گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
5 شهریور» ديک خالی و شهامت روحانی، ابوالفضل محققی9 تیر» جنازهای ارزشمند، حکومتی بی مقدار! ابوالفضل حقیقی
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! آقای اباذری! نه ماهیها، يک ملت در سکوت میميرد، ابوالفضل محققیاز نظر من سخن از پاشائی نيست، حتی سخن از سليقه موسيقيائی مردم هم نيست. سخن از جایگزينی خزف است به جای لعل. که خون در دل میکند. سخن از ميليونها جوانی است که سيمای مستقل آنها هر روز کمرنگتر و کمرنگتر میشود. جای آن را سطحینگری تقليدی کور و چندگانگی شخصيتی میگيرد. ميوه تلخ حکومت ايدئولوژيک!
ماهیها در سکوت میميرند! يک ملت در سکوت می ميرد! يک سرزمين در سکوت میميرد! چرا که فاجعهای عظيم بر او فرود آمده است. بر هر طرف که نگاه میکنی جز وحشتات نمیافزايد. همه چيز رو به نابودی است همچون هامون! طوفان شن، دشتهای بيکران خشک شده که تا چشم کار میکند جز شن نيست. با مردمانی گرفتار و درمانده در راه، با کودکی در بغل. اين تنها داستان سيستان نيست، داستان ايرانزمين است! گرفتار شده در طوفان! آری حتی من نيز که از دور دستی بر آتش دارم، دارم خفه میشوم! همچون استاد جامعهشناسی دانشگاه تهران که دارد له میشود! از خشم فرياد میزند «به کجای اين شب تيره بياويزم قبای ژنده خود را؟» «هست شب آری شب !» تمامی فيلم مستند ماهیها در سکوت میميرند، نشانههای زوال تدريجی يک جامعه است. زوال اقتصاد، زوال فرهنگ، زوال بنيانهای اجتماعی، خانوادگی، زوال انسان ايرانی با مرزهای بههم ريختهی اخلاقی. گرفتار در چنگ يک حکومت استبدادی بیخرد، بیمايه و غرق در فساد و خود کامگی. تلاش میکنم خشم و برافروختگی دکتر اباذری را که استاد جامعه شناسی است در مقابل نسلی که آينده اين سرزمين به آنها بسته است و خود را در قبال آنها مسئول میداند درک کنم. چه چيزی او را چنين برافروخته میکند؟ کدام امر او را وامیدارد که چنين بیمهابا در مقابل مردم بايستد، از بیمايگی سخن گويد و فرياد زند؟ بیمهابا است! چرا که از حقيقت سخن میگويد. بیمهابا است چرا که به عنوان يک جامعهشناس کارد به استخواناش رسيده است و شاهد فروپاشی تمامی آن رؤياهائیست که نسل او، که نسل ما نيز باشد، برای آن جنگيديم! رؤيای آزادی، رؤيای انسانی فارغ از رنج، زشتی، ابتذال و خودکامگی. انسانی در قامت و سيمای انسان قرن بيستويکم، که فرزانگی، خردورزی و پایبندی به حقيقت از صفات بارز او باشد. «چه زيباست منظر انسانی که با پاهای ورمکرده و زانوان زخمی بر لب رود جاری حقيقت زانو زده است.» افسوس که امروز در اين جمهوری تا گلو رفته در منجلاب، رود جاری حقيقت چون هامون در حال خشک شدن است. چه تلخ است سرزمينی که حقيقت در آن بخشکد و دروغ، تزوير، ريا، ترس و نان به نرخ روز خوری بر آن مستولی شود. دعای کوروش مستجاب نشده و اهوارا مزدا اين سرزمين را از کينه و دروغ حراست نکرده است! از نظر من درشتگوئی دکتر اباذری نه درشتگوئی به ملت و نسل جوان آن، بل در درجه نخست نسبت به آن بیتفاوتی است که در سيستاناش کودکان از فقر میميرند و مردان در پيادهروهای زابل در انتظار کارند. از بیتفاوتی به اطراف به دروديوارهائی است که خبر از لشگر عظيم معتادان میدهند و مرزهای قرقشده آن خبر از سايه سرنيزه. اعتراض به فرهنگ مبتذل، بیريشه، بیچهره و درهمريختهایست که امروز جمهوری اسلامی تمام هموغم خود را برای اشاعه آن به کار بسته است. از نظر من سخن از پاشائی نيست، حتی سخن از سليقه موسيقيائی مردم هم نيست. سخن از جایگزينی خزف است به جای لعل. که خون در دل میکند. سخن از ميليونها جوانی است که سيمای مستقل آنها هر روز کمرنگتر و کمرنگتر میشود. جای آن را سطحینگری تقليدی کور و چندگانگی شخصيتی میگيرد. ميوه تلخ حکومت ايدئولوژيک! آرمان و آرمانگرائی تحقير میشود و عملگرائی فرصتطلبانه زير عنوان واقعگرائی جای آن را میگيرد. به راستی بدون آرمانهای بزرگ اجتماعی سرنوشت يک ملت چه میشود؟ حضور ميليونی جوانان در خيابانها حتی اگر به بهانه تشيیع جنازه يک خواننده نسبتاً گمنام هم باشد، به عنوان يک دهنکجی به حاکميت و بر آشفتن متحجرين به خودی خود دلگرمکننده است. اما درد آنجاست که اين حرکت خودجوش، درونش خالی از محتواست. بيشتر از يک بغض، يک هيستری اجتماعی، يک درهمجوشی نامتجانس خبر میدهد که اگر محکم بتکانی ترکيب آن چندان تفاوتی با آن هيئتهای عزاداری گِل بر سر و قمه بر دست ندارد. آبشخور هر دو در نهايت به حکومتی میرسد که عقبماندگی و ابتذال بنمايه آن است. فرهنگی نشأت گرفته از مذهبی خشن، قرون وسطائی، لمپنسيم چالهميدانی، هيئتی و بینهايت فرصتطلب و مستبد که مقايسه تشيیع جنازه مهوش با پاشائی را پيش میکشد. آن دختر خانم درست میگويد ما ملتی احساساتی هستيم، که به غورهای سرديمان میکند و به مويزی گرمی! اين حسن ما نيست! يکی از دلايل عقبماندگی ماست. امری که حاکميتهای ديکتاتوری خريداران پروپاقرص آن هستند. همان احساسی که خمينی را لباس فرشته پوشاند و در يک نئشگی جمعی او را بر سرنوشت خود حاکم کرد. (سالها برای آزادی و دموکراسی جنگيديم خون دلها خورديم اما خود در يک برآمد احساسی صليبی را که خمينی تحت عنوان ولايت فقيه ساخته بود بر دوش نهاديم و خرامان راهی قربانگاه حکومت اسلامی شديم.) کجای اين احساس، بیتعمق قابل دفاعست و ابلهانه نيست؟! احساسی که از نوعی پوپوليسم اجتماعی و عقبماندگی تاريخی، فرهنگی و علمی مايه میگيرد و حتی ما جريانهای به اصطلاح چپ را که هيچ سنخيتی با حکومت اسلامی نداشتيم به دنبال خود میکشد. فاجعهای که هنوز ادامه دارد. برندگان اصلی اين شور و واويلا هيچکس نيست جز حکومتگران. با پول اين ملت که گوشهی کوچک بدبختی آن در مستند ماهیها در سکوت میميرند ديده میشود، ضريحهای طلا میسازند، در شهرها میگردانند و قومی متحير دخيل بر آن میبندند. کاروان احمدینژادی استان به استان میچرخد. هزاران هزار انسان مجذوب در شعار به دنبال او کشيده میشوند. صفهای کيلومتری برای دو کيلو روغن و برنج تشکيل میشود، کرامت انسانیشان تحقير میگردد و در عين زمان ميلياردها دلارشان در چاه ويل ماجراجوئی انرژی هستهای سرازير میشود! بابک زنجانیها يک شبه زير سايهی حکومتيان ميلياردها به جيب میزنند، اما اين ملت احساساتاش بر عليه چنين فسادی غليان نمیکند. صدها هزار جوان برای تشيیع جنازه پاشائی به خيابان میريزند اما نمیدانند چه بزرگانی در گورستان امامزاده طاهر کرج به خاک سپرده شدهاند و چگونه سنگ قبر کوچک شاملو هر از چندی خرد میشود و کسی پاسخگوی آن نيست. (مقايسه کنيد با گورستان پرلاشز در پاريس که چند هنرمند بزرگ ما به احترام در آن خفتهاند!) گورستان خاوران کجاست؟ در کجای تهران قرار گرفته است؟ گورستانی که زيباترين فرزندان اين آب و خاک در آن غنودهاند. در بند ۲۰۹ زندان اوين چه میگذرد؟ عامران قتلهای زنجيرهای، قتلهای سال ۶۷ چه کسانی بودند و چگونه آزادانه میگردند و به ريش اين ملت هميشه در صحنه میخندند. از جوانمرگی پاشائی قلبشان به درد میآيد، اما چوبههای دار و تاب خوردن دهها جوان به امری عادی بدل میگردد و گاه به تجمعی انبوه برای ديدن دستوپا زدن يک محکوم بر بالای دار. چرا نبايد فرياد کشيد و احساس خفگی نکرد؟ از سقوط و سکوت يک ملت، که عمل پروستات خامنهای به بزرگترين خبر چند هفتهای تمام رسانههای آن بدل میشود و صف عظيم دستمال به دستان الگوی اجتماعی آن. «بچهها اگر مريض شوند توان بردن آنها به درمانگاه شهر را نداريم. من برای هزار تومان هم عملگی کردهام! چاره چيست؟» (از ديالوگ فيلم «ماهیها در سکوت میميرند».) چرا جانهای آزاد فرياد نمیکشند! زمانی که فقر و گرسنگی چنين تلخ بر اين سرزمين حاکم گرديده. ميليونها بودجه کشور صرف لشکرکشی عظيم اربعين به کربلا میشود با پوسترهائی از خامنهای تا بازگوکننده قدرت ولايت فقيه باشد. شهرداری که بايد بازتابدهنده سيمای يک شهر ۱۰ ميليونی مدرن باشد چفيهی عربی بر سر مانند ۴۰۰ سال قبل کلب حسين گويان در پيشاپيش صف ميليونی مجذوبان حرکت میکند. متظاهری دروغگو که روزی در سيمای مدافع زنان ظاهر میشود و لباس پير کاردن میپوشد و روزی ديگر از تفکيک جنسيتی در مراکز کار سخن میراند. چنين تزويری ريشه در همين اسلام خمينی و احساسات مذهبی دارد. ( تجسم کنيد خمينی پاريسی را با خمينی مدرسه علوی.) وجود ۱۱ هزار امامزاده، سنگينیاش بر فراز سر اين ملت سنگينتر از آن خاک بادی است که درب خانههای روستای زهگ را در خود غرق کرده است. اگر آن راه نفس بر يک خانواده بسته است اين اَبَر توهم هزار ساله گلوی يک ملت را میفشارد. به درون چاهی واهی، به نام جمکران پرتاب میکند. چه صفتی میبايد داد به دهها هزار مراجعهکننده تحصيلکرده به کفبينها، رمالها و دعانويسان که تعدادشان در تهران به ۶ هزار بالغ میشود؟ چرا نبايد خون گريست زمانی که نرخ اعتياد به ۱۳ سال میرسد و در جيب کودکان دبيرستانی به جای قلم شيشه و کراک قرار میگيرد. نرخ طلاق تن به نرخ ازدواج میزند وطبق آمارهای جهانی ايران در فساد، رشوهخواری گوی سبقت از ۱۳۷ کشور میربايد و در اعدامها جای دوم جهان را میگيرد. اين نيست جز به برکت توهم همين ملت که هزار جوک و لطيفه برای آخوندها میسازد، لقب امپراطورعظيم مالی به خانواده طبسی میدهد اما در يک شيدائی احساسی دخيل به ضريح امام رضا میبندد و تهمايهی جيب خود را از سوراخی ضريح به پای همان طبسی نثار میکند. وقتی سئوال میشود میگويد «اين با آن فرق میکند.» بايد که ولی فقيه بر گُرده اين ملت بنشيند و سواری بگيرد. در لس آنجلس مینشيند و سفره حضرت ابوالفضل راه میاندازد، شلهزرد میپزد و دو زانو بر سفره گسترده ايام محرم سفارتخانهها مینشيند، سينه میزند و قيمه نذری حکومت میخورد. سوال هم نمیشود کرد. «اين اعتقاد قلبی ماست!» اعتقادی که ادامه آن به ايام فاطميه میکشد به گرداندن شتر و خيمه و محمل در خيابانها، جلوداری هزاران لات و قمهکش، مداح ششلولبند ،سينهزن، زنجيرزن و پاشيدن مردهريگ هزار ساله بر سر و روی خود. آری آقای بهنود درست میگويد (روشنفکر شيعی) آلوده به باورهای مذهبی! اگر نبود چگونه میتوانست بعبعکنان به دنبال خمينی راه نيفتد و سيمای مستقل خود را زير عنوان همراهی با توده مردم قربانی نسازد. چنين همراهی با مردم و نظرات آنها معنایی جز پا نهادن بر سيمای مستقل يک تفکر سياسی و حزب سياسی ندارد. به طور مثال کنگره جمهوریخواهان دموکرات بر پا میشود، اما زير عنوان شرايط خاص، باورهای مذهبی مردم، تعادل نيرو و دهها اما و اگر... قطعنامه نهائی آن که بايد اولين بند جمهوریخواهیاش همانا توضيح صريح متضاد بودن جمهوریخواهی با حکومتمداری فردی و ولايت فقيه باشد! بهگونهای توجيهگر خامنهای میگردد و به او راه چاه نشان میدهد. از همه چيز میگويد جز معنای جمهوریخواهی دموکراتيک! که نمی توان فهميد خط فاصل اين جمهوریخواه سکولار با آن اصلاحطلب مذهبی کجاست و دامنهی مبارزهاش با خودکامه ولايت فقيه تا کجا ادامه میيابد؟ درست مثل همين صفهای درهمجوش جوانان. مسلم است از چنين خلط مطلبی که روشنفکرش از درک آن عاجز است نسل جوان تربيتشده اين رژيم آموزشی نخواهند گرفت و در سردرگمی حاصل از اين سالهای وبائی، قناری رنگ شده به جای بلبل خواهد خواند. ما در هزار توی مذهب خواهيم چرخيد، (زمانی برای مهوش و در فاصلهای نه چندان دور برای آيتالله بروجردی علم و کُتل برخواهيم داشت.) «نقل به معنی از گزارش يک روزنامهنگار خارجی که شاهد اين هر دو عزاداری بود.» بر ما همان خواهد رفت که بر درازگوش گازور کليله ودمنه رفت! «به عبث میکوبم که به در کس آيد / ليک دروديوار به هم ريختهشان / بر سرم میشکند» ابوالفضل محققی Copyright: gooya.com 2016
|