چهارشنبه 12 فروردین 1394   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
11 بهمن» فرودگاه فرانکفورت، ناهيد کشاورز
26 آذر» فيس‌بوک، ناهيد کشاورز
پرخواننده ترین ها

تاجی جون، ناهيد کشاورز

ناهید کشاورز
تاجی جون تمام وقت‌هايی که تنها بود و شب‌ها وقت خواب با شوهرش حرف می‌زد و از او می‌خواست کمکش کند تا به داد دخترشان برسد و از او می‌پرسيد که آن‌ها کجای کار را اشتباه کرده بودند که فريبايشان به اين زندگی تن داده بود

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


تاجی جون بی سرو صدا از جايش بلند می شود ، دستش را به کمرش می گيرد، بالاتنه اش را صاف می کند سرش را به جلو خم می کند وبعد چند بار گردنش را به چپ و راست می گرداند، نگاهی به دور وبرش می اندازد ، پتويش را تا می کند و زير بالشش روی کاناپه می گذارد و کنار آن می نشيند. دلش يک استکان بزرگ چای خوش رنگ دم کشيده می خواهد، که از وقتی به اينجا آمده گيرش نيامده است و از دست فريبا دخترش حرص می خورد که نگذاشته بود از ايران با خودش سماور بياورد. تاجی جون به آرامی از جايش بلند می شود وبا احتياط قدم بر می دارد ، مراقب است که پايش به جايی نخورد و در اين آپارتمان کوچک سرو صدا نکند . دلش نمی خواهد دامادش حسن که هنوز خواب است را بيدار کند ، هر چند که اوتا تا دير وقت شب در آشپزخانه نشسته بود و نور چراغ آنجا به صورت تاجی جون تابيده بود وخوابش را بر هم زده بود واو به اجبار در همان جای تنگش آنقدر جابجا شد تا بالاخره خوابش برده بود.

از آمدن تاجی جون به آلمان فقط يک هفته می گذشت و او هر روز بيشتر از دامادش که برای اولين بار او را می ديد بدش می آمد و غصه اش بيشتر شده بود، چون حس می کرد تنها دخترش خوشبخت نيست . با اينکه فريبا سعی می کرد خودش را سرحال نشان بدهدو با همسرش خوش رفتاری کند ولی از ديد مادر پنهان نمانده بود که خيلی از رفتارهای او ظاهری و برای دلخوشی مادر است . تاجی جون هر شب قبل از خواب پيش خودش فکر می کرد مگر می شود دختری که او تربيت کرده عاشق چنين مردی بشود، مردی که هيچ ظرافتی در رفتار وگفتارش نبود و تاجی جون شک کرده بود که اعتياد هم داشته باشد. او دلش می خواست فکر کند که دخترش از سر ناچاری و تنهايی و مشکلات و بدبختی های اينجا لابد گول زبان چرب و نرم او را خورده و زنش شده است .

تاجی جون از روزی که آمده بود دلش می خواست فرصتی می شد می نشست ويک دل سير با دخترش حرف می زد ، سالها بود از وقتی که دخترش از ايران رفت ، آرزوی همچين روزهايی را داشت و حالا که پيشش بود فرصت نمی شد ، حسن همسرش روزهاخانه بود و بيشتر وقتها شبها که آنها خواب بودند از خانه بيرون می رفت .

خانه و زندگی فريبا به نظرمادرش فقيرانه می آمد و جای تنگ و وضعيت خواب نامناسب و رفتار دامادش باعث شده بود که او در همين مدت کم احساس کند که سربار آنهاست .

تاجی جون به آشپزخانه می رود که روی ميزش کثيف است و چند استکان نشسته و بشقاب غذای نيمه خورده روی آن است و هوايش بوی بدی می دهد . او آرام پنجره را نيمه باز می کند ، کتری برقی را به برق می زند ، روی ميز را جمع می کند و در دلش می گويد: « معلوم نيست تا نصفه شب اينجا چکار می کرده ، کاراش غير آدميزاده ، روزا عوض اينکه بره سرکارميگيره می خوابه و شبا بيدار می مونه ».تاجی جون دلش ازگرسنگی مالش می رود و ساعت را نگاه می کند که ۹ را نشان می دهد وفکر ميکند که کم کم دخترش می آيد و لابد بازهم از نانهای مانده روز قبل نانوايی با خودش می آورد . «دخترم را فرستادم اروپا درس بخونه شده سر از نونوايی در آورده، کله سحر بايد پاشه بره و شوهر بی غيرتش تا لنگ ظهر بخوابه ». تاجی جون همينطور بی هدف چند دوری در آشپزخانه گشته بود که صدای باز شدن در خانه آمد و فريبا هراسان به آشپزخانه وارد شد ، مادرش را بوسيد پاکتی نان را روی ميز گذاشت و گفت « وای، تاجی جون بميرم هنوز صبحونه نخوردی !؟ چايم که نداريم ، شما بايد دواهاتو بخوری ، بنشين الان خودم جورش می کنم ، حسن هنوز خوابه؟!» سئوال آخر را يکجوری پرسيد مثل اينکه خواب بودن شوهرش تازگی دارد و با قيافه ای گيج بطرف اتاق خواب رفت . تاجی جون در آشپزخانه را بست ، دلش نمی خواست حرفهای آنها را بشنود ،بعد از کتری که جوش آمده بود در فلاسک چای ريخت ، درش را بست و فکر کرد «اينکه نشد چای! ». دعوای دختر و دامادش در اتاق خواب بالا می گيرد و اوروی صندلی آشپزخانه می نشيند و زل می زند به دربسته آشپزخانه .

طولی نمی کشد که دخترش می آيد، چشمانش قرمز است ولی زورکی لبخند می زند و صورتش را از نگاه مضطرب مادر می دزدد. دو استکان روی ميز می گذارد و از پاکتی که همراه آورده بودچند نان گرد کوچک و شيرينی را در می آورد و توی بشقاب می گذارد ، از يخچال پنير و کره و مربای بهارنارنجی که تاجی جون با خودش آورده بود را روی ميز می گذارد و خودش هم پشت ميز روبروی مادرش می نشيند. تاجی جون ديگر اشتها نداشت ، دلش چای هم نمی خواست ، فقط آرزو می کرد دخترش با او حرف بزند ، دلش می خواست همه چند روز گذشته را خواب ديده باشد . چقدر هميشه آرزو کرده بود دخترش ازدواج کند و او نوه هايش را بغل کند و خانواده بزرگی که هميشه آرزويش را داشت پيدا کند.

فريبا برای مادرش و خودش چای می ريزد و ازکارش در نانوايی و پختن نانهای آلمانی می گويد که تاجی نمی شنود ، علاقه ای به شنيدنش ندارد حالا همه اش دلش می خواهد بداند اين چه زندگی است که دخترش دارد . تاجی جون همه توانش را جمع کرد و پرسيد :« فريبا ، چيه مادر ، چی شده ؟ مشکلی داری؟» بعد چشمش را دوخت به دهان دخترش به اميد اينکه چيزی بشنود که در نيمه باز آشپزخانه باز شد و حسن با زير پيراهن رکابی و شورت پارچه ای گلداری دم در ظاهر شد ، خميازه ای کشيد و گفت : «نميذارين بخوابيم ، بسکه سرو صدا می کنين ،چه خبرتونه !» . چشم فريبا سر و پای شوهرش رابا خشم برانداز کرد ، هنوز يادش بود که در خانه پدريش هيچوقت کسی با اين سرو وضع جلوی ديگران نيامده بود. زير لب به آلمانی چيزی می گويد که حسن برافروخته جواب می دهد: « خونه خودمه ، هر جوری بخوام می گردم ، هر کی خوشش نمياد نياد اينجا». تاجی جون چشمش را به بشقابش دوخت و صحبت را به نان آلمانی برگرداند و بعد بی آنکه سرش را بلند کند صندلی کنارش را نشان داد و گفت « بفرما ، براتون چای بريزم ». حسن صندلی را با سر وصدا عقب کشيد و دورتر از ميز نشست و سيگاری روشن کرد . دود سيگارش که در آشپزخانه پيچيد ، تاجی جون سرفه کرد ، فريبا بلند شد و پنجره را باز کرد .

حسن بحثی را که ديشب شروع کرده بود ادامه داد :« من اگه پول داشته باشم به همه نشون می دم بيزينس يعنی چی . اينايی که چيزی نشدن عرضه نداشتن و بلد نبودن . من سر يکسال پول را صد برابر می کنم . تاجی خانم شما اگه سهم خونه فريبا را بدين که من سرمايه گذاری کنم ، از سودش به شما هم ميدم ، شما هم می تونی سر سال يک خونه تو ايران بخری . اينجا رستوران وضعش توپه ، توپه ، اينم کاريه که من خوب بلدم .». هنوز صدای او که بر سر دخترش فرياد زده بود در گوش تاجی جون می پيچيد که گفت :« شما چرا پس حالا کاری نمی کنی ؟ يعنی پول نباشه آدم کار ديگه ای نمی تونه بکنه؟» فريبا با چشمانی حيرت زده مادرش و بعد حسن را نگاه کرد ، مثل اينکه انتظار اين سئوال را از مادرش نداشت ، با اينحال انگار يکجورايی دلش هم خنک شد .حسن پک محکمی به سيگارش زد ودودش را بطرف تاجی جون فرستاد وگفت :« شما اينجا را نمی شناسی و به قواعدش وارد نيستی ، صرف نمی کنه آدم بره واسه ديگرون کار کنه ، اينجوری هر چی درمياره را بايد بده به دولت . ولی کار که مال خودت باشه ، صد تا راه داره که بتونی سرشون را کلاه بذاری و ماليات ندی ، اينا را من بلدم ، همه اونايی که به جايی رسيدن از اينکارا کردن . با حقوق بگيری آدم به جايی نمی رسه» . بعد بادی به غبغبش انداخت ،دوباره برای خودش چای ريخت و استکان نيمه خالی تاجی جون را هم پر کرد ولی به روی خودش نياورد که استکان فريبا خالی است و همانطور که سرش پايين بود گفت « حالا چقدر داری ؟ قرار بود با خودت بياری که من به کار بزنم.». تاجی جون مثل اينکه ازاين سئوال غافلگير شده باشد کمی مکث کرد و گفت : «خودت ميدونی که پول ايران چقدر بی ارزشه تبديلش کنی چيزی نميشه »، همه اينها را می گفت تا وقت پيدا کند و رقمی از پولی که داشت را بگويد و بعد مثل اينکه ناگهان چيزی به ذهنش رسيده باشد گفت « سه هزار تا با خودم آوردم» . حسن سرش را بلند کرد وبا دهان نيمه باز اول تاجی جون و بعد فريبا را نگاه می کند « سه هزار تا فقط همين ، چکارش کنم من؟ مسخره کردی خودتو و منو؟!» . فريبا براق شد و گفت « درست حرف بزن ، مگه طلبکاری از مادرم». حسن حبه قندی که نصفش را خورده بود روی ميز پرت کرد ، زير لب به فريبا حرفی زد که او در جواب گفت « نفهم ، بی شعور».

حسن که در خانه را بهم کوبيد و رفت ، تاجی جون نفس راحتی کشيد ، استکان چايش را در ظرفشويی خالی کرد ، دوباره برای خودش چای ريخت و برای دخترش هم همينطور. چند جرعه از چايش را نوشيد و بعد بشقاب را جلو کشيد ، تکه ای پنير در آن گذاشت و در ظرف مربا را باز کرد و همانطور که روی نانش کره می ماليد بی آنکه دخترش را نگاه کند گفت« چايت سرد شد بخور ، مرباش خيلی خوبه با اين نونا خوشمزه می شه ». فريبا چايش را با ميل نوشيد و وقتی اولين لقمه نان و مربای بهارنارنج را قورت داد با ذوق گفت « تاجی جون، مزه همون موقع ها را ميده ، يادت مياد وقتی عيدا می رفتيم پيش خان جون شمال ، همه مربا ها را خودش درست می کرد ، يادته؟ ».

تاجی جون فراموش کرد که همين چند دقيقه قبل چه اتفاقی افتاده بود ، خوشحال بود که او ودخترش تنها هستند و می توانند با هم حرف بزنند. دلش می خواست که دامادش ديگر بر نگردد. فريبا هم از نبودن او راضی بود. زندگی جهنمی دو سال گذشته با او خسته و ناتوانش کرده بود. فکر می کرد در باتلاقی گير کرده ، فرو می رود و توان کندن ندارد . بعد از دوسال زندگی مشترک با حسن در اين خانه ،حالا تنها وقتی بود که با وجود مادرش در آنجا احساس خوبی داشت .

تاجی جون وسط حرفهايش از خاطرات گذشته با دخترش ناگهان گفت « سه تا نيست ۱۲ تاست ، نميخوام بهش بدم ، اين پولا مال توه ، حقته . فريبا چرا اينطوری شدی مادر؟ تو که هيچکی جرئت نمی کرد بهت بگه بالای چشمت ابروست ، چرا اينقدرکوتاه ميای؟ اصلا چرا نميره سر کار؟ فريبا حرفای بابات يادته ، يادته هميشه می گفت آدم فقط يکبار دنيا مياد اگه بد زندگی کنه ناشکری کرده ، تو چه بلايی سر خودت آوردی ؟ » . فريبا يکباره درونش خالی شد، بغض گلويش را گرفت ودلش برای پدرش تنگ شد. از وقتی که مادرش آمده بود يکبار هم اسم پدرش را نبرده بود، با اينکه هر روز به او فکر کرده بود. رابطه اش با پدرش خيلی خاص بود از بچگی عاشق پدرش بود ،با او می توانست ساعتها حرف بزند ،مادرش را مثل پدرش تاجی جون صدا ميزد با اينکه مادرش خوشش نمی آمد . وقتی می خواست ايران را ترک کند در فرودگاه پدر در گوشش گفته بود :«هر کجا باشی ، من هميشه باهاتم ، کنارتم ، فکر راه دور را نکن ، فاصله فقط يک بليط هواپيماست». سال اول که آمده بود وقتی احساس تنهايی می کرد ،ياد حرفهای پدرش می افتاد و حالش بهتر می شد.

وقتی پدرش ناگهان مرد ، حس می کرد که او به قولش وفادار نمانده و تنهايش گذاشته .بعد از مرگ پدر بيشتر وقتها او را خواب می ديد که در جای دوری ايستاده است و نگاهش می کند ولی صدايش را نمی شنود.

زمان کوتاهی بعد از مرگ پدرش با حسن آشنا شد . آنزمان اينقدر همه چيز برايش بی اهميت شده بود که به ازدواج با حسن هم تن داد بی آنکه به آن فکر کند ،يا اينکه واقعا او رادوست داشته باشد. انگارمی خواست با اين ازدواج خودش و يا پدرش که ناگهان رفته بود رامجازات کند .

فريبا به چشمان منتظر مادرش نگاه کرد ولی برای هيچکدام از سئوالهای او جوابی نداشت . حوصله هم نداشت حرف بزند ، می خواست در همان خاطرات گذشته بمانند .دلش برای همه آن روزها تنگ شدو آرزويش را بلند برای مادرش گفت و تاجی جون با لحن تندی گفت :« مادر، اينکه آدم حسرت گذشته را بخوره چيز خوبی نيست نشون از بدبختی الان آدمه ، تو وقتی می خواستی با اين مرد زندگی کنی کلی ازش تعريف کردی ، من که نمی تونستم چيزی بگم، اينکه چرا اينکاررا کردی ديگه مهم نيست ، اينکه چرا باهاش موندی بدتره». فريبا از حرف مادرش جا خورد ، انتظارشنيدن آنرا نداشت . فکر می کرد که هميشه در خانواده آنها جدايی کار بدی بوده ، بعد بی آنکه جواب سئوالهای مادرش را بدهد پرسيد« تاجی جون من هميشه فکر می کردم تو با بابا خيلی خوشبختی ؟ راست بود يا اينطوری تظاهر می کردی؟». تاجی جون از حرف دخترش رنجيد و با خودش فکر کرد:« چرا اين فکر را می کنه ؟ چه چيزی باعث شده فکر کنه که من تظاهر می کردم ، يعنی نمی دونسته که تو خونه ای پر از عشق بزرگ شده ؟» . تاجی جون نگران شد که دخترش اصلا عشق را نشناسد و برای همين به يک زندگی بی عشق تن داده باشد . تاجی جون با دقت جوری که انگار بخواهد چيزی را درست به او بفهماند، چشم در چشم دخترش دوخت و با صدايی قاطع گفت « من و پدرت عاشق هم بوديم ،يک عشق واقعی ، می دونی از کجا می فهميدم که عاشقشم ؟ برای اينکه با او از هيچی نمی ترسيدم حتی از مرگ . وقتی با او بودم ترس از مرگ را فراموش می کردم ، ترسی که هميشه همراه آدماست.زندگی با او بی پايان بود و يا مرگشم بی ترس بود.آره ، من با بابات خوش بودم ، خوشيامون از يک جنس بود ». حرفهای تاجی جون فريبا را تکان داد . هيچوقت در مورد اين موضوعات با مادرش حرف نزده بود و فکر کرد که او چقدر هميشه ترس دارد ،وقتی با شوهرش بود ترسش بيشتر می شد . او درسی و پنچ سالگی از مرگ می ترسيد و آنقدر فکرش را مشغول می کرد که بعضی شبها ترس مرگ از خواب بيدارش می کند.

فريبا و مادرش بعد از خوردن صبحانه به مرکز خريد رفتند و فريبا با شوق مغازه ها را به مادرش نشان داد و از دکه ای سيب زمينی سرخ شده با سس گوجه فرنگی گرفتند و خوردند و فريبا بعد از اينکه حسن چند بار به تلفن دستی اش زنگ زد و او جواب نداد آنرا خاموش کرد تا بتواند از ساعات بودن با مادرش لذت ببرد . وقتی مغازه ها تعطيل شدند ، فريبا و مادرش در يک قهوه خانه ترک که سماور بزرگی داشت چند استکان چای به قول تاجی جون کهنه دم تازه جوش نوشيدند و به خانه برگشتند.

حسن بعد از اينکه فهميد پولی که تاجی جون با خودش آورده کم است با عصبانيت در خانه را بهم زد و تمام مسير خانه تا ايستگاه مترو را به زمين و زمان فحش داد و با خودش فکر کرد حالا جواب کسانی که کلی پول به آنها قرض داشت را چی بدهد؟ همه اميدش به پولی بود که فکر می کرد مادر فريبا می آورد و به چند نفری که به آنها بدهکار بود قول داده بود که پولشان را پس بدهد.

از ايستگاه مترو تا اغذيه فروشی آقا رحمت راه زيادی نبود ، با اينکه هوامطبوع و بهاری بود ولی حسن سردش بود ، زيپ کاپشنش را بالا کشيد و سيگاری روشن کرد و اينقدر مشغول خودش و فکرهايش بود که سرراه به دو نفر محکم تنه زد و در ردشدن از چراغ قرمز شانس آورد که خيابان خلوت بود. در اغذيه فروشی را که باز کرد، بوی غذاهای مختلف در دماغش پيچيد. آقا رحمت پشت پيشخوان ايستاده بود و زنش در پستوی آنجا غذايی را آماده می کرد ولی خلوتی آنجا آنهم نزديک ظهر از بد بودن وضعيت کار خبر می داد.

آقا رحمت با ديدن حسن لبخند ی زد و آرزو کرد که وعده حسن با آمدن مادرزنش عملی شود و قرضش را پس بدهد. بعد از سلام و احوالپرسی گرم ،زن آقا رحمت هم از پستو به آنها ملحق شد و يک چای پررنگ دراستکانی کمرباريک را جلوی حسن گذاشت. آقا رحمت حرف را به آمدن مادر زن و سوغاتی ها کشاند بی آنکه بخواهد مستقيم به موضوع قرض او اشاره کند.

حسن از همه جا حرف زد ، از مشکلاتی که مادرزنش برايشان درست کرده واينکه از وقتی او آمده رفتار زنش هم عوض شده و اگر بخواهد همينجوری ادامه بدهد تحمل نمی کند و فريبا را همراه مادرش به ايران می فرستد. او همينطور که بلند بلند حرف می زد و برای زنش شاخ و شانه می کشيد فراموش کرده بود که اگر او نبود اقامتش هم درست نمی شد وتازه خرج خانه را هم زنش می دهد و او برای تامين پول مواد مخدرش از همه اطرافيانش قرض کرده است.

هنوز حسن چای دوم را تمام نکرده بود که آقا رحمت طاقتش طاق شد و پرسيد:« حالا چقدر پول با خودش آورده ؟ حسن جون می بينی که من دستم تنگه و اينجا نمی گرده و قبض های پرداخت نشده روی هم تلنبار شده .» زن آقا رحمت که همانطور با دسته ای جعفری در يک دست و چاقو در دست ديگرش نگران به دهان حسن زل زده می گويد:« اينطوری پيش بره کرايه خونه را هم نمی تونيم بديم ...» حسن ميان حرف او می پرد و می گويد:« بابا اينکه مسئله ای نيست مگه من می ذارم ، پول شما را از زير سنگم شده تهيه می کنم می دم ، يعنی من ميذارم رفيقم تو مخمصه بيفته !» زن آقا رحمت نمی گذارد حرف حسن تمام شود دسته جعفری را در هوا تکان می دهد و می گويد:« حسن آقا پول خودمونه، شما قرض کردی گفتی سر يک هفته ميدی حالا چند ماه شد، هی اين دست اون دست می کنی ، اين رحمتم که حال نداره چيزی بگی ، هر کی مالش را بخوره صداش در نمياد». آقا رحمت نگاه غضب آلودی به زنش می کند و با دست او را به سکوت می خواند حسن دستپاچه می گويد:« چرا همچين حرف ميزنين؟ انگاری من می خوام پولتون را بخورم ، مگه من گفتم نمی دم !» دستش می لرزد و استکان را با سر وصدا در نعلبکی می گذارد ، سيگاری از جيبش در می آورد و بلند می شود که برود زن رحمت پشتش را به همسرش و حسن می کند و و با صدای بلند می گويد:« مرده شور اين اعتياد را ببره که همه را بدبخت کرده ،هر چی پول داشتيم خودت و دوستات دود کردين » وقتی حسن در را باز می کند تا بيرون سيگاری دود کند جوانی آلمانی وارد می شود و با اشاره به کوکوی سبزی در ويترين می پرسد که آيا آنها بدون گوشت هستند؟ حسن سيگارش را که روشن می کند بی خداحافظی بطرف ايستگاه مترو حرکت می کند و درراه شماره تلفن فريبا را می گيرد تا با داد و فرياد سر او خشمش را خالی کند . تلفن او جواب نمی دهد. تا رسيدن به ايستگاه مترو چهار بار زنگ می زند و بار آخر متوجه می شود که تلفن او خاموش است.

هفته بعد وقتی فريبا از سرکار به خانه برگشت به مادرش گفت که برای چند روز بعد بليط گرفته و با هم به ايران می روند. دلش می خواست برای شروع ديگری در زندگيش نيروی تازه ای بگيرد و بيشتر از همه دلش می خواست که با پدرش خداحافظی کند، فکر می کرد اگر قبر او را ببيند و آنجا همه بغضش را گريه کند آرام می گيرد و مرگ او را باور می کند. مرگی که در تمام دوسال گذشته باور آنرا پس زده بود .

تاجی جون از شنيدن اينکه با فريبا به ايران می رود خوشحال شد . دلش می خواست دخترش را در خانه خودش ببيند و آنطور که دلش می خواهد از او پذيرايی کند ، دلش می خواست با او در آنجا از خاطراتش با پدرش بگويد واز روزهای خوبی که با هم داشتند. شايد او نتوانسته بود به دخترش ياد بدهد که خوشبخت بودن علائم و نشانه های خودش را دارد و نبودش را خيلی زود می شود حس کرد .تاجی جون فکر می کرد که عشق يک اتفاق ساده و طبيعی ميان زن و شوهرهاست و از دست خودش عصبانی بود که نتوانسته بود به دخترش بياموزد که نبايد به يک زندگی خوار و ذليل تن داد .

تاجی جون تمام وقتهايی که تنها بود و شبها وقت خواب با شوهرش حرف می زد و از او می خواست تا کمکش کند تا به داد دخترشان برسد و از او می پرسيد که آنها کجای کار را اشتباه کرده بودند که فريبايشان به اين زندگی تن داده بود.

تاجی جون برای اولين باردر خانه دخترش احساس خوشحالی کرد وهمانطور که ترانه ای محلی را زير لب زمزمه می کرد به آشپزخانه رفت ، در يک قوطی بزرگ که در آن سبزی خشک ريخته بود را باز کرد و يک کيسه پلاستيکی کوچک رااز آن بيرون آورد و به فريبا داد « همه پولا را اينجا قايم کرده بودم ، آدم فرق نمی کنه کجا باشه ، هميشه يک جايی هست که دزدا دنبال پول نمی گردن . حتی اگه خونگی باشن !» .جمله آخر را به کنايه گفت. دخترش برايش تعريف کرده بود که سال گذشته شوهرش طلاهايش را که بيشتر آنها را تاجی جون برايش خريده بود و حتی سيه ريزياقوت يادگار عروسی تاجی جون را هم برداشته و فروخته بود.

روز قبل از سفرشان به ايران فريبا همه کاغذ ها و چيزهايی که برايش مهم بودند و آنقدرهم کم بودند که همه در يک کيسه پلاستيکی جا شدند را به خانه دوستش برد و از ميان لباسهايش پيراهنی را که برای پدرش خريده بود ومی خواست وقتی به ايران رفت برای او ببرد را بيرون آورد و به مادرش نشان داد وبعد همانجا کنار کمد روی زمين نشست ، پيراهن را جلوی صورتش گرفت و با صدای بلند گريه کرد ، تاجی جون کنارش روی زمين نشست ، دخترش را بغل کرد و بيشترازهميشه دلش برای همسرش تنگ شد.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016