گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
16 مهر» تهران غده سرطانی است، تا دير نشده عجله کنيد، احمد فعال21 شهریور» ضرورتهاي يك جامعه مدني٬ احمد فعال
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! روشنفكري و دينداري در كدام معنا ساز و ناساز يكديگرند؟ احمد فعالمفهوم روشنفكري مانند بسياري از مفاهيم ديگر، از آن مفاهيمي است كه اگر در معيارهاي عيني و يا دستكم در رشتهاي از استدلالهاي روشن تعريف نشود، به نوعي با ذائقه شخصي مفسران ارتباط پيدا ميكند. درستي و نادرستي نظريهها در باب روشنفكري و تعاريف آن، معطوف به اين واقعيت است كه كداميك از آنها دقت، استدلال و اطلاع بيشتري از مفهوم روشنفكري بدست ميدهند.توصيف روشنفكري در وضعيت انتزاعي، يعني توصيف روشنفكري در وضعيت روشنفكري است. پاسخ به اين پرسش است كه روشنفكر كيست و چيست؟ اما توصيف روشنفكري در وضعيت انضمامي، توصيف روشنفكري است در وضعيتي كه هست. يعني پاسخ به اين پرسش كه روشنفكران در ايران و يا در جهان كيستند و چگونه هستند؟ بسياري از اختلافها از اين حيث به وجود ميآيند كه اين دو نوع توصيف را از هم تفكيك نميكنند. مثل مناقشاتي كه اين روزها در گويا نيوز مشاهده ميشود. بعضي كوشش كردهاند بدون تفكيك اين دو نوع توصيف، با مراجعه به توصيف نخست، پاسخي در خور توصيف دومي بجويند. به همين دليل بجاي تفاهم، مناقشه بر مناقشه افزودهاند. اين نوشتار كوشش ندارد تا به اين مناقشه بپردازد، اما بنا دارد تا با گشودن يك بحث ديگر، پرتويي هر چند باريك به بعضي از ابهامها در رابطه ميان روشنفكري و دينداري بيافكند، تا شايد دستكم درك اين مناقشات آسانتر شود. مفهوم روشنفكري مانند بسياري از مفاهيم ديگر، از آن مفاهيمي است كه اگر در معيارهاي عيني و يا دستكم در رشتهاي از استدلالهاي روشن تعريف نشود، به نوعي با ذائقه شخصي مفسران ارتباط پيدا ميكند. درستي و نادرستي نظريهها در باب روشنفكري و تعاريف آن، معطوف به اين واقعيت است كه كداميك از آنها دقت، استدلال و اطلاع بيشتري از مفهوم روشنفكري بدست ميدهند. اما باز در يك نگاه ديگر همين دقايق، دلايل و اطلاعات، در سنجه ذائقه شخصي مفسران راست و ناراست از آب در ميآيند. و به تعبيري كه در جاهاي ديگر آوردهام، طبع و تمنيات ما اصليترين معيار راست و ناراست شماردن بسياري از نظريهها و ديدگاهايي است كه در مفاهيم علوم انساني بكار ميبنديم. از باب مثال وقتي بحث روشنفكري و يا رابطه روشنفكري با دين و يا رابطه روشنفكري با مذهب به ميان ميآيد، نميتوان انتظار داشت كه تحليلها و باورهايي كه از يك ديدگاه سرچشمه ميگيرند، مستقل از طبع و تمنيات ما باشند. باز در همان نوشتههاي قبلي1 به اين موضوع بارها اشاره كردهام كه: ممكن نيست انسان از چيزي خوشش نيايد و بعد بگويد كه من به آن چيز معتقدم. يا بارها اتفاق ميافتد كه يك ايده، يك وظيفه و يا يك دستورالعمل اخلاقي، يا يك راه و مشرب فكري، احساس مشمئز كننده در ما پديد ميآورد، و يا آن را مانعي بر سر طبع و تمنيات خود ميشناسيم، طبيعي است كه با آن مخالفت خواهيم كرد. اما اينكه بگويم ما به آن ايده، به آن وظيفه و يا دستورالعمل و يابه آن مشرب باور داريم، اين از آن حرفهاي شگفتي است كه دستكم با عقل ابتدايي انسان هم سازگار نيست. به عبارتي، باورها و پنداشتهاي انسان توجيه كننده و مفسر دوستداشتهها و دوستنداشتههاي او هستند. در واقع ما فكر ميكنيم به چيزي باور داريم، به چيزي اعتقاد داريم و يا درباره چيزي چنين و چنان ميپنداريم. اين عقل توجيهگر ماست كه باورها و تحليلهاي ما و حتي استدلالهاي ما را، وسيله پنهان كردن طبع و تمنيات ما قرار ميدهد. با اين مقدمهاي كه اشاره كردم نيك روشن است كه طبع و تمنيات افراد، يا به عبارتي، دوست داشتهها و دوستنداشتههاي هر فرد، متفاوت و گاه متضاد يكديگر هستند. طبع محافظهكار با طبع پرشور و انقلابي دو جور متفاوت به پديدههاي اجتماعي نگاه ميكنند. به لحاظ روانشناختي نيز طبع درونگرا با طبع برونگرا، دو جور متفاوت به روابط آدمها نگاه ميكنند. يا آنچه كه در تيپ شناسي شخصيت از دو طبع و دو تيپ شخصيتي A و B ياد ميشود. اكنون اگر ميانه اين دو طبع را به دهها و صدها طبع ديگر، و از آنجا به دهها دوستداشته و دوستنداشته ديگر ربط دهيم، شما با دهها و صدها جور تحليل و باور مختلف دست پيدا خواهيد كرد؟ كسي كه نان و نمك خورده يك دولت است، و يا كسي كه نان و نمك خورده يك دستگاه اداري و سياسي است، بنا به مثل "نمك خورده را نتوان به شكستن نمكدان"، نبايد انتظار داشت كه ديدگاهها و تحليلهاي او مستقل از دم و دستگاهي باشد كه ساليان سال در آن زندگي ميكند. آنچه در جهان ما و يا به قولي در "زيست جهان" ما ميگذرد، حاصل تجربهها و خاطرات، آموزشها و تربيتها، تعلقات خاطر، پيوندها و رابطهها، عُلقههاي عاطفي و مهمتر از همه، خاستگاه طبقاتي هستند كه به مرور در زندگي كسب كردهايم. متقابلا، كساني كه عمري را در تلخي يك وضعيت گذراندهاند، نميتوان از آنها انتظار داشت تا تلخي را شيريني بپندارند. مّثّل ما آدميان مّثّل گربهي مرتضي علي است كه از هر طرف آن را پرت كنيد، سرانجام چهار چنگولي بر همان پاشتهاي فرود خواهيم آمد كه هميشه بر آن پاشنه فرود ميآئيم. با اين وجود، اگر بنابراين است كه همه تحليلها و باورهاي ما در زندان طبعها و تمنيات ما قرار داشته باشند، پس بايد فاتحه تحليلها، فاتحه منطقها و استدلالها، فاتحه درست و نادرست بودن يك راه و يك روش، فاتحه علوم انساني، فاتحه مفاهمه و گفتگو و در يك كلام فاتحه حقيقت را به يكجا خواند. آنوقت ما در يك نوع نسبيتگرايي مبتذل2 خواهيم غلطيد، كه يا هيچ راهي جز گرگ يكديگر بودن و گرگ يكديگر شدن نخواهيم يافت، و يا همه بپذيرم كه "هر كس بامش بيشتر است برفش بيشتر است". يعني تسليم شدن در يك رابطه قواي بيپايان، كه برف و بام يكديگر از راه يك نوعي زورآزمايي مسالمتآميز بدست ميآيند. شايد از يك نگاه، دو نظامي كه در دنياي امروز به عنوان توتاليتاريسم و دموكراسي ليبرال روياروي يكديگر قرار دارند، در همين دو طرز فكر و دو راه باقيماندهاي كه اشاره كردم، ارجاع ميشوند. اگر واقعيت زندگي انسان و واقعيت تاريخ انديشه آدميان همين باشد كه در نوعي نسبيتگرايي مبتذل، به نمايش در ميآيد، بدين معنا كه هيچ چيزي به هيچ چيز بند نباشد، و به قول پراگماتيستهايي چون ريچارد رورتي، هيچچيزي از درون هيچ چيزي بيرون نيايد، و هيچ سرهاي از ناسرهاي در برهوت حقيقت3 از هم باز شناخته نشود، معناي آن اين ميشود كه : هر كس از راه رسيد، هر چه و هر چيز را ميتواند بنا به طبع و تمناي خود بهم جفت و جور كند. در اين حال آيا چيزي از انسان به مثابه، حقوق، آزادي، كرامت، عشق، زيبايي و صلح باقي خواهد ماند؟ اما اگر لَختي در خود فرو رويم و عقل را از ملاحظات آزاد گردانيم، شايد به نتيجه ديگري دست بيابيم كه ملاحظه حقوق و آزادي انسان باشد. ارجاع دادن تعاريف به اين و آن كاري از پيش نميبرد. اينكه دهخدا بگويد (آنچنان كه آقاي مهدي اصلاني نقل ميكند) و از آن بالاتر خود خدا بگويد، كه روشنفكر داراي چنين معنايي است، معناي درست و نادرست روشنفكري از هم بازشناخته نخواهد شد. روشنفكر كسي نيست و نبايد باشد كه به تعاريف اين و آن مراجعه كند. روشنفكر كسي نيست كه حرف درست را نادرست؛ و حرف نادرست را درست نشان دهد. پس مقدم بر درست يا درست بودن تعاريف، بايد بپذيريم درست و نادرستي در كار و بار زندگي بشر و از آنجا؛ درست و نادرستي در كار و بار جهان وجود دارد. و الا نه تنها به هيچ تعريفي نميتوان مراجعه كرد، بلكه به هيچ تعريفي در باب روشنفكري نميتوان تكيه كرد. اگر بگويم كه هر حرفي و هر تعريفي بنا به طبع و تمنيات ما درست و نادرست هستند، اين ادعا بايد خود در معرض درستي و نادرستي طبع و تمنيات ما قرار نگيرد، و الا در درون خود دچار تناقض ميشود. يعني در واقع گفتهايم كه هر حرف و تعريفي بنا به طبع و تمنيات ما درست و نادرست هستند، و بنا به طبع و تمنيات ما درست و نادرست نيستند. پس ملاحظه ميكنيد، هميشه اينجور نيست كه انسان كاملاً در دام نسبيتگرايي مبتذل قرار گرفته باشد. اكنون يكي از وظايف روشنفكري اين است كه: 1- روشنفكر كسي است كه انسان و جامعه خويش را از دام نسبيتگرايي مبتذل آزاد كند. به عبارتي، روشنفكر تنها ميپذيرد كه درست و نادرستي در كار و بار زندگي بشر وجود دارد. و الا بدون مفهوم درست و نادرست، مفهوم روشنفكري در درون خود با تناقض مواجه ميشود. چه آنكه اگر درست و نادرستي در كار و بار زندگي بشر وجود نداشته باشد، آن وقت اين پرسش به ميان ميآيد كه روشني بخشيدن به چي و كي و كجا؟ فكر روشن براي چي و به چكار ميآيد؟ پس اگر درست و نادرستي در كار و بار زندگي بشر هست، كار روشنفكر اين است كه منبع اصلي درست و نادرست را در سرچشمه واقعي خود جستجو كند. اگر خوانندهاي بگويد و بپرسد كه منابع مختلف و سرچشمههاي مختلف و به عبارتي، شاخصها و سنجههاي مختلفي وجود دارند كه درستي و نادرستي چيزها را به ما نشان ميدهند، نميتوانم با نظر او مخالف باشم. اما ميتوانم با اين نظر مخالف باشم كه اين منابع و سرچشمهها نميتوانند هركي به هركي، و هرچي به هرچي باشند. و الا باز به همان دور قبلي باز ميگرديم. بدينمعنا كه درست و نادرست چيزها به دوستداشتهها و دوستنداشتههاي ما باز ميگردند. از اينجا به دومين ويژگي و يا دومين وظيفه روشنفكري ميرسيم، 2- اما روشنفكر براي آنكه خود مثل ساير مردمان غيرروشنفكر كه اكثريت جامعهها را تشكيل ميدهند، در دام نسبيتگرايي مبتذل و از آنجا در دام طبع و تمنيات خود گرفتار نگردد، بايد عقل خود را از توجيه كردن آزاد كند. بايد از بند ملاحظات و مصلحتها آزاد شود. بايد از بند دوست داشتهها و دوست نداشتههاي خود آزاد شود. توجه داشته باشید که رها شدن با آزاد شدن متفاوت است. طبیعی است که انسان نمیتواند و اساساً نباید از علائق خود تا آنجا که مانع آزادی او نیستند، رها شود. اما چگونه انسان ميتواند خود را از بند دوست داشتهها و دوست نداشتههاي خود آزاد كند؟ آيا با تناقضي عجيب و قريب مواجه نميشويم؟ مثل اين ميماند كه به فردي بگويم به چيزي باور داشته باش كه به آن علاقهاي نداري و اي بسا از آن منزجر و متنفر هستي؟ چگونه روشنفكر ديگران را و جامعهاي را به چيزي ميخواند، كه خود در تناقضي مهلك در افتاده است؟ آيا اين تناقض ما را و روشنفكران را در دام يك راز حل نشدني گرفتار نخواهد كرد؟ پاسخي كه اين قلم در جستجو و حل اين راز يافته است، اين است كه : يك روشنفكر اگر مانند همه مردم معمولي جهان گرفتار عُلقهها و علاقههاي شخصي خود است (كه هست) اما تفاوت او با ديگران در فهم و دريافت همین راز است. بنا به فهم همين راز است كه روشنفكر به آساني درمييابد كه : هر چند آراء و باورهاي او تحت تأثير بلافصل دوستداشتهها و دوستنداشتههاي خويشتنی است، اما براي آنكه با جهاني مواجه نشويم كه هركي به هركي، و هرچي به هرچي باشد، و به عبارتي او بخواهد به وظيفه نخست خود عمل كند، ميپذيرد كه درستي و نادرستي چيزها در سرچشمهاي بيرون از عُلقهها و علائق او قرار دارند. روشنفكر ميداند كه عقل او، و عقل توجیه گر او، در كار توجيه دائمي عقايد و باورهاي او قرار دارند. نيك ميداند كه استدلالهاي او وسيلهاي براي پنهان كردن طبع و تمنيات او هستند. ميداند كه عقل توجيهگر در تدارك سانسور كردن واقعيت از انسان و جامعههاست. نيك ميداند كه رابطه انسان و جامعهها با واقعيت، يك رابطه مجازي است. او و جامعه خويش در جهان مجازي زندگي ميكنند؛ جهاني كه رسانهها و تكنولوژيهای رسانهاي در تدارك سانسور واقعيت و در تدارك غيرمستقيم كردن واقعيت از مخاطبان خود هستند. پس چگونه يك روشنفكر ميتواند خود را از اين تناقض رها كند؟ اينجاست كه به سومين ويژگي روشنفكر ميرسيم، 3- سومين ويژگي روشنفكر مبارزه دائمي با سانسور است. روشنفكر براي رها شدن از عقل توجيهگر بايد كوشش كند تا عقل را به آزادي بخواند. اما عقلي كه گرفتار و در بند طبع و تمنيات خود است، چگونه ميتوان به آزادي خواند؟ چگونه ميتوان و چه تصوير و تصوري از عقل آزاد وجود دارد كه عقل روشنفكري از عقل توجيهگر به عقل آزاد دست پيدا كند؟ راه حل آزاد شدن و رها شدن از عقل توجيهگر اگر براي همگان دشوار است اما بنا به قاعده و به لحاظ نظري، نبايد براي روشنفكران راه دشواري باشد. او همينكه دريافت عقل آزاد در بند دوست داشتهها و دوست نداشتههاي انسان گرفتار است، درمييابد كه اين دوستداشتهها و دوستنداشتهها همه اسباب و منابع سانسور انسان از واقعيت و حقيقت محسوب ميشوند. پس تنها تكنولوژيهاي رسانهاي و منابع قدرت نيستند كه منابع سانسور انسان از واقعيت ميشوند. مهمتر از آن، اين منابع در خود ما و در عقل توجيهگر ما حضور و وجود دارند. پس روشنفكري بنا به ويژگي مبارزه دائمي با سانسور و منابعي كه واقعيت را از انسان و جامعه دور ميكنند و مجاز را بجاي واقعیت می نشانند و ميشناسانند، مهمتر از آن و حتي بيش از آن، به مبارزه با سانسور خويشتني ميپردازد. بدينترتيب انتقاد از خود و خود را در سنجه حقيقت به آزمون دائمي خواندن، مهمترين كاري است كه روشنفكر در رابطه با خود انجام ميدهد. يعني همان چيزي كه دينداران از آن به عنوان جهاد با نفس ياد ميكنند. اكنون اگر جهاد با نفس را به درستي معنا كنيم، ملاحظه خواهيد كرد كه نه تنها دينداري با روشنفكري در تضاد و تناقض قرار نميگيرند، بلكه به نوعي مكمل يكديگر ميشوند. خوانندهاي كه با این مفاهيم بيگانه است و يا احياناً بري و بيزار از اين مفاهيم است، حق دارد بگويد و بپرسد كه نويسنده قصد فريب را دارد. زيرا خواننده را به نحوي پيچانده كه همه مضامين روشنفكري را مصادره به مطلوب كند. اما خواننده محترم تا زماني محق است، كه مضامين مورد اشاره نويسنده را از تفاسير بنيادگرايي برگرفته باشد. اين همان چيزي است كه ما و همه، كوشش ميكنيم تا باورها و تحليلهاي خود را متكي به دوستداشتهها و دوستنداشتههاي خود بگردانيم. يعني همواره نقد ديني را متكي به تفاسير بنيادگرايي كنيم. به همين دليل است كه هميشه گفته و نوشتهام كه : بسياري از منتقدين ديني علاقه شگرفي دارند تا به تفاسير روشنانديشان ديندار گوش ندهند و آراء و تفاسير خود را از آراء و تفاسير بنيادگرايي استخراج كنند. اما هرگاه از حیطه تفاسیر بنیادگرایی بدر آئیم، تفسیر انسان، تفسیر خدا و مهمتر از آن، تفسیر رابطه انسان با خدا، شکل و محتوای دیگرگونهای پیدا میكنند. در مجموعه مقالات اخلاقی کردن دین و به ویژه در قسم آخر تحت عنوان الاهیات آزادی، نشان دادم که چگونه نوع تصویر و تفسیری که از خدا و از رابطه میان انسان با خدا وجود دارد، اصلیترین سرچشمه همه خطاهایی است که هم دینداران در بدفهمی دین، و هم منتقدین دینی در نقد دینی بکار میبندند. بنا به همین تفسیر و تصویر سراسر غلط و مخدوش از خدا و رابطه انسان با خداست که موضوع "الاهیات شکنجه" از سوی برخی از منتقدین و موضوع "ناپرسایی انسان در برابر خدایی قهار و جبار"، از سوی برخی دیگر از منتقدین، ابراز شده و می شود. و برابر با همین تفسیر و تصویر دروغین است که عدهای دیگر، رابطه عبودیت میان انسان و خدا را که اصیلترین رابطه آزادی است، به رابطه بندگی میان انسان و خدایگان تقلیل میدهند. و حاصل آن ایجاد نظامی از سلسله مراتب بندگی و دستبوسی است، که منظومه حقوقی انسان، به مجموعهي تکالیف او در برابر منابع قدرت تقلیل پیدا میکند. اما هرگاه خدا را هستی محض تصویر کنیم، آنچنانکه هستی آن وجودی است که وجود آزادی است (قول هگل)، خداوند آن وجودی از آزادی، و آن وجودی از حقیقت خواهد شد که در بنیادیترین ذرات هستی تا ذات هستی ساری و جاری است (او اول و آخر هر چیز است، او ظاهر و باطن هرچیز است و او حق است). بدینترتیب جهاد با نفس، چیزی جز فعال کردن و به حرکت در آوردن نیروی محرکه انسان در دستیابی به این حقوق و آزادی نیست. بدینترتیب، مبارزه دائمی با سانسور، تدارک مستقیم شدن رابطه انسان با واقعیت است. آنچنانکه که آدمی واقعیت را آنگونه که هست می یابد، نه آنگونه که منابع سانسور از درون و بیرون، او را در هزارتوی خویشتنی به بند کشاندهاند. اکنون اگر خواننده صرفنظر از پارهای از مضامین دینی که به بحث گره زدیم (و میتواند آنها را نادیده بگیرد) در بیان وظایف روشنفکری با نويسنده همراه باشد، اما او نمیتواند مضمون این دعای پیامبر را که میگوید: خدایا اشیاء آنچنانی که هستند بر من بنما (الهم ارنی الاشیاء کما هی)، به عنوان اصیلترین گفتمان، در گفتمان روشنفکری بحساب نياورد. با این وجود نمیتوان این واقعیت را انکار کرد که دین و به ویژه مذاهب، مهمترین ابزار به انقیاد کشاندن آدمی در برابر منابع قدرت بشمار میآیند. اما واقعيتِ روشنتر اين است كه: مرز میان انقیاد و آزادی انسان، نه تنها در برابر دین، بلکه در برابر هر مرام و آئین ديگر، نوع رابطهای است که انسان ميان دين و آئين و هر مرام ديگر، با حقيقت برقرار ميكند. اینجاست که ما به چهارمین ویژگی و یا چهارمین وظیفه روشنفکری میرسیم، 4- برابر با این ویژگی، روشنفکر کسی است که پیش از هر عقیده و مرامی و هر آئینی، متعهد به حقیقت است. اگر دین و آئین و هر مرام دیگر مقدم بر تعهد انسان نسبت به حقیقت باشند، انسان گرفتار و وامدار عقایدی خواهد شد که از خلال درک او از حقیقت حاصل نشده است. چنین است که کوشش آدمیان همواره در کار و بار توجیه کردن بر میآید و چنین است که عقل آدمیان به عقل توجیهگری بدل میشود که کاری جز به کرسی حقیقت نشاندن مرام و آئین خود نمییابد. این است که همه ادیان مدعی حقیقت هستند، همه آئینها و مرامها، خواه در قلمرو فرهنگ و خواه در قلمرو سیاست و خواه در قلمرو فلسفه، آنچنان مدعی حقیقت هستند که همه حقیقت را به تملک خود در میآورند. وظیفه روشنفکر و نقش روشنفکر مبارزه با چنین ادعاهایی و مهمتر از آن مبارزه با مالکیت حقیقت است. گفته میشود که روشنفکر باید خالی از مرام و عقیده باشد. این ادعا تناقض آمیز است. چون انسان بدون مرام و عقیده وجود ندارد، در نتیجه روشنفکر نباید وجود داشته باشد. بعضی نظرها که از وجود این تناقض آگاهی داشتند، کوشش دارند تا خالی بودن روشنفکر را از مرام و عقیده، به دخالت ندادن مرام و عقیده در کار روشنفکری تقلیل و تغییر دهند. اما این نظرها، از اين واقعیت نيز آگاه نیستند که دخالت ندادن عقیده و مرام در کار روشنفکری، مانند این میماند که شما بخواهید دستان روشنفکران را از پشت ببندید، تا مبادا دست بکار روشنفکری شوند. اما وقتی آگاهان و تحلیلگران دريافتند که هر دو این کار میسر نیست، زور آخرشان به دین رسيد. چرا که گمان میبرند مرام و آئین دینی در جهان انديشه از همه بیپناهتر است و یا دستکم پناهگاهی جز منابع قدرت ندارد. این است که با تهی کردن و راندن دین از روشنفکری، به زعم خود با یک تیر دو هدف را نشانه میروند. از یک سو دین را از حیطه اندیشگی بیرون میرانند، و از سوی دیگر با نقد دين، وظيفه روشنفكري را در نقد قدرت به منزل ميرسانند. این عقیده که روشنفکران نباید دین داشته باشند و یا دستکم نباید عقاید دینی آنها در کار روشنفکری دخالتی داشته باشد، به همان اندازه غلط و ناممکن است که بخواهیم روشنفکران را از هر نوع عقیده و مرامی تهی کنیم. اکنون اگر بخواهیم واقعیت را آنچنانی که هست دریابیم، بجای تهی کردن روشنفکران از دین و آئین، باید فکر و اندیشه آنها را از تعهد پیشاحقیقتی رهايي بخشيد. بدین معنا که روشنفکر نباید و نمیتواند پیش از دریافت حقیقت، به دین و آئین خاصی متعهد باشد. نه فقط این، بلکه از آنجا که دریافت انسان از حقیقت نسبی است، و جستجو برای کشف حقیقت پایانناپذیر است، یک روشنفکر نباید دین و هر آئین دیگری را در جستجوی خود مقدم بر حقیقت بشمارد. توجه داشته باشید که در اینجا بحث نویسنده به حوزه تحقیق و جستجو مربوط میشود، و الا در حوزه عمل، طبیعی است که انسان به یافتههای خود عملاً متعهد است. اگر غیر از این بود، هر عملی و همه اعمال بشری، بنا به اینکه از یک ایده یا یک برنامه و یا یک هدف سرچشمه میگیرند، در محاق سكون به سكوت ابدي فرو ميرفتند. لذا اين قول كه روشنفكر نبايد گرفتار و در بند مذهب باشد (آنچناني كه آقاي نوري زاده ميگويد)، روشن نيست. زيرا در عمل نه دينداران، بلكه هر نحله فكري متعهد به اعتقادات خويش است. موضوع مهم نه در عمل به اعتقادات، بلكه در نظريه و در جستجوست كه تفاوت ميان روشنفكر را از غير روشنفكر آشكار ميكند. تفاوت در رابطه تقدم و تأخري است كه روشنفكر در تعهدات خود ميان حقيقت و اعتقادات، برقرار ميكند. تعهدي كه هرگز به پايان نميرسد. روشنفكر تا مادامي كه روشنفكر است و در زندگي و در پويش فكري است، اعتقادات خود و همه داشتههاي خود را بايد در سنجه حقيقت بيازمايد. نگرش متعهد کردن روشنفکران به حقیقت، دارای این ویژگی مهم است که نه تنها دین، بلکه تمام عقاید و مرامهای غیردینی را هم در بر میگیرد. از این نظر، مقدم شماردن حقيقت به هر نوع عقیده و مرامي، پاسخ مثبتی است به وسواس به حق آن دسته از نظرمندانی که کوشش دارند تا روشنفکری را از هر نوع عقیده و مرام آزاد گردانند. از اين نظر، روشنانديشان ديني، نه به حيث وراثت و نه به حيث هويت، بلكه به حيث حقيقت است كه ديندار هستند. به سخني روشن، روشنانديشان ديني از اين رو كه حقيقتي در دين يافتهاند، ديندار هستند. اين رويه با رويههاي ديگر ديني تفاوت اساسي و بنيادي دارد. سنتگرايي را كاري به حق و نا حق چيزها نيست و بنيادگرايي را در كار اثبات حقانيت دين است، اما روشنانديشي همواره در كار سنجش دين به حقيقت است. با اين تفسير كه تفصيل آن را در جاهاي ديگر آوردهام، كساني كه رداي هويت ديني بر تن دوختهاند (آنچنانكه آقاي مسعود بهنود ميگويد) و پيش از هر نوع دريافتي از حقيقت، وامدار و متعهد دفاع از هويت ديني هستند، در خور روشنفكري نيستند. لذا هويتمداران ديني نميتوانند و نبايد آنها در سلك روشنفكري جاي داد. اكنون اگر به اين تعهد، تعهد به يك ايده و مشرب سياسي و يا تعهد به يك نظام سياسي را به نقش هويت ديني بيافزائيد، عنوان روشنفكري به صلهاي ميماند كه هر كس به دلخواه ميتواند به رداي اين و آن وصل كند. از يك سو دانستن اين مهم لازم است كه تعهد داشتن به حقيقت، جز در استقلال حقيقت، امر مستمر و پايايي نيست. و از سوي ديگر استقلال حقيقت جز در پويش دائمي انسان در تجربه حقيقت حاصل نميشود. همين پويش ما را به پنجمين ويژگي روشنفكري هدايت ميكند، 5- يك روشنفكر نميتواند و نبايد مصرف كننده آراء و افكار اين و آن باشد. وجه توليدي دستكمي از وجوه ديگر روشنفكري ندارد. انديشهگران و روشنفكران ايراني گمان ميبرند كه با توسل جستن به آراء ماركس و يا ماكس وبر، ميتوانند تأييدي بر آراء و افكار خود بجويند. آراء و افكار ماركس و ماركس وبر و ديگر فلاسفه سياسي و اجتماعي تنها بكار اشارت و آگاهي ميآيند و نه بكار تأييد كردن و تأييد گرفتن يك طرز فكر. روشنفكر بايد خودش حرفي براي گفتن و آرائي براي جستن و ايدهاي براي عمل كردن داشته باشد، و دائم در خلق و آفرينش علل و اسباب گفتن، جستن و عمل كردن باشد. متأسفانه اغلب روشنفكران ايراني يكسر فاقد اين ويژگي هستند. در مقالاتي تحت عنوان "پيوندها و گسستهاي جريان انديشه در ايران" نشان دادم كه چگونه و چرا جامعه ايران يك جامعه مصرف كننده است. در همانجا به تفصيل شرح دادم كه يكي از دلايل روشن مصرفزدگي جامعه، مصرف در حوزه انديشگي است. جامعه مصرفمحور، انديشههاي مصرفمحور پديد ميآورد. متقابلاً انديشههاي مصرفمحور، جامعه مصرفمحور پديد ميآورد. اكنون بحث بر سر اينكه، آيا اين بورژوازي بود كه نيروي محركه توليد در غرب گرديد و يا تحول در آئين مذهبي پيوريتانها بود كه پيوريتانيسم را به پناهگاه فكري بورژوازي بدل كرد4، مانند حكايت مرغ و تخم مرغ ميماند. ناتواني روشنفكر ايراني در خلق ايده و انديشههاي جديد، مقام و موقعيت آنها را بجاي تعهد داشتن به حقيقت، به تعهد داشتن به ايدهها و عقايد اين و آن تنزل ميدهد. اين است كه شما ملاحظه ميكنيد، رويه روشنفكران در پارهاي از ايدههايي كه حاصل و فرآورده توليد آنها نيست، چنان به افراط و تعصب كشيده ميشوند كه در تقديس و ستايش ايدههاي خود كم از هويتانديشان مذهبي عمل نميكنند. در هر كوي و برزن معبدي ميسازند و هر صبح تا شام بر مناره آن بانگ سرميدهند. حاصل آنكه، اگر روشنفكران در كوشش فهم درد و آلام زندگي اجتماعي هستند و در اين ميان راز دور ماندن جامعه ايراني را از كاروان توسعه مدني و توسعه اقتصادي، پيگير هستند، جستجو در رابطه ميان مصرفمحوري طرز فكرها و الگوها، با مصرفمحوري در نظام معيشتي، اهميت بسزايي پيدا خواهد كرد. اهميت اين رابطه زماني دريافت ميشود كه خود روشنفكران دريابند كه وجه استقلالي حقيقت، در گرو وجه توليدي در سطح انديشه روشنفكري است. حاصل سخن ويژگيهايي كه در تعريف روشنفكري برشمردم، همه ويژگيهاي ذاتي روشنفكري هستند. بنا به اين ويژگيها و تعريف، چيزي به نام روشنفكر ايراني و روشنفكر فرانسوي وجود خارجي ندارد (آنچنان كه آقاي مسعود بهنود ميگويد). روشنفكر، روشنفكر است، با هر مليت و با هر فرهنگ و با هر دين و آئين و با هر مرام خاصي كه فرآورده فكر و انديشه اوست. همچنانكه دموكراسي، دموكراسي است. دموكراسي بومي فريب كساني است كه قصد دارند تا بجاي دموكراسي متاع ديگري به خريداران بفروشند. تفاوت روشنفكر ايراني و فرانسوي تفاوت در چه بايد كردهاست و نه در ويژگيهاي روشنفكري است. بديهي است كه يك روشنفكر فرانسوي به بايد و نبايدهايي پاسخ ميگويد كه ناظر به مسائل و مشكلات جامعه فرانسوي است و يك روشنفكر ايراني به بايدها و نبايدهايي پاسخ ميدهد كه ناظر به مسائل و مشكلات جامعه ايراني است. در پايان اين توضيح لازم است كه مقوله روشنفكري مانند ساير مقولههاي انساني، امري نسبي است. ويژگيهايي كه برشمرديم، ويژگيهاي روشنفكري در وضعيت انتزاعي است. بديهي است كه زائل بودن و يا سُست بودن بعضي اين ويژگيها سلب كننده صفت روشنفكري از همه آنهايي كه در آگاهي و رشد جامعه ميكوشند، نخواهد بود. [email protected] 2-نويسنده تا حد بسيار موافق نسبيتگرايي است. چنانچه در همين نوشته ديدگاه او نسبيتگرايي است. آنچه كه مورد نقد نويسنده است، نه نسبيتگرايي، كه نسبيتگرايي مبتذل است. به ترتيبي كه در همين متن شرح داده شده است. 3-در برهوت حقيقت، نام كتابي است از اسلاوي ژيژك 4-براي مطالعه بيشتر به کتاب "روح سرمايهداری و اخلاق پروتستانتيزم" نوشته مارکس وبر ترجمه عبدالاکريم رشيديان و پريسا منوچهری شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، مراجعه شود. Copyright: gooya.com 2016
|