شکل دردناک مسخرگی، مهدی استعدادی شاد
...وقتی بخشی از خاطرات دوستان را در قبل شنیده باشی، خود به خود یک گوشت به جانبِ صداى دیگرى میرود تا شاید با ترانۀ خنیاگرانی اصیل، لحظههایی محیط را فراموش کنى و دور و برت را حس نکنى. روند زمان، گویا، تعلیق یافته در خود فرو میروی. حسرت زمان از دست رفته را نمیخوری. برای احیاء دورۀ سپری شده تلاش نمیکنی. اما گذشته معجزه آسا زنده میشود
چندین هزار فرسنگ فاصله؛ دور از زادگاه؛ دور از محیط آشنا و آشنایان. سالها در غربت.
اکنون، بایستی راه بیفتم. همراه شوم! همراه شدهام؟ نمیدانم! بایست در وسیلۀ نقلیه نشسته باشم! نشستهام؟ نمیدانم!
البته الان دیگر فرقی نمیکند که درست و دقیق بدانی ساعت چند است یا کجایی.
مُهم اینست که در هر حالت تنی چند نشستهاند، بودن یا نبودنت میان آنان، تفاوتی در اصل قضیه نخواهد کرد.
همین که دلت با ایشان باشد، کافی است. کفایت میکند اگر که حتا ذهنت را همسفرشان کنی. همسفر آنانی که در ماشین نشستهاند. در خودرویی که فرمانش دست رضی است.
*
رهسپارند. رهسپار مراسم خاکسپاری دوست. دوستی که بعد از ظهر امروز در گورستان به خاک سپرده میشود. آنجا قلبی سرشار از همدردی و مهربانی زیر خاک خواهد رفت.
بنابراین رهسپار شو! همراه دوستان. اگر جسمت نمیکشد، و بیمار و افتادهای، ذهنت که میتواند همراه شود! پس رهسپار شو! ارادۀ تصور را که از تو دریغ نکردهاند.
*
وقتی کنار دوستان گپ و گفتی به راه است، بایست خوش بگذرد. اما الان چُنین نیست. کسی دلخوش نیست. حتا اگر خویشِ خیام باشد و معتقد به خوش باشی.
در مرگ دوست، همه غوطه ور درغم و اندوهند.
با این حال، ناگهان، صحبت میان دوستان گُل میاندازد. نفسها گرم و فضا لطیف میشود. هر کدام خاطرهای از عزیزی میگویند که از دست رفته است.
روایتهای دوستان موسیقی متنی هم دارد. پخش صوت ماشین مشغول کار است. گرچه رضی هم مواظب است که صدای موسیقی حرفها را مختل نکند.
با این حال ترانهها را نیز میشود شنید. وقتی بخشی از خاطرات دوستان را در قبل شنیده باشی، خود به خود یک گوشت به جانبِ صداى دیگرى میرود تا شاید با ترانۀ خنیاگرانی اصیل، لحظههایی محیط را فراموش کنى و دور و برت را حس نکنى. روند زمان، گویا، تعلیق یافته در خود فرو میروی. حسرت زمان از دست رفته را نمیخوری. برای احیاء دورۀ سپری شده تلاش نمیکنی. اما گذشته معجزه آسا زنده میشود...
*
روزهای حول و حوش انقلاب ۲۲ بهمن است.
پس از چند شب بیداری و پاسداری، میرویم خانۀ خاله. چهار، پنج جوان فامیلیم. نوزده تا بیست و دو ساله. دور هم نشسته با شوخی و گپهای همیشگی. منتظر آماده شدن کتلتهای معروف خاله و صرف شامیم.
یکباره برنامۀ تلویزیونی که دیگر آرم و سرود شاهنشاهی را ندارد، جلب توجه میکند. همگی میخ خبر میشویم.
گوینده، که اسمش علی حسینی است، با چهرهای هیجان زده و مضطرب از محاصرۀ ساختمان تلویزیون میگوید. از مجاهدین و فدائیان میخواهد که برای دفاع از سنگرهای انقلاب بشتابند و محاصره را بشکنند.
مثل سایر همسن و سالها هیجانی و آشوبزده، همه چیز را میگذاریم و راه میافتیم.
در میان ما، آنکه همافر نیروی هوایی است میگوید در خانۀ خواهر مهاجرت کرده چند تا ژ- سه قایم کرده است. بهتر است سر راه آنها را از بالای یوسف آباد برداشته و مسلح سراغ مرکز تلویزیون برویم.
سه چهار نفر باقی، همه سرباز و گروهبان وظیفۀ فراری هستیم. کار با اسلحه را در خدمت اجباری آموختهایم.
از محلۀ تهران نو در سمت شرقی شهر راه میافتیم. بطرف عباس آباد در شمال شهر...
*
صدای رضی، یکهو، مرا از دنیای خاطرات بیرون میکشد. از من میپرسد: «اگه صدای موسیقی اذیتت میکنه و نمیزاره بخوابی، ببندمش؟»
کنایه میزند؛ به سکوت و چشم بستن چند لحظهایم. میگویم: «نه! تمرکز کردهام!»
اما نمیگویم که با یک گوش صحبت دوستان را شنیدهام و با گوش دیگر با صدای خواننده رفتهام به قدیمها.
باقی سرنشینان که حرفهای رضی و مرا گوش دادهاند، لبخندی میزنند. از حالت صورتشان برمیآید که آنان نیز متوجه تصنیف بوده-اند.
رضی صدای پخش صوت را کمی بلندکرد، صدای فریدون فروغی فضا را در بر گرفت. ترانهاش انگاری شرح حال ما ست: «... دیگه فریاد رسی نیس/ مثل لاک پشت تو خودم قایم شدم/... بارون از ابرا سبکتر میپره/ هرکسی سر به سوی خودش داره...».
*
صحبت دوستان دراینجا به چرایی و چگونگی درگذشت دوست میرسد که ماجرایی کمدی دراماتیک بوده است. غمناکی و مسخرگی توامان. او که بقول خودش با شیمی و پرتو درمانی چند ماهه سرطان را زمین زده بود، شب حادثه و طبق روال روزهای اخیرش مشغول رجز خوانی شده است.
برای دوستان همقطار کرکری میخوانده است که دیدید چطور زمینش زدم. دوستان هم از سر نگرانی به وی گفتهاند فلانی کمی کوتاه بیا! هیجان برای تو خوب نیست.
ولی او منکر هیجانزدگی خود، داستان پیروزی خود را تکرار میکرده و شعار داده است که با امید هر دشمنی را میشود زمین زد.
اما هنوز جمله به تمامی از دهانش بیرون نرفته بوده که به سرفه افتاده است. سرفه پشت سرفه! گرفتگی نفس و خلاصه در حین غافلگیری همگان آنچه نباید اتفاق میافتاده، اتفاق افتاده است.
فشار سرفههای ممتدد، شاهرگی دور قلبش را ترکانده است و یکباره ایست قلبی میکند.
مرگ، ناغافل سراغش را میگیرد. ناغافل زانوهایش خم میشود و روی زمین میافتد. مرگ مسخرهای که از دریچه قلب تو آمده، برای همیشه جان دوست را به چنگ گرفته و ما را سوگوار ساخته است.
*
در همان لحظه که با شنیدن ماجرای مرگ دوست بین ما سکوتی ممتد برقرار میشود، دوباره به گذشته برگشتهام.
توی ماشین تنگ است. بغل هم چپیدهایم. راننده، برغم آمد و شد خطرناک، از میان مینی بوسها و وانتهای بارکشی که پُر از آدمهای اسلحه بدستند ویراژ میدهد.
بلبشویی به راه است بینظیر. برخی همینطور الا بختکی تیر هوایی شلیک میکنند.
در این شرایط هر آدم عاقلی نسبت به آرمان انقلاب دُچار تردید میشود. ما ولی هنوز عقلی نداریم. تلخی نچشیدهایم. بیخیال وذوقزده چهار نعل به پیش میتازیم.
در هیستری دستجمعی به قیام علیه دستگاه سلطنت برخاستهایم که در دهههای آخری با جنون آریامهری اداره میشد. گویا به ایشان امر مشتبه شده بود که میتواند بحرانهای جهانی را مدیریت کند. در مصاحبهها برای «چشم آبیها» موعظه میکرد که رهنمودهای وی را بکار ببندند.
در آن آشفته بازار «خدا، شاه و میهن»، هنوز اسلحه گیرمان نیامده تا در مراسمی که معلوم نبود عزاداری است یا کارناوال، خودی نشان دهیم. بعد از دو راهی یوسف آباد، میپیچیم توی فرعی.
همافر هی به راننده میگوید بپیچ به چپ، بپیچ به راست. میخواهد هرچه سریعتر به اسلحههای قایم کرده برسیم
دو سه کوچه مانده به مقصد، اما خیابان را مسدود کردهاند.
کسانی پشت کیسههای شن، لاستیک کامیون و در و تختۀ کُپه شده، سنگر گرفتهاند. فرمان ایست میدهند.
اولی را جدی نمیگیریم. اما دومی را چرا! چون از بالای سرمان گلوله میگذرد. ماشین کاملا توقف میکند. یک لحظه جُنب نمیخوریم.
همه هول شده و گیج هستیم. خیلی ترسیدهایم. آنقدر حواسمان پرت بوده که تمام راه متوجه نشدهایم صدای ضبط ماشین بلند بوده است.
راننده دستگاه پخش صوت را میبندد. چند نفری از پشت سنگر با هم و با داد و فریاد میگویند که دستها روى سر پیاده شویم.
دوست همافر ما در جواب فریاد میزند که: «- من همافرم! میخایم بریم ساختمون تلهویزیون.
از پشت سنگر دوباره یکی داد میکشد:» - گفتم دست بر سر پیاده شین.
در حین بگو و مگوی دوست همافر ما و افراد پشت سنگر، یکی که آنطرف داغ کرده، تیر هوایی شلیک میکند. توی این موقعها کسی صبر و تحمل ندارد!
دوست همافر و مایی که جرقه گلوله را بالای سر خود دیدهایم، بایست کوتاه بیائیم. معلوم نیست که سر و کله عقل آن وسط چگونه پیدا شده که چنین فرمانی داده است. شاید هم غریزه و میل زندگی بوده که مای چشم بسته را راهنمایی کرده است؟ بیخود نگفتهاند راز بقا!
دوست همافر ابتکار به خرج میدهد و کارت شناسایی خود را بطرف سنگر پرتاب میکند.
دوباره شلیک هوایی. اینبار کمی پائینتر از دفعه قبلی.
چارهای نیست. همگی فریاد میکشیم داداش شلیک نکن! خودی هستیم. دست بر سر از ماشین پیاده میشویم.
ده متری با سنگر فاصله داریم. پسری، حتا جوانتر از ما، ژ- ث بدست از پشت سنگر بیرون میآید. کارت شناسایی را از روی زمین بر میدارد. زیر همان نور چراغ برق خیابان، نگاهی به آن میاندازد. رو به سنگر میکند و میگوید: «اصغر کارتش دُرسته!»
دو نفر دیگر از پشت سنگر طرف ما میآیند. بزرگتره که گویا فرمانده سنگر هم هست، میگوید: «- دو دفعه بهتون ایست دادیم گوش ندادین!
همافر حرفش را قطع میکند و میگوید:» - داداش میخایم برای کومک خودمون رو برسونیم به ساختمون تلهویزیون! خبر اومده که ساواکیها بهش حمله کردن!
فرمانده سنگر، اسلحه را در دست خود جا به جا میکند. بادی به غبغب انداخته، میپرسد: «- پس چرا از اینطرف اومدین؟ این راه که دورتره!
دوست همافر ما تیز هوشی میکند. نمیگوید که برای برداشتن اسلحه آمدهایم. جواب میدهد:» - خیابون اصلی خیلی شلوغ بود. گفتیم از این راه زودتر میرسیم.
جوان همسن و سال با تحکم میگوید: «- اینجا رو که کمیته دو روزی میشه بسته!
دوست همافر ما میگوید:» - ولی بخدا ما نمیدونستیم.
فرمانده سنگر که دیگر اعتمادش جلب شده در جواب میگوید: «-خُب. همین جا ماشینتون بزارین و پیاده برین! چارصد متر جلوتر نیز یک سنگره و راه بسته! یک اسم عبور بهتون میدیم که راحت رد بشین!
جر و بحث سودی ندارد. باید گوش داد. همه بهم نگاه میکنیم و یک خیلی ممنون محکم میگوئیم.
از اینکه همینطوری نفله نشدیم و الکی نمردیم خوشحالیم.
راننده ما ماشین رو پائین سنگر تو کوچه فرعی پارک میکند و بر میگردد. ما دنبال همافر راه میافتیم. خیابان سربالا را میپیمائیم. سه تا کوچه بعد از سنگر، خانۀ خواهر او است.
برابر یک ساختمان چهار طبقه میایستیم. دوست ما در خانۀ خواهر را باز میکند. پلهها را بالا میرویم. تا طبقه سوم.
اما همین که میخواهد در آپارتمان را باز کند، همسایه هم طبقهای در منزل خود را میگشاید و میپرسد، شما؟
دوست ما آشنایی میدهد. همه سلام و علیک میکنیم.
آنان میدانند که اهالی خانه مسافرت رفتهاند. تعارف میکنند و نمیگذارند داخل خانۀ خالی خواهر دوستمان شویم.
آنجا غیر از ما، دو خانواده دیگر و سه چهار تا بچه هم هستند. از وضع ما میپرسند. میگوئیم که میخواستیم به کمک تلویزیونیها برویم.
از سر مهربانی مانع ادامه رفتن ما میشوند. میگویند الان بیرون خطرناک است. یک چای مینوشیم. کمی اضطرابمان فروکش میکند.
خلاصه برای آنکه ایجاد شک و شبهه نکنیم، دوساعتی آنجا میمانیم. از خیر برداشتن اسلحه بدون اینکه چیزی به هم گفته باشیم میگذریم. صاحبخانه تا در ساختمان همراه ما میآید تا بقول خودش وضع امنیت را سنجیده باشد.
در مدت حضور در خانۀ همسایه، خوشبختانه، خبر میآید که محاصره منتفی شده و دیگر خطری تلویزیون را تهدید نمیکند.
در آن دو ساعت، بجز نوشیدن چای و گپ و گفت راجع به اوضاع، یکبار هم پشت بام میرویم که چیزی ببنیم اما چیزی دستگیرمان نمیشود. در تاریکی فقط صدای تیر و شلیک شنیده میشود.
از ماجرای رودررویی با جوانان پشت سنگر هم نمیگوئیم تا باعث ترس و هول بچهها نشویم. سرانجام رفع زحمت میکنیم و قول میدهیم که با احتیاط به خانه برگردیم.
از ساختمان خانۀ خواهر دوستمان که بیرون میآئیم، اوضاع آرام شده است. صدای تیر نمیآید.
دو کوچه را دور میزنیم که با دوستان پشت سنگر روبرو نشویم. آرام و آهسته ماشین را بر میداریم و بسوی خانۀ خاله بازمیگردیم.
توی راه با یکدیگر سر به سر میگذاریم که چطور میتوانستیم براحتی شربت شهادت را بنوشیم و عکسی روی حجله شویم.
*
هنوز خاطرات آن شب دوستان را مرور نکرده، دوستانی که نمیدانم الان چه میکنند؟، رشته افکارم پاره میشود... رضی دوباره دست برده به تکمه پخش صوت...
خواسته صدا را کم کند. بقیه معترض میشوند. از گذشته یکباره کنده میشوم و بهوش میآیم.
صدای فرهاد و گروه همخوان است که» والا پیام دار «را میخوانند. صداهایی که موقع رسیدن به نام محمد بر آن تاکیدی مُشدد میکنند.
صداها، چه خواننده و چه گروه همخوانان، فرافکنیهای ترانه سرا را بازتاب میبخشند که آرزوهای روز خود را به توهم گذشتگان قرنها پیش وصل کرده است. گذشتگانی که بهیچوجه با توصیف امروزیشان جور در نمیآیند.
دیگر هر بچه مدرسهای نیز فهمیده که سپاه اسلام نه برای گسترش معنویت بلکه برای اعمال قدرت و جهانگشایی و کسب غنیمت فعال بوده است. اتحادی از جنگجویان قبایل بیابانگرد در راه اشغال تمدنهای دیگر.
از خودمان میپرسیم که چه روحیهای آنوقتها حکمفرما بوده که چنین آهنگی آنقدر گُل کرده است؟
چطور چنین ستایش بیدر و پیکری از انگیزه و رفتاری همه گیر شده بود، که ضایعاتش برای زندگان و مردگان اکنون از روز روشنتر است؟
الان دیگر میدانیم که قول و قرارها و وعدههای ترانه، حرف توخالی و کشک بوده است. ترانهای که میگوید کشور با کفر برقرار و استوار میماند ولی با ظلم نه!
ما که بیش از سه دهه شاهد ظلمی تداوم دار بودهایم. بجز قربانی شدن دستجات مختلف و جماعتهای متعدد، آب هم از آب تکان نخورده است.
یکی از دوستان سراغ جزئیات ترانه میرود. ترانهای که مدعی است» پیام دارعبای وحدت را بر سر پاکان روزگار «کشیدهاست. پاکانی که به طبع آزاده هم بوده چون تیغ بر ستم کشیدهاند؛ و خلاصه از سنخ این مدیحه سراییهای مرسوم است که با اصل قضایا اصلا منطبق نیستند. کافی است روحیه و اقدامات سپاهیانی را در نظر بگیریم که اسلام را جهانی کردند؛ با تصرف سرزمینها و تحمیل فرهنگ و زبان خود.
وی با ظرافت واقعیت زیر را توضیح میداد که عموم مردم گول تبلیغاتی را خورده که خودشان مضمونهایش را کوک کردهاند. آنهم برای قوت قلب یافتن و مبارزه با رژیم پیشین.
*
صحبت اینجاها باید تمام میشد. چون به نزدیکی گورستان رسیده- بودیم. دیگر وقت گفتگو نبود.
دستجمعی باید دوست را به خاک میسپردند و بعد غمزده به تنهاییهای خود بازمیگشتند. مردمانی بیستاره که دیگر دلخوشی نداشتند...