جمعه 23 آبان 1393   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
29 مرداد» راز تابان، ناهيد کشاورز
8 مرداد» فرانسی، ناهيد کشاورز
پرخواننده ترین ها

پرواز ساعت ده٬ ناهید کشاورز

ناهید کشاورز
کمپ محل زندگی شهرزاد يک پادگان قديمی است درمنطقه جنگلی جنوب آلمان که حالا به محل زندگی بيش از ششصد پناهنده تبديل شده است. در راهروها تمام روز بچه ها در سنين مختلف موج می زنندو صدايشان لحظه ای قطع نمی شود .

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


شهرزاد روی تخت پهلو به پهلو می شود ، پاهايش را توی شکمش جمع می کند و صورتش از دردی که زير شکمش پيچيده درهم می رود ، دستش را زير سرش می گذارد و چشمش روی کمد فلزی درازطوسی رنگ روبرويش که در شکسته اش باز است، خيره می ماند. دوتخت فلزی ديگر اتاق خالی مانده اند .چند تکه ظرف نشسته و خرده های نان و پنيرو تکه ای گوجه فرنگی در بشقابی روی ميز کنار اتاق ،لباسهای درهم روی صندلی چوبی بی قواره ،تختخوابهای نامرتب ، دو چمدان کنار اتاق همه و همه آشفتگی فضای آنجا را بيشتر کرده اند .هوا سنگين است و بوی ماندگی میدهد . شهرزاد سرش را محکم روی بالش فشار می دهد بعد سرش و بالش را با هم بلند می کند و رويش را بطرف ديگر می چرخاند. دلش آشوب می شود وفکر می کند کاش می شد که از جايش بلند نشود، تصور توالت و دستشوئی کمپ پناهندگی حالش را بهم می زند . يک ساعتی بود که می خواست به توالت برود ولی رفتنش را عقب انداخته بود تا شايد هياهوی راهرو کم شود و مجبور نباشد در صف جلوی توالت زير نگاه خسته و عصبی منتظران زياد بايستد.

ديشب هم مثل همه شبهای گذشته از بی حوصلگی و بی برنامگی زود به رختخواب رفته بود و بارها وبارها روی تختخواب فلزی غلت زده و صدای جير جير آن اعصابش را بهم ريخته بود. وقتی دوزن هم اتاقيش نبودند بيشتر وقت راهمانجا می ماند. شبها زود به اتاقش می آمد ودر را قفل می کرد ،گاهی که دو خواهر هم اتاقيش به آنجا می آمدند آرامش آن چند متر را بر هم می زدند ، موزيک را با صدای بلند گوش می کردند ،مدام با هم حرف می زدند و می خنديدند .شهرزاد می دانست که در ته احساس خشمش به آنها حسادتی است که به تنهایی و دوريش از خانواده برمی گردد.

او چند باری تلاش کرده بودبه زبان انگليسی که به آن مسلط بود، ارتباطی با آنها برقرار کند ولی تنها فهميده بود که از صربستان می آيند و اغلب به ديدار خانواده شان که در کمپ ديگری هستند می روند .

شهرزاد هنوز از تختخواب کنده نشده است که تلفن دستی اش زنگ می زند، شماره را که می بيند ، چشم هايش را می بند و باز می کند ، نفس عميقی می کشد و نگاهش را به سقف می دوزد: «سلام ، خوبم . تو چطوری؟ نه خوبه ، مشکلی نيست .نه پول لازم ندارم. باشه حتما ،صدا خوب نمياد، آره می دونم کار زياد داری ، مهم نيست. باشه ، باشه تا بعد » . تلفن روی تختخواب می افتد ، دستهايش را از دوطرف تخت آويزان می کند و قطره های اشکی که انگار در پشت پلک هايش گير کرده بودند از پشت گوشها و شقيقه هايش در ميان موهای بلند قهوه ای رنگش گم می شوند.

«تلفن های از سر وظيفه ، هيچ مهری در کلامش نيست . رابطه بی عشق . چرا با من مانده ؟ چرا من ماندم .پنج سال عمر تباه شده، سالهای بی هيچ گرمایی .» شهرزاد ميان اشکهايش با خودش فکر می کند.


بعد با زحمت از جايش بلند می شود، کفش هايش را که حالا ديگرمثل دمپائی خانه شده اند را می پوشد و از گنجه کنار تختش که او را به ياد تخت های بيمارستان می اندازد ماده ضدعفونی کننده و دستکش هايش را برمی دارد . ژاکت بلندی را روی پيژامايش می پوشد و ازاتاق بيرون می رود. در صف توالت وقتی می بيند تنها دوزن با بچه هايشان منتظرايستاده اند ، نفس راحتی می کشد. در انتظار چند دقيقه ای درد زيرشکمش بيشتر می شود و فکر می کند که« زندگی در اينجا بطور جدی مريضم می کند» .وقتی در دستشوئی که توالت هم در کنارش است را باز می کند حالت تهوع پيدا می کند « تو اين کثافت دونی فقط می تونی مثانه در حال انفجارت را تخيله کنی». بعد روزها رامی شمرد، امروزروز هفتم اقامتش در اينجاست. از توالت که بيرون می آيد کفشهايش از آبی که روی زمين جمع شده ، خيس بود، او هميشه همه تلاشش را می کرد تا آنقدر کوچک شود که بدنش هيچ تماسی با در و ديوار آنجا نداشته باشد و جثه کوچک لاغرش کارش را راحتتر می کرد. حمام رفتن در اينجا هم برايش عذابی شده بود، او که عادت داشت در ايران هر روز حمام کند تمام هفته گذشته فقط دوبار به حمام رفته بود.

کمپ محل زندگی شهرزاد يک پادگان قديمی است درمنطقه جنگلی جنوب آلمان که حالا به محل زندگی بيش از ششصد پناهنده تبديل شده است. در راهروها تمام روز بچه ها در سنين مختلف موج می زنندو صدايشان لحظه ای قطع نمی شود . کوچکتر ها گريه می کنند و بزرگترها دنبال همديگر می دوند و هميشه راهروها پر از صدای پای مادرانی است که دنبال بچه هايشان می گردند .شبها راهروها محلی برای عربده کشی مردان مستی می شود که آرامش و خواب را از چشم خستگان بی حوصله ای که روزهای بهتری را انتظار می کشند می گيرند.

اعتراضها اغلب به درگيری و زدخورد می کشد و مسئولين شبها يانيستند و يا در اتاقهای کارشان آنقدرخودشان را از درگيری ها دور نگه می دارند تا پليس سر برسد .دور بودن محل کمپ از شهر ساکنان آنجا را منزوی کرده است. برای رسيدن به اولين ايستگاه اتوبوس تا آنها را به نزديکترين دهکده برساند دوکيلومتر پياده راه است. چند نفری که دوچرخه هایی پيدا کرده اند از خوشبخت های آنجا بشمار می روند.

شهرزاد از دستشویی بيرون آمد و هنوز چند اتاق مانده بود تا به اتاق خودش برسد که از ته راهرو صدای فريادی بلند می شود و به دنبال آن دو مرد که به دنبال هم می دوند و اتاقهایی که درشان از روی کنجکاوی باز و يا از ترس بسته می شوند. شهرزاد تا به خودش بيايد درميانه ميدان جنگ است ، اوخودش را به ديواری که ديگر نمی شود فهميد چه رنگی دارد، می چسباند. بدنش می لرزد و پاهايش توان رفتن ندارند .مردی با چاقو ديگری را تهديد می کند ووقتی يک شيشه آبجو که شهرزاد نفهميد از کجا پرتاب شد جلوی پايش روی زمين شکست ، حوله و وسائل نظافتش از دستش روی زمين افتادند ووقتی خودش هم می رفت تا روی زمين ولو شود، دستی اول اورا سرپا نگه داشت و بعد وسائلش را از روی زمين جمع کرد و بازوی شهرزاد را گرفت واو را به اتاقش رساند و صبر کرد تا او در اتاق را باز کند وبعد به انگليسی گفت :« نترسيد به شما کاری ندارن ، من تسفان هستم». شهرزاد دستش را دراز کرد واز او تشکر کرد و با نگاهی حيران و ترسان به سر تا پای او که برای اولين بارمی ديدش، خيره شد.

تسفان نزديک يکسال بود که در اين کمپ زندگی می کرد . پرونده پناهندگيش بسته شده بود و تلاشهايش برای يافتن امکانی برای ماندن به جایی نمی رسيد. او در اريتره دانشجوی پزشکی بود و مجبور شده بود که آنجا را ترک کند . قدی بلندی دارد با بدن ورزيده و پوست خوشرنگ قهوه ای تيره ،دماغ کشيده خوش فرم و چشمان تيره نافذ. انگليسی را روان حرف می زند و شرايط سخت نظافت آنجا هم از آراستگيش کم نکرده است.

روز بعدوقتی شهرزاد از اتاقش بيرون آمد ، تسفان همان دور و برها بود ، انگار همان موقع از جایی رسيده بود و توی راهرو با تلفن دستی اش آنقدر مشغول شد تا شهرزاد دوباره به اتاقش برگردد. مودبانه سلام کردو احوالپرسی که شهرزاد با عجله و خجول جواب داد.
وقتی شهرزاد روز بيستم اقامتش در کمپ پناهندگی آلمان را شمرد ديگر ديدن تسفای بزرگترين دلخوشی زندگيش شده بود. ديدارها و قدم زدنشان در جنگل آنها را به سرعت بهم نزديک کرده بود. و امروز بعد از دوهفته آشنائيشان می خواهد با او به شهر نزديک آنجا برود.

شهرزاد خيلی وقت بود که از خواب بيدار شده بود ، خوابش نمی برد، تنش در لرزش ملايم هوس يک گرما مورمور می شد ،مثل وقتی که از يک آغوش گرم به ناچار بيرون خزيده باشی . مدتی در رختخوابش غلت زده بود وتب و تاب جسم و جان بی قرارش کرده بود. دوساعت مانده به قرارشان به حمام رفت ، راهرو در رخوت يک صبح زود پاييزی در انتظار هياهوی روزانه اش به نظر ملال آور می آمد .

هنوز هوا کاملا روشن نشده بود ،شهرزادموهايش را در اتاقش خشک کردو در آينه شکسته کمد صورتش را آرايش کرد . چند وقتی بود از ديدن خودش در آينه خوشحال می شد. پليور سبز رنگی که خواهرش موقع آمدن برايش خريده بود راپوشيد. با اينکه اشتها نداشت چند لقمه نان و پنير را با چای خورد و منتظر روی تختخوابش نشست. حس می کرد لاغر شده است و لباسهايش برايش گشاد شده اند و فکر کرد که بی قراریهايش وزنش را کم کرده .

قلبش تند تر از معمول می زد و او می توانست همه حرکات قلبش و همه مسيری که خون به آن می رسيد و باز می گشت را حس کند.

تقه ای ملايم به در خورد . اعلام حضوری که در خودش آرامش دارد ، مثل اينکه بگويد ،من آمدم بی هيچ جبری ، من هستم بدون ذره ای تحميل ،صدایی که همه ترسها وناامنی های غربت را دور می کند. شهرزاد اما در اين سوی در با بی تابی و شور اين آرامش و امنيت را انتظار می کشد ، در را که باز می کند حس می کند خون از گونه هايش بيرون می ريزد و فکر می کند چه کسی می تواند قلب بزرگ پر طپش او را نبيند؟!

در تمام راه رسيدن به ايستگاه اتوبوس برای رفتن به شهر کوچک نزديک آنجا تسفان مثل هميشه حرف می زند از خودش می گويد و خانواده اش . با اينکه راههای گرفتن اقامت برايش بسته شده ولی خوش روحيه است و فکر می کند حتما می شود کاری کرد. کمتر از زندگی شهرزادمی پرسد و با ظرافت از زيبايی از خال کنار لب او تعريف می کند . شهرزاد از همه اطرافش کنده شده است . نه گذشته ای دارد و نه آينده ای . فقط لحظه است که اورا در حالت خلسه واری مجذوب کرده است. اوبارها اين حس را در روياهايش دنبال کرده بود ، آنقدر که به نظرش آمده بود واقعی هستند. او چند سال پيش عاشق حس عاشقانه اش شده بود و فکر کرده بود آنرا در مردی که حالا همسرش بود يافته است . تسفای حرف می زند و چشمهايش برق می زنند .

آنها در کوچه پس کوچه های شهر پرسه می زنند ، هوا آفتابی است ، يک روز زيبای پاييزی ،باد ملايمی می وزد، برگهای درختان رنگارنگ و زيبا رقص کنان بر زمين می ريزنند. در خيابانی درختان از دوسوی در بالا بهم گره خورده اند و زمين پر از برگهایی است که از باران چند ساعت قبل خيس شده اند . شهرزاد فکرمی کند هرگز جایی به اين زيبایی را در عمرش نديده است . يقه کاپشنش را بالا می کشد و با اينکه هوا زياد سرد نيست دلش می خواهد گردنش را در گرما و نرمی آن فرو کند. آنها حرف می زنند ،ميان حرف همديگر می دوند مثل اينکه وقت کمی برای گفتن داشته باشند ، تسفان ناگهان می پرسد:« تو همه اين سالها کجا بودی؟ من اين همه دنبالت گشتم و حالا در يک غربت سرد و ناامن پيدايت کردم. اينقدرسالها با خيالت زندگی کردم که حالا به اندازه همه آن سالهای خيالی می شناسمت» شهرزاد می ايستد ، رويش را به سمت او برمی گرداند و اشکها صورتش را خيس می کنند بی آنکه حسی از غم در او باشد .

در يک کافه کوچک بلژيکی که هيچکدام از صندلی ها و ميزهايش شبيه هم نيستند در کاسه های کوچک سفالی قهوه می خورند ، موزيک دلچسبی پخش می شود .شهرزاد با خودش فکر می کند« در يک شهر کوچک ، در يک کافه که مثل هيچ کافه ای در دنيا نيست با مردی که چيز زيادی از او نمی دانم ، چه حس زيبایی دارم.من چقدر خوشبختم ،چه اتفاقی افتاده ؟ انگار خود خود عشق است ! اصلا يادم نمیاد آنروزهایی که اينقدر تند نفس نمی کشيدم چطور بودند ، کاش دنيا همينجا تموم می شد ، کاش هيچکس منو از اين خواب بيدار نکنه». ناگهان بدن شهرزاد مثل صاعقه گرفته ها تکان می خورد، صورتش گر می گيرد و حس می کند که قلبش دارد از جا کنده می شود، تسفان دستش را در دست دارد و شهرزاد گرمای نفس او و داغی بوسه ای بر لبانش را مثل شيرين ترين حس دنيا يکجا می بلعد.

شب با آخرين اتوبوس به کمپ برمی گردند، هوا سرد است ، يک شب مهتابی که کمتر در پاييز آلمان پيش می آيد. شهرزاد فکر می کند« ماه هيچوقت اينقدر روشن نبوده» .تسفان دست او را گرفته است و هر دو در سکوت راه می روند . شهرزاد با خودش می گويد« چرا در نقاشيهای بچگيمان ماه هيچوقت خندان نبود ، خنده مال خورشيد بود . ماه مال دنيای بزرگترها ، برای جلوه گری های عاشقانه » .وقتی دست تسفان دستش را رها می کند شهرزاد می داند که به اتاقش رسيده است .

در اتاقش را پشت سرش قفل می کند و به خواب عميقی فرو می رود وصورتش از رويای دلپذيری که بيداريش را پی می گرفت از هم شکفت و سر و صدای هم اتاقیهايش هم اينبار خوابش را نياشفت .

روز بعد با صدای تلفن از خواب بيدار شد . همان چند جمله تکراری .شهرزاد روی تخت می نشيند .فکر می کند، نکند همه ديروز خواب خوشی بوده که حالا از آن بيدار شده . اشکهايش سرازير می شوند و اين بار حسی غم انگيز همراهشان است. :
« او فکر می کنه پول تنها چيزی است که منو خوشبخت می کنه .راستی چرا اصرار نکرد که بمونم .مثل اين بود که با آمدن من ازشر يک رابطه دست و پا گير خلاص می شه.ديگه مجبور نميشه همه اش دروغ بگه . دروغایی که ديگه گفتنشونم لزومی نداشت . من نمی پرسيدم تا اون دروغ نگه ولی او بازم می گفت .عادتش شده بود.چه چيزی منو تو اون زندگی بند کرده بود؟ بدهکار کی بودم ؟ از چی می ترسيدم ؟ اگه نيامده بودم بازم توان کندن نداشتم .اينقدرتو اون زندگی می موندم تا بپوسم».

طولی نمی کشد تا شهرزاد دوباره به دنيای واقعی برگردد .برای اولين بار دنيای واقعی زيباتر است، پراز شور و عشق است .از جايش بلند می شود ، اشکهايش را پاک می کند و در اتاق که فاصله ميان اوو خوشبختی است را باز می کند.

دو ماه از آشنایی شهرزاد با تسفان می گذرد.يکروز دوشنبه سرد زمستان در ميانه جنگلهای سياه آلمان است ، شهرزاد از اتاقش بيرون می آيد . امروز ديرتر از هر روز از خواب بيدار شده .خوشحال است که می خواهد دوباره با تسفان به شهر برود و در کافه خودشان خوشمزه ترين قهوه دنيا را بنوشد. راهرو مثل هميشه شلوغ است ،هوا همه را خانه نشين کرده ، مه غليظی همه جا را گرفته ، هيچ جا در بيرون ديده نمی شود. مثل اين است که ساختمان آنها ميان ابرها باشد، تا بحال چنين چيزی را نديده بود.ميان همه کسانی که معلوم نيست از کجا به کجا می روند، چشم شهرزاد به دنبال تسفان می گردد ، ناگهان دلش می لرزد، ترسی ملايم به جانش می افتد ، به خودش دلداری می دهد«حتما او هم خواب مانده »،اما از نگرانيش کم نمی شود.

در بازگشت از دستشوئی راهش را بطرف اتاق تسفان کج می کند ، « برم مه را نشونش بدم، حتما در اريتره هرگز چنين مهی نبوده» ،اما خودش می داند که می خواهد بی قراريش را آرام کند. به اتاق او نرسيده در باز می شود و هم اتاقی تسفان بيرون می آيد .شهرزاد را که می بيند ، می ايستد ، سرش را پايين می اندازد و با آلمانی شکسته بسته ای می گويد:« تسفان را به کشورش برگردانند ، امروز ساعت چهارصبح آمدند او را بردند، با پرواز ساعت ده صبح برمی گردد ». بعد ساعت مچيش را جلو چشم شهرزاد می گيرد که ساعت ده و نيم را نشان می دهد.

پاهای شهرزاد شل می شوند ، روی زمين می نشيند و سرمای همه زمستانها به جانش می ريزند، وقتی نيم ساعت بعد از زمين بلند می شود ، نمی تواند کمرش را صاف کند، با زحمت زير نگاه سرد و مات غريبه هایی که شهرزاد ديگرصدايشان را نمی شنود به اتاقش بر می گردد .سرش را زير پتو پنهان می کند وهمانطور با کفش های خيس به خواب می رود .وقتی دوباره بيدار می شود همه جا تاريک است ، شيشه پنجره ها بخار کرده اند ، بوی نم در همه جا پيچيده است ، فکر می کند «چه بوی تلخیه، بوها هم می تونن حس داشته باشن.» با زحمت خودش را نيم خيز می کند ، درونش خالی است ، حس می کند که جای قبلش يک حفره بزرگ است. بدنش را لمس می کند تا مطمئن شود هنوز زنده است . دستش را به جستجودر اطرافش دراز می کند تا تلفنش را پيدا می کند و شماره می گيرد. « سلام ، خوبم ، آره ،نه چيزی نشده، فقط ميشه برام پول بفرستی ؟بعد برات توضيح ميدم، به اندازه پول يک بليط برا برگشتن».تلفن را که قطع می کند سرش را زير بالش می کند و با دست
محکم آنرا روی سرش فشار می دهد، بدنش مثل کوه سنگين شده است ، حس می کند غم همه عالم بر جانش ريخته است . در راهرو کسی عربده می کشد و او از تنهایی می ترسد . پاهايش را توی شکمش جمع می کند و با صدایی که شبيه هيچ صدایی نيست ضجه می زند. باد زوزه کشان پنجره را به ناگاه باز می کند و مه خرامان به درون می آيد.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016