفکری دينی الصاق کنيم، بايد او را حقيقت‌انديش بدانيم. چيزی که ذهن روشنفکری يا روشنگری دينی را دغدغه‌مند می‌کند، دلبستگی او به حقيقت است. روشنفکری دينی معرفت و تجربه را راهگشای نيل به حقيقت‌ می‌شمارد.

تقدم و استقلال حقيقت از عقايد
اگر از محدوده سوفسطائيان خارج شويم، حقيقت مستقل از ذهن ما قرار دارد. تمام عقايد بايد به حق و حقيقت سنجيده ‌شوند. وامدار حقيقت بودن دو بهره بی‌نظير و گرانسنگ برای انسان به بار می‌آورد. نخست آنکه: جنگ هفتاد دو ملت از ميان برمی‌خيزد. اينکه هر کس و هر مرام و هر آئين خود را حق می‌پندارد، و به موجب حق‌پنداری، به اختلاف و بعضاً به ستيز با يکديگر منجر می‌شوند، امر واقع و مستمر در جهان است. به غير از عوامل جامعه‌شناختی و گروه‌بندی‌های ناشی از منافع و هژمونی‌های سياسی و اقتصادی، تا آنجا که به ستيزه‌های فرهنگی، سياسی و اختلاف عقايد باز می‌گردد، می‌توان يکی از مهمترين عوامل ستيزها را به اين دليل دانست که صاحبان عقايد، پيش از حقيقت، وامدار آئين و مرام خاصی هستند. و اگر نيک نظر بياندازيد، اين آئين‌ها و مرام‌ها و عقايد نمی‌توانند پوشاننده منافعی نباشند، که در پس خود، آگاهانه و ناآگاهانه پنهان کرده‌اند. کافی است هر فرد لحظه‌ای بدون هيچ پيش‌داوری، در ذهن، خود را وامدار حقيقت بشمارد، اگر در آن لحظه تصور اختلاف و ستيز در ذهن او مستولی شد، نويسنده می‌پذيرد که تفسير ناصوابی از اين رابطه بدست داده است. بهره دوم اينکه: تقاطی و تضارب و تعاطی آراء و افکار آسان می‌گردد. خودانتقادی به ارزش بدل می‌شود، و سرانجام وقتی هيچ امری مقدم بر حقيقت نباشد، هر فرد با آغوش باز پذيرای آراء و عقايدی می‌شود که ممکن است دست برتری در بيان حق و حقيقت داشته باشند. اکنون ممکن است خواننده‌ای بپرسد حقيقت چيست؟ همين اختلاف در برداشت و تفسير حقيقت، خود بجای رفع اختلاف‌ها و ستيزها، اسباب اصلی اختلاف‌ها و ستيزهاست. خواننده‌ای که اين پرسش را مطرح می‌کند، معلوم است که مراد نويسنده را دريافت نکرده است. اولاً وارد اين بحث نمی‌شوم که حقيقت در نفس‌الامر (در آنچه که مستقل از ذهن ما قرار دارد)، خيلی هم نمی‌تواند اسباب تفاسير گوناگون شود، اما فرض می‌گيريم که چنين باشد، مراد و مقصود نويسنده وجود تفاسير و برداشت‌های گوناگون نيست. هرکس با هر تفسير و تلقی‌ای که از حقيقت دارد، مشمول همين حکم است. تفاسير و برداشت‌های گوناگون و حتی به تعداد نفوس خلائق، مانع از رابطه‌ای که به موجب آن "تعهد به حقيقت، همه اختلاف‌ها و ستيزها از ميان برمی‌خيزند"، نخواهند شد. ريمون پولَن معتقد است انسان يک حيوان فيلسوف است و او از قول برگسون نقل می‌کند که هرکس بنا به ماهيت آزادی، دارای فلسفه خاص خويش و در نتيجه دارای حقيقت‌های مخصوص به خود است۲. با وجود تفاسير و برداشت‌های گوناگون درباره حقيقت، دستکم اين توافق عمومی وجود دارد که: "درست درست است و غلط غلط است. درست غلط نيست و غلط درست نيست". حتی آنها که حقيقت را از اساس انکار می‌کنند (مراجعه کنيد که به آراء و نظرات پراگماتيست‌ها و به ويژه آثار ريچارد رورتی)، جز به اميال و هوس نمی‌توانند بگويند، درست غلط است و غلط درست است. اما زندگی واقعی بر خلاف صور منطقی که درست و نارست امور و رخدادها را صورتبندی می‌کند، به پيش نمی‌رود. لذا بنا به وجود منافع گوناگون، و به موجب اعتياد در بيان‌های مختلف قدرت؛ عملاً هيچکس حاضر نيست دستکم به تمام و کمال تصديق کند که "درست درست است و غلط غلط است. درست غلط نيست و غلط درست نيست". اگر همه آدميان، پيش از هرچيز و بيش از هر چيز، خود را متعهد به حقيقت می‌دانستند، حتی به آن قسم از خطاهايی که حقيقت می‌انگاشتند، اختلاف‌ها و ستيزها از ميان می‌رفتند. اينکه من يک چيز را درست می‌پندارم و ديگری و ديگران چيزهای ديگری را درست می‌پندارند، با فرض اينکه سود و زيان خود را از درستی و نادرستی چيزها تفکيک کنيم، مانع از امتناع و پرهيز از اختلاف‌ها و ستيزها نخواهد شد. اما اگر من يک چيز را درست بپندارم، به اين دليل که منافعی برای من در پی دارد، بديهی است که تصديق نکرده‌ام که درست درست است. زيرا به محض جابجايی و تغيير منافع، همان امر درست نادرست می‌شود. مصلحت و مصلحت‌گرايی، در يک معنا چيزی جز اين نيست، که می‌گوئيم درست غلط است و غلط درست است. کسی که می‌گويد درست غلط است و غلط درست است، توجه نکرده که با اين فرضيه، جهان را به جنگ همه عليه همه فرا می‌خواند. زيرا اگر اين فرضيه درست است، همه بايد آن را بکار ببندند. اکنون جهانی را تصور کنيد که همه اين فرضيه را بکار ببندند، آنگاه چيزی از صلح، چيزی از عهد و پيمان، چيزی از عشق و دوستی، چيزی از اعتماد، چيزی از پايبندی، باقی می‌ماند؟ به علاوه اين فرضيه در درون خود حاوی تناقض است. زيرا گوينده بايد تصديق کند که فرضيه درست او غلط است.
در اينجا خوب است از واژه "وفاداری" که ژاک لاکان در روانکاوی و آلن بَديو در فلسفه اخلاق بکار می‌برند، کمک بگيرم. بحث درباره "ميل" هسته اصلی روانکاوی ژاک لاکان است. ميل نقطه تاريک و غير قابل بيان در هستی آدمی است. هر فرد در برخورد با ميل يا هسته درونی خود، به سوژه (ذهن کنشگر و فعال) تبديل می‌شود. اين عنصر در درون نمی‌ماند، برای بيان شدن راه به ديگری و راه به عرصه زندگی اجتماعی باز می‌کند. بطوريکه در يک معنا تمام پديده‌ها و روابط اجتماعی را می‌توان انعکاسی از سوژه شدن آدمی در برخورد با نحوه ظهور و بروز هسته درونی خود، يعنی ميل و تمنا دانست. ژاک لاکان در تحليل روانکاوانه خود، همواره روی اين امر تآکيد می‌کند که: "بر روی ميل و تمنای خود وفادار بمان و پافشاری کن". آلن بديو همين واژه لاکان را در فلسفه اخلاق بکار می‌برد. بنظر آلن بديو، انسان در مواجه با حقيقت به سوژه تبديل می‌شود. حقيقت از خلال يک رخداد ناب و يگانه مانند انقلاب، مانند عشق، مانند خلق يک اثر هنری، و سرانجام مانند کشف و اختراع يک پديده علمی، ظهور پيدا می‌کند. بنابراين برای سوژه شدن، انسان بايد به پيامدهای يک رخداد وفادار بماند۳. البته توجه داشته باشيد که آلن بديو نمی‌گويد وفاداری به حقيقت، می‌گويد وفاداری به رخداد. او حقيقت را وفاداری به رخداد می‌نامد و نه برعکس. اکنون اگر همين واژه را بطور عاريه‌ای به بحث خود بازگردانيم، نتيجه اين می‌شود که انسان بايد روی آنچه که درست می‌پندارد پافشاری کند و وفادار بماند. اين عبارت را می‌توان چنين تعبير کرد که :"روی حرفی که معتقديد حقيقت است، بمانيد۴". ملاحظه می‌کنيد که نويسنده در توصيف خود راه به خطا نبرده است. کافی است خواننده مثال‌های مختلفی که در زندگی اجتماعی و حتی در مناسبات خانوادگی با آن مواجه است، با همين ديدگاه به محک بگذارد.

عقلانيت روشنفکری دينی؟
روشنفکران دينی متعهد به حقيقت هستند. اگر به اغراق نگفته باشم بيش از ساير نحله‌های فکری ديگر و بيش از ساير روشنفکران متعهد به حقيقت هستند. زيرا: نخست آنکه، روشنفکران دينی، آفرينش و تکوين جهان را بيهوده نمی‌پندارند. به همين دليل معتقدند که در کار و بار آفرينش و تکوين جهان حقيقتی در کار هست. دوم آنکه، يک رابطه معنوی، عرفانی و رازآميز ميان انسان و حقيقت قائل هستند. بدين معنا که دلبستگی انسان با حقيقت را دلبستگی‌ای با معنا و هدفدار می‌شمارند. سوم اينکه، روشنفکران دينی نه به موجب ترس از دوزخ و يا به طمع بهشت، بلکه به موجب حساب و کتابی که در کار و بار زندگی و جهان می‌شناسند، دلبستگی به حقيقت و تعهد به حقيقت داشتن را، دارای پيامدی بس معنادار و با حساب می‌شمارند. وقتی گفته می‌شود: "چون حق آمد باطل بيرون می‌رود"، رابطه‌ای ظريف و معنادار در زندگی می‌يابند که دلبستگی و تعهد آنها را به حقيقت مستحکم می‌کند. به موجب تعهد و دلبستگی روشنفکران دينی به حقيقت، صبر و حوصله، انتقادپذيری (سعه صدر يا شرح صدر، يا سينه‌ای فراخ)، و دفاع از حقوق و آزادی ديگران، نزد روشنفکران دينی مستحکم‌تر، با دوام‌تر و واقعی‌تر است. آن دسته از انديشه‌ورزانی که خود را در صف روشنفکران دينی می‌پندارند، اما فاقد ويژگی‌هايی هستند که برشماردم، بيان آنها بيان قدرت، و تعهد آنها بيش از هر چيز به مناسباتی است که وامدار آن هستند. همينجا خاطر نشان کنم که دسته‌ای از روشنفکران دينی که در ايامی چند، مستقيم و غيرمستقيم دستی بر ستم دگرانديشی داشته‌اند، راه‌حل توجيه کردن نيست، راه‌حل پذيرش انتقاد و تعهد به جبران جفاهاست. و الا نمی‌توانند دستکم ميانه‌ای با ويژگی‌های روشنفکری دينی داشته باشند. پذيرفتن خطاها و جفاها، آنان را بزرگ و ارجمند می‌دارد و نه کوچک.
بدين‌ترتيب عقلانيت مورد نظر روشنفکری دينی، عقلانيت آزاد و بيان او در تفسير دين، بيان آزادی است. بسياری از خبط و خطاها، تعارضات و تناقضات که به دين نسبت داده می‌شوند، از جمله تناقض ميان عقل و دينداری و عقل و ايمان، در پرتو بيان آزادی پاسخ ديگری می‌يابد، که جلوتر بدان اشاره خواهم کرد. عقلانيت آزاد، عقلانيت فارغ از ملاحظات است. ملاحظات سياسی، ملاحظات قومی و فرهنگی، ملاحظات عقيدتی، ملاحظات عاطفی و خونی و بدتر از همه ملاحظات ناشی از منافع و تعلقات طبقاتی، همه عواملی هستند که عقل را از رويارويی با جهان واقعی باز می‌دارد. اين ملاحظات هر يک به منابع سانسوری تبديل می‌شوند که جهان واقعی را از ورای جهان مجازی، برای عقل ترسيم می‌کنند. عقل آزاد امتناع و پرهيز از هرنوع توجيه‌گری است. توجيه زمانی بکار عقل می‌آيد، که همه چيز برای توجيه کننده مقدم می‌شود، جز حقيقت. عقل آزاد، عقل مستقل و کنشگر است. عقلی است که از واکنش شدن نسبت به ديگران و نسبت به رويدادها، پرهيز و امتناع می‌کند. اکنون اين پرسش به ميان می‌آيد که آيا عقل آزاد و کنشگر، همان عقل خودبنياد نيست؟ مُراد از عقل خودبنياد چيست؟ عقل خودبنياد، مفهوم مبهمی است. اگر مراد ازعقل خودبنياد، عقلی باشد که "من" و "ديگری" به عنوان نوع انسانی، نسبت به چيزها و در چيزها تعقل بخرج می‌هم و به تصميم می‌رسيم، بديهی است که در دنيای مجازی امروز و با وجود تسلط تکنولوژی‌های رسانه‌ای، تقريبا وجود چنين عقلانيتی در عمل بسيار کمياب است. زيرا در زمانه‌ای که بقول هابرماس به "پايان فرديت"، و بقول فوکو به "پايان سوژه" رسيده‌ايم، خودی درکار نيست تا خويشتن را در آئينه عقل بنياد نهد. بنا به قاعده، بايد مراد از عقل خودبنياد، عقل مستقل و کنشگر باشد.
اصطلاح "استقلال مبنای عقل" را هم که آقای دکتر سيد جواد طباطبايی بکار می‌برد، دستکم به لحاظ ساختار انشايی معيوب است. احتمالا او عبارت "عقلی که در بنياد خود مستقل است"، را به يک اصطلاح تبديل کرده است. او اگر بخواهد اين عبارت را به يک اسم يا يک اصطلاح برگرداند، بايد می‌گفت، "عقلِ مستقل در بنياد خويش". اين انتقاد را از اين رو آوردم که متاسفانه فراوان اشکالات نگارشی در نحوه اسم‌گذاری مفاهيم فلسفی، نزد نويسندگان و اهل فلسفه وجود دارد، که تنها خوانندگان را به دردسر می‌اندازند. محتملاً مراد آقای طباطبايی از بکار بردن "استقلال مبنای عقل" همان "عقل خودبنياد" است. اگر "عقل خودبنياد"، همان عقلی است که از ملاحظات آزاد و در بند دنيای مجازی نيست، استفاده از مفهوم "عقل آزاد"، مفهوم روشن‌تری است. زيرا مفهوم عقل آزاد به روشنی می‌تواند ناظر به کنشگری و استقلال عقل انسان باشد.
اکنون خواننده می‌تواند و حق دارد بگويد: اينها همه ادعاست و در عقلانيت دينداری خالی از محتواست. به اين سخنان از آقای دکتر مصطفی ملکيان توجه کنيد: «روشن‌فکری قوامش به عقلانيت است، روشن‌فکر، روشن‌فکر نيست مگر اينکه به عقلانيت التزام داشته باشد، التزام صددرصد به عقلانيت داشته باشد. التزام حتی‌المقدور و يا نزديک به صددرصد داشته باشد. از زمان کانت ، هردر و لسينگ و ديگران که بحث روشن‌فکری پيش آمد چه در سنت روشن‌فکری فرانسوی چه در روشن‌فکری آلمان و انگلستان، روشن‌فکر به کسی اطلاق می‌شد که پاسدار عقلانيت است و قوام روشن‌فکری پاسداری از عقلانيت است.
اما از سوی ديگر قوام تدين و ديانت پيشگی و دين‌ورزی تعبد است. محال است که کسی ادعا کند که من مسيحی هستم و بعد بگويد من نسبت به هيچ‌يک از سخنان عيسی تعبد ندارم، بلکه هر سخنی که از زبان عيسی صادر شد من از او مطالبه‌ی دليل نمی‌کنم و تا عيسی دليل قانع‌کننده و دليل قاطع اقامه نکند من سخن او را نمی‌پذيرم، اشکال ندارد که کسی اين حرف را بزند؛ اما نبايد ديگر اسم خودش را مسيحی بگذارد؛ چون مسيحی کسی است که لااقل به سخن عيسی تعبد بورزد و سخن عيسی مسيح را بدون چون‌وچرا بپذيرد. معنا ندارد که کسی بگويد من مسلمانم ولی تا يک يک جملات قرآن را مطالبه‌ی دليل نکنم و دليل قانع‌کننده‌ای درباره‌اش القا نشود من نمی‌پذيرم پس اگر اين‌طوری باشد که همه‌ی مردم جهان مسلمان هستند؛ چون اگر برای همه‌ی مردم جهان، برای يکايک جملات قرآن دليل قانع‌کننده و قاطع بياوريم آن‌ها هم می‌پذيرند. مسلمان کسی است که نسبت به جملات قرآن و پيامبر اسلام لااقل تعبد بورزد؛ يعنی اين سخنان را بی‌چون‌وچرا بپذيرد. اگر قوام روشن‌فکری به عقلانيت است و اگر قوام تدين و دين‌ورزی به تعبد است، بنده عرض می‌کنم که عقلانيت با تعبد سازگار نيست، عقلانيت نافی تعبد است، تعبد نافی عقلانيت است چگونه دو چيزی که يکديگر را ذاتاً نفی می‌کنند در پروژه‌ی روشن‌فکری دينی می‌خواهند با هم جمع شوند؟۵».
همچنين به اين عبارات از آقای دکتر سيد جواد طباطبايی نيز توجه کنيد: «من‌ معنای‌ روشنفکری‌ دينی‌ را به‌ درستی‌ در نمی‌يابم‌. بيست‌ و پنج‌ سال‌ پس‌ از انقلاب‌ اسلامی‌بايد اين‌ مطلب‌ روشن‌ شده‌ باشد که‌ با جعل‌ اصطلاحات‌ تهی‌ ازمضمون‌ نمی‌توان‌ به‌ بی‌معنايی‌ رفتارهای‌ خودمان‌ معنايی‌ بدهيم‌. روشنفکری‌، به‌ هر حال‌، ترجمه‌ واژه‌ای ‌اروپايی‌ است‌ و معنای‌ کمابيش‌ روشنی‌ دارد. روشنفکر، به‌ گونه‌ای‌ که‌ از معادل‌ لاتينی‌ آن‌ می‌توان‌ دريافت‌، اعتقاد داشتن‌ به‌ استقلال‌ مبنای‌ عقل‌ است‌. در زبان‌ فارسی‌، ترجمه‌ آن‌ اصطلاح‌ به‌ روشنفکر نيز خيلی‌ هم‌ بی‌معنا نيست‌، اشاره‌ به‌ دوره‌ روشنگری‌ دارد که‌ شعار آن‌، چنان‌که‌ کانت‌ می‌گفت‌، خروج‌ از قيمومت‌ و نفی‌ تقليد بود. به‌ اين‌ معنا ديانت‌ روشنفکر عين‌ تلقی‌ او از عقل‌ است‌. بنابراين‌، اگر افزودن‌ دينی‌ به‌ روشنفکری‌ به‌ معنای‌ محدود کردن‌ عقل‌ با توجه‌ به‌ الزامات‌ ديانت‌ بوده‌ باشد، در اين‌ صورت‌ بايد گفت‌ که‌ روشنفکری ‌دينی‌ ترکيبی‌ دارای‌ تضاد و البته‌ بی‌معناست‌. در يک‌کلمه‌، روشنفکری‌، اگر در واقع‌، روشنفکری‌ باشد، يعنی‌اعتقاد به‌ استقلال‌ مبنای‌ عقل‌، نمی‌تواند خود را با الزامات‌ مبنای‌ ديانت‌ سازگار کند۶».
ملاحظه می‌کنيد که عمده استدلال آقای دکتر ملکيان، امر تعبدی بودن دين، و متقابلاً التزام روشنفکری به عقلانيت است. و عمده استدلال آقای دکتر سيد جواد طباطبايی، اعتقاد به وجود عقلی است که در مبنای خود مستقل است و متقابلاً اشاره‌ی دينداری به عقل، عقلی است که در محدوده شرع قرار می‌گيرد. اما اين دو نويسنده محترم توجه ندارند که استدلال آنها، و کشف تناقض در مفهوم "روشنفکری دينی" ، تنها اعتبار در تفاسيری می‌جويند که در نگاه بنيادگرايی و سنت‌گرايی وجود دارند. به همين دليل است که همواره به تکرار گفته‌ام که منتقدين دين و بخصوص دين‌ستيزان، علاقه شگرفی دارند تا نقد دينی خود را استوار بر نوع نگاه و تفسيری قرار دهند که بنيادگرايی ارائه می‌دهد. در نقد سخنان اين منقدين، به اختصار توجه خوانندگان را به دلايلی جلب می‌کنم که ناشی از سخنان و استدلال‌های درستی است که بر پايه امرهای نادرست قرار گرفته‌اند. تفصيل آن را به نوشته‌هايی ارجاع می‌دهم که به شرح مبسوط اين مفاهيم پرداخته‌ام. امرهای نادرست عبارت اند از:
۱- نخستين و مهمترين امرِ نادرست، تصويری است که منتقدين محترم، مانند اغلب و يا قريب به همه دينداران، از خداوند و مهمتر از آن، از رابطه ميان خدا و انسان در ذهن ايجاد کرده‌اند. ۵ مقاله به اين بحث اختصاص داده‌ام و آخرين فصل کتاب خود را به همين بحث پرداخته‌ام. همه و يا اغلب خطاهای ما، چه در نوع دينداری و خداپرستی و چه در نقد دينی و چه در دين ستيزی، به همين تصاوير غلط باز می‌گردند. در آن نوشته با استناد به آيات قرآن روشن کرده‌ام که خدا امر بيرون از انسان نيست. رابطه انسان با خداوند يک رابطه مستقيم و بی‌واسطه است. مانند هر رابطه مستقيم و بی‌واسطه‌ای که انسان با امرهای واقعی و با دنيای واقعی برقرار می‌کند. انسان به موجب فطرت و به موجب آگاهی و خودآگاهی و به موجب آزادی، موجودی است گشوده در ذات خدا. «فطرت الله و التی فطر الناس عليها۷». فطرت خدا بگونه‌ای است که فطرت انسان برآن بنا نهاده شده است. فطرت در لغت به معنای گشودگی است. خداوند گشودگی محض است، هستی محض است و هستی آن وجودی است که وجود حق است. و همچنانکه هگل می‌گويد: "حق آن وجودی است که وجود آزادی است". او اول و آخر هستی است، آنچنانکه حقيقت هستی است. و او ظاهر و باطن هستی است، آنچنانکه آزادی در نهان هستی است و سرانجام او حق است. بنابراين خداوند امر بيرون از انسان و جدا از انسان نيست. امری است همتافته با استعدادها، همتافته با حقوق و همتافته با فضل‌های نهفته در انسانيت انسان.
۲- دومين امر نادرست، برداشت از مفهوم عبد در قرآن است. در اغلب و يا تمام ترجمه‌ها عبد را به معنای بندگی آورده‌اند. اين معنا ناقض معنای درستی است که قرآن از عبد و عبوديت مراد کرده است. عبد بندگی نيست، آزادگی است. نوع رابطه لطيف و عرفانی است که مؤمنان با امر حق برقرار می‌کنند. عبوديت انسان در برابر خداوند، رابطه‌ای است که ‌انسان با همتافته خويشتنی ايجاد می‌کند. دعوتی است از واکنش شدن به کنشگری، آنچنانکه گويی انسان به حقوق و استعدادها و فضائل خويش دعوت می‌شود. دعوتی است به خود بودن و در خود زيستن. بنا به اينکه حقوق هر فرد مکمّل حقوق ديگری است، و بنا به اينکه حقوق انسان مکمّل حقيقت هستی است، دعوت به عبوديت، دعوت به يگانه بودن و در يگانگی زيستن با همه هستی است. دعوت به عبوديت، دعوت به تبعيت از قواعد طبيعت است. حالا چرا نويسنده چنين ادعا می‌کند؟ نخست آنکه، رجوع می‌دهم به مقاله‌ای که تحت عنوان الاهيات آزادی توسط همين قلم نگارش شده است. در آن مقاله تصويری از خدا ارائه می‌شود که معنای عبد و عبوديت را نزد خوانندگان روشن خواهد کرد. دوم آنکه، در سوره الذريات خداوند می‌گويد: "ما جن و انس را خلق نکرديم مگر آنکه به عبادت ما بپردازند". توضيح اينکه: در آغاز سوره الذريات خداوند به بعضی از پديده‌ها و رويدادهای طبيعت، مانند بادهايی که افشاننده‌ ذرات هستند و ابرهايی که حمل کننده باران هستند، و کشتی‌هايی که بر سطح دريا روانند، و آسمان‌هايی که تجلی‌بخش زيبايی‌ها هستند، قسم می‌خورد. در ادامه از عاقبت و آخرت نيک و بد آدميان، و همچنين از حقوقی که محرومان در اموال ديگران برخوردار هستند، ياد می‌کند. بنا به اينکه رويه قرآن در بيان پندها و تمثيل‌ها تجربی است، از آسمانی ياد می‌کند که در آن رزق و روزی بشر نهفته است و از دريايی ياد می‌کند که سپاه فرعونيان غرق شدند و از بادهايی ياد می‌کند که قوم عاد گرفتار شدند. در گير و دار همين مباحث است که خداوند می‌گويد: "ما جن و انس را خلق نکرديم مگر آنکه به عبادت ما بپردازند". اکنون نيازی به توضيح نيست که معنای عبوديت جز اشاره به صيروريت (شدن) طبيعی رويدادها و نحوه مواجه انسان با اين رويدادها، چه معنايی می‌تواند داشته باشد؟
۳- سومين نادرست، نقد و نظريه‌ای است که آقای دکتر سيد جواد طباطبايی در باره محدود کردن الزامات عقل با الزامات شرع، ارائه می‌دهد. درباره معنای اطاعت در قرآن در جاهای ديگر به تفصيل شرح داده‌ام۸. اما مختصر آنکه اطاعت از ريشه طوع، به معنای ميل داشتن است. در مقابل، کرهْ يا اکراه، به معنای بی‌ميلی است. در قرآن واژه طوع و کرهْ متقابلاً با يکديگر آمده‌اند. آيه مربوط به "لااکراه فی‌الدين" مفسر همين واژه طوع و يا اطاعت است. وقتی طوع در تقابل با کره در قرآن آمده است، معنای روشن آن اين است، که طوع و اطاعت نمی‌تواند از روی اکره باشد. بايد از روی ميل و اختيار باشد. بدين‌ترتيب هم آيه "لااکراه فی‌الدين" اين را می‌گويد و هم تقابل طوع و کرهْ روشن می‌کند، که اطاعت ميل و اختيار است، نه جبر و اکراه. اکنون هر گاه اشاره‌ای داشته باشيم به ۱۲ الی ۱۳ آيه قرآن، که بيانی صريح و بدون تفسير بر اِعْمال نکردن همين ميل ارائه می‌دهد، خواهيم يافت که در قرآن چيزی به معنای الزامات شرعی وجود ندارد. اصطلاح الزامات شرعی، برگرفته آقای طباطبايی از نوع تفاسير و نگاه بنيادگرايی است. مضاف بر اين، الزام کردن و محدود کردن عقل، ضديت با عقل است. قرآن در جاهای مختلف دعوت به تدبير کردن و تعقل به خرج دادن در چيزها و حتی تدبير و تعقل در خود قرآن کرده است. اينکه قرآن دعوت به تعقل کردن پيروان خود نموده است، و از اين بيشتر، برخوردی بشدت ملامت‌آميز با کسانی دارد که حتی در اقوال پيامبر تدبير نمی‌کنند، با کدام محدوديت و الزام کردن عقل سازگار است؟ به اين آيه توجه کنيد: «أَفَلَمْ یَدَّبَّرُوا الْقَوْلَ أَمْ جَاءهُم مَّا لَمْ یَأْتِ آبَاءهُمُ الْأَوَّلِينَ۹» (چرا در قول پيامبر تدبير نمی‌کنيد؟ شايد آنچه او آورده است، چيزی جز گفته‌های آباء و اجداد اوليه نباشد؟). سرانجام اينکه، اگر معنای تدبير کردن و تعقل کردن در آيات، و در قرآن، و در اقوال پيامبر، اين باشد که تدبير کننده به همان امری دست بيابد، که قرآن می‌گويد و يا پيامبر می‌گويد، جز تهی کردن و دستاويز کردن معنا و مفهوم تعقل کردن و تدبير کردن، چه معنايی می‌تواند داشته باشد؟ حاشا و کلاّ از قرآن و کلام خدا که بخواهند چنين در تهی کردن و دستاويز قرار دادن مفاهيم، بکوشند. در ادامه بحث به موضوع تناقض ايمان و عقل خواهم پرداخت.

Ahmad_faal@yahoo.com
www.bayaneazadi.com


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016