چهارشنبه 26 آذر 1393   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
23 آبان» پرواز ساعت ده٬ ناهید کشاورز
29 مرداد» راز تابان، ناهيد کشاورز
پرخواننده ترین ها

فيس‌بوک، ناهيد کشاورز

ناهید کشاورز
برايم تعريف می‌کند که آن‌ها هر شب در فيس‌بوک با هم چت می‌کنند و او همان مردی است که هميشه در انتظارش بوده. مرد بافرهنگ خوش قيافه‌ای که سال‌هاست در اين‌جا زندگی می‌کند و از حرف‌هايش معلوم است که تجربه زندگی دارد و می‌تواند در تنهايی غربت به دادش برسد

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 



وقتی خانم و آقای عزتی به اتاق انتظار می روند تا نيم ساعتی که زود آمده اند را آنجا منتظر بمانند، خانم عزتی جوری سرسنگين و با فاصله از همسرش راه می رود که همه بدانند آنها با هم مشکل دارند.

آقای عزتی هفتاد ساله خوش تيپ قد بلندی است که کت و شلوارکرم رنگ مرتبی پوشيده با دستمال گردن پشمی قهوه ای تيره. بارانی طوسی روشنش را مرتب روی دست چپش انداخته و در دست ديگرش چتر بلندی دارد که به نظر می رسد گهگاهی هم از آن به عنوان عصا استفاده می کند. در مجموعه لباسهايش کلاهی کم است که فکر می کنم حتما آنرا درجايی فراموش کرده ،کيهان لندن را مرتب تا کرده ومحکم زير بغلش نگه داشته است.

موهای سفيد يکدستش را رو به بالا شانه زده و برای آنکه آرايش آنها بهم نخورد روغن مفصلی هم به موهايش ماليده است. سبيل جو گندميش نازک است، ريشش صاف و مرتب اصلاح شده وعينکی با قاب فلزی نازک بر چشم دارد . ظاهر و رفتار آقای عزتی جوری است که انگار پنجاه سال قبل است واو همين يکساعت پيش در کافه نادری تهران با دوستانش قهوه ای نوشيده و بعد از کلی بحثهای سياسی در مورد سياستهای استعماری در جهان به اينجا آمده .وقتی راه می رود با دقت و ابروان درهم رفته دور و برش را نگاه می کند ، نگاهش شکاک است مثل اينکه بخواهد از همه چيز و همه کس ايراد بگيرد ويا به آدمهای دور وبرش حالی کند که آمدنش به انتخاب خودش نبوده .

خانم عزتی لاغر اندام است وقدی متوسط دارد، موهای شرابی رنگ کوتاهش حلقه حلقه به مدل زيبايی آرايش شده اند و يک سنجاق سر نگين دار، با سليقه بخشی از موهايش را در سمت چپ روی هم گير داده است. کت مشکی خوش فرمی پوشيده با بلوز سفيدی در زيرش و دامن راه راه سفيد و مشکی که تا زير زانويش می رسد. کفش های پاشنه کوتاه براق مشکی و جورابهای نازک همرنگ آنها بر پا دارد. کيف چهارگوش سياه و سفيدش را مثل زنهای سالهای شصت دستش گرفته و وقت نشستن آنرا صاف روی زانوها يش می گذارد.صورت استخوانيش را که هنوز ته مانده زيبايی جوانی را دارد، آرايش ملايمی کرده است. هر مشکلی که ميان خانم و آقای عزتی باشد ظاهرشان خيلی با هم هماهنگ است .

وقتی وارد اتاق انتظار می شوند ،خانم عزتی روی يک صندلی با فاصله دوصندلی خالی از همسرش می نشيند ، پشتش را به او می کند، دسته کيفش را محکم فشار می دهد و بق کرده به نقشه جغرافيای روبرويش زل می زند. آقای عزتی راحت می نشيند ، پايش را روی پايش می اندازد ، روزنامه اش را باز می کند و با سر و صدا صفحات آنرا ورق می زند ، دو صفحه بزرگ روزنامه را چنان جلوی رويش می گيرد که صورتش به سختی ديده می شود و به نشستن معترضانه همسرش هم هيچ توجهی نمی کند.

بعد از نيم ساعت که به اتاق انتظار می روم، آقای عزتی همچنان پشت روزنامه اش گم شده است ، خانم عزتی را که نيم خيز به من چشم دوخته ، نگاه می کنم ومی گويم « خانم عزتی بفرماييد » جمله ام تمام نشده که او با اخم می گويد« والله از عزت فقط همين اسمش برام مونده »، آقای عزتی روزنامه اش را کمی پايين می آورد، از بالای عينکش نگاه می کند، خنده مليحی می زند و رو به من می گويد« آنهم که فاميلی بنده است». بعد با سر و صدا روزنامه اش را تا می کند و آنقدر ما را معطل نگه می دارد تا روزنامه اش روی صفحه اولش تا شود و آنرا در جيب بارانيش بگذارد، بعد با نوک چترش راه را نشان می دهد، يعنی اينکه برويم .خانم عزتی که از متلک همسرش هنوز زخمی است نگاه غضب آلودی به او می کند و آماده است که چيزی بگويد که من برای اينکه دعوای اسم خانوادگی هم به پرونده قطور اختلافات آنها اضافه نشود، حرف را عوض می کنم و چه چيزی بهتر از وضعيت هوا که هميشه در همه جا به داد آدمهايی که حرفی برای گفتن ندارند و يا دنبال محللی برای تغييرموضوعی می گردند، می رسد.

وارد اتاق که می شويم خانم عزتی که قبلا چند بار در اتاق من بوده جای نشستنش را کماکان مانند اتاق انتظار انتخاب می کند و پشت به شوهرش می نشيند. او قبل از اينکه من جای مناسبی پيدا کنم که از نگاه همچنان مشکوک آقای عزتی کمی دور باشد ، با صدای لرزانی شروع می کند « ديگه حاضر نيستم با مردی که همه اش بهم خيانت می کنه زندگی کنم . سی سال خوب و خوش با هم زندگی کرديم تو همه فاميل نمونه بوديم ،همه حسرتمون را می خوردن .باورتون نميشه من سی سال تا شبا دستش را نمی گرفتم خوابم نمی برد، جانم ، عزيزم از دهنمون نمی افتاد. اينجا که اومديم يک دفعه اخلاقش عوض شد. اين دوسال گذشته که ديگه غوغا کرده . صبح تا شب پای کامپيوتر نشسته با اين فيس بوک کوفتی با زنا و دخترای مردم رابطه برقرار می کنه ». آقای عزتی که از بررسی دور و برش فارغ شده بود، با بی اعتنايی به حرفهای همسرش گوش می کند ، با حالتی درگوشه لبش که نمی فهمم پوزخند است يا يک تيک عصبی ؟ خانم عزتی که از نگاه بی تفاوت همسرش بيشتر به خشم آمده ، عصبانی به او می گويد« دروغ ميگم ، چرا هيچی نمی گی ، حرفی نداری بزنی ، چی ميخوای بگی ، خودت می دونی چه گندی زدی».

صدای بالا رفته خانم عزتی ناگهان قطع می شود، مثل اينکه از چيزی ترسيده باشد يا يکباره ياد چيزی افتاده باشد و منتظر آقای عزتی را نگاه می کند که روی صندلی بی قرار جابجا می شود و مثل اينکه دنبال کلمه مناسبی بگردد چند بار من من می کند وبالاتنه اش را تکان می دهد و بالاخره می گويد « خانم مواظب حرف زدنتون باشين». من که بعد از اينهمه تکان خوردن و حرکات سر و بدن انتظار جمله تندتری از آقای عزتی داشتم ، خواستم بگويم « اين جمله که ديگه اينهمه چپ و راست شدن نداشت». آقای عزتی سرانجام در جايش آرام می گيرد ، سرش را جلوتر می آورد و من تازه متوجه بوی ادوکلنش می شوم که مرابه ياد پدرم می اندازد ،از بالای عينکش مرا نگاه می کند و می گويد « خانم اسم شريفتان يادم رفته » بعد بی آنکه صبرکند تا من اسمم را به يادش بياورم ادامه می دهد:« اين خانم يعنی همسر بنده ،ادعا می کنه که من با يک دو جين زن که همه را هم ليست کرده رابطه دارم . والله اگه همچينه که بايدبه من هفتاد ساله جايزه بدن »و چشمانش از شيطنت و بدجنسی برق می زنند و چشم به چشم من دوخته ادامه می دهد « شما بگين جايزه نمی خواد؟» . نگاهم را از نگاهش می دزدم که مجبور نباشم جوابش را بدهم .به نظر می رسد که آقای عزتی از اين ادعای همسرش خيلی هم بدش نيامده و از بحث و حرفهايشان معلوم می شود که او همه جا اين ادعای همسرش را با آب و تاب برای ديگران نقل می کند . شايد فکر می کند اگر نصف زنهای اين ليست هم به واقع در پرونده اش جا بگيرند کلی به غرور مردانه اش اضافه می شود. آقای عزتی با صدايی که سعی می کند اينبار قاطع وخشن باشد ادامه می دهد«اين فيس بوک شده هووی ايشون ، خودش کاری نداره بکنه تمام وقت فقط منو کنترل می کنه، از چيزی سر در نمياره همه اش حرفای بيخود می زنه».

برای ديدن عکس العمل خانم عزتی رويم را به او می کنم ،نمی دانم چه وقت دستمالش را بيرون آورده و دارد چشم هايش که خيلی هم اشک آلود نيستند را پاک می کند و اينکار را طوری انجام می دهد که بخصوص توجه آقای عزتی را جلب کند، ولی او بی توجه به همسرش ادامه می دهد « من اينجا کاری ندارم بکنم .زندگيمون که درب و داغون شد ، کارم را که ازم گرفتن ، چکار کنم ، می شينم پای کامپيوتر ،از وقتم درست استفاده می کنم ،بله، بعضی وقتام می رم تو فيس بو ک ، اونجا آدم در جريان همه اخبار ايران قرار می گيره کلی مطلب و فيلم جالبه که ميشه نگاه کرد. از اعضای خانواده هم که اينور و اونور دنيا پخش و پلاشون کردن، خبر می گيرم . اين کجاش اشکال داره ؟ اين دوره زمونه اين چيزا عاديه ، آدم بايد تکنولوژی پيشرفته را بپذيره ،دنيا عوض شده» خانم عزتی اشکهايش را ول می کند ، رو به من می کند ولی خطابش همسرش است « تو از کی تا حالا طرفدارتلکنولوژی شدی؟! سه ماه لامپ اتاق سوخته بود تو بلد نبودی عوضش کنی ، هر کاری داشته باشيم بايد دست به دامن اين و اون بشيم. من نباشم بلد نيستی اجاق را روشن کنی يک تخم مرغ نيمرو برای خودت درست کنی ، تکنولوژی ، تکنولوژی، حرف ياد گرفته ». آقای عزتی نيم خيز رويش را می کند به همسرش و با صدای آهسته ای مثل اينکه بخواهد از رازی در مورد همسرش حرف بزند می گويد « تو چکارمی کنی ؟ غير از اينه که صبح تا شب پشت سر مردم حرف بزنی . از هيچی تو اين دنيا خبر نداری ، تلفن از دستت نمی افته ، شما زنا که کار ديگه ای بلد نيستين». با جمله آخر آقای عزتی ناگهان منافع زنانه من هم به خطر می افتد و به او تذکری می دهم که هنوزحرفم تمام نشده ، پوزخندی می زند و می گويد« فمنيست هستيد؟» . خانم عزتی که به نظرش می آيد آقای عزتی به من توهين کرده است ودر نتيجه من و او در يک جبهه با هم قرار گرفته ايم ،بادی به غبغبش می اندازد و می گويد« حالا ديديد چه مزخرفاتی تو فيس بوک ياد گرفته ، لابد زنای اينطوريم جوابش را ميدن ، خجالتم نمی کشه به شما هم ميگه ».از دست خانم عزتی کفرم در می آيد و آقای عزتی خودش را آماده می کند تا جواب همسرش را بدهد که من با لحنی خسته و در عين حال قاطع می گويم« برويم سر اصل مطلب». خانم عزتی که اصل مطلب برايش فقط به فيس بوک بر می گردد می گويد« می دونيد اسمش را تو فيس بوک چی گذاشته ؟ بگم ؟ » رويش را به همسرش کرده و اومی گويد«خوب بگو ، انگار می ترسم ، افتخار می کنم به اسمی که گذاشتم ، من هر جا باشم سرباز وطنم » خانم عزتی پوزخندی می زند « سرباز وطن ، سرباز وطن ،همين شما ها سربازاش بودين که به اين روز افتاد وطن ! سرباز وطن ! عکسی را هم که تو صفحه اش گذاشته مال دوره جونيشه ، همه فکر می کنن يک جوون رعنا داره براشون می نويسه ».

حرف خانم عزتی تمام نشده که آقای عزتی به ناگهان از جايش بلند می شود بارانيش را روی دستش می اندازد ، چترش را بر می دارد ، با من دست می دهد وبی هيچ توضيحی خداحافظی می کند و بی اعتنا به همسرش از در بيرون می رود.اين آخرين ديدار من با آقای عزتی بود که خيلی کوتاه تر از آن چيزی بود که فکر می کردم.

همه حرفها و گفتگوها در چند جلسه بعد با خانم عزتی تغييری در نظر او نمی دهد و اصرار دارد که خانه ای جدا بگيرد و چون علت جداييش را فيس بوک ذکر می کند، بچه هايش که در امريکا زندگی می کنند نمی توانند آنرا بفهمند واز دست مادرشان عصبانی هستند و آقای عزتی تا می تواند از اين برگ برنده استفاده می کند.

با همه دشواری های خانه پيدا کردن ، خانم عزتی آپارتمان کوچکی در نزديکی خانه همسرش اجاره می کند و وقت وبی وقت به بهانه برداشتن چيزی بی خبر به آنجا می رود و کما و بيش به کنترل زندگی او ادامه می دهد.

بعد از جدايی ،خانم عزتی وقت بيشتری پيدا کرده است و در نقش زن شکست خورده برای اينکه از تنهايی حوصله اش سر نرود به کلاس کامپيوتر مرکز ما می آيد. شرکت کنندگان اين کلاس هنوز اطلاعات اوليه از کارکرد کامپيوتر را پيدا نکرده اند که طرفدار پر و پاقرص فيس بوک شده اند وهر بار بعد از تمام شدن کلاسشان بيشتر می ماندند وخبرهای فيس بوک را رد وبدل می کنند. خانم عزتی که در نتيجه کنترل همسرش به کارفيس بوک وارد شده است،سرپرستی گروه مجذوبان فيس بوک را به عهده گرفته.

او هر بار کلی بد و بيراه به باعث و بانی فيس بوک می گويد و آنرا مسبب بر هم خوردن کانون خانواده ها می داند ، با اينحال سئوالات خانمهای شرکت کننده را با جديت پاسخ می دهد و اگر هم مشکلی پيدا کند به بهانه آن سراغ همسرش می رود واز او می پرسد .

در جريان فعاليتهای فيس بوکی درکلاس کامپيوتر مرکز ما هميشه مشکلاتی پيش می آيد ، کسانی به اشتباه دوست افراد گروه می شوند ،خبری به اشتباه جای ديگری می رود ،پيامی برای دختر خاله سر از فيس بوک همسايه پسر خاله در می آورد واشتباهات عمدی هم کم پيش نمی آيد. در نتيجه جمله :« ای وای خدا مرگم بده، ببين چکار کردم» زياد در کلاس کامپيوتر شنيده می شود.

خانم رحمتيان از جمله شرکت کنندگان در کلاس کامپيوتر است .او سه سال قبل از ايران به آلمان آمده . زن چهل ساله خوش رويی است با موهايش قهوه ای روشن ، ابروهای تتو کرده و لبهای درشتی که اغلب آنها با ماتيک قرمز پررنگی می آرايد. قد متوسطی دارد ، معمولا لباسهای تنگی می پوشد که برجستگی های بدنش را بخوبی نشان می دهند، خودش می گويد که تا سال قبل اين لباسها برايش گشاد بوده اند و منتظر است تا دوباره اندازه اش شوند. خانم رحمتيان هربار با خنده از اضافه وزنش حرف می زند و در پی يافتن غذای سحرآميزی است که با خوردن آن وزنش پايين بيايد. وقتی می خندد دندانهای مرتب سفيدش ميان ماتيک پررنگش جلوه خاصی دارند . با هر خنده سرش را عقب می برد ، چشم هايش را می بندد ووقتی آنها را باز می کند چشمهايش را می مالد و می گويد « وای مردم ». با اينحال در چشمهای خانم رحمتيان غمی است که خنده های بلندش هم نمی توانند آنها را بپوشانند . يکجور غمی که انگار کهنه و يا مزمن شده و از او جدا نمی شود.

تجربه تلخ عاطفی خانم رحمتيان در جدايی از همسرش او را ماههای طولانی گرفتار افسردگی شديدی کرد ، آنقدر که سال قبل مجبور شد چند هفته ای در بيمارستان بستری شود . با اينکه باورش برای اطرافيان او سخت است ولی او هنوز هم داروهايی برای بهبود افسردگيش مصرف می کند ، از تنها بودن رنج می برد و خودش می گويد که روح و روانش تحمل يک شکست ديگر را ندارد .

خانم رحمتيان مشکلی ندارد که ديگران بدانند دلش می خواهد با مردی آشنا شود و بتواند زندگی بهتری داشته باشد. او دلش می خواهد زبان آلمانی را زودتر ياد بگيرد تا بتواند با مردان آلمانی که فکر می کند شوهران خوبی خواهند بود دوست شود. با اينحال همانطور که دلش می خواهد معجزه ای رخ دهد و بی دردسر وزنش پايين بيايد همانطور هم می خواهد که زبان آلمانی را با تزريق يک آمپول و يا خوردن يک قرص فرا گيرد، کلاسهای زبانش را جدی نمی گيرد ومی گويد« مرده شور اين زبون آلمانی را ببره چقده سخته ».

شرکت خانم رحمتيان در کلاس کامپيوتر بيشتر برای رفع تنهايی است .بودن در جمع را دوست دارد ،برايش نشانه ای از بهبود حالش است . تمام مدت بيماريش تقريبا تمام وقت در خانه مانده بود . از بيرون آمدن و بودن با مردم ترس داشت و حالا از اينکه دوباره حالش بد شود و آنروزها تکرار شوند، می ترسد.

خانم رحمتيان که فيس بوک را از ايران می شناسد و عضو آن است برای اينکه دل خانم عزتی را نشکند گهگاهی سئوالاتی از او می کند و جوابهای او را با احتياط تصحيح می کند. اين دوستی باعث شده که خانم رحمتيان با گروه ديگری از آشنايان خانم عزتی دوست شود و بر تعداد دوستانش در فيس بوک که رقم آنها خيلی برايش مهم است اضافه شود.او بيشتر وقتها آهنگهای غمگين عاشقانه ای را در فيس بوکش می گذارد، در صفحه اول آنهم عکس سياه و سفيدی از خودش گذاشته که سرش را از روی شانه اش به عقب چرخانده ، موهايش روی شانه برهنه اش ريخته و چشم هايش را خمار کرده ، عکسی که آدم را ياد عکس های پشت جلد مجلات چند دهه قبل از هنرپيشه ها می اندازد. خانم رحمتيان هر بار که عکسش را نشان می دهد با افتخار می گويد « عکس خودمه ، تازگی گرفتم ».تقريبا همه تماشاگران عکس در يک نگاه به خانم رحمتيان و مقايسه عکس می دانند که ده سالی از عمر عکس می گذرد. با اينحال از روی ادب کسی چيزی نمی گويد.

يکماه مانده به تعطيلات سال نو مسيحی خانم عزتی با صورتی بشاش و مثل هميشه آراسته به سراغم می آيد . برای بی وقت آمدنش به گفتن اينکه « ميدونم کار دارين ولی برای دادن خبر خوش آومدم ، گفتم شما حتما خوشحال ميشيد » اکتفا می کند. خبر خوش خانم عزتی هيچ باری از حجم کار مرا کم نمی کند، با اينحال شنيدن خبر خوب از طرف کسی که در ماههای گذشته فقط از دنيا و زندگيش ناليده است ، خالی از لطف هم نيست .

وقتی خانم عزتی سر جای هميشگيش می نشيند ، به نظرم می آيد که نسبت به چند ماه گذشته لاغرتر شده و چروکهای زير چشمش عميق تر شده اند . کمی حاشيه می رود و بالاخره می گويد « بی وقت اومدم چقدم پرحرفی می کنم ، برم سر اصل مطلب ».در دلم می گويم «بالاخره رضايت داد». بعد اوخودش را روی صندلی جمع و جور می کند و ادامه می دهد« برای ديدن بچه ها دوماهی ميرم امريکا ، دلم براشون تنگ شده ، يک مدتی ميونمون شکر آب شده بود ، حالا خدا را شکر بهتر شده، بالاخره اونام حق دارن پدرشونه ، آدم بدی که نيست ، کلی برای خودش اعتبار داشته ، به بچه هام که خوب رسيده .»بعد گونه هايش سرخ می شوند رويش را بطرف ديگر می گرداند « الان پدرشونم بهتر شده . رفتارش را تغيير داده ، منم از خر شيطون اومدم پايين . خونه ام را پس دادم و وسائلم را بردم گذاشتم زيرزمين خونه عزتی ، ولی هنوز خودم نرفتم اول برم پيش بچه ها وقتی برگشتم می رم سر خونه زندگی خودم . چيه آدم تنها زندگی کنه . فکر کنم ديگه اونم به اندازه کافی تنبيه شده باشه، وضعش تعريفی نداره ، بالاخره سنی ازش گذشته و مراقبت لازم داره ، بچه ها هم اصرار می کنند که ما دوباره بهم برگرديم . خودش ميگه که دست از کارای گذشته اش برداشته و تو فيس بوک فقط با بچه ها دوست مونده ، به منم گفت اگه ميخوای کلا ميام بيرون ، گفتم نه ، اينجوری از اوضاع ايران و قوم وخويشا باخبر می مونيم . ولی خودم ديگه فيس بوکم را بستم ، حوصله ندارم منو چه به اينکارا سر پيری » .

خانم عزتی می رود و من از شرکت کنندگان کلاس کامپيوتر می شنوم که جايش خالی است وخانم رحمتيان متاسف است که او فيس بوکش را بسته و نمی شود از او خبری گرفت .

از رفتن خانم عزتی وقت زيادی نمی گذرد ، که خانم رحمتيان مرا در راهرو می بيند و با ذوق و شوق وخنده می گويد که اين کلاس کامپيوتر سرانجام مرادش را داده و او با مرد ايده آلش آشنا شده و قرار است همين روزها همديگر را ببينند.برايم تعريف می کند که آنها هر شب در فيس بوک با هم چت می کنند و او همان مردی است که هميشه در انتظارش بوده . مرد با فرهنگ خوش قيافه ای که سالهاست در اينجا زندگی می کند و از حرفهايش معلوم است که تجربه زندگی دارد و می تواند در تنهايی غربت به دادش برسد .

خانم رحمتيان با آب و تاب از عشقش می گويد و به نظر می رسد که حاشيه ها را خودش به آن اضافه کرده تا از آن يک داستان عاشقانه تمام و کمال بسازد .جذابيت داستان چند نفر ديگر از خانم های کلاس را هم به جمع دونفره ما اضافه می کند و اوبا شور بيشتری حرف می زند. به چشم های خانم رحمتيان نگاه می کنم و فکر می کنم که ديگر غمی درآنها نيست .از ميان جمع زنی با خنده می گويد « سرباز به اين باحالی نديده بوديم ، اينقده رومانتيک » . خانم رحمتيان در جواب به قيافه گيج من می گويد «اسمش را تو فيس بوک سرباز وطن گذاشته ».

حالم دگرگون می شود و حس می کنم که صورتم از عصبانيت قرمز شده است . خشمم از من آدم خشن بد ذاتی می سازد که زيبايی های عاشقانه را با نصايحی که خودش هم می داند بی فايده است خراب می کند « آدم بايد خيلی مواظب اين دوستيای اينترنتی باشه ، آدم نمی دونه چقدر راست ميگن و ممکنه آدم دچار دردسر جدی بشه ». از قيافه خانم رحمتيان می خوانم که منتظر است تا من بروم تا بتواند با ديگران حس های عاشقانه اش را تقسيم کند. همه سکوت می کنند و من می دانم که بايد بروم ، به خودم می گويم «اصلا به من چه ربطی داره؟!». می گويم ولی می دانم که بزودی شاهد يک جنجال جدی خواهم بود . قيافه آقای عزتی جلوی چشمم می آيد و تصوير چتر بلند درازش در ذهنم پررنگتر می شود.

به اتاقم برمی گردم و در اينترنت دنبال نام بانی فيس بوک می گردم ، می خواهم وقتی که خانم عزتی در بازگشت دنبال نام او می گردد جوابش را بدهم تا ناسزاهايش در هوا معلق نمانند.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016