مکتب شيراز و سلوک عرفانی، گفتگو با سروش دباغ
سلوک معنوی در جهان راززدايی شدۀ پيرامونی و پای نهادن بر بامهای آسمان و از پی نيازهای ثانويهای مانند معنويت، عرفان، دين، هنر، ... روان شدن، متوقف بر رفعِ حاجات اوليه و جدی گرفتن اقتصاد و معيشت است؛ اما به ميزانی که رافع و از ميان بردارندۀ حاجات اوليه باشد و نه بيشتر
*اگر به بررسی قرن هفت هجری و فضايی که سعدی در آن زيست می کرد، بپردازيم، در واقع با سه جريان محوری مواجه خواهيم بود. يکی فلسفه و عرفانِ دوران پيش از سعدی است و ديگری شعر پيش از سعدی. به طور خلاصه، فضای اجتماعی و سياسی و عرفانی پيش از سعدی و همزمان با او چگونه بوده است؟ چه فضايی ازآن زمانه ترسيم می کنيد؟
- بنا بر يک تقسيمبندی کلان در تاريخ تمدن ايرانی-اسلامی، می توان چند نحلۀ عرفانی رااز يکديگر تفکيک کرد. عرفان خراسانی که متعلق به خطۀ خراسانِ بزرگ آن روزگار بوده و بزرگانی چون بايزيد بسطامی، ابوالحسن خرقانی، ابوحامد غزالی، فريد الدين عطار نيشابوری و مولانا جلالالدين بلخی در آن پرورده شده و سر برآوردهاند. در مقابل مکتب ديگری هست که می توان آنرا «عرفان فلسفی» انگاشت و قلمداد کرد. بزرگ اين نحله، شيخ محیالدين عربی است که آموزه هايش از طريق صدرالدين قونوی و شيخ حيدر آملی در ميان اهل سنت و شيعيان بسط پيدا کرده است. عرفان خراسانی، عرفانی غير فلسفی است و مبتنی بر توضيح دقائق و ظرايف سلوکی واخلاقی. نوشتههای بايزيد بسطامی و متون عرفانی ای نظير منطقالطير عطار و مثنوی معنویِ مولوی، مملوّ و مشحون از نکات نغز سلوکی اند.جمله مشهور ابوالحسن خراقانی که بر سر مزار و بارگاه او نوشته شده را در نظر آوريد: "هر آن کس که بدين سرا در آيد نانش دهيد و از ايمانش مپرسيد"؛ نحلۀ عرفان خراسانی با مقولاتی چون جوانمردی و فتوت و مروت عجين شده است. در مقالۀ «در غياب رنج ديگری: طرحواره ای از عرفان مدرن ۳»، مفهوم «ديگری» و اهميت اخلاقیِ آن در قوام يافتنِ سلوک عرفانی را با عنايت به مفاهيم فتوت و جوانمردی در عرفان خراسانی تبيين کرده ام. در کنار اين دو مکتب عرفانی، نحلۀ ديگری هم در سنت عرفانی سر بر آورده که به تعبير جناب آشوری می توان آن را «مکتب شيراز» قلمداد کرد. اين مکتب دو قهرمان برجسته دارد، يکی شيخ مصلح الدين سعدی و دومی حافظ شيرازی. اين دو عارف، افزون بر اينکه شاعران تراز اولی بودند، دلمشغول مناسبات و روابط اخلاقیِ جاری در زندگی پيرامونی بودند و دربارۀ آن می انديشيدند و نتايج تاملاتِ خويش را به هنرمندی هر چه تمام به تصوير می کشيدند.ايشان،به آنچه به تعبير متخصصان علم سياست در «پوليس» میگذشت، عطف نظر میکردندو حساس بودند.
حافظ نسبت به تحولات جاری جامعۀ خويش حساس بود. هنگامی که نسيمی وزيدن میگرفت و احياناً گشايشی در امور سياسی پديد میآمد، آنرا به صدای بلند ابراز میکرد:
سحر ز هاتف غيبم رسيد مژده به گوش
که عهد شاه شجاع است می دلير بنوش
شد آنکه اهل نظر بر کناره می رفتند
هزارگونه سخن در دهان و لب خاموش
به بانگ چنگ بگوييم آن حکايت ها
که از نهفتن آن ديگ سينه می زد جوش
حافظ اتفاقات سياسی را رصد میکرد، همچنين اوضاع و احوال اجتماعی زمانۀ خود را به دقت زير نظر داشت و تزوير و ريا کاریِ جاری در جامعۀ دينی آن روزگار و مشیِ زاهدان ظاهرپرست را به صراحت نقد می کرد:
در ميخانه ببستند خدايا مپسند
که در خانۀ تزوير و ريا بگشايند
اگر از بهر دل زاهد خودبين بستند
دل قوی دار که از بهر خدا بگشايند
از منظر لسانالغيب، جامعۀ اخلاقی برتر از جامعه فقهی است؛ لازمۀ اين سخن اين است که زهد فروشی و فسق نمايی بايد فرو نهاده شود:
دلا دلالت خيرت کنم به راه نجات
مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش
حال از منظر سياسی و مشروعيت سياسی و نسبتی که اين امر با سلسلۀ عرفا و تصوف برقرار میکند، چه می توان گفت؟ در ساحت نظر، سؤال از اين قرار است که آيا میتوان از دل آموزههای عرفانی مشروعيت سياسی رااستخراج کرد؟ به تعبير ديگر آيا میتوان نظام سياسیِ مبتنی بر آموزههای عرفانی بنا کرد؟ از منظر تجربی پاسخ مثبت است. تا کنون نظامهای سياسیِ چندی مبتنی بر آموزههای عرفان کلاسيک شکل گرفته است؛ نظير حکمرانیِ سلسلۀ صفويه در سده های پيشين. در روزگار جديد البته اين تصوير از مشروعيت سياسی که طنين افلاطونی پر رنگی دارد، به نحو اغلبی از ميان رخت بسته و ساز و کار دموکراتيک و پاسداشت حقوق اقليتها جايگزين آن شده است.
* در ساحت ذهن و نظر اينگونه است، در وادی عمل رفتار عرفا چگونه بوده است؟
- در وادی عمل به نظر میآيد که عموم عرفای مسلمان مشارکت چندانی در سياست نداشتند. شما از شيخ نجمالدين کبری که بگذريد، اکثر عرفا عموماً نظارهگر حوادثی بودند که در سپهر سياست رخ میداد. عموم عرفای سنتی، چنانکه آوردم، دلمشغول امر سياسی نبودند و در باب سياست نظريه پردازی نمیکردند. می توان چنين انگاشت که حافظ و سعدی در اين ميان مستثنا بودند؛ يعنی شاعر- عارفانی بودند که علاوه بر پرداختن به امور باطنی و اخلاقی، دلمشغول مناسبات و روابط اجتماعی و سياسی هم بودند. سعدی، در فصل اول گلستان، «در سيرت پادشاهان»، و همچنين در باب اول بوستان ،«در عدل و تدبير و رای»، نصيحت کردن پادشاهان پيشه می کند و ايشان را به انصاف و مروتِ نسبت به خلق دعوت میکند؛ در عين حال در جای خود، فقيهان را هم نقد می کند:
من از آن گذشتم ای يار که بشنوم نصيحت
برو ای فقيه و با ما مفروش پارسايی
حافظ و سعدی در باب آنچه در جامعۀ دينیِ آن روزگار میگذشت در مکتوبات و اشعار خويش سخن گفته و داوری کرده اند. در مکتب شيراز، مشخصاً اين دو شاعر - عارف برجسته را داريم که به آنچه در پوليس می گذرد، حساسيت دارند و برای تنظيم بهتر مناسبات و روابط انسانی، توصيههای اخلاقی میکنند؛ توصيه هايی که متضمنِ پاسداشت انسانيت است و بر صدر نشاندن اصولِ اخلاقی.
* اينکه اهالی مکتب شيراز پروای اخلاق و دغدغه زندگی پيرامونی داشتهاند به اين معناست که عارف-شاعرانی هستند که رايشان و قولشان رنگ و بوی اين دنيايی گرفته يا سپهری عرفی پيدا کرده است. اين را چه طور میتوانيم تحليل کنيم؟ علی الخصوص که بحثمان دربارۀ اقتصاد است و می خواهيم از اينجا وارد فضای اجتماعی و اقتصادی آن دوران شويم.
- حافظ، زندگی اين جهانی را جدی میگيرد و پرداختن به امر سياسی نزد وی از همين امر نشات میگيرد؛ سعدی هم همينطور است. به ميزانی که اين دو شاعر- عارف به زندگی پيرامونی و مناسبات و روابط انسانی پرداختهاند، دلمشغول مناسبات اقتصادی هم بوده اند. سعدی جهانگرد بود، به لحاظ تمکن و تمول،وضعيت نسبتا خوبی داشت؛ حافظ اهل سفر نبود، به گواهی ديوانش از مال دنيا چندان بهره ای نبرده بود؛ در عين حال امور اين جهانی را جدی میگرفت. وی دعوت به فقر و تنگدستی نمی کند و با کامجويی و تمتع جستن و کام گرفتنِ از نِعَم اين جهانی بر سر مهر است. از اينرو حافظ در اشعارش در عرفان زاهدانه، اعم از زهد ريايی و زهد واقعی طعن ميزند و « کيميای سعادت» غزالی را همصحبت مناسبی در وادی سلوک نمی انگارد:
بياموزمت کيميای سعادت
ز همصحبت بد جدايی جدايی
در مجموع، سعدی نيز چنين مشيی دارد و به تعبير محمد علی همايون کاتوزيان، شاعر عشق و زندگی است. فی المثل، حکايت « جدال سعدی با مدعی در بيان توانگری و درويشی» در گلستان، به نيکی از استدلال های سعدی دربارۀ مواهب مکنت پرده بر می گيرد.
* منظور دقيقا افتراقيست که ميان اين دو پيش قراول مکتب شيراز با ديگر مکاتب عرفانی-ادبی فی المثل در مواجهه با مسئله مرگ وجود دارد و به چشم می خورد؟
- «مرگ» از آيينههايی است که می توان در آن تلقی عارف از حقيقت زندگی را دريافت. اگر بتوان عارفی مثل مولانا را «مرگانديش» خطاب کرد، بايد حافظ و سعدی را «مرگآگاه» انگاشت. به نزد عارفی مثل مولانا، بايد در پی بهانهای بود برای ترک کردن اين دنيای زندان صفت:
اين جهان زندان و ما زندانيان
حفره کن زندان و خود را وا رهان
به نزد مولانا و برخی ديگر از عرفا، ما بر روی اين کره خاکی آمده ايم که برويم، نيامدهايم که بمانيم. مرگ انديشیِ ايشان متضمن اين امر است؛ اما عارفان «مرگ آگاه»، در حاليکه به رای العين می دانستند و می ديدند که فرصت ما بر روی اين کرۀ خاکی محدود است و چند صباحی بيشتر زنده نيستيم ؛ بر آن بودند تا از اينجا و اکنون استفادۀ بهينه برند و قدر آنرا بدانند، که:
هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نيست که انجام کار چيست
پيوند عمر بسيته به موييست هوش دار
غمخوار خويش باش غم روزگار چيست
به تعبيری که در مقالۀ « مرگ در ذهن اقاقی جاريست» آورده ام، شاعران و عارفان مرگِ آگاهی نظير سعدی و حافظ، زندگی را جدی می انگاشتند و سهم آنرا می پرداختند و با جدی انگاشتن زندگی، در همين جهان، « زندگی ابدی» پيشه کرده و انتقام مرگ را از زندگی می گرفتند.
* بسياری معتقد ند که سعدی بيش از حافظ به عشق اين دنيايی و ملموس معتقد است. اگر از زندگی حرف می زند، زندگی اين دنيايی تر است. برای همين از کار و تلاش بيشتر حرف می زند، اعتقاد به اين است که سعدی بيش از ديگر شعرا به مقوله کار و تلاش در شعرش اشاره می کند. اين رای را قبول داريد؟
- در باب مفهوم عشق با شما همدلم، هر چند در ديوان حافظ نيز اشعار عاشقانۀ زمينیِ لطيفی يافت می شود:
چه خوش صيد دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس آهوی وحشی را از اين خوشتر نمی گيرد
افزون بر اين،آسيبشناسیِ جامعۀ دينی نيز نزد حافظ پر رنگ است. از سوی ديگر ، همانطور که اشاره کرديد، سعدی نيز اشعار عاشقانۀ بسيار لطيفی دارد. مثلا،ابيات غزل زير آنقدر لطيف است که می توان آنها را مکرر خواند و از آن حظ زيبايی شناختی و بلاغی برد:
خبرت خرابتر کرد جرا حت جدايی
چو خيال آب روشن که به تشنگان نمايی
بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی
شب و روز در خيالی و ندانمت کجايی
تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی
چه از اين به ارمغانی که تو خويشتن بيايی
سخنی که با تو دارم به نسيم صبح گفتم
دگری نمی شناسم تو ببر که آشنايی
افزون بر اين، سعدی دلمشغولی های اجتماعی پررنگی داشته، بر قصۀ کار و تلاش و بايسته و ضروری بودن آن در آثار خويش تاکيد کرده است.
* اساساً قبول داريد که شعر پارسی، کارگريز است يا در مفهوم و در محتوا، به سمت يک عرفان آن دنيايی حرکت میکند؟
- تمام اشعار پارسی از اين دست نيست و به تعبير شما به سمت عرفان آن دنيايی حرکت نمی کند؛ هر چند بخش قابل توجهی از ادبيات عرفانی ما اينچنين است و گريختن از دنيا را توصيه می کند. تعابيری نظير « الامر اسهل من ذلک» متعلق به عرفای ماست؛ کسانی که به دنيا و ما فيها اعتنايی نمی کردند.
* علتش را چه میدانيد؟
- علتش جدی نگرفتن دنياست.می گفتند میگذرد، بگذار تا بگذرد. از اينرو برای معيشت و زندگی اين جهانی نظريه پردازی و برنامهريزی نمیکردند؛ چون آنرا جدی نگرفته بودند. وقتی انسان امری را جدی بگيرد، بدان سمت حرکت می کند و از پی آن روان میشود.اما،عارفی مثل سعدی که متعلق به مکتب شيراز است، شاعرِ عشق و زندگی بود؛ از اينرو کار و زندگی اين جهانی را جدی می گرفت.
* سوال اينجاست که چرا شعر فارسی کارگريز است. چرا عرفای ما اينگونه فکر میکردند؟
- نگرش عرفانی عموماً اينچنين است و برای اين جهان (عالم ناسوت)، در قياس با جهان ديگر، شان و منزلتی قائل نيست؛ که آنرا فنا شدنی و زوال پذير می داند. جهانی که رو به نيستی دارد، در قياس با جهان ديگر که باقی و آباد است:
آن جهان جز باقی و آباد نيست
زانکه آن ترکيب از اضداد نيست
از اينرو بيش از هر چيز در زوال و فنا و گذران بودنِ عالم می نگرد و ما را دعوت می کند از اين منظر در جهان پيرامون نظر کنيم:
بنشين بر لب جوی و گذر عمر ببين
کين اشارت ز جهان گذران ما را بس
از سوی ديگر، در سلسله مقالاتِ «طرحواره ای از عرفان مدرن» که تاکنون ۷ مقاله از آنها منتشر شده، کوشيده ام قرائتی از سلوک عرفانی بدست دهم که متضمن جدی گرفتنِ جهان پيرامون باشد. برای ايضاح مرادم، برخی از عارفان و سالکان مدرن به روايت خويش نظير سهراب سپهری، علی شريعتی، محمد اقبال لاهوری و محمد مجتهد شبستری را هم نام بردهام. مرحوم شريعتی و مرحوم اقبال لاهوری، زندگی اين جهانی را به هر حال جدی می گرفتند؛ هر چند در خلوت، دغدغههای ژرف اگزيستانسيل خويش را پی می گرفتند، اما در جلوت، از عرفانی عصيانگر و ستيزه جو سراغ می گرفتند؛ عرفانی که بنابر روايت ايشان، قرار است سامان بخشِ امور اين جهانی و زندگی پيرامونی باشد.
اين نگرش عرفانی، البته متعلق به جهان جديد است، و به نحو اغلبی از تاريخ تصوف ما غائب است. کسانی مثل سعدی و حافظ که متعلق به مکتب شيرازند،ازاين حيث استثنا هستند. به ميزانی که ايشان اين امور و توسعا زندگی اين جهانی را جدی میگيرند، میتوان گفت که کارگريز نيستند.
* يک شهروند امروز جامعه ايران، با عنايت به تاريخ عرفان و تصوف گذشتۀ ما، می تواند قرائت عرفانی و معنوی امروزين از دنيای پيرامونی خويش داشته باشد؟
- به نظرم، شدنی است. چنانکه آوردم، در سلسله مقالات « طرحواره ای از عرفان مدرن» در انديشۀ تبيين سويه های مختلفِ وجود شناختی، معرفت شناختی، انسان شناختی، اخلاقیِ... سلوک معنوی در جهان راز زدايی شده کنونی ام. چنانکه در می يابم، سالک مدرن به زندگی آری می گويد و ارادۀ خويش را اعمال می کند و به منصه ظهور می رساند و کارگريزی پيشه نمی کند. در عين حال، سالک مدرن، سهم تن را به اندازۀ لازم می پردازد تا مجال برای پرداختنِ سهم روح پديد آيد، که:
نازنينی تو ولی در حد خويش
الله الله پا منه زاندازه بيش
عرفان متنعمانۀ حافظ و سعدی متضمن اين امور است؛ پرداختن سهم تن در کنار پرداختن سهم روح و پرواز در فضاهای بيکران. دراين ميان،رفع حاجات اوليه، هم عنان است با کار اقتصادی مکفی ، به ميرانی که زندگی متعارف سامان يابد. برای ايضاح بيشتر اين مطلب، خوبست از نسبت خود با تکنولوژی سراغ بگيريم. ممکن است گفته شود آيا ما در خدمت تکنولوژی هستيم يا تکنولوژی در خدمت ماست؟ در وهلۀ نخست، گفته می شود ما راکبيم و تکنولوژی مرکب، ما سواری می گيريم و تکنولوژی به ماسواری می دهد و در خدمت ماست؛ اما حقيقتش از جايی به بعد ممکن است از قضا تکنولوژی راکب شود و ما مرکب. تکنولوژی سوار ما شود و ما را به سوی خود بکشاند و از پی خود روان کند. اگر قرار باشد روز به روز، صرفاً برای پاسخ دادن به ايجاد نيازهای کاذب و خلق الساعه ای که رسانه ها پديد میآورند،از ابزار تکنولوژيکِ نوين بهره جوييم، بدون اينکه واقعا به آن ابزار نياز داشته باشيم؛ خادمِ تکنولوژی گشته ايم و تکنولوژی مخدوم و محل عنايت ما قرار گرفته است.
قصۀ زندگی معنوی و پرداختن به حاجات اوليه نيز از همين قرار است. سلوک معنوی در جهان راززدايی شدۀ پيرامونی و پای نهادن بر بامهای آسمان و از پی نيازهای ثانويهای مانند معنويت، عرفان، دين، هنر، ... روان شدن، متوقف بر رفعِ حاجات اوليه و جدی گرفتن اقتصاد و معيشت است؛ اما به ميزانی که رافع و از ميان بردارندۀ حاجات اوليه باشد و نه بيشتر. در غير اين صورت فرد به مرتبۀ خودشکوفايیِ معنوی نمیرسد و در حد پرداختن به نيازهای اوليه ای که بعضاً فصل مشترک ميان انسان و حيوان است، باقی میماند.
برگرفته از هفته نامه «تجارت»