شنبه 11 بهمن 1393   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
26 آذر» فيس‌بوک، ناهيد کشاورز
23 آبان» پرواز ساعت ده٬ ناهید کشاورز
پرخواننده ترین ها

فرودگاه فرانکفورت، ناهيد کشاورز

ناهید کشاورز
فرودگاه فرانکفورت شهری است که هيچ کس در آن نمیماند. شهری پر از هياهوی آدم‌های غريبه‌ای که چيزی را انتظار می‌کشند. شهر شادی‌های ديدار و غم‌های جدايی، شهری که هيچ کدام از حس‌ها هم در آن نمی‌مانند و مثل هواپيماهايش به آسمان می‌روند

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


تا فرود هواپيما يک ساعت و نيم ديگر باقی مانده است. چراغهای داخل هواپيما راروشن کرده اند، از پنجره ها توده های ابری که تيغه های نورخورشيد آنها را می شکافد ديده ميشوند . مسافران تک و توک از جايشان بلند می شوند ، کش و قوسی به بدنشان می دهند يا نشسته در صندلی های تنگ جابجا می شوند . مهمانداران با سروصدا ظرفهای صبحانه را آماده می کنند و بوی قهوه و نان برشته در هواپيما می پيچد. بعضی از مسافران هنوز خواب هستند ، مردی دستش را زيرچانه اش گذاشته تا سرش را روی آن بند کند و دهان باز مانده و صدای خرخرش خبر از خواب عميق او می دهد. پرواز هفت ساعت و نيمه از آديس بابا به فرانکفورت به اضافه دوساعت تاخير موقع حرکت، مسافران را خسته کرده است .

زنی دست دختر بچه ای که به زحمت راه می رود را گرفته است و به جلو هواپيما می برد، دختر بچه ای با پوستی تيره و موهای وزوزی که بالای سرش بسته شده اند و شيطنتی که خواب آلودگيش هم از آن کم نکرده و سر راهش دست مسافران را با انگشتش لمس می کند ولبخند می زند.

مهماندارها عجله دارند صبحانه را زودتر پخش کنند تا برای بقيه کارهای قبل از فرودشان به اندازه کافی وقت داشته باشند.

موريس همانطور نشسته در جايش جابجا می شود، پايش را از کنار صندلی در راهرو دراز می کند وزير لب به جای تنگ صندلی هاغر می زند ، بعد دوباره پايش را جمع می کند تا برای دختر بچه مو وزوزی که همراه مادرش برمی گردد جا باز کند وهمزمان دستش را به دست دخترک می زند و با هم می خندند. بعد، ميز جلوی صندليش را باز می کند و ظرف غذا را از مهمانداری که لبخندی ماسيده روی صورتش دارد می گيرد و از حجم کم و کيفيت بد آن حالش گرفته می شود .اول قهوه تندی که به طعم آن در اين سفر عادت کرده است را با لذت می نوشد و سعی می کند از تخم مرغی که نمی داند چطور می شود به اين بدی پخته شود چند لقمه ای بخورد . قهوه خواب را از سرش می پراند وتصور ديداری عاشقانه شادش می کند.

ساعتش را نگاه می کند تا موقع فرود هنوز يکساعت باقی مانده است . ظرفهای نيمه خالی را به مهماندارپس می دهد ، ميز جلوی صندليش را می بندد ،از جايش بلند می شود وچند لحظه ای می ايستد تا خواب رفتگی پايش بهتر شود. وقتی دوباره می نشيند، زانوهای پاهای بلندش به صندلی جلويی که عقب آمده است فشارمی آورند. کانالهای تلويزيون روبرويش را عوض می کند و چشمش بر فيلمی که از کانال چهار پخش می شود خيره ميماند. زنی با موهای مشکی بلند در ساحل می دود وموهايش در باد پريشان می شوند. چشم موريس خيره می ماند ، تصويرعوض می شود ولی موريس را تصوير صحنه اول با خود برده است.

روزهائی که با هاوا قرار داشت ، تمام شب را بی قرار می خوابيد ، دقيقه ها را برای ديدنش می شمرد ، دقيقه ها را نه ، همه لحظه ها را می شمرد. فاصله ميان ديدارها را هم با مزه مزه کردن خاطرات ديدار قبلی می گذراند. خوشحال بود که می توانست ساعت کار تدريس زبان آلمانيش را خودش تعيين کند تا برای ديدن هاوا وقت داشته باشد. آنها همديگر را در خانه موريس می ديدند.

هاوا پله های چوبی خانه قديمی موريس را با سرعت و يک نفس بالا می آمد ،پاهايش را محکم بر چوبها می کوبيد ،جوری که حضورش را به همه ساکنان آن ساختمان اعلام کند. وقتی هاوا زنگ می زد ،موريس هم به سرعت پله ها راپايين می دويد تا اينکه در پاگرد پله های طبقه سوم بهم می رسيدند. وقتی همديگر را بغل می کردند ، موريس آنقدر محکم بدن ظريف هاوا را فشار می داد که خودش می ترسيد استخوانهايش را بشکند با اينحال دلش می خواست آنقدر او را بخودش بچسباند که بخشی از وجودش شود و ديگر هيچوقت از او جدا نشود . هر وقت که هاوا می رفت ، موريس ترسی که درست نمی دانست از کجا می آيد به جانش می افتاد ، هميشه می ترسيد که اين آخرين ديدارشان باشد وبرای همين عشقش به هاوا با اضطراب همراه بود. چند باری پيش آمده بود که هاوا بخاطر درگيری های خانوادگی و يا ترس از پدر و برادرش نتواند موريس را ببيند.

يکی از روياهای موريس اين بود که بتواند آزادانه در خيابان دست هاوا را بگيرد و پريشان شدن موهای او در باد را تماشا کند ،موهای بلند پرپشت وپرچينی که تاکمرش می رسيدند .موريس هميشه دوست داشت وقتی هاوا را می ديد سرش را ميان موهای اوکه بوی عطرسکر آوری از آنها به مشامش می رسيد ، پنهان کند و وقتی نبود خيال چشم های درشت سياه اوبود با مژه های بلند که در پوست صورت گندم گون و با طراواتش می درخشيدند.

آنها تنها يکی دوبار توانسته بودند در خيابانی خلوت همديگررا ببينند ولی سايه ترس همراهشان بود. هاوا بيشتر وقتها قيافه نگران موريس را که می ديد ، خنده بلندی می کرد سرش را روی شانه او می گذاشت و می گفت « چقدر می ترسی ، چيزی نميشه خودم حواسم هست ». هر دوی آنها می دانستند که می بايد به همين ديدارهای کوتاه و با دلهره دل خوش کنند بی آنکه به آينده مشترکی با هم فکر کنند. حالا در ارتفاع ده هزار متری بر فراز ابرها ياد هاوا دوباره همه وجود موريس را فرا گرفته بود .

مسافر کناری موريس او را آرام تکان می دهد تا از جايش بلند شود ،واو ناگهان به زمان حال و همهمه مسافران و صدای موتور هواپيما برمی گردد و تا برگشتن مسافر کناردستی اش سر پا ميايستد و پاهايش که از نشستن در صندلی تنگ درد گرفته اند را تکان می دهد. وقتی موريس دوباره روی صندليش می نشيند خيال هاوا رهايش نمی کند ، ضربان قلبش بالا می رود،احساس کلافگی می کند، دستهايش را در موهای قهوه ای روشنش فرو می کندو پيشانيش را محکم به پشتی صندلی جلو فشار می دهد .

يکروز آفتابی گرم اواسط تابستان در شهر برلين، برای اولين بار موريس با هاوا به مرکز شهر رفته بود ، هاوا روسريش را از سرش باز کرده بود و آفتاب به سياهی آنها می تابيد و موريس به نظرش می رسيد که هيچکس ديگری غير از آنها در آنجا نيست .

موريس درست يادش نمی آمد که چه اتفاقی افتاد بود، شايد هم توانسته بود در طول درمانش بخشی از آنرا فراموش کند. تنها فرياد ، فريادی که هنوز هم بعد از چهار سال گاهی در سرش می پيچيد و به کابوس زندگيش بدل می شد . فرياد هاوا و موهای او که در دستهای مردی پيچيده می شد و حرفهايی که او هيچ چيز از آن نمی فهميد. آخرين تصوير او ازهاوا چشمهای مضطربی بودند که از ترس ودرد فرياد می کشيدند. موريس به صورتش دست می کشد و درد مشتهايی که بر سرو صورتش فرود آمده بودند به يادش می آيد. ضربه هايی که با ضجه های هاوا درهم آميخت وآنوقت او ازدرد جسم و جانش بيهوش شد. وقتی بهوش آمد دلش می خواست کاش هرگز بيدار نشده بود. دنيای بی هاوا برايش بی معنا بود و او مثل قطره ای در اقيانوس برای هميشه گم شده بود.

ماريا حس می کند که در بزرگی و همهمه فرودگاه فرانکفورت گم شده است . نمی داند کجا برود و در کجا منتظر رسيدن مسافرش باشد ، يکی از همکارانش برايش توضيح داده بود و چند خطی هم نوشته بود تا اگر پيدا نکرد از کسی بپرسد ، با اينحال ماريا در آنجا احساس ترس و ناامنی ميکرد، همه چيز برايش غريب بود، فکر می کرد که آدمها در آنجا به همديگر توجه نمی کنند همه انگار دنبال چيزی می گردند ،به دنبال جايی تابلو ها را می خوانند وبا خود فکر کرد که چطور اينهمه آدم گم نمی شوند وچطورهيچکس هواپيمای اشتباهی سوار نمی شود . ماريا می دانست که خودش هم بايد دنبال تابلويی بگردد تا شايد بفهمد که چه بايد بکند . حواسش را جمع کرد ونوشته هايی که مرتب جابجا می شدند را دنبال کرد و فهميد پروازی که انتظارش رامی کشيد تاخير دارد. خبر خوبی نبود ، حالا نمی دانست چطور وقتش را بگذراند. دلش می خواست زودتر موريس بيايد تا با هم از آنجا بيرون بروند ، بدون موريس احساس می کرد که در آنجا گم شده است .دستهايش عرق کردند و معده دردی که ماهها امانش را بريده بود دوباره به سراغش آمد . بی قرارسالنهای پراز مغازه های جوراجور فرودگاه را بالا و پايين رفت بی آنکه به اطرافش توجه کند ،آنقدر اينطرف و آنطرف رفت که دوباره درخروجی مسافران را گم کرد. ماريا سرانجام خودش را راضی کرد و روی صندلی بلند کافه گردی نشست و سفارش يک چای نعناع داد وسعی کرد به لحظه آمدن موريس فکر کند وانتظاری که سرانجام بعد از چند هفته به آخر می رسيد، با اينحال دلشوره دست از سرش بر نمی داشت. ،« اگر مدارکمون جور نشه ؟ اگه از آلمان بيرونم کنن » همينطور که با خودش فکر می کرد نفسهايش بريده ، بريده و کوتاه می شد و ضربان قلبش تندتر . زن عبوس درشت هيکلی با پيش بند سفيدی چای را جلوی دستش می گذارد و در جا پولش را حساب می کند.

ماريا چايش را تا نصفه می خورد، قرار نشستن ندارد ،از جايش بلند می شود ، چند بار فاصله کوتاهی را طی می کند وبعد روی نيمکت فلزی نزديک يک جواهر فروشی می نشيند،پاهايش را بهم می چسباند ووقتی عکس مردی با لباس بلند سفيد را در شيشه مغازه می بيند ، دلش فرومی ريزد و از اضطراب حالت تهوع پيدا می کند. حس می کند هوا کم است و نمی تواند درست نفس بکشد ،از جايش بلند می شود، دلش می خواهد از آنجا بيرون برود تا شايد بتواند بهتر نفس بکشد.دورو برش را نگاه می کند تا درخروجی را پيدا کند ولی همه جا سالن است ،سالنهای تو در تويی که از شيشه های بلندشان می شود هواپيماهای غول پيکری را ديد که خسته و منتظر در گوشه و کنار ايستاده اند. ماريا دلش می خواست می توانست يکی از شيشه را بشکند وبيرون برود تا نفس بکشد.، سعی کرد به ذهنش فشار بياورد تا يادش بيايد که از کجا به اين سالن وارد شده بودولی يادش نمی آمد، اينقدر در اين مدت کوتاه جا بجا شده بود که نمی توانست راه آمدنش را پيدا کند . به نظرش می آمد که اين فرودگاه در خروجی ندارد و همه کسانی که اينجا هستند مجبورند برای هميشه اينجا بمانند ، از تصور اين فکر قلبش فشرده و دهانش خشک شد. تابلو توالت فرودگاه را دنبال کرد، به دستشويی که رسيد چندين بار دستانش را پراز آب کرد و صورتش را شست . خنکی آب کمی حالش را جا آورد با اينجال وقتی خودش را در آينه ديد به نظرش آمد که رنگش پريده است و چشمانش وحشت زده اند . حالت چشم هايش مثل سالهای قبل شده بود و او از حالت چشمهای خودش ترسيد .دوباره به جای قبليش برگشت و روی همان نيمکت نشست . امروز صبح وقتی از خوا ب بيدار شده بود فکرآمدن دوباره به فرودگاه نگرانش کرده بود ولی فکر می کرد که شوق ديدار موريس بر ترسش غلبه می کند ولی ترسی که سالها بخشی از وجودش شده بود از همه چيز بزرگتر بود .

از سالنهای فرودگاه وحشت داشت . در زندگيش دو بار سالن فرودگاه ديده بود و هربار آنجا مکانی برای دست به دست شدن او ميان آدمهای غريبه بود. آخرين بار دوسال قبل در همين فرودگاه بود ولی هيچ تصويری از آن در خاطرش نمانده بود ، او وحشت زده توانسته بود که خودش را از ديد همراهانش که برای گذراندن تعطيلات به آلمان آمده بود ند پنهان کند و چند ساعت بعد اشک ريزان به اداره پليس تحويل داده شود تا بی آنکه بداند پناهندگی چيست تقاضايش را بدهد . در دوسال گذشته تلاش کرده بود گذشته اش را فراموش کند ولی تنها موفق شده بود پيوستگی آنها را از ياد ببرد و تلخی های آن مثل کوهی از رنج همواره روحش را می آزارد.

هيجده ساله بود که پدرش او را در فرودگاه آديس بابا به شيخی تحويل داد تا با خودش به عربستان ببرد . به ماريا گفتند که برای مدت کوتاهی می رود ولی چيزی در درون او می گفت که برای آخرين بارست که کشورش را می بيند و از اينکه اين موضوع غمگينش نمی کرد احساس شرمندگی می کرد.

ماريا شش سال بعد در فرودگاه فرانکفورت از تصور اتفاقاتی که در عربستان برايش افتاده بود چهره در هم می کشد. ماهها روان درمانی هم نتوانسته بود به او کمک کند تا رنج خاطرات تلخ آن دوران را کم کند. دلش آشوب می شود ،دوباره سياهی ، دوباره کابوس هايی که روزها هم دست از سرش بر نمی دارند . خودش را می بيند که از پله های زيرزمين پايين می رود ، همه جا تاريک است . جسم سنگينی بر رويش افتاده ، نفسش بالا نمی آيد دستی دهانش را محکم می گيرد ، دست و پا می زند و جثه سنگين بيشتر بر رويش فشار می آورد. ترس همه وجودش را می گيرد.ترس از شبی که گذشت و شب ديگری که در پيش است .وقتی يکبار خواست ، به التماس خواست تا راحتش بگذرانند ،از ضربه ای سرش گيج رفت و طعم شور خون دهانش را پر کرد و فهميد که بعد از آن هميشه بايد ترسش را پنهان کند.

ماريا از روی نيمکت بلند می شود ، دوباره به دستشويی می رود و صورتش را با آب خنک می شويد .ولی بی قراريش آرام نمی گيرد، چرا زمان نمی گذرد؟ چرا موريس نمی آيد تا او را آرام کند ؟ دوباره ازسالنی طولانی می گذرد ،به تابلو اعلام پروازها نگاه می کند ،هنوز تا نشستن هواپيما نيم ساعتی باقی مانده . دوباره راه می رود اين بار با شتاب بيشتری ،سعی می کند به خودش مسلط شود و آرام بگيرد ، با خودش تکرار می کند که همه چيز درست می شود ، نبايد بترسد ، موريس همه چيز را درست می کند . از کيفش شيشه آب کوچکی را در می آورد، چرا زودتر يادش نيامده بود که در کيفش آب دارد ، دهانش اينقدر خشک است که به زحمت باز می شود ، موريس می گويد بخاطر داروهاست . در بلند گو مرتب چيزی گفته می شود که ماريا نام بعضی از شهرها را می داند . سرش سوت می کشد ، همهمه فرودگاه چندين برابر شده است . نفس هايش کوتاه شده اند .به نظرش می آيد که از بلندگو نام آديس بابا را شنيده است ، به سوی در خروج مسافران می رود ، بر روی تابلو فرود هواپيما اعلام شده است . دلش می خواهد گريه کند ، حس های درهمی او را در هم پيچيده اند ، خوشحالی ، ترس و دلشوره و نياز غريبی به اينکه زودتر از آنجا برود.

دستش را به ميله فلزی که جلوی در گذاشته شده می گيرد . مسافران با بارهايشان از در خارج می شوند ، با نگاهشان دنبال کسی می گردند و با يافتن او لبخند می زنند . زنها و بچه ها و چمدانهايی که کشيده می شوند . ماريا سرک ميکشد ، تنها چند پليس را می بيند که جلوی در ايستاده اند ، خودش را عقب می کشد ، دستش را از ميله جدا می کند و نمی داند با دستهايش چه کند؟ در کيفش را باز می کند تا از بودن کارت شناساييش مطمئن شود . کارت رستورانی در شهر بازی که هر روز برای نظافت به آنجا می رود هم با خود برداشته است .در شيشه ای مات روبرويش مرتب باز و بسته می شود ولی او ديگر به درون سرک نمی کشد .از شيشه آب جرعه ای می نوشد و حس می کند که خشکی دهانش را هيچ آبی برطرف نمی کند .خوشحال بود که با کمک موريس توانسته بود زبان آلمانی را ياد بگيرد ، او حتی مدرک قبولی امتخان زبانش را هم با خودش آورده بود . هر مدرکی که بتواند او را به اين کشور وصل کند همراه خودش داشت .

ماريا دور وبرش را نگاه می کند ، به آدمهايی که بی دغدغه همديگر را در آغوش می گيرند ، آدمهايی که خودشان تصميم می گيرند به کجا بروند و يا در کجا بمانند. دنيايی که او نمی شناسد و حتی نمی داند تا چه حد می تواند جذاب باشد. دنيايی که در آن شور و شوق زندگی وجود دارد . دنيايی که موريس مثل پلی ميان او و آن دنيا بود ودست او را گرفته بود تا به کمک عشقش او را با خود به آن دنيا بکشاند.

مهماندار هواپيما از مسافران می خواهد که تا ايستادن کامل هواپيما از جايشان بلند نشوند و از آنها برای اينکه با شرکت مسافربری آنها مسافرت کرده اند تشکر می کند. گروهی از مسافران که انگار منتطر بوده اند تا کسی به آنها بگويد از جايشان بلند نشوند، با تمام شدن جمله مهماندار از جايشان بلند می شوند ، صندوقهای بالای سرشان را باز می کنند و وسائلشان برمی دارند و منتظر در راهرو هواپيما می ايستند.

موريس باتوقف هواپيما از جايش بلند می شود ، ساک کوچکش را بر می دارد و منتظر پياده شدن همراهانش می ماند ودستش را در جيب کاپشنش می کند تا از بودن مدارک در آنجا مطمئن شود و با خودش فکرمی کند « ماريا نبايد بداند که برای دريافت آنها به پدرش پول داده است».

موريس حس می کند دوباره به دنيای واقعی بازگشته است واندوه گذشته در شادی حال رنگ می بازد وفکر می کند عشق می تواند دوباره تکرار شود . دلش می لرزد و حسی از جنس شوريدگی عاشقانه به سراغش می آيد.

وقتی کنترل پاسپورتها را پشت سر می گذارد از اينکه چمدانی ندارد تا منتظرش بماند خوشحال می شود . در شيشه ای مات سبز رنگ سالن انتطار که بازمی شود ، چهره ماريا با دماغ کوچک کشيده ، موهای وزوزی پرپشت و صورتی به رنگ مسی و ماه گرفتگی کوچکی در طرف چپ آن که با چشمانی نگران منتظرش ايستاده است را می بيند و شادی همه وجود موريس را پر می کند.

موريس ماريا را در آغوش می گيرد و زير گوشش زمزمه می کند« همه مدارک را آوردم ، پدرت همه را داد و برايت سلام رساند . حالا می توانيم ازدواج کنيم.»

فرودگاه فرانکفورت شهری است که هيچکس در آن نمی ماند. شهری پر از هياهوی آدمهای غريبه ای که چيزی را انتظار می کشند.شهر شاديهای ديدار و غمهای جدايی، شهری که هيچکدام از حس ها هم در آن نمی مانند و مثل هواپيماهايش به آسمان می روند . فرودگاه فرانکفورت شهر سرگردانی و سردرگمی ، شهری که هيچکس به آن تعلق ندارد اما پلی است که آدمها را به جايی که تعلق دارند می رساند، شهری که هميشه بيدار است .

موريس ماريا را محکم به خود فشار می دهد و با دستش در خروجی را نشان می دهد و ماريا برای کشيدن نفسی در هوای آزاد قدمهايش را به سوی در تند می کند وبا خودش فکر می کند که در اين مدت کوتاه چند بار از کنار اين در رد شده و آنرا نديده بود. از در خروجی که بيرون می آيند ، ماريا ديگر نمی ترسد ، قلبش در سينه اش آرام گرفته وبرای اولين بار احساس می کند که به جايی تعلق دارد.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016