پنجشنبه 4 دی 1393   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


پرخواننده ترین ها

پيرامون يکی از پرگويی‌های کاشف سکولاريسم نو (بخش پایانی ـ قسمت دوم)، علی شاکری زند

[قسمت اول بخش پایانی]

آيا حقاً ارتکاب کننده ی تقلباتی چنين زمخت می تواند شخص قابل اعتماد و قابل احترامی باشد؟

اين شخص وقتی درباره ۲۸ مرداد می نويسد «جبهه ملی سال هاست که از داغ اين کودتا بخود می پيچيد» آيا هيچ متوجه قبح سخن خود هست، يا در نظر او قبح سخن معنايی ندارد؟ بايد پرسيد او خود آزاديخواهی را در چه مکتبی آموخته، که بتواند چنين جمله ی شرم آوری را بر قلم جاری کند، و نيز، مبارزه در راه آزادی را در چه تاريخ و از چه راهی آغاز کرده، که در سال۱۳۵۷ از خمينی يک «عالم ارشد » و يک الهه رحمت بتراشد و در پاسخ به نامه ی سرگشاده ی شيرزنی چون مولود خانلری و دوستان جهانديده اش حسين ملک، امير پيشداد، و حسين مهدوی که به ملت ايران درباره ی خطر ديکتاتوری دينی هشداری تاريخی می دهند، او ناگهان وظيفه ی تاريخی خود می بيند که در مقام پاسخگويی به آنان برآيد و خمينی را برای رهبری ملت کشف و پيشنهاد کند؟ ايکاش اين مدعی بزرگ که از فروتنی به قدر جُوی بهره ای نبرده بجای حملات مکرر به جبهه ملی يک بار هم که شده خود به اين عمل خويش باز می گشت و از بابت آن از ملت ايران پوزش می طلبيد.

آيا، کودتايی به دست بيگانه و ايادی داخلی آن، که طومار آزادی های مندرج در قانون اساسی را در هم می پيچد، و ديکتاتوری برآمده از آن خقان مرگ را بر کشور مسلط می سازد، نخست وزيری قانونی و آزاديخواه را در سن کهولت به محاکمه و زندان می کشد، وزير خارجه ی او را در حال تب تيرباران می کند، شمار بزرگی از همکاران دولت ملی را زندانی يا خانه نشين يا وادار به جلای وطن می سازد، گروه بزرگی از افسران جوان ايران را به صرف اتهام تعلق به حزب توده به دستگاه شکنجه و سپس به جوخه ی آتش می سپارد، روزنامه نگاران مستقل را به زندان می افکند و يکی از آنان موسوم به کريمپور شيرازی به دستور خواهر شاه در زندان آتش زده می شود بطوری که جان می بازد؛ انتخابات را به نمايشی شرم آور تبديل می کند، نفت را بار ديگر با قراردادی تحقيرآميز، و به منظور چپاول ملت ايران به دست غارتگران خارجی می سپارد، بساط فساد دربار را پهن تر می گسترد، احزاب و مطبوعات آزاد و نيمه آزاد را می بندد، سانسوری مهلک بر هر نگارشی بر قرار می سازد، تنها به مطبوعاتی راه می دهد که امثال نويسنده ی ما چون به سن قلم زدن می رسند در آنها احساس کمال آزادی را می کنند، برخلاف اصل حرمت حريم دانشگاه ها در سراسر جهان سربازان را به درون دانشگاه می فرستد تا در راهروها و کلاس های دانشگاه دانشجويان بيگناه را به مسلسل ببندند؛ کودتايی که پس از انجام آن آنتونی ايدن وزير خارجه ی انگلستان در خاطرات خود می نويسد که چون به هنگام گردش تعطيلاتی بر آبهای مديترانه خبر پيروزی آن به من رسيد پس از مدتها بالاخره توانستم يک شب سری راحت بر بالين گذارم، کودتايی که بجز خود ايرانيان پژوهشگران بيگانه نيز صدها کتاب و هزاران مقاله درباره ی آن نوشته اند، و نيم قرن پس از آن حتی سران يکی از دو کشور کودتا کننده از اينکه دولتشان با اين کار به قوام دموکراسی در ايران لطمه ای جبران ناپذير زده اند از ملت ما پوزش خواسته اند، باری، آيا به دنبال چنين کودتايی جبهه ملی ايران و آزاديخواهان کشور بايد جشن شادمانی برپا می ساختند، و نمی بايست مانند ملت شکست خورده، تحقير شده و مغبون خود احساس دردی عظيم می کردند؟ ؟ و آيا ملت ايران نبود که به دنبال آن ضربه ی مهلک و تحقير و خواری بزرگ يک ربع قرن از درد «به خود می پيچيد»، تا جايی که دست به نوعی خودکشی زد ؟
و درباره ی نقش روزافزون کسانی که مدعی ما به شبه واژه ی من درآوردی «دينکاران» از آنان نام می برد، آيا مگر کسی جز محمد رضاشاه بود که به آخوندها هر روز ميدان بيشتری می داد؟ ديکتاتوری که به گفته ی خودش حفظ جانش را در گرو معجزات حضرت عباس قرار داده بود و هربار که احساس خطری می کرد بايد«آن بزرگوار» به نجاتش می شتافت؛ پادشاهی که، با از دست دادن مهر و حمايت مردم، هرکجا که کميتش لنگ می ماند به آخوند ها متوسل می شد؛ از همان ابتدای سلطنتش با ابراز ضعف در برابر سران روحانيت صحنه ی جامعه را چنان به جولان ملايان سپرده بود که عمله ی جری شده ی آنان به خود اجازه دادند مورخ و محقق وطنخواهی چون احمد کسروی را در صحن دادگستری به قتل رسانند و با نجات از مجازاتی که درخور هر جنايتکاری هست حتی دست به قتل هژير نخست وزير او نيز زدند، و در دوران حکومت ملی به جان دکتر حسين فاطمی وزير خارجه ی او نيز سوء قصد کردند، و بالاخره چندين سال بعد به قتل حسنعلی منصور نخست وزيری ديگر نيز دست زدند(برای پی بردن به ميدانی که محمد رضا شاه بعد از شهريور بيست و سقوط پدرش برای جلب حمايت ملايان به آنان داده بود نک. ناصر پاکدامن، قتل کسروی، چاپ دوم، پاييز ۲۰۰۱، انتشارات فروغ، آلمان)؛ پادشاهی که برای جلب حمايت ملايان و فريب عوام الناس مدت سه روز در مسجد سپهسالار مجالس روضه خوانی برپا می داشت و با سعی در نمايش حضور خود در جای مخصوص می نشست تا ملايان متنفذ و توده ی پيرو آنان او و سوگواری و اندوهش را بخوبی ببينند؛ در همان حال که دست همه ی سازمان های سياسی آزاديخواهی را که بر خلاف ميل خود می ديد بسته و هر زمان خواسته بود رهبرانشان را روانه ی زندان کرده بود، و در عوض دست آخوند ها را که حافظ سلطنت خود می پنداشت از هر جهت باز گذاشته همه نوع امکانات از کمک مالی تا مجراهای تبليغاتی گوناگون برای ترويج نظريات و پيشرفت کارشان در اختيار آنان گذاشته بود تا باشد که هرجا پايش لغزيد زير بالش رابگيرند؛ سفر خود به مکه و احرام بستن و زيارت هايش از مراقد امامان و امامزادگان به همراهی همسرش را هر چه بيشتر به معرض ديد مردم قرار می داد.

و همو بود که در اوائل سلطنتش در ديداری که يک بار خمينی به نمايندگی از طرف آيت الله بروجردی از او کرده بود با خواری و حقارتی که شايسته يک پادشاه نيست به او گفته بود«من هيچ قدرتی ندارم و حتی اين وزير دربارم هم از من حرف شنوی ندارد»(خاطرات دکتر مهدی حائری يزدی، مجموعه ی «تاريخ شفاهی ايران» به کوشش حبيب لاجوردی)، و با اين سخن بيخردانه آن مرد قدرت طلب را از همان زمان بر ضعف شخصيت خود آگاه ساخته بود؛ آيا او نبود که در اين راه چندان زياده روی کرد که امر بر آخوند جماعت مشتبه شد؟ در حالی که حتی يک لحظه هم خيال حکومت و ولايت به مخيله ی شيخ فضل الله نوری، که مستقيماً زير نظر درباريان به سرکردگی کامران ميرزا عمل می کرد، خطور نکرده بود، محمد رضاشاه با ضعف ها و قدرت نمايی های ظاهری اش آخوند ها را به فکر حکومت انداخت، و برای مقابله با اين خطر هم هيچ سازمان سياسی را در صحنه ی جامعه باقی نگذاشته بود. زيرا علاوه بر مديريت بر همه ی امور کشوری و لشکری می خواست حتی رهبری احزاب هم از آن او باشد. آيا اين مدعی هيچ می داند که حزب توده که در سالهای نخست پس از شهريور به کمک روش های آزمايش شده ی احزاب کمونيست ميدان فعاليت های حزبی را قبضه کرده بود بطوری که جوانان و کارگران دسته دسته به آن روی می آوردند، و دربار و ستاد ارتش و شهربانی شاه مذبوحانه می کوشيدند آن را از راه های امنيتی ضعيف و منزوی کنند با ورود مصدق به صحنه ی مباررزه و سپس با مبارزات او و جبهه ملی ايران به رهبری وی بود که نخستين بار توجه جامعه را، که روز به روز بيشتر بسوی مليون معطوف شده بود، از دست داد بطوری که مصدق و دولتش می توانستند از آزادی عمل قانونی آن حزب بدون کمترين زيان و هراسی دفاع کنند؟ و شاه بود که با کودتا و از ميان برداشتن ضمانت های قانونی برای مبارزه ی آزاد ميان افکار و عقايد سياسی و سرکوب بيرحمانه ی حزب توده و همه ی احزاب ديگر بار ديگر به اين حزب چنان مظلوميتی بخشيد که می توانست از آن نهايت استفاده ی تبليغاتی را ببرد؟



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


مگر همين پادشاه نبود که جشن مشروطيت را، که می توانست به نشان دادن ارج و اهميت آزادی و قانون اساسی در نظر همه ی مردم و بويژه جوانان کمک رساند، عملاً مدفون کرده بود و بجای آن جشن های دوهزار و پانصد سالگی سلطنت کورش را، که دردی از حقوق ضايع شده ی مردم دوا نمی کرد، به راه انداخت؟

در سايه ی آن کودتا بود که ديکتاتور توانست بيست سال تمام در همين راستای آزادی کشی به پيش تازد تا جايی که نسل جوان پرشور و بيتابی را که هنوز به اهميت و ارزش مبارزه ی مسالمت آميز پی نبرده بود و زير فشار خفقان از اين راه قطع اميد کرده بود به دست خود به سوی روش قهرآميز سوق داد؛ و بعد هرجا توانست، به بهانه هايی چون کشته شدن در حال فرار از زندان(بيژن جزنی و يارانش) و ... به مسلسل بست. و چون سکوت مرگ همه جا را فراگرفت امر چنان بر او مشتبه شد که سرانجام حزب رستاخيز را از کلاهش بيرون آورد: يک حزب واحد و اجباری به سبک احزاب فاشيستی؛ و فرهنگ تک حزبی را بدين صورت در جامعه ی ما بنا نهاد!

روزی که به هنگام سفر به ايران، در زمان انقلاب، نويسنده ی اين سطور برای شنيدن يک سخنرانی به سوی شرکت نفت می رفتم و بر سر در اين بزرگترين بنگاه اقتصادی کشور نوار پهنی ديدم که از دو سوی خيابان آويخته شده بود و بر آن نوشته بودند«ما کارگران، کارکنان و کارمندان شرکت ملی نفت ايران، همگی به فرمان امام خمينی به جمهوری اسلامی رأی می دهيم» آه از نهادم برآمد و بی اختيار به ياد حزب رستاخيز شاه افتادم که فرهنگ تک حزبی و رأی دادن دستوری را به ايران آورده و به خورد جامعه داده بود.

و آيا همين پادشاه خودسر نبود که با اصلاحات ارضی بی رويه و جاهلانه ای که مصدق در مجلس شانزدهم نسبت به آن در شرايط ايران آن زمان اعلام خطر کرده بود(نک. مقاله ی نگارنده اين سطور، زير عنوان توتاليتاريسم و زمين لرزه های اجتناب ناپذير آن) و حتی علی امينی هم که دولت وی مبتکر اصل قانون آن بود با انجام آن به شکل مورد نظر شاه مخالف بود، موجب يک مهاجرت روستايی بيسابقه و انفجار جمعيت عظيمی در شهرهای بزرگ کشور شد؟ جمعيتی که نسل جوان آن نه تنها از لحاظ فرهنگ سياسی بکلی بکر و لاکتاب بود که از دين هم جز اللهُ اکبر و ياحسين چيزی نمی دانست، و اين شهر ها به انبار باروتی تبديل شده بود که يک جرقه برای وقوع انفجار سياسی در آنها کافی بود؟ پس، آيا بدون آن عوارض و دردهای سهمگينی که در سايه ی اين خودسری و ديکتاتوری بانی کودتا جامعه ی ايران را از مدار تاريخی عادی خود به بيرون پرتاب کرده بود هرگز زمين لرزه ی هول انگيز و ويرانگری به نام انقلاب اسلامی امکان می يافت؟

در سراسر اين مقاله هيچ جا قصد ما توجيه ضعف ها و اشتباهات جبهه ملی ايران، نه درگذشته و نه در حال حاضر نبوده است. اما نهايت کوته نظری و نادانی است که يک ربع قرن همه ی امکانات فعاليت سياسی از سازمانی سلب شود، بطوری که آن سازمان به علت عدم امکان گسترش فعاليت خود در برقرار کردن ارتباط روزمره ی سياسی با جامعه به حداقل توان تشکيلاتی و نظم دموکراتيک خود تنزل کند، و آنگاه از آن انتظار داشته باشيم که يکروزه در برابر فتنه ای که حزب الله چندين سال آزادانه و با کمک رژيم ديکتاتوری در تدارک آن بوده به مقابله برخيزد و دچار هيچ خطايی نگردد. حتی يک قهرمان المپيک هم اگر يک سال به زنجير بسته شود در موفقيت در ميدان های سال بعد ناتوان و بازنده خواهد بود. در چنين اوضاعی حتی وجود مردی چون شاپور بختيار در سطح رهبری جبهه ملی ايران، و فقط هم در همين جبهه ملی ايران، خود يک اعجاز تاريخی بود که از هيچ دسته ی سياسی ديگری سر نزد و نمی توانست سر بزند.

و همانجا باز چنين می خوانيم:
« سی و شش سال پس از آن واقعه اکنون به مذهب و نقش آن در حکومت چگونه می انديشند. اين مطلب، در سی و شش سال اخير به صورت نوعی بلاتکليفی زير پوست جبهه ملی وجود داشت و مدت ها بود که زدن نيشتری بر اين پوست متورم و خارج کردن چرک و خونابه ای کهنه را ضروری ساخته بود. حال اين نيشتر نه از جانب عناصر مترقی جبهه، که از سوی رهبری بسيار محافظه کار و اطرافيان وابسته به روحانيت و بازار سنتی ـ سپاهی آن زده شده است...»

آيا اين ملامتگر مرموز ديگران، در برابر جوال دوزی که زدن آن به ديگران را تجويز می کند، سی و شش سال پس از خطابه ی خمينيه ی تاريخی خود، هرگز يک سوزن به زخم خطرناک خود، به زخم مغزی که اين مدحنامه از آن تراوش کرده، زده است؟ يا تنها قادر است کينه توزانه واژگان زهرآگينی چون:« پوست متورم و خارج کردن چرک و خونابه ای کهنه» را از گنداب ذهن خود به روی کسانی پرتاب کند که به شهادت نوشته های خود در اولين روزها و ماههای اين نظام، يک روز هم کودتا و خفقان و ديکتاتوری زاييده ی آن را برنتابيده اند؛ کسانی که، نه تنها مانند نويسنده ی خطابه ی خمينيه با امضاء های مکرر خود به حزب توده خود را در صف حاميان «حضرت امام» و در سايه ی او جا نمی دادند، بلکه از همان ساعت نخست به افشاءِ ماهيت توتاليتاريسم دينی پرداختند؟(به عنوان نمونه نک. ايران آزاد، ارگان سازمان های جبهه ملی ايران در اروپا، دوره ی جديد، انتشار از اولين سال پس از انقلاب، و از جمله مقاله ی «وحشت خمينی، وحشت لنينی»، تيرماه ۱۳۶۰).

آيا نويسنده ی خطابه ی خمينيه سال ۱۳۵۷، که امروز نيز برای گريز از مفهوم روشن نظام لاييک ـ يا جدايی دين از حکومت ـ که دکتر بختيار پيش از همه صلای آن را درداد، به مفهوم گنگ و کشدار سکولار ـ يا دنيوی ـ متوسل می شود، با اين کار همچنان به همان روش انحرافی خود ادامه نمی دهد؟

محافظه کارانی که مدعی بدانها اشاره می کند کدامند؟ آيا کسانی که در ماه ژوئن گذشته، مجلس بزرگداشت شاپور بختيار، به مناسبت صدمين سال تولد او را در شهر کلن آلمان برپا داشتند، کسانی که در سخنرانی های خود در آن مجلس کار دکتر سنجابی در نوفل لوشاتو را، با ارائه ی مدارک و ذکر ادله ی بسيار، خطا و غيردموکراتيک اعلام کردند، از آن «محافظه کاران» اند که وی بيشرمانه بدانها افترای وابستگی به روحانيت و بازار و سپاه را می زند؟ آيا آقای عبدالعی برومند که در مصاحبه هايش در ايران همين نظر را درباره ی عمل دکتر سنجابی در نوفل لوشاتو ارائه کرده است، نظری که در همان سخنرانی يادشده ی کلن به آن نيز ارجاع داده شده، از آن محافظه کاران وابسته به سپاه است؟ اين اين تحريفات مبتنی بر تجاهل، بخصوص افتراهای پليد سياسی، از سرِ غرض ورزی نيست؟ آيا اينها همه نعل وارونه برای رد گم کردن درباره ی ماهيت سياسی واقعی خود نويسنده نيست که به قصد تخريب در کار اپوزيسيون و به نفع دشمن صورت می گيرد؟ چه اگر گفته شود که روی بی اطلاعی صرف است اين عذر بد تر از گناه محسوب می شود، زيرا شخص بی اطلاع اجازه ندارد خود را مدعی العموم تاريخ يک ملت کند و زشت ترين اتهامات را بدون هيچ مدرکی به ديگران وارد سازد!

ما که هرگز حتی يک لحظه هم مشی و روش سياسی دکتر سنجابی در نوفل لوشاتو و مخالفان دکتربختيار در جبهه ملی ايران را تأييد نکرده، از همان ابتدا فاصله ی خود با آن خط سياسی را به دقت حفظ نموده ايم، می توانيم با وجدانی آسوده از خدمات جبهه ملی ايران در طول حيات آن دفاع کنيم؛ کسانی که به سرعت به مبارزات شاپور بختيار در خارج از کشور پيوسته و از همکاران نزديک او بوده و پس از قتل ناجوانمردانه ی وی نيز يک روز از کوشش در شناساندن راه درست و خدمت بزرگ آن رادمرد تاريخ ايران نياسوده، و حتی در جلسه ی ياد بود به مناسبت صدمين سال تولد وی در شهر کلن نادرستی موضع دکترسنجابی را با صراحت بيان کرده، به خيانت های بعضی ديگر نيز اشاره کرده اند، در بيان اين حقايق از نيش های آشنای ستايشگران ديکتاتوری آريامهری و رضاشاهی باکی ندارند.

نگارنده ی اين سطور نيز بنا به همين دلائل و اينکه برخلاف دروغ های شاخدار مدعی هرگز در دفاع از خمينی و نظام او کلامی برزبان يا قلم نياورده، از بيان خطای بزرگ دکتر سنجابی هم کوتاهی نکرده، و مبارزه با جمهوری اسلامی را زمانی آغاز کرده که صاحب دعوی سکولاريسم نو هنوز در پشتيبانی از "حضرت امام خمينی" به حزب توده امضا می داده۳، و تمام توش و توان خود را در جهت افشای رژيم توتاليتر کنونی بکار برده، و هم در اولين فرصت به مبارزات شاپور بختيار در خارج از کشور پيوسته از همکاران نزديک او بوده و پس از قتل ناجوانمردانه ی وی نيز يک روز از کوشش در معرفی راه خردمندانه و دليرانه، و خدمت بزرگ آن رادمرد تاريخ ايران نياسوده، البته که، وقتی کسانی چون نويسنده ی خطابه ی خمينيه ی غرّای ۱۳۵۷ در مدح خمينی، برای پرخاش به جبهه ملی ايران، به اولين دستاويز ممکن، مکارانه دست به خلط مبحث می زنند، می تواند با آرامش خاطر به يادآوری حقايق بپردازد تا اينگونه مدعيان کاذب آزاديخواهی ميدان را خالی نپندارند.

در برابر واکنش های مفتضحانه و مذبوحانه ی نويسنده ی خطابه ی خمينيه به اين مقالات ما هم هموطنان منصف را شاهد می گيريم که تا سه هفته پيش از اين هرگز ما را با اين شخص کاری نبوده و از ابتدا اين جمعه گرد و «همسفر و همراه» اش بوده اند که از سر بيکاری و غرض بهانه ای جسته هر دو همهمسفر و همراه» اش بوده اند که از سر بيکاری و غرض بهانه ای جسته هر دو

همزمان و همآهنگ پا در کفش جبهه ملی ايران کرده اند؛ آنان بودند که با مقاله هايی سبکسرانه به کسانی و سازمانی حمله ور شدند که در ايران زير تيغ خونريز جمهوری اسلامی قرار دارند و نمی توانند در برابر ياوه گويی های اينگونه افراد از خود دفاع کنند، و اگر ما نبوديم که می توانستيم با برخورداری از آزادی بيان در خارج از کشور در مقام واکنش به اين عمل زشت آنان برآييم، باز هم ما را با امثال آنان همچنان کاری نمی بود.

آنان از اين جهت جری بودند که می پنداشتند چون آماج های تيرهای زهرآگينشان در ايران اند برای پاسخ بديشان کسی نخواهد بود. آنان از اين جهت جری بودند که می پنداشتند چون آماج های تيرهای زهرآگينشان در ايران اند برای پاسخ بديشان کسی نخواهد بود.

هر ايرانی متمدن و آزاده ای می داند که انتقاد سازنده از افکار و سازمان ها يديگران نه تنها آزاد بلکه سودمند و لازم است و نظر ما نيز جز اين نيست. اما انتقاد سازنده يک چيز است و هوچيگری و دخالت مستقيم در امور داخلی ديگران، همراه با بی حرمتی، قلب حقايق، و افترا امر ديگری است که هر کس ديگری به جای ما نمی نمی تواند در برابر آن همواره خاموش بماند.

اما حکيمان ما گفته اند:
هر بيشه گمان مبر که خالی است
شايد که پلنگ خفته باشد.

پايان
ع. ش. زند

ــــــــــ
۱ ابتدا بايد يادآوری کرد که قيام صفويان برای صعود به قدرت پس از قتل شيخ جنيد نيای پدری شاه اسماعيل آغاز شد. اسماعيل فرزند شيخ حيدر يا سلطان حيدر صفوی، و نواده ی اين شيخ جنيد، موسوم به سلطان جنيد، بود. جنيد پس از تهديد از سوی جهانشاه آق قويونلو و تبعيد وی، باخواهر اوزون حسن ازدواج کرد. سپس هواداران خود را گردآورده قصد جنگ با مخالفان کرد. اما در حمله ی نيروهای شروانشاه شکست خورد و به قتل رسيد. پسرش حيدر که خواهرزاده ی اوزون حسن بود، با مرگ اين پادشاه قدرتمند آق قويونلو، دختر اوزون حسن را بزنی گرفت و پس از مرگ اوزون حسن از مريدان خود لشکری گردآورده به خونخواهی پدر قصد تسخير گرجستان و جنگ با پادشاه شروان کرد، اما در جنگ با شروانشاه کشته شد. قيام شاه اسماعيل نيز دنباله ی جنگ های پدر و نيای او بود و به همين دليل نيز اولين جنگ را از شروان شروع کرد و پس از آن به تسخير ايالات ديگر ايران پرداخت. رياست نيای او در حدود ۱۳۵۰ ميلادی يعنی سه سال پيش از سقوط قسطنطنيه و تشکيل سلطنت عثمانی رخ داد. قيام پسرش سلطان حيدر چندسال پس از مرگ اوزون حسن در۱۴۸۲ بود و در اين زمان نيز از تشکيل عثمانی کمتر از سی سال می گذشت. سلطان سليم اول که اواسط سلطنتش مقارن جلوس شاه اسماعيل بود در تمام بخش اول سلطنت سخت سرگرم فتح مصر و سوريه و حجاز و جنگ با شاه اسماعيل بود و هنوز عثمانی کمترين فرصتی برای تهديد اروپای مرکزی نيافته بود.
بطورکلی در ميان قدرت های اروپايی آنکه بيشتر به مسئله ی عثمانی توجه داشت سلطنت فرانسه بود که در ۱۵۰۰ اولين عهدنامه ای را که جنبه ی صرفاً ديپلماتيک داشت با عثمانی امضاء کرد. اين کشور در نيمه ی اول قرن شانزدهم، در زمان فرانسوای اول بود که با سلطان سليمان قانونی امپراتور عثمانی، پدر سليم اول، اتحادی طولانی را عليه اسپانيا و اتريش آغاز کرد. جنگ های ناشی از اين اتحاد از ميانه ی دهه ی بيست اين قرن تازه آغاز می شد، و فرانسه برای ادامه ی مقابله با اسپانيا و اتريش به اتحاد نظامی با عثمانی تمايل داشت. سه سال پيش از مرگ شاه اسماعيل، در ۱۵۲۱ عثمانی تازه بلگراد را فتح کرد. اما اولين حمله ی عثمانی به مجارستان در ۱۹۲۶ که طی آن در موهاچ پادشاه مجارستان را شکست داد، در نتيجه ی تشويق پادشاه فرانسه بود! و نيز، به خواست و اصرار پادشاه فرانسه بود که عثمانی از سال ۱۵۳۶ رسماً با فرانسوای اول و عليه خاندان هابسبورگ وارد يک اتحاد نظامی شد که بيش از ده جنگ بزرگ را، که چون بيشتر دريايی بود، که مقاله نگار ما جنگ عليه ايتاليا پنداشته، به دنبال داشت و مدت سه قرن هم ادامه يافت. در اين درگيری ها انگلستان هم به دليل منافع دريايی و هم بعد به دلائل مذهبی بيشتر در برابر اسپانيا و اتريش قرار می گرفت و نه در برابر عثمانی بطوری که در زمانی که پاپ لئون دهم که از ۱۵۱۱ تا ۱۵۲۱ در اين مقام بود، فرانسه و انگلستان را به اتحاد عليه عثمانی دعوت کرد، و نتيجه ای هم نگرفت، ديگر سلطنت شاه اسماعيل رو به به پايان بود.

۲ آيا کاشف «سکولاريسم نو» می داند که فيزيکدانانی که پيشنهاد ساختی بمب اتمی را در نامه ای خطاب به پرزيدنت روزولت و به واسطه ی آلبرت آينشتاين، دادند هيچيک نمی توانستند نتايج هولناک پيشنهاد و کار خود را پيش بينی کنند و تقريباً همگی پشيمان شده در صدد جلوگير از استعمال آن بمی عليه ژاپن شدند؛ و اوپنهايمر سرپرست گروه سازنده ی بمب دچار چنان احساس گناهی شد که از آن پس به آيين بودا و تأملات معنوی روی آور شد؟ و آيا نويسنده ی خطابه ی خمينيه هيچ می داند که آلبرت آينشتاين بهنگام ساختن نظريه ی نسبيت عمومی خود نمی توانست تصور کند که کيهانی که تا آن زمان در نظر او ايستا، يعنی فاقد تاريخ تکوين بود دارای تاريخ پيدايشی باشد که با آنچه امروز «بيگ بانگ» می خوانند آغاز شده، و وجود چنين تاريخی را، درعين ناباوری و شگفتی خود او، ديگران از معادلات بنيادی خود او استنتاج کردند!؟ هيچ کس نتيجه ی همه ی ابتکارات خود را نمی تواند پيش بينی کند، خواه شاه اسماعيل باشد، خواه اوپنهايمر و خواه آلبرت آينشتاين.

۳ نمونه ای از امضاء های نگارنده ی مقاله به نفع حزب توده و در حمايت از خمينی

تلگرام پشتيبانی از امام خمينی، مردم، دوره ی هفتم، شماره ۹۱:
http://www.iran-archive.com/sites/default/files/sanad/hezbe_toode-nameye_mardom-saale_1-091.pdf

پشتيبانی از اشغال سفارت آمريکا،مردم، دوره هفتم، شماره ی ۹۴:
http://www.iran-archive.com/sites/default/files/sanad/hezbe_toode-nameye_mardom-saale_1-094.pdf

مردم شماره ٩٣ ، پنج شنبه ٢۴ آبان ماه ١٣۵٨
پشتيبانی نويسندگان متعهد از مشی ضد امپرياليستی وخلقی امام گسترش می يابد

پشتيبانی خودراازمشی ضدامپرياليستی وخلقی امام اعلام داشته وازاشغال سفارت امريکا حمايت کرده اند.
www.iran-archive.com
- ۴۸ –
اسامی ۴٠ نفرازاين نويسندگان متعهد همراه بامتن تلگرام، روزپنج شنبه در نام « مردم » به چاپ رسيد.
اسامی ١٣ نفرديگری که متن را تائيد کرده اند، به اطلاع خوانندگان گرامی ميرسد.
محمد پورهرمزان؛ منوچهر شيبانی، محمدزهری، محمدرضا اصلانی، محمدرضا فشاهی، حسن اصغری، جلال علوی نيا، حسن غلامعلی پور، کامبيز صديقی، عبدالله عسگری، فرهاد عابدينی، مجيد دانش آراسته، اسمعيل نوری علا.


مردم شماره ٨٧ ، پنج شنبه ١٧ آبان ماه ١٣۵٨

برپشتيبانی اعضای کانون نويسندگان ايران ازتلگرام ۵ عضو سرشناس کانون محمود اعتمادزاده (به آذين)، سياوش کسرائی، اميرهوشنگ ابتهاج (سايه)، فريدون تنکابنی، محمدتقی برومند، به امام خمينی افزوده ميشود.

طبق اطلاع رسيده آقايان زير نيز پشتيبانی خودراازتلگرام ۵ عضو سرشناس کانون نويسندگان ايران به امام خمينی اعلام داشته اند.

اميرحسين آريان پور، ناصرايرانی، اصغرالهی ، محمدرضا اصلانی، محمدپورهرمزان، ناصرپورقمی، جعفر جهانبخش، بهرام حبيبی ، بهاالدين خرمشاهی، بهرام داوری، رکن الدين خسروی، محمد زهری، منوچهر شيبانی، احسان طبری، نازی عظيمی، محمد رضا فشاهی، کامران فانی ، بهزاد فراهانی ، جعفرکوش آبادی، پرويز مسمجدی، محمدعلی مهميد، کيومرث منشی زاده، نصرت الله نوحيان نوح) اسماعيل نوری علا.)


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016