درباره "خواهشی" که از آقای مجيد محمدی کردم، سهیل روحانی
من به اين دليل از آقای محمدی خواهان اطلاع رسانی در باره انقلاب فرهنگی شدم که گمان می کردم که ايشان دارای اطلاعات دست اولی در اين باره است و چون دلبستگی اش را به نظام اسلامی از دست داده است دليل کمتری برای توجيه يا تحريف اين فاجعه ی فرهنگی دارد
چند روز پيش در مقاله «مجيد محمدی و صدای آمريکا» که در نشريه گويا به چاپ رسيد ضمن نقد برخی از ديدگاههای آقای مجيد محمدی از ايشان خواهش کردم که اطلاعاتی را که در باره انقلاب فرهنگی و بستن دانشگاه شيراز و حذف دانشجويان و استادان دارند منتشر کنند.
برخی از خوانندگان از اين خواهش استقبال کردند، برخی خواهان توضيحات بيشتری شدند و برخی هم گفتند که خواهش من ارتباطی با موضوع مقاله ام نداشت و نبايد در آن جا مطرح می شد.
يکی از خوانندگان پرسيده بود که آيا منظور من «از گفتن حوادث دانشگاه شيراز ... طعنه به آقای محمدی بوده يا اين که ايشان در حوادث اون سالها نقشی داشته [است].»
خواننده ديگری هم نوشته بود: «کسی که انتظار روشنگری دارد بايد خود روشن صحبت کند. اميدوارم اقای مجيد محمدی به اين پاراگراف شما هيچگونه واکنشی نشان ندهد.»
اقای محمدی البته واکنش نشان داد اما پيش از آن که به واکنش ايشان بپردازم ضروری است که در مورد خواهشی که از آقای محمدی کردم توضيحی بدهم.
نظر من نسبت به آقای محمدی
من آقای مجيد محمدی را هرگز ملاقات نکرده ام و ايشان را صرفاً از طريق مقاله هايشان می شناسم. همينقدر می دانم که ايشان در جوانی، همچون ميليونها جوان ديگر، به جمهوری اسلامی و آيت الله خمينی دل بسته بوده است اما با گذشت زمان، و ديدن عملکرد منفی رژيم، اعتقادش را به نظام دينی از دست داده است و اکنون خود را ليبرال دموکرات می خواند و برای استقرار حکومت غير دينی در ايران تلاش می کند.
آقای محمدی نويسنده پرکاری است که با قلم، پشتکار و دانش گسترده اش به جنگ نظام ولايت فقيه رفته و استبداد مذهبی را با بی باکی و صراحت به چالش کشيده است. من همواره گفته ام که هواداران مردمسالاری بايد خوشحال باشند که آقای مجيد محمدی، عبدالکريم سروش، محسن سازگارا، اکبر گنجی و صدها نفر از ديگر کسانی که زمانی به نظام ولايت فقيه دل بسته بودند اکنون در صف حاميان دموکراسی قرار دارند. ماندن اين شخصيت های پرتوان و پرکار در مواضع قبلی شان جز تقويت استبداد دينی و تضعيف دموکراسی نتيجه ای نمی توانست داشته باشد.
چرا خواهان افشاگری در باره انقلاب فرهنگی شدم؟
ماجرا از اين قرار است که من به هنگام انقلاب فرهنگی، در سال ۱۳۵۹، عضو هیأت علمی دانشگاه شيراز بودم و علوم سياسی درس می دادم. در جريان بسته شدن دانشگاه ها پاکسازی شدم و تلاشهايم برای بازگشت به دانشگاه به جايی نرسيد. در سال ۱۳۶۵، پس از حدود شش سال دوندگی و اعتراض به اخراجم از دانشگاه شيراز، برای مصاحبه به شورای عالی انقلاب فرهنگی دعوت شدم و در مصاحبه ای که دو سه دقيقه بيشتر طول نکشيد با پرسشهای زير رو به رو شدم: آيا، به هنگام تحصيل در آمريکا، دوست دختر (معشوقه) داشته ام؟ آيا هرگز مشروب يا گوشت خوک خورده ام؟ از کدام مرجع تقليد پيروی می کنم و در سال گذشته چند بار به رساله اش رجوع کرده ام؟ و نظرم راجع با اشغال لانه جاسوسی توسط دانشجويان پيرو خط امام چيست؟
چند روز بعد از اين بازجويی، شورای انقلاب فرهنگی، طی نامه ای، به من اطلاع داد که وقتی که تحقيقاتش در باره من تمام شود با من تماس خواهد گرفت. اما با آن که ۲۸ سال از آن مصاحبه ی کذايی گذشته است ظاهراً تحقيقات شورای انقلاب فرهنگی تمام نشده است چون اين شورا هنوز با من تماس نگرفته است.
من، به دليل تأثير ويرانگری که انقلاب فرهنگی بر زندگی ام و زندگی دانشجويانی که دوستشان داشتم و نيز بر وضعيت علم و فرهنگ در ايران گذاشته است همواره اشتياق زيادی برای دانستن حقايق مربوط به آن داشته ام. به گمانم تمام کسانی که به نوعی قربانی حادثه شومی می شوند می خواهند بدانند که چطور آن بلا بر سرشان آمده است.
چرا آقای محمدی؟
من به اين دليل از آقای محمدی خواهان اطلاع رسانی در باره انقلاب فرهنگی شدم که گمان می کردم که ايشان دارای اطلاعات دست اولی در اين باره است و چون دلبستگی اش را به نظام اسلامی از دست داده است دليل کمتری برای توجيه يا تحريف اين فاجعه ی فرهنگی دارد.
آقای محمدی در مقاله ای درباره انقلاب فرهنگی نوشته بود: «شب انقلاب فرهنگی بوی الرحمن دانشگاه بلند بود. خودمان با دست خودمان داشتيم درِ دانشگاهی را که درش تازه متولد شده بوديم می بستيم. قرار شد ما برويم مهندسی شماره ۲. قفل و زنجيرهايی تهيه شده و آماده بود. با بچههای شهر هماهنگ شده بود که بيرون دانشگاه جمع بشوند و نگذارند ديگر گروهها به دانشگاه حمله کنند. دوستان می گفتند يک جريان سراسری است که هماهنگ عمل میکند. گويی ميان انتخاب دنيا و آخرت گير کرده باشم. ميان دانشگاه رؤيايی يک جوان ۲۰ ساله ... از يک سو و انجام وظيفه ايدئولوژيک تعطيل دانشگاهی که مقرّ گروههای رقيب شده بود و هيچ جايش اسلامی نبود.» (مجيد محمدی، يادهای دانشگاه شيراز، http://www.mghaed.com/lawh/u/shiraz.memoirs.2.htm#3)
اما مقاله اقای محمدی که با نثری فاخر و دلنشين نوشته شده است کلّی و سربسته است و ابعاد اين فاجعه ی ملی را روشن نمی کند. آقای محمدی روشن نکرده است که چند نفر در اين ماجرا شرکت داشتند و چه کسانی آنها را رهبری می کردند. روشن نيست که «بچه های شهر»، که قرار بود با حضور در بيرون دانشگاه با مخالفان انقلاب فرهنگی مقابله کنند، چه کسانی و چند نفر بودند و چه سلاح هايی در اختيار داشتند. به نقش سپاه پاسداران، کميته ها و روحانيون شيراز هم اشاره ای نشده است.
چندی بعد در مقاله ای از اکبر گنجی خواندم که «در شيراز، به گفته ی مجيد محمدی، جلسات تعطيل کردن دانشگاه در منزل محسن کديور تشکيل می شد. در آن جلسات محسن کديور، عطاء الله مهاجرانی، مجيد محمدی، ابراهيم نبوی، توفيقی (وزير فرهنگ و آموزش عالی خاتمی)، کوچک زاده (نمايندهی مجلس فعلی)، کريم شورانگيز (استاندار کهکيلويه و بوير احمد در دوران محمد خاتمی) و... شرکت داشتند.» (اکبر گنجی، ارکان انقلاب فرهنگی، انديشه زمانه. http://zamaaneh.com/idea/2010/06/post_733.html)
ابراهيم نبوی هم که در دانشگاه شيراز با آقای محمدی دوست و همدوره بود در ستايش از او نوشته بود که «مجيد محمدی هم از همان بسيار باهوش ها بود، از آن نابغه های رياضی و مهندسی که با محسن کديور رفتند قم طلبه بشوند.» (ابراهيم نبوی، کوچک زاده و دعواهای جناحی، http://efsha.squarespace.com/blog/2013/11/4/869732927731.html)
نتيجه گيری من، پس از خواندن اين مقاله ها و مطالب ديگر، اين بود که چنين آدم با استعدادی که به اندازه ای به نظام اسلامی متعهد بوده که حوزه را به دانشگاه و طلبگی را به دانشجويی ترجيح داده است نمی توانسته يک حزب اللهی معمولی باشد. او کسی نبوده است که قفل و زنجيری به دستش بدهند تا دری را ببندد و از آن نگهبانی کند تا مخالفان انقلاب فرهنگی نتوانند از آن در به دانشگاه وارد شوند. برداشت من اين بود که ايشان از رهبران دانشجويان حزب اللهی دانشگاه شيراز بوده است و بايد اطلاعات گسترده ای درباره ی انقلاب فرهنگی و بستن دانشگاه شيراز داشته باشد.
من اين مطالب را در ذهن داشتم و اميدوار بودم که روزی از آقای محمدی اطلاعات بيشتری در باره بستن دانشگاه شيراز کسب کنم. هفته پيش، به هنگام نوشتن مقاله «مجيد محمدی و صدای آمريکا»، با مقاله ايشان با عنوان «مديران مسئول و سردبيرانی که مرا حذف کردند» رو به رو شدم و بی اختيار به ياد حذف خود و استادان و دانشجويان دانشگاه شيراز افتادم و در پايان مقاله ام از ايشان خواستار افشاگری درباره حذف استادان و دانشجويان دانشگاه شيراز شدم.
واکنش آقای محمدی
آقای محمدی در واکنش به خواهش من نوشتند: «آقای سهيل روحانی در پايان مطلب برای سلب مشروعيت از بحث من در باب آزادی بيان و ضرورت خصوصی سازی بخش فارسی صدای امريکا به اتهام بيهوده و نادرست نقض آزادیها و حقوق ديگران توسط من متمسک شده است. اگر قرار بود به روش آقای روحانی و برخی ديگر از اسلامگرايان و چپگراها عمل کنم به سوراخ کردن تاريخ پرداخته و سوابق سهيل روحانی را بيرون می کشيدم و به جای پاسخ به سخنان وی برايش اتهامی بر می ساختم.» (يک بار ديگر بخش فارسی صدای امريکا، مجيد محمدی)
پاسخ من به واکنش آقای محمدی
آقای محمدی عزيز:
اول اين که نقدی که من بر ديدگاه شما در باره خصوصی سازی بخش فارسی صدای آمريکا نوشتم از خواهشی که در پايان مقاله ام از شما کردم مستقل است. شما هم بهتر است که به هر کدام مستقلاً بپردازيد.
دوم اين که من هم مثل شما طرفدار آزادی بيان هستم و دقيقاً به دليل پايبندی ام به آزادی بيان در جريان انقلاب فرهنگی پاکسازی شدم.
سوم اين که من شما را به «نقض آزاديها و حقوق ديگران» متهم نکردم. اين برداشت خود شما از نوشته من است. اما به فرض هم که چنين اتهامی به شما زده شود چرا فکر می کنيد که اين اتهام «بيهوده و نادرست» است؟ آيا شرکت فعال در توطئه ای به نام انقلاب فرهنگی که به کتک خوردن هزاران دانشجو، تعطيلی دانشگاه به مدت حدود ۳ سال، و تصفيه گسترده استادان و دانشجويان دگرانديش انجاميد مصداق روشن «نقض آزاديها و حقوق ديگران» نيست؟
چهارم اين که هيچ انسان منصفی نمی تواند کاسه و کوزه بسته شدن دانشگاه شيراز را بر سر جوان حزب اللهی ۲۰ ساله ای به نام مجيد محمدی بشکند. اما شما در دوره حساسی از تاريخ ايران و تاريخ دانشگاه شيراز عضو برجسته ی انجمن اسلامی دانشگاه شيراز بوديد و مسلماً می توانيد با انتشار اطلاعاتی که در باره اعضا و عملکرد اين انجمن به هنگام انقلاب فرهنگی داريد برخی از زوايای تاريک تاريخ ايران را روشن کنيد.
سهيل روحانی