گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
12 فروردین» تاجی جون، ناهيد کشاورز11 بهمن» فرودگاه فرانکفورت، ناهيد کشاورز
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! اقا مرتضی و ملکه ثریا٬ ناهید کشاورزآقا مرتضی پشت پیشخوان ایستاده است .مثل همه کارکنان آنجا پیشبندی سفید روی لباسش بسته که روی آن به رنگ قرمز اسم ملکه ثریا به فارسی و لاتین نوشته شده و کلاهی هم بر سر دارد.آقا مرتضی قدی متوسط واندامی ورزیده دارد. موهای سیاهش را رو به بالا شانه می زند وبا زدن روغن مو آنها را مرتب نگه می دارد ، ابروهای پرپشت مشکی که به نظر می رسد کمی هم آنها را مرتب کرده است با چشمانی گیرا روی پوستی تیره رنگ روی هم چهره ای دلنشین از او می سازند . آقا مرتضی به وضع ظاهر و لباس پوشیدنش خیلی اهمیت می دهد و اگر لازم باشد از نان شبش هم می زند تا شیک و مرتب باشد ،خودش می گوید که عادت همیشه اش بوده ولی به نظر می رسد به شرایط زندگیش در اینجا برمی گردد. از آمدن او به آلمان سه سال می گذرد ، اقامتش با دردسر زیاد درست شد و دو سال است که در شهری کوچک در آپارتمانی دو اتاقه با دوست و هم خانه اش آقا رضا زندگی می کند. آقا رضا اجازه اقامتش را زود گرفت ولی نتوانست به موقع از فرصت آوردن همسرش استفاده کند و حالا باید صبرداشته باشد و کار درستی پیدا کند تا همسرش بتواند به او ملحق شود. با اينکه آنها باید قانونا خانه ای را که ساکنش هستند ترک کنند ، اما نه آنها بطور جدی دنبال خانه می گردند ، نه اینکه شانس زیادی برای یافتن آن دارند و شاید بیشتر از همه به بودن با همدیگر عادت کرده اند و برای همین یافتن خانه های جداگانه و جدایی از یکدیگر را عقب می اندازند. آقا مرتضی از همه اوضاع و احوال خودش و زندگیش راضی است و اینقدر احساس و ابراز خوشحالی می کند که اطرافیانش در تردیدند، شاید چیزی در زندگی اوست که آنها از آن خبر ندارند. او هر روز صبح که از خواب بیدار می شود از بودن خودش درجهان احساس رضایت می کند واين رضایت را با سوت زدن و یا خواندن آهنگهای شاد نشان می دهد .چند ماهی زبان آلمانی آموخته و به نظرش کافی می آید و می گوید « رفع مايحتاجم را می کنم بس است ». رفع مایحتاج کردن آقا مرتضی طبعا به همراهی و همیاری مخاطبانش هم نیاز دارد با اینحال اوهمه چیز را تمام و کمال می داند و معلوم نیست طبق چه شواهدی مطمئن است که در اینجا پولدار می شود و زندگی خوبی خواهد داشت . با اینکه کار ثابتی ندارد ولی صبحها زود بیدار می شود، دوش می گیرد ، لباس مرتب می پوشد و به قول خودش می زند بیرون که دلش نگيرد. در یک سالن ورزشی ارزان قیمت اسم نویسی کرده و هفته ای چند بار به آنجا می رود . یکسال قبل یکی از کسانی که در سالن ورزش با او آشنا شده بود برایش کاری پیدا کرد . اين کار سرزدن و خرید کردن برای یک زن مسن آلمانی بود . آقا مرتضی خیلی زود از توضیح در مورد سوء تفاهم رخ داده دست کشید و از اوضاع پیش آمده چندان ناراضی هم نبود و تازه فکر می کرد اینطوری آلمانیها نظر دیگری نسبت به پناهنده ها پیدا می کنند و می فهمند که پناهنده های ایرانی با دیگر پناهنده ها فرق می کنند و احترام آلمانی ها به آنها بیشتر می شود. بعد از کشف خانم مولر در مورد گذشته آقا مرتضی به خانم آرایشگرش ماموریت داد تا برای او لباسهای مناسب بخرد و این کار را به دفعات انجام می داد و تاکید می کرد که مارک لباسها خوب باشد و در شان یک خانواده اشرافی ، به این ترتیب بود که سرووضع آقامرتضی از وضعیت مالی و موقعیت اقتصادیش فاصله گرفت و کمتر کسی می توانست باور کند که او بیکار است . آقا رضا دوست و همخانه آقا مرتضی رفتاری بکلی متفاوت داشت او همه سختی های زندگی را سخت تر از آنچه بود می گرفت ومسئولیت تنها با تحمل رنج و درد برایش معنی پیدا می کرد. او سالیان سال درشهر محل تولدش سیرجان معلم مدرسه بود و رفتار معلمی با خونش عجین شده بود . برنامه روزانه مرتبی داشت ،صبحها به کلاس زبان می رفت بعد به خانه می آمد و تکالیفش را با دقت انجام می داد و برای شام غذایی درست می کرد که با آقا مرتضی با هم می خوردند . قراردادی نا نوشته در مورد کارهای خانه میانشان برقرار بود ،آقا مرتضی کار خرید خانه را انجام می داد و بیشتر وقتها چیزهایی می خرید که از نظر آقا رضا بی دلیل بود یا می شد به قیمت ارزانتر آنها را تهیه کرد . آقا مرتضی شبها آبجویی می خورد و در لپ تاپش فیلم های ایرانی نگاه می کرد که اغلب آنها از نظر آقا رضا مبتذل بودند .آقا رضا بیشتر وقتها کتابهای شعری که از ایران برایش فرستاده بودند را می خواند و یا آهنگهای شجریان را گوش می کرد و در عمرش لب به مشروب نزده بود . با اینکه آقا رضا تنها دو سال از آقا مرتضی بزرگتر بود ولی رفتار جدی و معلم منشانه اش فاصله بیشتری میان آنها می انداخت و آقا رضا مسئولیت راهنمایی و هدایت آقا مرتضی را خودش به خودش داده بود و برای همين همیشه نگران کارهایی بود که او انجام می داد. آقا مرتضی وقتی خطر بحث ادبی را رفع شده دید برگشت و گفت :« به نظر من اگه آدم اینجا بتونه یک قنادی وا کنه خیلی کارش می گیره این قنادیه که من میرم واسه خانوم مولر شیرینی می گیرم همیشه شلوغه، خیلیم شیرینیای مختلف دارن آدم صد سالم اینجا بمونه اسمشون را یاد نمی گیره . ولی آقا رضا ،گفته باشم ، من بالاخره تو این مملکت پولدار میشم حالا صبر کن می بینی ». آقا رضا موقعیت را مناسب دید تا دوباره در مورد احساس مسئولیت در زندگی و تلاش برای زندگی حرفهایی بزند، صدایش را صاف کرد و گفت :« همینجوری که آدم پولدار نمیشه، نابرده رنج گنج میسر نمی شود،آدم باید براش زحمت بکشه خودش را به آب و آتش بزنه ،اینجا همینکه ما یک حداقلی را بتونیم خودمون در بیاریم و محتاج دولت نباشیم باید کلامون را بندازیم هوا ». آقامرتضی بی قرار جواب داد « همینه فرق ما دو تا با همدیگه ،شما همه اش دنبال مشکلات می گردی ، اصلا یکجورایی غصه خوریت ملسه، بابا از قدیم گفتن دنیا را هر جوری بگیری همونجوریم می گرده، شما مردم کویر متخصص سخت کردن زندگی هستین البته وقتی پای بساط دود و دم نباشین.» آقا رضا اینبار از اشاره دوستش به موضوع اعتیاد و تریاک کشیدن همشهریهایش ناراحت نشد بلکه گفت :« اینو که راست می گی پای منقل نصف مشکلات دنیا حل میشه . من یک رفیق داشتم که کار سیاسی می کرد و دوران اوج بگیر بگیرا از تهرون فرار کرده بود اومده بود سیرجون و دنبال یکراهی بود که از ایران خارج بشه اونوقت هر شب این فامیلای ما پای منقل براش پاسپورت و قاچاقچی جور میکردن که از مرز خارج بشه اون بیچاره هم باور می کرد و فردا صبحش می گفت پاشو بریم دنبال پاس من ». آقا رضا به اینجا که رسید مثل اینکه زیادی از جدیت زندگی فاصله گرفته باشد ادامه داد:« ولی خوب باید گفت زندگی بی مسئولیت معنی نداره » .آقا مرتضی سرش را از بی حوصلگی به عقب بر گرداند و گفت « بابا شما دنیا را به خودت کوفت می کنی، همین جریان اومدن خانومت مثل خوره افتاده به جونت که چرا به موقع کارش درست نشد بیاد. میاد،بابا میاد یک عمر میره تو اعصابت این چند وقت را یک نفس راحتی بکش دیگه، کشتی ما را». «صحبت تحمل دوری نیست موضوع اینه که بیچاره اونجا اسیر من شده ...» مرتضی ظرف ماست را جمع کرد وهمانطور که بطرف یخچال می رفت گفت « بابا چه اسیری ؟زیر پونز که گیر نکرده تو کرمان مرکز استان نشسته پیش پدر مادرش ،همینه که میگم همه چیزو واسه خودت سخت می کنی .من میرم یک دوری بزنم میای باهام؟» آقا رضا از اینکه آقا مرتضی وسط بحث مهم احساس مسئولیت دوباره می خواست برود بیرون لجش گرفت و گفت « کجا دانند حال ما سبکبالان ساحلها ». آقا مرتضی کاپشنش را پوشید، یقه اش را توی آینه بالا داد، صورتش را به چپ وراست چرخاند لبخندی به خودش زد و بیرون رفت . دوهفته بعد آقا رضا به دعوت خانم مولر همراه آقا مرتضی به خانه او رفت . در ورودی خانه به سختی باز می شد بسکه وسائل مختلف پشت آن گذاشته شده بود، با اینکه خانم مولرمعمولا روی صندلی چرخدار می نشست ولی آنروز با عصا به استقبال آنها آمد . لباس مرتب سبز خوشرنگی پوشیده بود، موهایش را آراسته بود و آرایشی که سنش را کمتر نشان می داد بر چهره داشت . در انگشت هایش دو انگشتری با نگین های درشت بود ، عینکی که بند بلندی داشت بر روی دماغش بود ولی از بالای آن نگاه می کرد، با دیدن آقا رضا دستش را دراز کرد و مودبانه و مهربان با او دست داد و خوش آمد گفت، بعد آقا مرتضی را در آغوش گرفت و جوری سفت او را در هیکل گوشت آلود خود فشرد که آقا رضا برای اینکه شیرینی ها که امروز تعدادشان بیشتر شده بود نریزند آنها را از دست آقا مرتضی گرفت . خانم مولر به نظر آقا رضا زن محترم مهربانی آمد ولی نمی توانست بفهمد علت این بیماری جمع کردن اشیا چیست و چرا تا حالافکری برایش نکرده ، زنی که تمام روز کتاب می خواند حتما می توانست بفهمد که دچار بیماری است ودارد در آشغالهایی که جمع می کند غرق می شود . خانه خانم مولر با وجود لبریز بودن از اشیاء بی مصرف تمیز بود ومبلمان آن نشان از اشرافیت رو به زوالی را داشت . از دیدار آقا رضا با خانم مولر کمتر از یک ماه می گذشت که یکروز آقا مرتضی ناراحت و نگران به خانه آمد و خبر داد که حال خانم مولر بد است و در بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان بستری است . نگرانی برای وضع خانم مولر آنقدرآقا مرتضی را ناراحت کرده بود که آقا رضا برای اولین بار دید که اشک در چشمهای او جمع شده است . بستری شدن خانم مولر در بیمارستان زیاد طول نکشید و او یکروز بارانی ماه آوریل درگذشت . در مراسم خاکسپاری خانم مولر تعداد کمی شرکت داشتند و تنها کسی که اشک می ریخت آقا مرتضی بود، کشیشی که مراسم مذهبی را انجام می داد چند باری با تعجب او را نگاه کرد و آقا رضا از اینکه می دید دوستش آنقدرها که او فکر می کرده آدم بی عاطفه وبی مسئولیتی نبوده در دل خوشحال بود . در یک روز زیبای بهاری ماه مه وقتی آقا رضا که همیشه مسئول رسیدگی به صندوق پست بود با تعجب نامه کلفت زرد رنگی برای آقا مرتضی را دید که سنگین تراز نامه های معمول بود ، تا آمدن آقا مرتضی او چند باری نامه را با دستش وزن کرد جوری که انگار از وزن آن بشود به محتویات آن پی برد . آقا مرتضی که نامه را دید رنگ از رویش پرید و گفت « یا ابوالفضل نامه دادگاهه ، وازش کن ببین توش چی نوشته؟!» نامه را به آقا رضا داد و او دوباره با دستش وزنش کرد و با احتیاط بازش کردو اولین چیزی که توجهش را جلب کرد دیدن نام خانم مولر در اول نامه بود. گیجی و نگرانی مانع از آن شد که آنها همان چند کلمه ای که می دانستند راهم بکار بگیرند برای همین با عجله به دفتر وکیل آقا رضا که کار آوردن همسر او به آلمان را به عهده داشت رفتند.در تمام راه رسیدن به آنجا آقا مرتضی بد وبیراه به خانم مولر می گفت، چون فکر می کرد بخاطر او از دستش شکایت شده و حدس میزد که موضوع همان شیرینی هایی است که او یکسال تمام از شیرینی فروشی گرفته بود بی آنکه پول آنها را پرداخت کند .« او که مرد، نتونستن پول شیرینی ها را بگیرن منم که می شناختن حالا اومدن سراغم . میگن تو آلمان هیچ پولی حیف و میل نمیشه ». شیرینی فروشی ملکه ثریا یکسال بعد آقا مرتضی پشت پیشخوان ایستاده است .مثل همه کارکنان آنجا پیشبندی سفید روی لباسش بسته که روی آن به رنگ قرمز اسم ملکه ثریا به فارسی و لاتین نوشته شده و کلاهی هم بر سر دارد. در اتاق عقبی زن جوان ایرانی قطابها را در ظرفها می چیند و آقا رضا سینی های بزرگ شیرینی را در فر بزرگ می گذارد . آقا مرتضی بعد از اینکه مشتریها را راه می اندازد به اتاق عقبی می رود و رو به آقا رضا می گوید « تا همین چندماه که می رفتم خرید اسم شیرینیا را بلد نبودم اشاره می کردم حالا شدم قناد بازم اسمشون را درست یاد نگرفتم . دیدی آلمانیه چه خوب اسم قطاب را یاد گرفته بود، آخرش اهالی اینجا فارسی یاد می گیرن من آلمانی یاد نمی گیرم ،البته شما که خوب یاد گرفتی فقط یک کمی با لهجه سیرجونی حرف می زنی.». آقا رضا سینی را هل داد توی فر وگفت « اینجا همه چیش خوبه فقط این عکس ثریا را که این بالا زدی سیاسی کرده اینجا را » آقا مرتضی با دلخوری گفت :« باز شما گیر دادی به این عکس اولا که این عکس یک زن خوشگله ،آخه به سیاست چه ربطی داره بعدم من همه اینا را مدیون این ملکه ثریام ،اگه او نبود و خانم مولر نمی شناختش و فکر نمی کرد که من فامیل اونم فکر می کنی بازم مال و اموالش را به من می داد؟ معلومه که نه ! اون خدا بیامرز به خیال خودش یک اشرافزاده را نجات داد . تو باشی عکس ثریا را قاب نمی کنی بذاری بالای مغازت ». صدای در مغازه که بلند می شود آقا مرتضی به پشت پیشخوان برمی گردد و آقا رضا کلاه او را که جا مانده در هوا تکان می دهد و می گوید «کلات » آقا مرتضی خنده ای میکند و می گوید:« در سر عقل می باید، بی کلاهی عار نیست ». آقا رضا که به دنبال دوستش به جلو مغازه آمده سرش را بلند می کند عکس ثریا را نگاه می کند و می گوید « تفو بر تو ای چرخ گردون تفو ». ملکه ثریا در قاب عکسش سرش را روی شانه اش چرخانده، با وقار نگاه می کند و لبخند می زند. Copyright: gooya.com 2016
|