پنجشنبه 4 دی 1393   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


پرخواننده ترین ها

پيرامون يکی از پرگويی‌های کاشف سکولاريسم نو (بخش پایانی)، علی شاکری زند

علی شاکری زند
ما که هرگز حتی يک لحظه هم مشی و روش سياسی دکتر سنجابی در نوفل لوشاتو و مخالفان دکتر بختيار در جبهه ملی ايران را تأييد نکرده، از همان ابتدا فاصله‌ی خود با آن خط سياسی را به دقت حفظ نموده‌ايم، می‌توانيم با وجدانی آسوده از خدمات جبهه ملی ايران در طول حيات آن دفاع کنيم

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


هر بيشه گمان مبر که خالی است
شايد که پلنگ خفته باشد
سعدی


بخش سوم
از شاه اسماعيل،
يکپارچگی ايران
و منشاءِ سوگواری های تشيع

نويسنده آنگاه چنين می نگارد:
«در عين حال، مگر می شود نتايج از پيش انديشيده نشدهء يک اقدام تاريخی را دليلی برای صحت و سقم نيت و مقصود پشت آن اقدام دانست؟ مثلاً، ادعا کرد که آلمان امروز حاصل کاری است که هيتلر و حزب نازی انجام داده اند. معنای اين سخن آن خواهد بود که هيتلر همين آلمان امروز را در نظر داشته و در راستای رسيدن به چنين آلمانی آن اقدامات فجيع را کرده است. اينکه بگوئيم شاه اسماعيل صفوی قصد احياء تماميت ارضی ايران را داشت و به اين خاطر به مذهب شيعهء اثنی عشری (که چيزی از آن نمی دانست) درآويخت يک شوخی بی مزهء تاريخی است.»

از مقايسه ی مغرضانه، بل جاهلانه ی شاه اسماعيل با هيتلر، و تشيع با نازيسم، و به عبارت ديگر مقايسه ی يک واقعه ی تاريخی دوران جنگ های مذهبی و قومی رايج در تمام اروپا و آسيا، با يک ايدئولوژی توتاليتر مدرن و نظام توتاليتر آن، که بنا به قول همه ی کارشناسان پيش از قرن بيستم سابقه ای نداشته، يعنی کاری که مورخان آن را مقايسه ی اموری نا متجانس و مربوط به دو زمان نامتجانس می دانند و«آنا کرونيسم» يا «زمان ناخوردی» می نامند، مشکل می توان گذشت. هيتلر در قرن بيستم جنگی برپا کرد که بيش از پنجاه ميليون تلفات داشت، و در يک قلم آن هم شش ميليون يهودی و کولی و اسلاو را با قتل صنعتی به آغوش مرگ فرستاد. پس بايد کسی از جنگ های مذهبی قرون ميانی، خواه در دنيای اسلام و خواه در دنيای مسيحی، که ما در بخش نخست اين مقاله شمه ای از آن را، در مورد فرانسه و اسپانيا نوشتيم، چيزی نداند تا کشتار های شاه اسماعيل را که حتی با جنايات مسيحيان اروپا هم قابل مقايسه نيست، با هيتلر مقايسه کند. از اين تحريف يا جهل تاريخی که بگذريم، می ماند مسئله ی رابطه ميان نيت سازندگان تاريخ و نتايج کار آنان.

آقای برومند در آن اطلاعيه نوشته بود « به ويژه در باره دين مبين اسلام و تشيع و امامان اين مذهب کمال احترام را ملحوظ می دارد زيرا تماميت ارضی ايران وامدار تشيع است و شاه اسماعيل صفوی با رسميت دادن اين مذهب ايران را يکپارچه کرد واز تسلط امپراتوری عثمانی رهائی داد.»

البته يک دموکرات هوادار حقوق بشر، ميان مبتدی و خبر اين جمله، به خبر آن «زيرا تماميت ايران وامدار ...»، نيازی ندارد، اما در مبتدای آن« درباره ی دين ... کمال احترام را ملحوظ می دارد...» نمی تواند بحثی داشته باشد؛ گيرم می تواند بگويد اين اصل بايد شامل همه ی اديان و مذاهب و حتی ايرانيان لامذهب نيز باشد. و اين همانست که نخست وزير ملی، دکتر مصدق، در پاسخ فلسفی واعظ که از او تضييق عليه بهاييان را خواسته بود، با اين پاسخ که آنان هم ايرانی و هموطنان ما هستند، چرا بايد مشمول رفتار ديگری شوند(نقل به مضمون)، گفته بود. ضمناً اين جمله خود به تنهايی برای خود کافی است و نيازی به استناد به کارهای شاه اسماعيل، اعم از خوب يا بد، ندارد. آقای برومند اگر آن جمله را، و حتی کامل آن را که ما اينجا آورديم، نوشته بودند هيچ مسئله ای پيش نمی آمد. اما ايشان خواسته اند آن را با استناد به تشيع ترويج شده ی شاه اسماعيل، و يکپارچه شدن ايران به عنوان نتيجه ی آن، قوت ببخشند، در حالی که آن اصل به هيچ توجيهی نياز نداشته و ندارد، و هر توجيهی حتی آن را خدشه دار می کند. اما اين نقص را پيراهن عثمان کردن و از آن سوی بام افتادن به اين صورت که شاه اسماعيل هم اگر توانست بر ايرانی متمرکز سلطنت کند اين نتيجه ی نيت قبلی او نبود و او نيز مانند هيتلر از نتايج بعدی کار خود بيخبر بود، يک مغالطه ی رسواست. برخلاف هيتلر ـ که قبلاً گفتيم چرا نبايد وارد اين قياس مع الفارق شود ـ ، نيات شاه اسماعيل هرچه بود، او اين نتيجه ی مثبت را در زمان حياتش به دست آورد، اعم از اينکه از ابتدا از همه ی جزئيات اين نتايج خبر داشت يا نه۲.

اين فرض که نيت شاه اسماعيل از ترويج تشيع بنای ايرانی يکپارچه بوده يا نه، پاسخ مسلم ندارد، اما برپاکردن جنبشی سياسی با اعتقاد به يک مذهب، يا به دستاويز آن، منحصر به شاه اسماعيل نبوده است. مگر نه اينکه بخش اعظم نهضت های ايرانی بعد از اسلام، بلکه همه ی آنها، عليه سلطه ی عرب و بيگانه شکل مذهبی، و دست کم ظاهر مذهبی داشته است. نهضت سياه جامگان با اينکه برای رهايی ايرانيان بود شکل مذهبی داشت. حال می توان پرسيد آيا ابومسلم آن نهضت را به نيت برپايی خلافتی به راه انداخت که سرانجام بايد خود او را به قتل می رسانيد، يعنی خود از همه ی نتايج آن با خبر بود؟ البته، مانند پرسش مربوط به هيتلر در بالا، پرسش ابلهانه ای خواهد بود. مگر نهضت خرمدينان عليه سلطه ی عرب نبود؟ آن هم شکل مذهبی داشت. و اين نهضت های به اين دو ختم نمی شوند؛ رساله ی دکترای قطور دکتر غلامحسين صديقی مربوط به اين نهضت های دينی ايرانيان در قرون دوم و سوم بعد از اسلام است. پس آن شوخی بيمزه که مقاله نگار ما می گويد سخنان نسنجيده ی خود اوست. پس اين ادعا که شاه اسماعيل نمی توانسته نتايج توسل به تشيع در يکپارچه کردن ايران، يعنی آنچه را خود او آغاز کرد و به انجام نيز رساند، از پيش بسنجد، هيچ منطقی ندارد. استاد فقيد نصرالله فلسفی نويسنده ی تاريخ سلطنت شاه عباس بزرگ در اين باره از جمله چنين می نويسد:«دين تازه [منظور اسلام است]يکچند مليت ايرانی را تحت الشعاع خود ساخت. اما روح آزادمنش و استقلال جوی ايرانی نمرد. پس از آنکه چندی حکام تازی بر جای شهرداران ايران نشستند، و از نيروی دشمن، به علت بسط متصرفات اسلامی در مشرق و مغرب کاسته شد، ايرانيان باز به جنبش و کوشش برخاستند و با تدبير و شمشير به تجديد استقلال سياسی و ملی خود کمر بستند. گروهی دست به سلاح دين بردند و با ايجاد اختلافات مذهبی و آوردن اديان نو، قدرت روحانی و معنوی دشمن را شکستند. گروه ديگر... مانند ابومسلم با هواداری از دشمن ضعيف حريف قوی را ناچيز کردند... (نصرالله فلسفی، زندگانی شاه عباس اول، مجلد يکم، صص. ۱ـ۲.). و اندکی دورتر می نويسد«از اين زمان... وحدت سياسی و مذهبی بار ديگر وحدت ملی ما را بارز و آشکار ساخت و بدان شخصيت و نيرو بخشيد. از اين تاريخ ... وجود اين دولت نقشه ی سلاطين عثمانی، مخصوصاً سلطان سليم خان اول را، که می خواست بر تمام کشورهای اسلامی فرمانروا باشد، و گذشته از قدرت سياسی، به نام خليفه ی مسلمين بر همه ی ملل مسلمان نفود روحانی و مذهبی داشته باشد، باطل ساخت. مردم ايران هم که چندين قرن حکومت فرمانروايان ترک و تاتار را تحمل کرده بودند، ...، حکومت شاه اسماعيل را با اميد و رضا و رغبت پذيرفتند؛ چه اين پادشاه، اگر هم به ادعای خود از نژاد ايرانی نبود، تربيت يافته ی ايران و علاقمند به ايران بود و اجدادش قرن ها درين کشور بسر برده بوده، مورد ستايش و احترام و علاقه ی ايرانيان بودند. شهريار صفوی با برانداختن دولت های ترک از ولايات ايران آرزويی را که مردم اين سرزمين قرنها در انتظارش بودند به حقيقت نزديک می کرد و دولت واحد صفوی، با آنکه به دست حکام ترک اداره می شد، تجديد استقلال ملی ايران و آرامش و آسايش ديرپايی را نويد می داد، که پس از انقراض دولت ساسانی به آرزويی ديرياب مبدل شده بود... هنگامی که شاه اسماعيل در جنگ چالدران از سلطان سليم خان اول شکست خورد بيم آن بود که سلطنت نوبنياد او برافتد و ايران نيز ضميمه ی امپراطوری عثمانی شود... سلطان سليم خان دو سال بعد سراسر شام و مصر را نيز گرفت، و المتوکل سوم، آخرين خليفه ی عباسی مصر را کشت و به قولی عنوان خلافت بر خود نهاد، ولی به علت وجود شيعه ی صفوی که بين النهرين و بغداد مرکز خلافت عباسيان را نيز در تصرف داشت نتوانست تمام ممالک اسلامی را در قلمرو نفوذ و قدرت روحانی و سياسی خود درآورد.»(همان، صص. ۸ـ۹)[ت. ا.].

چنانکه پيش از اين بارها يادآور شديم هيچيک از اين اطلاعات تاريخی در زمانه ی ما توجيهی برای تبعيض دينی و مذهبی ميان هموطنانمان فراهم نمی کند، اما اين اصل درست نيز نبايد بهانه ای باشد برای انکار واقعيت های تاريخی، خلط مبحث و تکفير غرض ورزانه ی مليون ايران.

هم آنجا، باز چنين می خوانيم:
«در واقع اين کوشش زيرکانهء دربارهای واتيکان و ونيز و انگليس، برای ايجاد درباری دشمنخو با دربار عثمانی (که لشگريان اش تا شهر وين اطريش رسيده بودند)، آن هم در جبههء شرقی عثمانی، بود که موجب شد هم دربار صفوی پا بگيرد و هم بر روی نقشهء جغرافيا خط کشی هائی پديد آيد که کشور ايران (آن هم نه به نام ايران که به نام فرنگی ساختهء پرشيا) مطرح شود.تمام مفاهيم کشور، ملت، مرز شناخته شده بوسيلهء ديگران، تماميت ارضی، حاکميت ملی و منافع ملی پديده های اصل نوين اند که با انقلاب مشروطه در ايران تثبيت شدند و ربطی به روزگار صفويان (بخصوص در عهد شاه اسماعيل) ندارند.»

ما در مقاله ی قبل به اين ادعا پاسخ داده بوديم. اما اينجا مقاله نگار صريحاً می گويد «کوشش ... دربار های واتيکان و ونيز و انگليس ... بود که موجب شد دربار [يعنی سلطنت] صفوی پا بگيرد» و معنی اين جمله اين است که «پاگرفتن» اين سلطنت نتيجه ی کار آن دربار ها بود. وی دليل آن را چنين شرح می دهد « برای ا يجاد درباری[يعنی سلطنتی] دشمنخو با دربار عثمانی که لشکريانش تا شهر وين اطريش رسيده بودند.» آيا لازم است بار ديگر يادآوری کنيم که زمانی که شاه اسماعيل به سلطنت رسيد، يعنی در ۱۵۰۲، تازه ۴۹ سال بود که قسطنطنيه به دست آل عثمان(سلطان محمد فاتح) گشوده شده بود و امپراتوری عثمانی در حال تکوين بود نه مشغول لشکر کشی به وين؟ و اينکه اين لشکر کشی نخستين بار در سال ۱۵۲۹، يعنی پنج سال پس از درگذشت شاه اسماعيل و سالها پس از جنگ چالدران او با ارتش عثمانی رخ داد! در اين تاريخ ۲۷ سال از تشکيل سلسله ی سلطنتی صفوی می گذشت؛ آيا ادعای مقاله نگار به اين معنی نيست که هنگام لشکر کشی عثمانی به سوی وين، سياستمداران اطريش و واتيکان و ونيز می توانستند تاريخ را ۲۷ سال به عقب برگردانند و برای پيشگيری از موفقيت عثمانی در اين تاريخ، در ۲۷ سال پيش از آن سلطنتی را خلق کنند که ۲۷ سال بعد به کمک آنان بشتابد؟! آيا اينگونه تاريخ نويسی جز يک چشم بندی چيز ديگری است؟ درباره ی ادعای مربوط به کوشش دربارهای واتيکان و ونيز و انگلستان هم چون پيش از اين ناهمخوانی آن با زمان بندی تاريخی وقايع را نشان داديم، به تکرار نمی پردازيم.

اما اين ادعا هم که: «...اقدام شاه اسماعيل (که نوهء امپراطور روم شرقی بود) و سياست اش در مورد آمدن دينکاران امامی (از لبنان تحت تصرف روميان) به سرزمين ما خود بخشی از تلاش اروپائيان برای جلوگيری از پيشروی قوای عثمانی به سوی ايتاليا بود و ربطی به احياء ايران نداشت؟»[نک. بخش دوم اين مقاله]

باری، اينگونه ادعاها نيز از نوع به هم بافتن آسمان و ريسمان است. اسماعيل صفوی نه نواده ی امپراتور روم شرقی، که نواده ی اوزون حسن، پادشاه آق قويونلو بود و اين پادشاه بود که دختر کالو ـ يوآنس، آخرين امپراتور ترابوزان را به زنی گرفته بود، زنی که نيای مادری اسماعيل صفوی بود و ترابوزانی که مقاله نگار ما آن را با روم شرقی (بيزانس) خلط کرده است. بنا بر اين مادر شاه اسماعيل نواده ی پادشاه ترابوزان بود و نه نواده ی امپراتور روم شرقی. در زمان تولد وی سی و پنج سال از سقوط امپراتوری روم شرقی و نزديک به سی سال از سقوط سلطنت ترابوزان، که آخرين پادشاه آن نيای مادر وی بود، می گذشت، و در زمان جلوس او چهل و نه سال از واقعه اول و چهل و يک سال از واقعه ی دوم، و شخص اسماعيل صفوی نمی توانست ارتباطی نه با طرابوزان و نه، به طريق اولی، با روم شرقی داشته باشد. و ادعاهای مقاله نگار ما همان است که در مثل می گويند «خسن و خُسين هر سه دختران مغاويه». بی حاصل ماندن کوشش شاه اسماعيل برای نزديکی با ماکزيميلیَن، امپراتور اتريش و عهدنامه های بی ثمری که همگی حدود صد سال پس از مرگ شاه اسماعيل يعنی در عهد شاه عباس بزرگ يک بار در سالهای ۱۵۹۹ـ۱۶۰۲ و بار ديگر در سالهای ۱۶۰۹ـ۱۶۲۵، ميان صفويان و خاندان هابسبورگ امضاء شد، بی ارتباط بودن کليه ی اين قضايا با شاه اسماعيل را نشان می دهد. و جمهوری ونيز هم، به عکس ادعای مقاله نگار ما در جنگ های فرانسه با اتريش ـ اسپانيا، در سالهای بيست قرن شانزدهم، يعنی پايان عمر شاه اسماعيل، متحد فرانسه بود يعنی در آن زمان با عثمانی، متحد ديگر فرانسه، مشکلی نداشت۱! می بينيم که کار مقاله نگار نوعی از کيمياگری کسی است که به شعبده از ترکيب مشتی غلط، بناگه، از کلاه خود يک «حقيقت» محيرالعقول بيرون می آورد!

برای تکميل موضوع، اينجا، تنها به اين يادآوری بسنده می کنيم که درباره ی سفر برادران شرلی و کمک آنان به شاه عباس برای تجهيز ايران به اسلحه ی گرم و خاصه به توپخانه، گفته شده است که اين کار بر اساس يک نقشه ی غربی برای افزايش فشار بر عثمانی بوده است؛ اما از سوی ديگر می دانيم که اين دو برادر حتی مورد سوء ظن دربارهای غربی بخصوص دربار انگلستان نيز بوده اند و هنگامی که شاه عباس يکی از آن دو، رابرت شرلی را، به عنوان سفير خود به غرب می فرستد او مورد بدگمانی و بی مهری واقع می شود و چون به عنوان نماينده ی تجاری برای بازار کالاهای ابريشمين ايران اعزام می شود مورد خشم کمپانی هند شرقی قرار می گيرد. از اينها مهم تر اينکه شخصی که به قول خودش به جمعه گردی عادت کرده و سخن ديگران در باره ی ازدواج احتمالی يک شاهزاده ی ساسانی با حسين ابن علی را، علی رغم ذکر آن در منابع ايرانی قديمی که يک نمونه ی آنرا در بخش دوم اين مقالات ذکر کرديم، افسانه ای بی اعتبار و بدون مأخذ می خواند هرگز خود را در برابر خواننده مکلف به اين نمی داند که برای هر ادعای شاخداری دست کم يک منبع ذکر کند. وی به عنوان مأخذ همواره به يکی ديگر از مقالات پيشين خود ارجاع می دهد که وقتی به آن رجوع کنيد مأخذی نمی يابيد و اين دور تسلسل همچنان ادامه می يابد.

و نيز همانجا:
« و حيرت من از اين است که چگونه رهبرانی چون آقای اديب حاضرند شاه اسماعيل صفوی خونريز را بخاطر «احياء تماميت ارضی ايران« تحسين کنند اما نوبت به رضاشاه پهلوی که می رسد او را دچار هزار لعن و نفرين سازند؛»

شاه اسماعيل هم خونريزی کرد و هم مردم آذربايجان را از اردوکشی های عثمانی و کشتار ها و زبان بريدن های آن نجات داد. کشتار های او قابل تحسين نيست، هر چند، چنان که در بالا ديديم، در عصر او در همه ی جهان، خاصه در اروپا، که جنگ های مذهبی ميان کاتوليک و پروتستان و نيز برای جهانگشايی و گسترش قلمروهای سلطنتی که روز به روز بيشتر از يوغ واتيکان آزاد می شدند، شروع می شد، تا چند قرن همراه با همان کشتارها و قساوت ها و گاه شديد تر و به اشکال هولناک تر ادامه داشت. اين واقعيت برای هيچ جنايتی عذری فراهم نمی کند اما موضوع را تاريخی ساخته به زمان خود می برد. و همه ی اينها نه دليلی برای ستايش امروز ما از شاه اسماعيل می شود، نه بايد بهانه ای برای جار وجنجال دشمنان جبهه ملی و ستايشگران رضاشاه قلدر، آزادی کش، و طماع، و قاتل همه ی مردان سياسی استخواندار کشور گردد. پاسخ ادعای توطئه ی قدرت های غربی برای به راه انداختن يک سلطنت قدرتمند در شرق عثمانی را در بالا داديم. اين پندار پوچ قدرقدرتی غربيان که، بر اساس آن، آنها حتی در قرن شانزدهم ميلادی، که هنوز همگی سلطنت های نوخاسته و جوانی بودند، می توانسته اند سلطنت قدرتمندی چون حکومت صفوی را در خاک ايران خلق کنند بيشتر به هذيان می ماند تا به پژوهش تاريخی. تازه از کجا که آنها به چنين کار عظيمی، آن هم فقط با توطئه ای از راه دور که چيزی از آن بر ما روشن نيست، قادر بودند اما يک سردار تربيت شده ی ايرانيان با نبوغ استثنائی او اگر اين کار را در سرزمين نياکانش کرده باشد بايد او را با هيتلر مقايسه کنيم که نتيجه ی نقشه هايش را نمی توانسته پيش بينی کند؟

و سپس به اين مقدمه برای ستايش از رضاشاه می رسيم:
«حال آنکه اگر شاه اسماعيل بفکر تماميت ارضی نبود و نتيجهء عمل اش بصورتی انديشيده نشده به شکل گرفتن ايرانی در شرق عثمانی انجاميد، رضاشاه و روشنفکران اطراف اش دقيقاً برای ايجاد دولت ـ ملت ايران و تعيين خطوط مرزی اين کشور و سرکوب تجزيه طلبان اقدام کردند و در اين راه يک هزارم شاه اسماعيل هم خشونت و خونريزی براه نيانداختند. آيا اگر جبههء ملی قصد تجليل حافظان تماميت ارضی ايران را دارد اولويت اش نبايد در تجليل از رضاشاه باشد؟»

در حالی که کشمکش های مرزی ايران با قدرت های همسايه بعد از مشروطه و در زمان رضاشاه شروع نشد؛ در تمام طول تاريخ ايران اين امر سابقه داشته است؛ کافی است به جنگ های ايران و روم در دوران اشکانی و ساسانی و توافقنامه های صلح ميان آن دو قدرت ايرانی و رومی، که هر بار مرز ها را به اين سو يا آن سو جابجا می کرد، رجوع کرد. در دوران نادر نيز وی جنگ های متعددی با عثمانی و روسيه کرد که هدف اصلی آنها تعيين حدود ميان ايران و آن کشورها بود. اين وضع در دوره ی قاجار بارها تکرار شد؛ چه با روسيه و چه با عثمانی، و حتی با قدرت استعماری انگلستان که برای جدايی هرات جنگی عليه ايران در جنوب و در هرات به راه انداخت. در زمان صدارت اميرکبير بار ديگر مرزهای ايران و عثمانی مورد توافق قرار گرفت؛ همچنين در زمان مظفرالدين شاه با نمايندگی هيئتی به رياست احتشام السلطنه از طرف ايران. اينکه چنين قضايايی با رضاشاه شروع شده ياوه ای بيش نيست.

و باز چنين ادامه می يابد:
«مضحک ترين سخن اما همان است که در بند نهم مطالب بالا ذکر شد: «عزای شهيدان بزرگ شيعه تاييد کنندهء وحدت ملی نيز هست». اين گزافه ای نابخشودنی است که اينگونه عزاداری فرقه ای و تفرقه انگيز را عامل وحدت ملی ايرانيان بدانيم. در همان صدر تاريخ، پيدايش شيعه اولين اقدام برای ايجاد تفرقه در بين مسلمانان بود...»

اول اينکه معلوم نيست برای کسی که همه ی تاريخ اسلام را برابر اسارت و خرابی ايران می داند، اينکه «پيدايش شيعه اولين اقدام برای تفرقه در بين مسلمانان» بوده باشد چه نگرانی و ايرادی می تواند داشته باشد، بخصوص اگر، آنطور که خواهيم ديد ايرانيان آگاهانه از اين تفرقه به نفع رهايی خود بهره برداری می کردند؟

البته می توان گفت حتی اگر در اين نکته ای که بر قلم آقای برومند جاری شده، کمترين بهره ای از حقيقت موجود باشد در دوران کنونی هيچ نيازی به تأکيد بر آن نيست. اما اين ادعا که نکته ی بالا «گزافه ای نابخشودنی است» خود گزافه ای بزرگ است. مراسم سوگواری برای کسانی که به هر انگيزه، و از همان آغاز هم با ياری فعالانه ی ايرانيان، عليه قدرت اموی می جنگيدند و با ياران ايرانی خود در اين راه از پا می افتادند يا به قتل می رسيدند، از همان قرن اول هجری وجودداشته است. و شرکت در اين جنگ ها، يا کوشش ايرانيانی را که از کين تازيان خونخوار و به عشق رهايی و استقلال به اين راه می رفتند، تنها از راه نادانی و کوشش در راه بازنويسی تاريخ می توان تفرقه افکنی خواند. آنان در سوگواری های مربوط به کشتگان اين نبردها نيز از دل و جان فعال بودند. نمونه ای از آن عزاداری هايی است که پس از قتل يحيی ابن زيد برای او و پدرش زيد ابن علی نواده ی حسين ابن علی در خراسان برپا گرديد: «مرگ يحيی که در هنگام قتل ظاهراً هجده سال بيش نداشت و رفتار اهانت آميزی که با کشته ی او کردند شيعيان خراسان را سخت متأثر کرد. از اين رو ابو مسلم صاحب دعوت از اين امر استفاده کرد و کسانی را که با او بيعت می کردند وعده می داد که انتقام خون يحيی را از کشندگانش بازخواهد. در حقيقت خون يحيی، مثل خون ايرج و سياوش بهانه ی جنگ ها شد و بسياری از مردم خراسان را به کين توزی واداشت و بر ضد بنی اميه همداستان ساخت. مردم خراسان هفتا د روز بر يحيی سوگواری کردند و در آن سال چنانکه مسعودی نقل می کند هيچ کودک نزاد الا که او را يحيی يا زيد نام کردند. « (نک. عبدالحسين زرين کوب، دو قرن سکوت، ص. ۱۰۵؛ ت. ا.). اينگونه مراسم از همان زمان برپا می شد و کتاب روضه الشهداءِ ملاحسين کاشفی، دانشمند و فقيه قرن نهم و صاحب فتوت نامه ی سلطانی و آثار متعدد ديگر، که در سال ۹۱۰، هشت سال پس از جلوس شاه اسماعيل و در آغاز کار او درگذشته است، سالها پيش از ترويج شيعه ی اماميه از سوی شاه اسماعيل نگاشته شده بود زيرا اينگونه اشعار و سرودها بنا به دلائلی که ذکر شد از ديرباز در ايران خواستاران بسيار داشت.

با اينهمه، حتی اين نوشته ی سفير فرانسه در دربار ناصرالدين شاه، لوکنت دو گوبينو، که مراسم عزاداری و تعزيه ی محرم را که در همان دربار ديده، با تراژدی های دوران کلاسيک در يونان قديم مقايسه کرده و حتی از آنها بالا تر دانسته بود نيز ما را بر آن نمی دارد تا امروز برپايی اين مراسم به صورت کنونی را که در خدمت تحميق مردم و اسارت آنان به دست نظام کنونی بکار می رود تأييد کنيم. اما باز هم نمی توانيم و نبايد ا ز راه غرض و برای تسويه ی حساب با جبهه ملی ايران حقايق تاريخی را انکار کنيم.

از اين گذشته کسی که ادعای تخصص در جامعه شناسی سياسی دارد ظاهراً از جامعه شناسی دينی هيچ نمی داند و گرنه می بايست می دانست که در اين رشته ی علوم انسانی و شاخه ی خاص آن "مردمشناسی دينی" هيچ سخنی از سوی معتقدان به اديان درباره ی دينشان را «گزاف» نمی دانند؛ در پژوهش های اين رشته اين باورها و سخنان را تا جايی که به فرهنگ قوم و ملتی مربوط می شود، موضوع پژوهش برای فهم معتقدان و جامعه ی آنان می شمارند، بی آنکه آنها را موضوع رد يا تأييد بدانند و در فلسفه ی آلمانی، در حوزه ی هرمنوتيک(تأويل) «فهم» (verstehen) آنها، به معنی فنی کلمه، موضوعی اصلی است. البته جنبه ی سياسی موضوع برای مبارزان سياسی امر ديگری است که نظرمان درباره آن را هم گفتيم.
باری، حال که همه ی ادعا ها از سر راه روبيده شد آنچه می ماند آثار غرض ورزی است، و مولانا می فرمايد« چون غرض آمد هنر پوشيده شد.»

«و همچنين است خطری که شيعی گری برای تماميت ارضی ايران دارد.»

اين هم باز خود گزافه ی ديگری است. مگر می توان از مردم خواست به اين عنوان که گويا «اين مذهب برای تماميت ارضی ايران خطرناک است» از مذهب خود دست بکشند. زيرا مردم خواهند گفت کجای مذهب ما برای آنچه می گوييد خطر است؟ و اين پرسش عين عقل است. و اساساً ضديت با يک مذهب يا دين همانقدر مستبدانه است که تحميل آنها زورگويی بشمار می رود. اگر منظور اين است که برتری بخشيدن به يک مذهب، يا سبّ و شتم سه خليفه ی اول، و حتی اولويت دادن به يک دين بر ديگر اديان چنين خطری را در بر دارد اين سخنی است درست؛ اما اين خود سخن ديگری است؛ پس بايد آن را درست ادا کرد، نه اينکه به عمد و برای خلط مبحث و عوامفريبی حقيقتی را که می شود صحيح بيان کرد با خطا درآميخت، تا بتوان کسی را که دوست نداريم بکوبيم!

«شاه اسماعيل شمشير کشيد و از بخشی از سرزمين ايران (يعنی آن قسمت از آذربايجان که در آن سوی رود ارس قرار داشت و آران خوانده می شد و سرزمين مادری او محسوب می شد) به قلب سرزمين ايران زد تا آنان را از مذهب سنی بگرداند و شيعهء امامی کند. اما شمشيرش بيش از هر کجا خون ايرانيان مرکز اين سرزمين را به قتل عام و غارت بر زمين جاری ساخت...»

اين سخنان ديگر تکراری و پرگويی است. و به جبهه ملی ايران نيز ارتباطی ندارد. مثل آنچه به دنبال آن آمده و ما خواننده ی عزيز و صبور را از رنج خواندن آن معاف می داريم!

ضمن اين يادآوری لازم که نه آقای عبدالعلی برومند خود را رهبر جبهه ملی ايران خوانده است نه نامبرده، با همه ی احترام لازم برای ا يشان، واقعاً رهبر جبهه ملی ايران اند. اين سازمان هرگز جز دکتر مصدق رهبری نداشته است و هم اکنون نيز بسياری از اعضاء آن افرادی با سنين بالاتر از هفتاد و هشتاد اند، يعنی سنينی رهبرناپذير. اينکه نويسنده ی مقاله ی مورد بحث دائم از آقای برومند با عنوان رهبر جبهه ملی نام می برد پيداست که نه از روی بی اطلاعی، بل به منظور تحريک است و از روی غرض و بدخواهی.

«جبهه ملی سال ها از داغ اين کودتا بخود می پيچيد»

حال که نشان داديم که هدف نويسنده ی خطابه ی خمينيه نه خدمت به فرهنگ آزاديخواهی، بل عوامفريبی بوده است به خود اجازه ی اين کنجکاوی را نيز می دهيم که اگر راز مگويی نيست بدانيم نامبرده، که در زمان تشکيل دولت ملی مصدق هفتساله بوده و به هنگام کودتای ۲۸ مرداد کمتر از نه سال داشته، و بنا به همه ی قرائن موجود در سخنان و رفتار او بخوبی پيداست که بعد از سن رشد هم از ضربه ی هولناک کودتا به ملت ايران هرگز نه هيچ شينده و نه چيزی دستگيرش شده، چگونه می تواند به خود اجازه ی نوشتن اين جمله ی شگفت را بدهد که: «جبهه ملی سال ها از داغ اين کودتا به خود می پيچيد». وی می نويسد:

«آمريکا جنايتکار است چرا که شصت سال پيش عليه مصدق کودتا کرده است و ما هم نبايد به روی خودمان بياوريم که تا پيش از اين واقعه همه ی اميد مليون ما، و از جمله شخص دکتر مصدق، به همين امريکای جنايتکار بود تا بيايد و کمک مان کند تا بتوانيم پوزه ی شير بريتانيا را به خاک بماليم. جبهه ملی سال هاست که از داغ اين کودتا بخود می پيچيد تا اينکه «الاهه ی رحمت» را با ارفرانس به ايران آورد تا دولت موقت آنها...»

و اينهمه دروغ و تقلب کسی است که لابد درباره ی سياست خارجی مصدق و نهضت ملی هيچ نمی داند و هرآنچه می نويسد يکسره از خود می بافد؛ شصت سال پس از شعارهای حزب توده درباره ی سرسپردگی مصدق به آمريکا اين شعارها بار ديگر از زبان شخصی تکرار می شود که بعد از انقلاب مکرراً زير نامه های پشتيبانی آن حزب از «حضرت امام»، يا پشتيبانی از اشغال سفارت آمريکا(مردم، دوره ی هفتم شماره ی ۹۴) امضاء می داد۲، آن هم در زمانی که حزب توده نظام را به کشتار هرچه بيشتر مخالفان تشويق می کرد و برای کانديدايی شيخ خلخالی امضاء منتشر می ساخت. نويسنده ی خطابه ی خمينيه سياست حسن روابط دولت ملی با همه ی دولت ها را، که اولين و عاقلانه ترين اصل ديپلماسی و مهم ترين شرط برای موفقيت در صحنه ی سياست خارجی است، و تا حد مقدور حتی با خود انگلستان هم که دائم در حال توطئه عليه مصدق بود رعايت شد، «اميد بستن مصدق به آمريکا» می نامد. نام اين کار تحقيق و روشنگری است يا شعار دادن به سبک حزب الهی؟ آيا دليلی بود که مصدق در مشکلی که با شرکت نفت و کشور متبوع آن بريتانيا داشت، با ديگران، و از آن جمله با آمريکای ترومن و دين آچسن وزير خارجه، که در برابر زياده خواهی های وزير خارجه ی انگلستان مقاومت کرده بود. (نک. دکتر مصطفی عِلم، نفت، قدرت و اصول، ترجمه ی غلامحسين صالحيار، تهران ۱۳۷۳)

نيز درآويزد؟ شخصی که در زمان دولت ملی نه در سن فهم اين مسائل بوده و، پيداست، نه در سنين بالاتر درباره ی طرز کار آن دولت تفحصی کرده می خواهد بگويد از همه بيشتر می فهمد؛ و بيشتر از همه ی پژوهشگرانی که عمر خود را صرف اين کار کرده و کتاب ها درباره ی آن نوشته اند اما هرگز چنين ياوه هايی بر قلم جاری نساخته اند؛ و اگر در اين باره جز اين گفته شده حق اين است که مدعی نمونه ای از آن را نشان دهد. آيا هيچ معلوم است که مدعی ما اينهمه دانش و معرفت را در کجا يافته که ديگران همگی از آن محروم مانده اند؟ حتی محققان آمريکايی بلا استثنا و زعما و زمامداران معاصر آن کشور نيز حق را به مصدق داده اند؛ و حالا بجای آنان که گويی صغير و درمانده اند، اين حضرت آقا وکيل بی جيره و مواجب آنان می شود! برای اصطلاح کاسه ی داغتر از آش مصداقی بهتر از اين نمی توان يافت. رفتار ظالمانه و کودتايشان را توجيه می کند، آن هم در دنيايی که، اگر هنوز بسياری حاضرند برای وطنشان ازخودگذشتگی کنند، هيچ کس نيست که به بيگانگان خدمت کند، و به رايگان؛ مگر آنکه ما همه چيز را ندانيم.

[ادامه مقاله را با کلیک اینجا بخوانید]


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016