جمعه 2 آبان 1393   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


پرخواننده ترین ها

جمعه گردی ھای اسماعیل نوری علا سفرنامھء نیویورک

اسماعيل نوری‌علا
من نیويورک را 50 سال پیشتر ديده بودم، زمانه ھنگامهء »ھیپی« ھا بود، آنھا را ھر کجا می ديدی، با گیتارھا و گیسوھای بلند، در سرآغاز عصری نو برای ساختن امريکای جديدی که از خاکستر جنگ ويتنام بر می خواست تا آماج مخالفت نسل جوانی شود که در ايران، با شعار »مبارزه علیه امپريالیسم به سرکردگی امريکای جھانخوار«، منتظر فرصتی بودند تا رژيمی را که به پشتوانهء امريکا بر سر قدرت بود و ھمه گونه آزادی جز آزادی سیاسی را به آنھا می داد از پای درآورند...

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


دریافت نسخه pdf

esmail@nooriala.com

در ھفته ای که گذشت، شکوه میرزادگی و من، به دعوت »انجمن فرھنگی وانساندوستی
ایرانیان« و دکتر بھمن مقصودلو، که علاوه بر ھمهء کارھای متنوع اش در قلمروی سینما، رئیس فعلی این انجمن ھم ھست، سفری داشتیم به منطقه ای از ايالت نیوجرسی امريکا که در فاصلهء اندکی از نیويورک و منھتان قرار دارد، آنگونه که می توان چنین سفری را رفتن به نیويورک ھم دانست.

ھواپیما که بالای فرودگاه »نیو آرک« می رسد، می توان از پنجره اش نیويورک را با آسمانخراش ھا و خیابان ھای جدول ضربی اش ديد و تجسم کرد که در شريان ھای اين شھر ھیولائی چه اتفاقاتی در جريان است. مثلاً، می شود به ياد سفرھای رؤسای جمھور حکومت اسلامی برای شرکت در اجلاس سالیانهء مجمع عمومی سازمان ملل افتاد و تظاھراتی که ھموطنان مان در برابر ساختمان سازمان ملل علیه آمدن آنھا و در افشای جنايات رژيمی که نمايندگی اش می کنند براه می اندازند. چھار سال پیش ما ھم در میان ھمین معترضین بوديم. يا می توان جريان اعتصاب غذائی را به يادآورد که پنج سال پیش، به دعوت اکبر گنجی، و در پی ظھور و سقوط جنبش سبز، در ھمانجا برگزار شد و خیلی ھا که با شوق آمده بودند اين واقعیت تلخ را تجربه کردند که گنجی با آوردن پرچم شیر و خورشید نشان ايران از يکسو، و نشان دادن عکس زندانیان غیر اصلاح طلب از سوئی ديگر و يا حضور جريانات پادشاھی خواه از ديگر سو مخالف است.

من برای نخستین بار نیويورک را 50 سال پیشتر ديده بودم، ھنگامی که برای تحصیل به دانشگاه مريلند آمده و در اولین تعطیل آخر ھفته خود را به منھتان رسانده بودم. زمانه ھنگامهء »ھیپی« ھا بود، آنھا را ھر کجا می ديدی، با گیتارھا و گیسوھای بلند، در سرآغاز عصری نو برای ساختن امريکای جديدی که از خاکستر جنگ ويتنام بر می خواست تا آماج مخالفت نسل جوانی باشد که در ايران، با شعار »مبارزه علیه امپريالیسم به سرکردگی امريکای جھانخوار«، منتظر فرصتی بودند تا رژيمی را که به پشتوانهء امريکا بر سر قدرت بود و ھمه گونه آزادی جز آزادی سیاسی را به آنھا می داد از پای درآورند و، در خلاء قدرتی که در پی آن سقوط پیش می آمد، عقب مانده ترين نیروھای اعماق وحش تاريخ را بر سرنوشت خود و فرزندان شان مسلط سازند.

پنجرهء ھواپیما يکباره دريچه ای شده بود نه بر جفرافیای محدود نیويورک، که بر تاريخی از حوادث 50 سالی از عمر که از شرق تا غرب جھان کوچک شونده ام را يکجا در خود داشت.

سفر ما اما »ظاھراً« ربطی با آن تاريخ نداشت. شکوه دعوت شده بود تا در سالگرد جشن مھرگان از اين سنت نیاکانی سخن بگويد و من آمده بودم که بمناسبت درگذشت سیمین بھبھانی در بزرگداشت

او حرفی بزنم. و بھمن مقصودلو، دوست نديم و قديم جوانی ھای ھر دوی ما، ھم میھماندار مان محسوب می شد.

سفر ظاھراً به آن تاريخ مربوط نمی شد اما، اگر توان آن بود که به اعماق ذھن نگرنده ای که از پنجرهء ھواپیما به شھر زير پا خیره بود نقبی زد، می شد ديد که ھمهء اين بھانه ھا ريشه در سرنوشت پنجاه سال گذشتهء ما دارند.

***

تا شب سخنرانی ھا، دو شبی را در منزل دوستانمان خانم و آقای دکتر مقصودلو میھمان بوديم.

مقصودلو تازه از سفرش به لوس آنجلس برگشته بود و می دانستم که برای نمايش آخرين فیلم مستندش به نام »عباس کیا رستمی: يک گزارش« در آن شھر بوده است. او، سرشار شادمانی و غرور، در ھمان شبی که ما را از فرودگاه برداشت و به خانه برد، فیلم را نشان مان داد و با اين کار به گوشهء ديگری از جانم آتش زد.

من، پیش از انقلاب، با کیارستمی دوستی عمیقی داشتم و فکر می کردم که او فیلمساز مھم و متفاوتی در سینمای ايران خواھد بود. او نیز برای قضاوت من ارزشی قائل بود و در کارھايش با من مشورت می کرد. حتی، پیش از انقلاب، به پیشنھاد او دو فیلم مستند را به نام ھای »روز معلم« و »عمارت نو« برای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان کارگردانی و تدوين مشترک کرده بوديم که البته ھر دو توقیف شدند و مثل ديگر فیلم ھای متأخرش ھرگز در ايران به نمايش در نیامدند.

ديدار فیلمی که مقصودلو دربارهء مردی که اکنون جزو ده کارگردان مھم تاريخ سینما محسوب می شود تھیه کرده بود، دلم را با ياد دوستی که سه دھه نديده بودمش در ھم فشرد. به ياد آوردم که آخرين ديدارمان در فرودگاه مھرآباد اتفاق افتاد؛ در روزی که من برای ھمیشه ايران را ترک می کردم و او از سفری به اروپا به ايران بر می گشت. يک سال و نیمی از انقلاب می گذشت و فضای کشور را »انقلابیون« چنان تیره و تار کرده بودند که ھر کس ناچار بود تصمیمی در مورد آيندهء خود بگیرد. به عباس گفتم که تصمیم گرفته ام از ايران بروم؛ و او پرسید چرا؟ توضیح دادم. موافق نبود و گفت اين يک تجربهء مھم است و نمی شود از آن گذشت. ديگرباره در آغوشش گرفتم و روی مھربان اش را بوسیدم و ديگر نديدمش. اکنون اما می ديدم که او، روی پردهء تلويزيون خانهء بھمن مقصودلو، جلوی دوربین نشسته و، در میان پاسخ ھايش به مصاحبه کننده، مرا ھم به ياد می آورد و می گويد که سناريوی فیلم »گزارش« اش را به من داده بوده تا بخوانم و نظر بدھم. و سخن اش دربارهء آن روزھا ذھنم را لبريز از ياد دوستی کرد که در فیلمی ديگر پرسیده بود که »خانهء دوست کجاست؟«

اما در اين میان ھنرنمائی چشمگیر بھمن مقصودلو ھم بود که حاصل ده سال شکیبائی و جمع آوری منابع و مراجع را در اين فیلم مستند و جمع و جور گردآورده و به کمک آن مخاطب را دعوت کمی کرد تا از پشت عینک بزرگان سینمای جھان وصف عباس کیارستمی را بشنوند.

و مھمترين ترفند مقصودلو، در راستای بیرون کشاندن و معرفی کردن »جادوی عباس«، آن بود که اين فیلم در عین استفاده از ھمهء آثار کیارستمی، کلاً بر محور فیلم بلند داستانی پیش از انقلاب او به نام »گزارش« ساخته شده و نشان می داد که چگونه عباس ھمواره از آن سرچشمه نوشیده، و چگونه می توان با دقت در اجزاء و کوچه و پس کوچه ھای آن فیلم دريافت که دوربین او چگونه از پرده ھای پوست و گوشت و استخوان )که تنھا ابزار قابل ديدار در فیلم ھستند( می گذرد تا به آن زنان و مردان و کودکانی برسد که، قفل شده در جمجمه ھا و صورت ھا و اندام ھاشان، جھان را می بینند و نسبت به آن در رفتار و گفتارشان عکس العمل نشان می دھند. مقصودلو ھنر فیلمسازی اش را به ساختن کلاسی آموزشی برای يافتن ترفندھای بیانی يک ھنرمند جھانی کشانده و از موادی که در اختیار داشت سمفنونی جذابی ساخته بود که در آن نور و صدا، تصوير و موسیقی، و شعور و تخیل دست در دست ھم ما را به اعماق مرموز کار فیلمسازی می برند که در ظاھری بی خشونت و ساده، و حتی گاه ملال آور، با ھوشمندی تمام به »گزارش« جھانی نشسته است که در توفانی ارتجاعی و جنون زده بر فراز اوقیانوسی از خون نشسته است.

در عین حال، انتخاب فیلم »گزارش«، بعنوان محور فیلم مقصودلو، يادآور چگونگی زندگی افرادی از طبقهء متوسط ايران پیش از انقلاب ھم ھست که انقلاب به دست آنھا انجام يافت و به نابودی ھمان ھا نیز انجامید. مثل بغضی فشرده در گلو که عاقبت به خودکشی بیانجامد. مقصودلو در اين انتخاب، و در ظاھر جستجوی ترفندھای فیلمسازی کیا رستمی، راز سر بمھر آن انفجار خود ويرانگر را نیز در برابر ما می گشايد.

***

آنگاه شب بزرگداشت مھرگان و سیمین بھبھانی فرا رسید و ابتدا شکوه سخنرانی اش را در میان استقبال پر شور حضار به پايان رساند. سخنان اش مرا تا یاد ماجرائی که اکنون او را به اين بزرگداشت و سخنرانی کشانده بود برد.

ده سال پیش بود که، در نیمه ھای شب »دنور«، زنگ تلفن ما را بیدار کرد. کسی از تھران زنگ زده بود و می خواست با شکوه میرزادگی صحبت کند. خودش را معرفی کرد؛ بزرگمردی بود که در حوزهء باستانشناسی و سیاست ایران نام نیکی داشت. ما در آن روزھا برنامه ای ھفتگی داشتیم در تلويزيونی که از لوس آنجلس پخش می شد و »کارگاه انديشه« نام داشت و اختصاص اش داده بوديم به مسائل فرھنگی ايران؛ و می دانستیم که در وطن مان مورد توجه فرھنگ دوستان قرار گرفته است. باستانشناس ایراندوست به شکوه گفت: »دولت خاتمی می خواھد سدی را که چھارده سال است در منطقهء دشت بلاغی استان فارس زده بودند به آبگیری برساند و اگر اين کار انجام شود درياچهء پشت سدی که تاج اش 57 متر ارتفاع دارد آرامگاه کورش بزرگ ھخامنشی را به زير آب خواھد برد«. او خواستار آن بود که اين خبر )که انتشارش در ایران، به دلیل نفوذ بخشی از حکومت که منافعی در این آبگیری داشتند، امکان پذیر نبود( از طريق خارج کشور به اطلاع مردم داخل و خارج کشور برسد.

از فردا صبح شکوه دست به کار شد و مرا ھم بعنوان دستیار خود بکار گرفت. به ھمت او »کمیتهء نجات آثار تاريخی دشت پاسارگاد« بوجود آمد، يک »پتیشن« در اين مورد روی اينترنت قرار گرفت و ھزاران نفر از سراسر دنیا آن را امضاء کردند، خبر به سازمان يونسکو )که به تازگی محوطهء پاسارگاد را بعنوان يک میراث بشری جھانی به ثبت رسانده بود( رسانده شد و مجموعاً چنان ولوله ای در جان جوانان ايران افتاد که وقتی احمدی نژاد، جانشین خاتمی، تصمیم گرفت کار را )که در ترديدھای کابینهء سلف اش متوقف شده بود( يکسره کند، مأموران اش تصمیم گرفتند درياچهء سد را حدود 27 متر پائین تر از نقشهء قبلی آبگیری کنند تا سطح آب چنان بالا نیايد که آرامگاه کورش را در خود غرق کند.

آرامگاه کورش نجات يافت اما مھمتر نتیجهء اين تلاش آن بود که ماجرای مبارزه برای حفظ آرامگاه کورش کلید شروع حرکتی شود در بیداری جوانان ايران که پس از سال ھا »سرگردانی ھويتی«، در برابر ھجوم فرھنگ غیرايرانی آخوند شیعهء امامی، در می يافتند که می توانند به فرھنگ ايران باستان خود نیز رجوعی امروزی کنند و بدين سرفرازی برسند که نیاکان شان، به مدد ارادهء کورش بزرگ، نخستین مردمان زمین بوده اند که به »حقوق بشر« انديشیده و آن را به ھنگام فتح بابل در منشور او در تاريخ جھان ثبت کرده اند. برای ملتی تحقیر شده و بريده از جھان متمدن که به شادی ھائی از اين دست قناعت کرده بود که تیم فوتبال اش گلی به دروازهء تیم قطر بزند تا جوانان اش به بھانهء اين »پیروزی« به خیابان ھا بريزند و شادی کنند، وقوف به دست آوردھای نیاکانی شان مايهء افتخاری بود که کسی نمی تواسنت منکرش شود؛ حتی عمال حکومت اسلامی ھم که کوشیده اند تاريخ ايران پیش از اسلام را منکر شوند عاقبت مجبور شدند منشور را به تھران ببرند و در برابرش سر خم کنند.

این ماجرا سبب شد که شکوه میرزادگی از آن پس ھمه ی زندگی اش را در اختیار کوشش برای حفظ میراث فرھنگی ایران، و بویژه جشن ھای ملی و ارزش ھای فرھنگ ایران، بگذارد و تنھا در مراسم و برنامه ھایی شرکت کند که در ارتباط با این مقوله ھا باشند. امسال نیز در جشن مھرگان ایرانیان نیوجرسی آمده بود تا سخن از این بگويد که، مثلا، تفاوت آئین ھای ايرانی و اعیاد و مناسبت ھای
مذھبی در اين نکته نھفته است که آنچه از ايران داريم ھم گسترده و فراگیر است و ھم، بخاطر ريشه داشتن در انديشهء ای انسانمدار، قابلیت به روز شدن دارد؛ حال آنکه آئین ھای مذھبی )متعلق به ھر مذھبی که باشند( ھم انحصارگر و ھم ارتجاعی اند؛ مگر آنکه، به مدد کار ھوشیارانهء روشنفکران جامعه، ريشه ھای مذھبی خود را از دست بدھند و تبديل به آئین ھائی عمومی شوند؛ ھمچون آئین کريسمس که اگرچه به عیسای مسیح مربوط است اما ھرچه زمان گذشته جنبه ھای مذھبی آن به نفع جنبه ھائی ھمگانی که در مراسم سال نو رخ می کند کمرنگ تر شده اند«.

دعوت از من نیز تنھا بخاظر کارم در حوزهء شعر و نقد شعر نبود و ريشه ای ھم در وقايع ھمین تاريخ معاصر داشت؛ چرا که از يکسو من با »سیمین خانوم« دوستی ديرينه داشم و ھم بزرگداشت زنی در میان بود که چنان در میانهء ھیاھوی طوفان ھای فرھنگ کش قد کشیده بود که اکنون بمناسبت درگذشت اش در ھمهء شھرھای ايرانی نشین سراسر جھان مجالس بزرگداشت اش برقرار بود.

نمی دانم شکوه قصد دارد که متن سخنان اش را کی منتشر کند اما من ترجیح می دھم که مطلب اين ھفته ام را با متنی که برای آن شب تھیه کرده بودم و در حین ايرادش سعی کردم به آن وفادار بمانم به پايان برسانم. پس، اين شما و آن مطلب.

***

با سلام به ھموطنان عزيزم، خانم ھا و آقايان گرامی که برخی تان را سال ھا است می شناسم و با برخی تان امشب آشنا شده ام. خوشحالم که در شبی که شما جشنی نیاکانی را در اين سر دنیا بر پا داشته ايد، در رکاب يار و ھمراه و ھمسرم، خانم شکوه میرزادگی، در میان شما ھستم. بخصوص از دوست قديم و نديمم آقای دکتر بھمن مقصودلو تشکر می کنم که ما را به میھمانی انجمن شما دعوت کرده است. اگر دوران دوستی را ھم بتوان به نوزادی و جوانی و میانسالی تقسیم کرد بايد بگويم که دوستی ما ھم کم کم دارد سخت پیر و، بقول قدما، کھن بیخ و ريشه دار می شود و پس، بنا بر نصیحت حافظ بزرگ، به ھمهء شما می گويم که: »فرصت شمار امشب، کز اين دو راھه منزل / گر بگذريم نتوان بھم رسیدن«. که البته منظور حافظ فراق و دوری جسمانی است چرا که عزيزان از دست رفتهء تک تک ما ھمیشه در روان ما زنده اند و عزيزان ملت ما ھم تا اين ملت و اين زبان پايدار است در سینه ھای مردم عاشق ايران منزل خواھند داشت.

در واقع، تقارن جشن مھرگان با يادبود شاعر بزرگ ما سیمین بھبھانی که به ھمهء ايرانیان تعلق دارد، و شاعر کمتر شناختهء ما، خانم فرانک زمانی، که جمع شما نیويورکیان سال ھا می شناسیدش و اکنون سالی است که دوست عزيز ما، دکتر محمد زمانی به فراقش نشسته است، ھمانطور که خانم میرزادگی گفتند، بازگشت ديگر ما است به سنن نیاکانی مان در مورد مرگ، آنھا که در فراق عزيزان شان نه سیاه می پوشیدند و نه اشگ می ريختند و نه حلوا قسمت می کردند و، بر عکس، لباس ھای سفید و روشن بر تن می کردند، شراب می نوشیدند و با ذکر جمیل آن عزيزان دل ھاشان را از اندوه می شستند.

اکنون بیش از ماھی میگذرد که سیمین بھبھانی ديگر در جھان ما نیست. کالبد را جا نھاده است و به لامکانی پیوسته که ھیچکس از آن خبری ندارد؛ اما ھمه می دانیم که »ھرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق« و ثبت است در جريدهء عالم دوام آدمیانی ھمچون سیمین بھبھانی. چرا؟ چون می بینیم که با رفتن اش يکباره ايرانیان سراسر دنیا در شھرھای پراکندهء خويش گرد ھم می آيند تا از او بگويند و، بقول سعدی، ذکر جمیل اش را بر کوی و برزن بخوانند و يادش را گرامی بدارند.

اما براستی سیمین بھبھانی چه گفته و چه کرده است که ما ايرانیان آواره از وطن و گريخته به چھار گوشهء دنیا اينگونه او را عزيز می داريم؟ ايران آنچه کم ندارد شاعر و سخنور و سخن پرداز و سخن شناس است. در اين آسمان پر ستاره چگونه می شود که يک ستاره بیش از بقیه نور می افشاند و بر تارگ آسمان می نشیند؟ راز بزرگی و ماندگاری سیمین در چیست؟

من در ده سالگی ام، به مدد درس ھای پدر و مادرم، می توانستم شعرھای زن جوانی با نام سیمین بھبھانی را که 15 سال از من بزرگ تر بود بخوانم و لذت ببرم و در سراسر عمرم نیز ھرگز در بزرگی شاعرانهء او شک نداشته ام. 15 ساله بودم که در نظرخواھی مجلهء آسیای جوان دربارهء اينکه بزرگترين شاعر زندهء ايران کیست شرکت کردم و سیمین بھبھانی را نامزد اين مقام دانستم و آقای سیروس بھمن، سردبیر مجله، از من خواست که بعنوان نويسندهء بھترين پاسخ به دفتر مجله بروم و جايزه ام را از دست خانم سیمین بھبھانی بگیرم. پدرم مرا که در سال دوم دبیرستان بودم به دفتر مجله برد و اين نخستین ديدار من با آن زن 30 سالهء مھربانی بود که دو سال بعد مجموعهء شعر ھای يک دھه اش را در کتاب »جای پا« منتشر می ساخت.

اين کتاب را که بخوانید با سیمین خانم جوان و غزل سرای آن روزھا آشنا می شويد، با اين ملاحظه که غزل از مغازله و عشقبازی و شور می آيد، و در برابر آن، از ھجران و دوری و نتايج آن می گويد.

کتاب اول شعرھای او خبر از تسلط و اشراف او بر ھمهء کلیشه ھای شعر کلاسیک ايران دارد. من شعری را از اين کتاب برايتان می خوانم که بصورتی حیرت انگیز »سنگ گور« نام دارد، سنگی که اما ھمین ماه پیش که بر گورش نھاده شد خبری از آن را بر خود نداشت:

ای رفته زدل، رفته ز بر، رفته ز خاطر بر من منگر، تاب نگاه تو ندارم
بر من منگر، زانکه به جز تلخی اندوه در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم
...

ای رفته ز دل ـ راست بگو ـ بھر چه امشب با خاطره ھا آمده ای باز به سويم؟ گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه من او نیم، او مرده و من سايهء اويم!/ من گور وی ام، گور ويم، بر تن گرم اش افسردگی و سری کافور نھادم او مرده و در سینهء من اين دل بیرحم سنگی است که من بر سر آن گور نھادم.

باری، شش سال بعد که به دانشکدهء ادبیات تھران راه يافتم و در مطبوعات ايران بعنوان شاعر و منتقد شعر فعال شدم، از طريق دوستانم در دانشکدهء حقوق، با خبر شدم که سیمین خانم ھم در آن دانشکده به کار تحصیل بازگشته است. ديدارھا تازه شد. و نشانی که دادم سیمین خانم مرا به ياد آورد. اما راست اش اينکه من ديگر چندان علاقه ای به شعر کلاسیک موزون و قافیه دار و استفاده از کلیشه ھای سنتی عشق و فراق و ھجران و غم و اندوه نداشتم و متأسفانه، از نظر من، سیمین خانم نیز ھمچنان به عنوان يک شاعر کلاسیک سرای مسلط بکار خويش ادامه داده و در کار شعر با شعر شاعران جوانی چون من، که از مکتب نیما و شاملو و فروغ فرخزاد و يدالله رؤيائی برخاسته بوديم، ھمآوا نبود.
در آن روزھا سیمین خانم از آقای بھبھانی نیز جدا شده و حیاتی تازه از عشق و شور يافته بود. او در ھمان دانشکدهء حقوق يار واقعی خود را در قامت جوانی »کوشیار« نام يافت و با او ازدواج کرد و شعر او بیش از پیش زمینی و ملموس شد.

فروغ فرخزاد که جان باخت سیمین خانم ھم تکانی ديگر خورد؛ يادم ھست که گفت دارد متن ھای مربوط به شعر نو و کارھای شاعران نوسرا را به دقت بیشتری می خواند. من آن روزھا مسئول صفحات شعر مجله ھای بامشاد و سپس نگین و فردوسی شده بودم و در ديدارھای گاھگاھی خود و دوستانم با سیمین خانم و کوشیار با جرأت بیشتری در مورد مقابلهء شعر کھنه و نور با او بحث می کردم. او معتقد بود که سبک کلاسیک ھم توان پرداختن به مسائل امروز را دارد و لزومی برای »نوآوری ھای ساختارشکن« نیست؛ اما در کنار گفته اش نمی توانست نمونه ای در خور ارائه دھد. ھنوز در پیوستن به موج روشنفکری ـ سیاسی دھه ھای 1340 و 1350 نیز ترديد داشت. بخاطر دارم که وقتی در 1347 از او دعوت کردم که به کانون نويسندگان ايران بپیوندد اظھار علاقه ای نکرد. يک پايش در انجمن قلم زين العابدين رھنما بود و پای ديگرش در شورای موسیقی راديو ايران، که جايگاه رفیعی برای شعر و موسیقی کلاسیک بی خبر از زمانه بود.

در 1354 من برای ادامهء تحصیل به انگلستان رفتم و تنھا در تابستان 1357 بود که توانستم او را در جلسه ای از کانون نويسندگان ايران ببینم. کت و دامن چرمی سرخی به تن داشت و سلامم را با محبت پاسخ گفت. گفتم سیمین خانم شما ھم که سرخ شده ايد! خنديد و گفت بالاخره نفس گرم نسل شما در من ھم اثر کرد.

من يقین کرده ام که شھريور 1357 که از راه رسید و در آن شب ھفدھم شھريور که حادثهء میدان ژاله پیش آمد و خبرھای غلط و درست اش در شھر پیچید سیمین ديگری پا بجھان نھاد؛ سیمینی که حس کرد ديگر نمی تواند در فضای سنتی شعر باقی بماند و نگذارد که ھوای تازه و فرياد نسل جوانی که خیال می کرد انقلاب تنھا راه رھائی اوست در شعرش نپیچد.

در سال نخست انقلاب او را بسیار می ديدم و شعله ھای آتش شعر اجتماعی را در شعرش فروزان می يافتم. اما آغاز جنگ ايران و عراق و عھدشکنی ھای خمینی در او تأثیری شگرف گذاشت. از انقلاب و خمینی بريد و به نسل جوانی که در جبھه ھای جنگی که ھنوز بیھودگی اش بر کسی روشن نبود دل بست و برای آنان سرود.

شعر »دوباره می سازمت وطن« مال ھمان روزھا است. من که در پايان تحصیلاتم شتابان به ايران برگشته بودم تا در ساختن ايران نو شراکت داشته باشم نیز بزودی دريافتم که چه گودال ژرفی در سر راه ملت ما گشوده شده است و تصمیم به مھاجرت از ايران گرفتم.

سیمین خانم که ديگر از حشر و نشر با شاعران قدمائی بريده و با نوسرايان نشست و برخاست می کرد تصمیم گرفت برای من يک به اصطلاح »گودبای پارتی« بیاندازد. آن روز مھدی اخوان ثالث، م. آزرم، رضا براھنی، م. آزاد، سپانلو، و حسن پستا نیز بودند. ھمه می خواستند بدانند که چرا قصد رفتن کرده ام اما سیمین خانم بود که در برابر پرسش ھای اخوان ثالث گفت: »خب، بگذاريد برود؛ شايد وجودش در آن طرف آبھا مفیدتر باشد«. و من، بدون آنکه بدانم، از فردای آن روز تا امشبی که در برابر تان ايستاده ام از ديدار وطنم محروم شدم. دو سال بعد در لندن بودم که پستچی پاکتی را برايم آورد. سیمین خانم کتاب جديد، دشت ارژن، را برايم فرستاده بود با يک يادداشت کوتاه در صفحهء اول کتاب.

نوشته بود: »به يار دور از ديارم، شاعر گرامی، آقای اسماعیل نوری علا«.

کتاب را گشودم و ديدم که مقدمهء کتاب، در واقع، مانیفست شعری او را در خود دارد. بگذاريد دو سه تکه از آن مانیفست را برايتان بخوانم تا با تفکر سیمین خانم و سبک شعری که او انتخاب کرده بود آشناتر شويم:

»1. روزی در حریر و ابریشم از خیابان می گذشتم و از عطر نوازشگر دالانی می ساختم در پی. و امروز، در پوشش ارمک و پای افزار کتان، ھنوز از ھیئت خویش به تردیدم که در چشم مادران داغدار و پدران امید از کف داده چگونه می نمایم...

2. )من( کدام را در غالب قدیم غزل بگنجانم که با ساز خوانده شود و مضحکه نسازد؟

3. من ھنوز آن شھامت را نداشته ام که از بنیان ويران کنم. ھنوز از ھمان افاعیل معمول استفاده می کنم. اما ضرب را، آن ضرب رقصان و خوش آیند و آشنا را، به دور افکنده ام؛ ضربی تلخ، گاه کشیده و گاه تند، گاه کوبنده و گاه نالان را به کار گرفته ام؛ رابطه ی قراردادی میان افاعیل را گسسته ام.

4. غزل قدیم، و به خصوص غزل حافظ و بسیاری از غزل ھای سبک ھندی، در ھر بیت کلیتی دارد که می توان بر اجزا و موارد جزیی منطبق شود. بنابراین ھر غزل واحدھای پراکنده ای می سازد که بر موارد بیشمار پراکنده تری منطبق می شود. یعنی، در یک غزل ده بیتی ممکن است ده مضمون و پیام پراکنده و حتی در جھت تضاد با یکدیگر مشاھده شود. اما شعر امروز غالبا این پراکندگی و تشتت را پذیرا نیست ، و یک شعر از يک مضمون واحد، که حاصل توجه ذھن به جزیی از زندگی است، بوجود می آيد که ممکن است در کلیات مختلف منطبق شود.

5. در این شیوه )ی جدید غزلسرایی( فعالیت آزاد ذھن، در نھایت، منتج به يک نتیجه ی کلی و واحد می شود و ھمه ی پراکندگی ھا در نقطه ی پایان، بر روی ھم ، يک کل را یه وجود می آورند نه چندين جزء را.«

ديدم که سیمین خانم راه رستگاری شعری اش را يافته و شعر کلاسیک ايران را از درون متحول کرده است.

آخرين ديدارمان در ھشت سال پیش اتفاق افتاد. او برای شرکت در مجلس بزرگداشت اش که با سالگرد تولدش ھمزمان بود به واشنگتن آمده بود و من و شکوه میرزادگی ھم که اتفاقاً در واشنگتن بوديم به شرکت در آن مجلس شتافتیم. سیمین خانم آن بالا نشسته بود، قد کشیده و شوخ، و داستان نابینا شدن اش را با طنزی گزنده تعريف می کرد. ديدم که حالا در آن بالا نشستن واقعیتی وجود دارد که با پذيرش ھمگان ھمراه است.

در تنفس میان برنامه جلو رفتم و دست اش را گرفتم. کورمال و شادمان در حرکت بود. نمی دانست کی دست اش را گرفته است. گفتم سیمین خانم من اسماعیل نوری علا ھستم. ايستاد و بی درنگ از من پرسید: »شکوه ات کجاست؟« و چون شکوه را معرفی کردم او را در آغوش کشید و گفت »خیال نکن که از کارھايت در مورد میراث فرھنگی ايران بی خبرم«. و تنفس که تمام شد به بالای صحنه برگشت و در آغاز خواندن شعرش گفت که اين شعر را به شکوه میرزادگی و اسماعیل نوری علا تقديم می کنم. شعری بود که ھم از بیدادی فرھنکی خبر می داد و ھم به قدرشناسی کوشندگان راه حفظ فرھنگ ايران می کوشید. با ھم بخوانیم اش:
اي ديار روشنم، شد تیره چون شب روزگارت کوچراغي جز تنم؟ کاتش زنم در شام تارت: ماه کو؟ خورشید کو؟ ناھید چنگي نیست پیدا! چشم روشن کو؟ که فانوس اش کنم، در رھگذارت؟! آبرويت را چه پیش آمد؟ که اين بي آبرويان مي گشايند آب در گنجینه ھاي افتخارت؟

شیرزن شیرش حرام کام نامردان کودن کز بلاشان نیست ايمن گور مردان ديارت مي فروشند آنچه داري: کوه ساکن، رود جاري مي ربايند آھوان خانگي را از کنارت گنج ھاي سر به مھرت رھزنان را شد غنیمت ُدرج عصمت مانده بي دردانه گان ماھوارت شب که بر بالین نھم سر، آتش انگیزم ز بستر با گداز سوز و ساز مادران داغدارت در غم ياران بندي، آھوي سر در کمندم بند بگشا- اي خد!- تا شکر بگذارد شکارت
ُ
مدعي را گو چه سازي مھر از گل در نمازت

سجده بر مسکوک زر پر سودتر آيد به کارت! اين زن – اي من- بر کمر دستي بزن، برخیز از جا: جان به کف داري، ھمین بس بھره از دار و ندارت!

اما اين تنھا اھمیت عظیم سیمین خانم در ساحت فرھنگی ـ اجتماعی و سیاسی کشور ما نیست. چرا که از نظر من معنای مدرنیسم، انسان مداری، و نوسازی جامعه، برکشیدن زن و بازشناختن حقوق و مقام مساوی او با مرد را در مرکز خود دارد و شورشی که »انقلاب اسلامی ايران« نام گرفت مقابلهء نیروھای عقب افتاده و ارتجاعی بود با مدرنیسم و انسان مداری و نوسازی و، خودبخود، بیش از ھر قشر از جامعه، زن ايرانی را ھدف قرار داده بود. اين نکته را سیمین خانم بزودی و خوبی دريافت و بار وظیفه ای تاريخی را بر شانه ھای قلم خود احساس کرد و دست بکار مبارزه ای روياروی با ارتجاع شد.

پس، امشب، در آستانهء جشن نیاکانی مھرگان، ما به احترام زنی در اينجا جمع شده ايم که نه تنھا خود و شعر فارسی و فضای روشنفکری ايران را متحول ساخت بلکه تمام قد، بعنوان يک زن ايرانی، در برابر ارتجاع ضد انسان و زن و مدرنیته ايستاد و تبديل به نمادی شد که تا تاريخ باقی است او نیز در برابر نیروھای واپسگرای جامعه ايستاده است و به وطن اش می گويد: غم مخور؛ دوباره می سازمت، اگرچه با استخوان خويش / ستون به سقف تو می زنم، اگرچه با استخوان خويش.

آری، ھر تشکل اجتماعی آنتی تز خود را در شکم خود می پرورد. حکومت اسلامی ھم در توفان عقب ماندگی ھای خود نشان داده است که آنتی تز اش از میان زنان ايران برخواھد خواست. پس ما امشب به بزرگداشت زن بزرگی ايستاده ايم که پیشآھنگ انقلاب زنانه و مدرن ايران است. و ديديم که حکومت از جنازهء او حتی ترسید و اجازه نداد که در کنار احمد شاملو به کام زمین فرو رود، اما من يقین دارم که اين سخن سیمین خانم عزيز ما ھم ھست که از قلم آن مرد جاری شده است، آنجا که می گويد: »ابلھا مردا! عدوی تو نیستم، انکار توآم!« بنظر من، واژهء »مرد«، در اين سخن کوتاه، صدای شاملو را ھم زنانه کرده است.

و بگذاريد سخن امشبم را از میان آخرين شعرھای سیمین خانم انتخاب کنم که خود در وصف احوالات اش سروده است. آدم بزرگ بھتر از آن جوان 13 سالهء شصت سال پیش می داند که بزرگ است و در آينده ای که خود از میان برخاسته بزرگ تر ھم خواھد شد. شعری است به نام »ببین به ھیئت نیلوفر«...

ببین به ھیئت نیلوفر، فرانشستن بودا را:

نگشته دامن پاک اش تر، گذشته آب ز سر ما را.

گذشته آب ز سر، آری؛ چنین خوش است گذر، آری؛

که نیست رخصت انکاری، نیاز ماھی و دريا را.چگونه مست که من ھستم! برون ز

ھست که من ھستم مگر به جرعه کشیدستم شرابخانهء دنیا را؟

نیم پرنده و، در اوجم؛ نیم رونده و، چون موجم؛

مکان بسنده نخواھد شد خیال فاصله پیما را.

بلور دل، شده منشوری؛ سه بعد او سه زمان اينک

در او بصیرت شیوا را. که چرخ زير قدم دارم اگر فراز کنم پا را.

به ھر مراقبه می بینم من ايستاده چنان بالا

مدار زھره برآشوبد

خیال من رخ ھستی را چنان کشیده که من خواھم

به غیر راست نپندارم فريب عالم رؤيا را. گیاھوارهء رؤيازی برون ز خواب نمی

بايد برون ز آب نیارد کس گیاه رسته به ژرفا را!


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016