سه شنبه 29 اردیبهشت 1394   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


پرخواننده ترین ها

نوانديشان دينی، نقش سودمند يا زيان‌آور؟ علی شريعتی (بخش سوم)، جلال ايجادی

جلال ایجادی
محتوای ايدئولوژی شریعتی همان اسلام کهنه رنگ خورده است، او به دمکراسی علاقه‌ای ندارد و اسلام ابوذر و علی و امپراتوری عثمانی را راه حل جامعه در برابر مدل غربی و مدرنيته می‌داند. شريعتی سازنده يک مذهب ايدئولوژيک جديد شيعه است که تحقق خود را در قدرت دينی مطلقه می‌بيند، جائی که انسان‌ها به ابزاری بی‌مقدار تبديل شده و تسليم قدرت فاشيسم اسلامی هستند

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


در دوبخش پيش به بررسی نقش نوانديشان دينی و گروهبندی های آنان پرداختيم. نقش آنان در بازتوليد ايدئولوژی اسلام و ازخود بيگانگی ايرانيان بسيار زيان آور می باشد. يکی از اين گروهبندی ها، اسلام گرايان ايدئولوگ انقلابی می باشد. پس از نقد جلال آل احمد، در اينجا به بررسی اعتقادات علی شريعتی می پردازيم. شريعتی مذهب جديدی پديد می آورد که عليه هويت ايرانی بوده و در خدمت قدرت دينی تماميت خواه است.

شريعتی مذهب تازه می آفريند

در طول تاريخ اديان گوناگونی بوجود آمده و بر اساس احوال اين يا آن سرزمين، دين، افول نموده، رشد کرده يا اشکال تازه بخود گرفته است. بر خلاف گزافه گويی مسلمانان مبنی براينکه اسلام آخرين دين است، پس از دين محمد، انسان ها در فضای اسلامی و خارج از آن، اديان جديدی بوجودآورده اند. قرآن محمدی نمی توانست مانع ايجاد اسلام های ديگر باشد. اگر ما به تنوع اسلام در جهان مسلمان يا تنها در ايران دقت کنيم طی ۱۴۰۰ سال تعداد بيشماری اسلام ساخته شده است. در ايران نيز اسلام ها و شيعه گری های گوناگونی پرداخته شده اند. اسلام و شيعه گری علی شريعتی يکی از اين اسلام ها می باشد.

آل احمد پروژه جامعه ضدغرب را مطرح ساخت، جامعه ايی که مصرفی نيست، طرفدار سنت است و به قرآن پناه می برد. جامعه ای که امپراتوری عثمانی را الگوی مناسبی می داند و از شيخ فضل الله نوری ها تجليل می کند. اين پروژه سياسی با نظرات علی شريعتی در چارچوب يک مذهب جديد پخته می شود. علی شريعتی از آخونديسم ناراحت است و آنرا خرافاتی و کهنه ارزيابی می کند و خود را انقلابی معرفی می نمايد.

اومذهب متناسب با دوران جديد می خواهد، اسلامی می خواهد که با مارکسيسم و ليبراليسم و ناسيوناليسم و ايدئولوژی جهان سومی قدرت مقابله دارد، حرفهای نو می زند و قادر است جوانان را بسوی خود بکشاند. شريعتی مذهب شيعه ايدئولوژيک و سياسی می خواهد. اين گونه مذهب در حوزه ها نمی تواند موجود باشد بنابراين بايد آنرا ساخت. کار علی شريعتی در راستای انديشه متکی بر مدرنيته نيست، کار او بازتوليد مذهب شيعه با عناصر ساختمانی ديگر است، کار او بازسازی و ترميم نظم کهنه و فقهی شيعه برپايه التقاط است. شريعتی عناصری را از قرآن و فقه شيعه گرفته و اين عناصر را با سوسياليسم، عرفان، فکرجهان سومی درمی آميزد. اين ترکيب التقاطی نزد شريعتی، مذهبی در يک دستگاه ايدئولوژيک جديد بوجود می آورد. کار شريعتی بظاهر اسطوره سازی و فلسفه گرايی است حال آنکه اساس کار او گفتمانی سياسی ولی انتزاعی و احساسی و تهيجی و گزافه گويانه و دروغپردازانه در يک نظام ايدئولوژيک معطوف به امامت و فاشيسم اسلامی است. شريعتی اسلام جديد می سازد و به مقابله با اسلام رسمی و فقه شيعه رسمی می رود.

در طول تاريخ اسلام و شيعه ما پيوسته با جنگ ها و کشتارها و رقابت روبرو بوده ايم. آنچه ميان شريعتی و روحانيت شيعه روی می دهد بيانگر اين جدال رقابت جويانه جناح های مذهبی شيعه می باشد. ما از نظر جامعه شناسی بايد شرايط مشخص تاريخی و عواملی که نقش داشته اند را بازشناسی کنيم و بطور عينی و علمی جوهر اختلاف و رقابت و منافع پشت آنرا آشکار نمائيم. در جائی که خدا در عصبانيت و در جنگ است بطور مسلم منافع ايدئولوژيک و دينی و سياسی يک گروه يا افراد مشخصی در ميان است. مخالفت شريعتی با آخونديسم برای پيروی از خرد نيست، برای هموار ساختن کار فلسفه و مبارزه عليه ازخودبيگانگی ايرانيان نيست. مخالفت شريعتی عليه آيت الله ها برای جا انداختن مذهب جديد خود و پروژه سياسی توتاليتر خود است.

شريعتی محصول کدام شرايط است و چگونه کار شريعتی را ارزيابی بايد کرد؟ درک کار شريعتی بدون فهم شرايط اجتماعی بومی و بين المللی و وضعيت روحانيت شيعه ناممکن است.

شريعتی که در ۱۳۵۶ درگذشت براستی نظريه پرداز انقلاب اسلامی بود. علی شريعتی مصلح اخلاق نيست، او سياستمداری است که مذهب را به رنگ بازار می کند تا نفوذ آنرا در خدمت هژمونی شيعه و جاه طلبی شخصی خود قرار دهد. او تجربه سياسی دارد، در فعاليت سياسی خود به نهضت خداپرستان سوسياليست پيوست و سپس به نهضت مقاومت ملی وفادار شد و در خارج کشور در جبهه ملی ايران در اروپا به فعاليت خود ادامه داد. او به حمايت از سازمان آزاديبخش الجزاير پرداخت و بشدت تحت تاثير فرانتس فانون بود. شريعتی در پی ساختن دين خود بود، دينی که با مذهب علامه مجلسی و حوزه قم و فقه آيت الله ها متفاوت بود، دينی که به بعد سياسی و ايدئولوژيک اسلام شيعه توجه دارد و انسان را به اوهام ايدئولوژيک و احساسی و هيجانی معطوف به برخی چهره های شيعه و طعم مارکسيستی ضد غربی دعوت می کند. او روش آخوندی را سرزنش می کرد ولی خود به ايجاد سمبول های دروغين شيعه مانند فاطمه و ابوذر و جعل رويداد های تاريخی پرداخته تا قدرت و نفوذ خود را در برابر قدرت و نفوذ آخوندی تنومند نمايد. دوران حسينه ارشاد برای او دوران تنظيم نظرات و جذب جوانان بی شمار و برانگيخته شدن روحانيت عليه او بود. شريعتی بشدت مخالف روحانيت بود و او را متهم به تشيع صفوی و نزديکی با دستگاه حاکميت می کرد. شريعتی بايد آخونديسم را می کوبيد تا خود را به جوانان مدرن نشان دهد. او مراسم مذهبی سنتی مانند سينه زنی را با منشا غربی ارزيابی می کرد تا بگويد که آخوند اصيل نيست و مذهب امروز با آرايش ديگری لازم است، مذهبی ضد غرب، ضد آخوند ولی برای امامت شيعه.

علی شريعتی در صفحه ۳۸ کتاب اسلام‌شناسی با عنوان «شورا» در حکومت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گويد: دو آيه در قرآن به صراحت، اصل «شور» را در امور اعلام می‌کند: «و شاورهم فی الأمر» و «امرهم شوری بينهم». هنگامی که پيغمبر وفات يافت، کارگردانان سياست اسلامی (غير از علی بن ابی طالب و يارانش) بر اساس اين حکم در ''سقيفه'' گرد آمدند تا جانشين پيغمبر را برای رهبری مردم انتخاب کنند. ''اجماع'' (يعنی توافق اکثريت در امری)، که امروز تنها شکل مورد قبول همگی برای تحقق دموکراسی است يکی از اصول اجتماعی و سياسی اسلام است. پيغمبر خود به شورا معتقد بود و بدان عمل ميکرد. عمر نيز برای رعايت اصل "شور" انتخاب جانشين خود را به «شورا» واگذاشت و عثمان بدينصورت انتخاب شد.

اين تفسير از جانب روحانيت و آيت الله ها مورد اعتراض شديد قرار گرفت. تلاش شريعتی در جهت مدرن کردن تفسير شيعه و مشروعيت بخشيدن خود بود ولی تفسير حوزه نمی توانست تفسير شريعتی را بپذيرد. شريعتی شورا را اصل لازم دانسته حال آنکه اکثر منابع «همه‌‌ی فسادهای امّت را بر گرفته از شورا می‌داند.». شريعتی به تفسيرها رسمی حمله می کند و بعنوان نمونه شريعتی در اسلام‌شناسی از صفحه ۳۷۵ تا ص ۳۷۷، مغيره را يک قهرمان ملی و مذهبی قلمداد نموده و بعنوان بت شکن معرفی مينمايد. حال آنکه مراجع شيعه معتقدند که مغيره «دختر عزيز پيامبر را کتک زده» و جايش در جهنم است. شريعتی در صفحه ۴۵۵ اسلام شناسی در ترسيم آخرين نمازی که پيامبر(ص) خواند، می‌نويسد: خود (پيامبر) بر دست راست ابوبکر نشست و نماز خواند. حال آنکه روحانيت شيعه قايل است او را کنار زد و نماز را از اول شروع کرد. اين جدال های ابلهانه ميان آيت الله ها و شريعتی بيانگر مقابله جوئی دوجناح است و شريعتی در اين جدال کوتاه نمی آيد.

مذهب شريعتی تنها با درافتادن با مذهب آيت الله ها می توانست پيشروی کند. روحانيت در برابر شريعتی صف آرائی کرد. به همين دليل آيت الله مرعشی شريعتی را کافر معرفی نمود و کتاب های او را حرام اعلام نمود. محمدحسين طباطبايی نوشت:«اين‌ جانب نوشته‌های دکتر شريعتی رادرخصوص اسلام شناسی هرگز تصديق نکرده، نوع مطالب ايشان اشتباه و طبق مدارک دينی اسلامی غيرقابل قبول است.». آيت الله سيد صادق روحانی کتاب اسلام شناسی شريعتی را برخلاف مذهب مقدس تشيع و جسارت به ساحت علماء شيعه می داند و شرکت در مجالس ارشاد را حرام اعلام می کند. مطهری در نامه به خمينی در باره شريعتی نوشت: «کوچک‌ترين گناه اين مرد بدنام کردن روحانیّت است.». در برابر تهاجم آيت الله ها شريعتی آنها را مرتجع می داند و از جمله تفسيرهای خاص خود را از واقع مربوط به تاريخ شيعه مطرح می کند. شريعتی در مخاطب‌های آشنا (ص ۱۲ ـ ۸) می‌نويسد: من گورويچ يهودی ماترياليست را از مرجع عاليقدر شيعه آيت الله العظمی ميلانی بهتر می‌دانم. شريعتی در پی جداسازی اتوريته روحانيت شيعه حوزوی از تاريخ اسلام است بنابراين «اسلام شناسی» او، پی افکندن اسلام ديگری را در نظر دارد.

در نامه‌ی ۲۳ آذر ۱۳۵۶ مرتضی مطهری که همراه با مهدی بازرگان نوشته شد انتقاد به شريعتی و تفسير او از اسلام و قرآن و فقه ياد آوری می شود. البته چند روز بعد از انتشار اين اعلاميه مهدی بازرگان به دلايلی که ناگفته مانده است، امضايش را پس گرفت. در اين نامه می آيد: «اين‌جانبان که علاوه بر آشنايی به آثار و نوشته‌های مشاراليه، با شخص او فی‌الجمله معاشرت داشتيم، معتقديم نسبت‌هايی از قبيل سنی‌گری و وهابی‌گری به او بی‌اساس است و او در هيچ يک از مسائل اصولی اسلام، از توحيد گرفته تا نبوت و معاد و عدل و امامت، گرايش غيراسلامی نداشته است. ولی نظر به اين‌که تحصيلات عاليه و فرهنگ او غربی بود و هنوز فرصت و مجال کافی نيافته بود در معارف اسلامی مطالعه وافی داشته باشد، تا آن‌جا که گاهی از مسلمات قرآن و سنت و معارف و فقه اسلامی بی‌خبر می‌ماند، هر چند با کوشش زياد به تدريج بر اطلاعات خود در اين زمينه می‌افزود، در مسائل اسلامی (حتی در مسائل اصولی) دچار اشتباهات فراوان گرديده است که سکوت در برابر آن‌ها ناروا و نوعی کتمان حقيقت و مشمول سخن خداست.»

روحانيون متوجه پيشروی افکار شريعتی در جامعه هستند و اين امر را به زيان خود می بينند. شريعتی نيز به مذهب آنان احتياجی ندارد بلکه به مذهب خود باور دارد و در تلاش برای جاانداختن مذهب ديگری در جامعه است. او از حوزه نمی آيد و بنابراين منافع حوزوی ندارد ولی منافع او نيز در ادامه اسلام و شيعه است، شيعه ای که شريعتی ساخته است. شريعتی در مکتب پدرش بزرگ شد و کتاب پدرش «چرا حسين قيام کرد؟»، نهج البلاغه و کتاب «ابوذر غفاری» از «جوده السحار»، از جمله آثاری بودند که بر وی تاثير گذاشتند. «راه طی شده» مهدی بازرگان و «مالکيت در اسلام» آيت الله طالقانی منابع ديگر در شخصيت سازی او بودند. شريعتی تمايلات عرفانی داشت و خود در «گفتگوهای تنهائی» می گويد: «سرشت مرا با فلسفه ، حکمت و عرفان عجين کرده اند»(برگ ۵)، « مغزم با فلسفه رشد می کرد و دلم با عرفان داغ می شد.»(برگ ۹). در بيست و سه سالگی مقاله «تکامل تاريخ فلسفه» را نوشت و در آن گفت اسلام بينشی بين ايده اليسم و ماترياليسم است. شريعتی از روحانيون سنتی خوشش نمی آمد زيرا در خانواده اش هيچ آخوندی يافت نمی شد، آنها مخالف ازدواج علی شريعتی با پوران شريعت رضوی بودند و روحانيون سنتی مصدق را بر خلاف شريعتی می کوبيدند. شريعتی در سال ۱۳۳۸ با بورس دولتی به فرانسه اعزام شد. اين مسافرت تاثير قاطع بر شخصيت او گذاشت. شريعتی در اروپا مارکس و فرويد و گورديچ و سارتر و ژاک برک و ماسينيون را شناخت. کتاب «دوزخيان روی زمين» از فرانتس فانون و ادبيات مارکسيستی مانند ديالکتيک و زيربنا و سوسياليسم و ادبيات جهان سومی «بازگشت به خويشتن» در شکل گيری ذهن و تفکر و آمال های ايدئولوژيک او موثر بود.

شريعتی در ۱۳۴۳ به ايران بازگشت. اين بازگشت با هدف سازماندهی يک مبارزه ايدئولوژيک مذهبی است. شريعتی در خارج پايه مذهبی خود را در مقابله با ايدئولوژی های ديگر تعريف نموده و ارزيابی اش اين است که از ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ تمايل مذهبی جامعه افزايش نموده و از طرف ديگر آغاز و رشد جريانهای چريکی در جناح چپ جامعه و نزد مجاهدين خلق زمينه را برای رايکاليسم ايدئولوژيک هموار ساخته است. شريعتی در ضمن ميداند که تدوين مذهب شيعه گری جديد مستلزم مبارزه عليه آيت الله های شيعه می باشد. از نظر او قدرت را بايد از حوزه سنتی به حسينه ارشاد انتقال داد و بجای تکرار فقه رسمی شيعه و رسالات آيت الله ها به ساختن چهره های جذاب مانند فاطمه و ابوذر و تدوين و انتشار کتاب های ساده و احساس برانگيز و تهيجی پرداخت. شريعتی خواهان انقلاب ايدئولوژيک شيعی است، او می خواهد «فرانتس فانون» ايران باشد، او می خواهد ايدئولوژی مذهبی پر تحرک انقلابی بسازد و در برابر مارکسيسم و دمکراسی غربی و آخونديسم بايستد، او طرفدار«اسلام منهای روحانيت» است. شريعتی در پی اثبات شيعه راستين خود است، او ايدئولوژی ساز است و بنابراين تفسير جديد از فقه و تاريخ شيعه، بهره گيری از سمبول های شيعه گری، بهره گيری غير مستقيم از سوسياليسم و تحريک روانکاوانه و احساسی، کليد نفوذ بر جامعه است. شريعتی «به ساواک گفته بود من به ايران آمده ام تا با غربزدگی، آخوندزدگی و مارکسيسم مبارزه کنم.» (رضا عليجانی «شريعتی شناسی»، برگ ۶۸). با توجه به ديدگاه و استراتژی شريعتی، رژيم پهلوی مفهوم عميق خواست شريعتی را درک نموده و منافع خود با آن همسو می بيند. از ۱۳۴۷ سخنرانی های ايدئولوژيک شريعتی در حسينيه ارشاد و دانشگاه شروع شد. اين دستگاه محور شيعه گيری جديد عليه آيت الله ها به رهبری کافی ها و مطهری ها و محور بسيج روشنفکران و لايه های شهری گشت و به نهضت اعتقادی تبديل شد. اين نهضت اعتقادی با نوشته هايی مانند «اسلام شناسی» در سال ۱۳۴۵ و آثاری مانند «اگزيستانسياليسم»، «کوير»، «تشيع»، «انسان و اسلام»، «مکاتب تاريخی» در سال ۱۳۴۷، با نوشته هايی چون «هبوط»، «ايدئولوژی»، «انسان بی خود»، «امت و امامت»، «علی تنهاست»، «متدولوژی علم» در سال ۱۳۴۸ و با نوشته های «حسين وارث آدم»، «مذهب عليه مذهب»، «روشنفکر و مسئوليت او»، در جامعه در سال ۱۳۴۹ و بالاخره با نوشته هايی مانند «فاطمه فاطمه است»، «ماشين در اسارت ماشينيسم»، «مذهب اعتراض»، «تشيع علوی و تشيع صفوی»، «مسئوليت شيعه بودن»، «چه بايد کرد؟» ، «درس های اسلام شناسی»، «بازگشت به خويش» در سال ۱۳۵۰ شکل گرفته و استحکام پيدا می کند. اين نوشته ها بر خلاف رساله های زمخت و عربی زده و فرتوت آيت الله ها، با زبان روز، با احساس و ساده است. اين نوشته ها برخلاف رساله ها قطور مراجع تقليد، اغلب کوتاه و ارزان قيمت و براحتی قابل دسترس است. اين نوشته ها برای آخوندها و مفسران نيست، بلکه برای جوانان و روشنفکران و دانشجويان با احساس، مذهبی و نيمه مذهبی، کم دانش، بيسواد است که آرمان خواه اند. اين نوشته ها برای ذهنيت هائی که زير سلطه شيعه گری اند، نافذ و بسيج کننده است. گذار ذهنيت از اسلام شيعه سنتی و فرهنگ دينی رايج به اسلام شيعه شريعتی راحت است، زيرا ذهنيت جامعه شهری که با خرد و فلسفه مدرنيته آشنائی ژرف ندارد، پيام فرنگی شده و تهيج کننده و وسوسه انگيز و رازآلود و عرفانی و بنی هاشمی و ايدئولوژيکی شريعتی را سريع جذب می کند.

ايدئولوژی جادوگرانه و امامت حکومتی
نگرانی ها و دردها و نيازهای معنوی و خواست روانی انسان برای زيستن و مقاومت در برابر دشواری و اضطراب، زمينه ساز ازخودباختگی انسان در برابر دين و ايدئولوژی است. انسان در پی جايی مطبوع و مطمئن وبدون خطر است. زندگی روانی و اجتماعی بطور مدام حفره های هولناک برای انسان بوجود می آورد و اين حالت، انسان را وامی دارد تا پناهی برای خويش فراهم نمايد. وجود دين در طول تاريخ در رابطه با پرسش ها و نگرانی های انسان، معنا پيدا می کند. جذابيت ايدئولوژی ها نيز در فضاسازی واسطوره سازی و آرمان های کاذب و نيز نبود يک فرهنگ قوی و خودمختاری فرد ريشه گرفته است. شريعتی شيعه گری سبک شده از فقه را با ايدئولوژی التقاطی خود درمی آميزد و معجونی از کلی گوئی و افسانه گويی دينی و ايدئولوژيک پی ريزی می کند و اين معجون در جامعه کم فرهنگ و مذهبی ايران تاثيرگذار است. شيعه گری شريعتی مذهبی ديگر است.

شريعتی می نويسد همه چيز را از زاويه ديد کمبود انسان می نگرم. بنظر می آيد که او انسان را پايه آرمان خواهی خود قرار می دهد، انسانی نزديک به اگزيستانسياليسم سارتری. شريعتی خود را «اومانيست توحيدی» تعريف می کند. او می گويد مذهب هدف نيست و «قرآن اصالت را به فرد در جامعه می دهد و نه فرد در برابر جامعه. فرد به عنوان انسان»(مجموعه آثار، ۱۴، برگ ۱۷۷). او در جای ديگر می نگارد:«تمامی تاريخ به يک شاهراه می پيوندد:آزادی، عدالت، عرفان.»( مجموعه آثار ، ۱، برگ ۹۷). و باز در جای ديگر «سوسياليسم و اگزيستانسياليسم و عشق، عدالت، انسانيت و پرستش.» را هدف می گذارد. (مجموعه آثار ۲۵، برگ ۳۵۵) و در جای ديگر می نويسد:«سوسياليسم و دمکراسی دو موهبتی است که ثمره پاکترين خون ها و دستاورد عزيزترين شهيدان و مترقيترين مکتب ها» است(مجموعه آثار ۲۲، برگ ۲۳۱). شريعتی در نامه به پدرش در ۲۶ ارديبهشت ۱۳۵۶ از «طلوع دوباره ايمان» می نويسد و «يکی از علل و عوامل اين بازگشت به سوی خدا و جست و جوی ايمان در اين نسل سرکش و حق طلب و حقيقت پرست اين است که ديگر مذهب را از پس پرده های زشت و کهنه و کافر ارتجاع نمی بيند.». در جای ديگر با تائيد ديدگاه فرانتس فانون در باره هدف می نويسد:«ما می خواهيم يک انديشه، يک نژاد نو بيافرينيم و بکوشيم تا يک انسان تازه بر روی پاهای خويش به پا ايستد. اين کدام انسان است؟ انسانی که مولوی و بودا و مزدک را ما در چهراه اش يکجا باز می شناسيم...امامت انسان امروز که تشنه مسيحی ديگر و نجات بخشی ديگر و ايمانی ديگر است اين تثليث است. و به راستی که علی آن مسيح مثلث است.»(مجموعه آثار، ۱، برگ ۱۰۹، فروردين ۱۳۵۶). شريعتی چه می خواهد؟ سوسياليسم، اومانيسم، يا امامت؟ برای شريعتی امامت انسان امروز، علی است. در برابر واژه های بالا چگونه هدف ايدئولوژيک شريعتی قابل فهم است؟ اين مجموعه متضاد و گنگ از واژه ها چه هدفی تعقيب می کند؟ آيا منظور اومانيسم و انسان گرائی حاصل از مدرنيته فلسفی مورد نظر است؟ اومانيست توحيدی چيست؟ اومانيسم روبه انسان دارد و انسانها را جدا از وابستگی دينی و نژادی اشان مرکز توجه خود قرار می دهد. در چنين حالتی اومانيسم نمی تواند «توحيدی» و «قرآنی» شود زيرا توحيد اسلام، توحيد ديگر مکتب ها و ديگر اديان و ديگر انسانها نيست. توحيد قر آن پذيرش قدرت يک خدای قهار و عبوس است و توحيد متعلق به اعتقاد مسلمانان است. اومانيسم ارزشی فرا طبقاتی و فرا نژادی و فرا قومی و فرا دينی است. اگزيستانسياليسم سارتری با عرفان و ايمان قرآنی سرآشتی ندارد. و آيا الگوی علی با اومانيسم خوانائی دارد؟ بهيچوجه. يک خليفه عربی با اعتقاد کهنه و قومی خود و با استبداد و خرافه طلبی خود و با ضديت خود عليه زن نمی تواند نماد انسانگرايی و دوستی ميان همه انسانها باشد. شريعتی التقاطی و آشفته است و پرسش اينجاست که اين تناقضات در نزد او و ناخودآگاه او غيرقابل کنترل است و يا تاکتيکی برای جمع کرن سرباز و طرفدار. اين آشفتگی اگر برای ذهن علمی و خردمند آزاردهنده است برای ذهن عقب مانده فريبنده است. ايرانيانی که انديشه خود را با ايدئولوژی و خرافات اسلامی فلج ساخته اند، اين گفتمان را دلبربا می يابند و بی سبب نيست که توده بيشماری از لايه های شهری شيفته شريعتی بودند. اين توده ها آخونديسم را ناخوشايند می ديدند ولی تشخيص و استعداد فکری آنان قادر به درک عقب ماندگی و جادوگری ايدئولوژيک شريعتی نبود. پيروزی فکر شريعتی نتيجه واقعيت يک جامعه ازخودبيگانه و اسلام زده است که از مدرنيته عقل گرا و انتقاد فلسفی دور می باشد. شريعتی در برهوت افکار دمکراتيک و نبود بينش فلسفی نقاد می رويد و رشد می کند.

چگونه هدف شريعتی را بايد درک کرد؟ اين هدف، نوعی ايده اليسم و «تيپ ايده آل» ماکس وبری است؟ نوعی اتوپيای اجتماعی يا ناکجاآبادی گمشده است؟ استراتژی تحقق اين جامعه چگونه تعريف می شود؟ کدام قدرت سياسی و چه نوع نهاد و ساختاری برای مديريت جامعه مورد نظر او می باشد؟ جامعه کمونيستی؟ جامعه سوسياليستی؟ جامعه الهی؟ جامعه ژاپنی؟ جامعه عرفانی؟ جامعه ولايت فقيهی؟ جامعه اسلامی؟ خلافت علی؟ خلافت عثمانی؟ حکومت لنينی؟ جامعه ای که بر پايه حقيقت موسی و عيسی و زرتشت و مزدک و محمد و علی و ابوذر و دکارت و کانت و هگل و اقبال و غيره استوار است؟ شما وقتی آثار شريعتی را می خوانيد همه اين الگوها ظاهر می شوند، شريعتی تمام اين ساختارها و نظام ها را مطرح کرده و گيجی بزرگی را در اذهان توليد می کند. او شيفته جامعه ژاپن است و نيز شيفته جامعه عثمانی و شيفته جامعه با خلافت علی و ابوذر است. آيا منطقی بر اين آشفته فکری زيان آور می توان يافت؟ التقاط شريعتی يعنی گيجی در افکار و پروژه ها و به همين خاطر است که اين نوانديش دين تاريک فکر، از پريشان گويی بالا به پريشان فکری و استبداد در قدرت سياسی می رسد.

شريعتی برای جامعه ايران چه پيشنهادی دارد؟ او می گويد:«من دمکراسی را مترقی ترين شکل حکومت می دانم و حتی اسلامی ترين شکل ولی در جامعه قبايلی، بودن آن را غيرممکن می دانم و معتقدم که طی يک دوره رهبری متعهد انقلابی بايد جامعه متمدن دمکراتيک ساخته شود.»(مجموعه آثار، ۵، برگ ۴۸). او امامت صدر اسلام را با دمکراسی هدايت شده تلفيق می کند. او سپس می نويسد:«امام نمونه ای استثنايی و معين است.»(مجموعه، ۲۶، برگ ۵۹۰). «شورا، اجماع، بيعت يعنی دمکراسی، يک اصل است. يعنی قرآن بدان تصريح شده است.»(مجموعه، ۲۶، برگ ۶۳۲). شواهد گوناگون در افکار شريعتی، ما را به پذيرفتن نوعی حکومت امام و نزديک به ولايت فقيهی هدايت می کند. شريعتی فردی التقاطی و حتا متضاد است و افکارش از اگزيستاسياليسم مايه می گيرد، ولی از ابوذر هم الگو گرفته است، او هم مخالف آيت الله ها می باشد و هم می گويد: «روحانيت شيعه، مترقی ترين روحانيتی است که امروز در جهان وجود دارد.»(تشيع علوی، تشيع صفوی، برگ ۲۴). برای انديشه خردگرا افکار شريعتی قابل اعتماد نيست، زيرا هدف شريعتی هدف سياسی و ايدئولوژيکی دارد و فاقد صداقت برای اصلاح جامعه است. او برای ايران دمکراسی نمی خواهد، او بازيگری و جادوگری دارد، او مدافع و طرفدار می خواهد و به همين دليل فکر التقاطی او يک استراتژی برای بسيج گسترده است. هدف او ايدئولوژيکی بوده و برای بيگانه نمودن افراد است. در ديکتاتوری های پوپوليسم و نازيسم و استالينيسم، بکارگيری اهرم های ايدئولوژيک برای کنترل توده هاست، برای فراهم نمودن شرايط ذهنی پذيرش ديکتاتوری است. ايدئولوژی شريعتی، افراد وابسته و برده می طلبد، ذهن غيرعقلانی و دنباله رو می خواهد، پيرو خط امام می خواهد.

از نظر شريعتی دمکراسی خوب است ولی برای ايران مناسب نيست و راه حل برای ايران، يک دوره گذار انقلابی است. از ديد شريعتی از آنجا که جامعه ايران عقب مانده است، نمی تواند دمکراسی را بسازد، بنابراين به «رهبری انقلابی» بايد روی آورد. شريعتی بارها عليه روحانيت سخن پراکنی نموده و او را مورد انتقاد تند قرار می دهد، ولی باز می گويد روحانيت مترقی ترين است. پس ادر منطق شريعتی اگر روحانيت در برابر شاه مترقی است می توان قدرت را به اوسپرد. بطور مسلم استبداد شاه يک واقعيت سخت بود ولی روحانيت در مقابل شاه نه تنها مترقی نبود بلکه مدافع سياهترين استبداد و سانسور ها بود. شريعتی برای جامعه «راه حلی» دارد که در اين جمله خلاصه شده است: «آزادی باشد، رای گيری نباشد.». برای شريعتی حکومت مناسب، حکومت امامت است، نوعی رهبری موقت انقلابی و «دموکراسی متعهد» برای گذار به مرحله بعدی يعنی جامعه ای که با «رشد سياسی» مشخص می شود. شريعتی که در غرب زيسته است دمکراسی را مترقی ترين شکل حکومتی می داند، ولی برای او اين شکل حکومتی برای ايران عقب مانده مناسب نيست. از نظر او ما در دورانی هستيم که «يک رهبری متعهد انقلابی» که بظاهر «ديکتاتوری» نيست، بايد آنرا هدايت کند تا به جامعه دمکراتيک برسيم. ميان آنچه که شريعتی می نويسد و سالهای ولايت فقيه در ايران، نزديکی های بسياری وجود دارد.

فاطمه از همسری علی تا ملکه زيبايی
برای جلوگيری از تمايل جوانان و لايه های شهری به غرب و فرهنگ دمکراسی، برای جذب از طريق ايجاد شور و احساس در ميان آنان، جهت پيروز گرداندن نظريه خود و منفرد ساختن مدل کهنه آخوندها، شريعتی می گويد و می نويسد. طرز مکالمه او منبری نيست، آخوندی نيست هرچند که از قرآن و فقه شيعه می گويد. او تفسير و خوانش و افسانه سرائی خود را بازگو می کند. احساس و شور و واژه مدرن و تبديل شخصيت های فرتوت و بيگانه کننده شيعه به قهرمان، يک تاکتيک مناسب برای بسيج توده های مذهبی و نيمه مذهبی و رنگ نگرفته بشمار می آيد. در ايدئولوژی های نازيسم و فاشيسم و استالينيسم شخصيت سازی و کيش شخصيت و ساختن سمبول های کاذب، يک اهرم پرقدرت برای بسيج توده ها بشمار می آيد. شريعتی برای سمبوليسم شخصيتی از ابوذر و علی و حسين و فاطمه، نمونه می آورد. اگر شخصيت در تاريخ نقش ايفا می کند پس اين اشخاص که توسط شريعتی نقاشی و بزک شده، بايد تاثير بگذارند. فاطمه در ناخودآگاه و اعماق روان ايرانی آسيب ديده حضور دارد و شريعتی رنگ بدست گرفته تا فرشته ای ترسيم کند. بعنوان نمونه فاطمه در کتاب «فاطمه، فاطمه است» شخصيت مرکزی اساطيری برای برانگيختن شيعيان ميشود. شريعتی می گويد در جامعه فعلی زن هيچ شده است و فاطمه اين «شخصيت بزرگ»، معنابخش می شود. «در جامعه ی ما، زن به سرعت عوض می شود. جبر زمان و دست دستگاه، او را از «آنچه هست» دور می سازند و همه خصوصيات و ارزش های قديميش را از او می گيرند تا از او موجودی بسازند که «می خواهند»، و «می سازند»، و «می بينيم» که «ساخته اند»! اين است که حادترين سئوالی که برای زن آگاه در اين عصر مطرح است، اين است که چگونه بايد بود؟»(فاطمه فاطمه است، برگ ۳). فاطمه شريعتی به زن هويت و شخصيت می دهد «ملت ما، بر گرد در و بام خانه فاطمه، يک فرهنگ پديد آورده است، از اين خانه، يک تاريخ پر از هيجان و حرکت و شهامت و فضيلت، بر بستر زمان جاری شده است.» (برگ ۱۲)، ملت ما «ملتی است که ايمان و عشق داردو قرآن و نهج البلاغه دارد و علی و فاطمه دارد و حسين و زينب دارد و يک تاريخ سرخ دارد.»(برگ ۱۵). برای شريعتی اگر از زن ايرانی چيزی مانده و او شخصيت خود را نگه داشته، بخاطر اينستکه به خاندان بنی هاشم و فاطمه وفاداری برقرار است.

ما ميدانيم که اين کليات، جز دروغ چيزی ديگری نيست. بدبخت جامعه ای که دچار سمبولهای نوانديشان دينی و آقای شريعتی باشد. يکی از عوامل تيره بختی ايرانيان همين خانواده بنی هاشم و ايدئولوژی زهرآگين آنست و اين جادوگر دينی تاريخ را وارونه می کند.. مگر فاطمه کيست؟ شخصيت و کيفيت او کدام است؟ کدام رويداد برجسته در تاريخ او رخ داده است؟ هيچ. برای زنان ايران و مردم اين خاک، فاطمه چه نفع و سودی داشته و اين فرد چه تاجی بر سر زن ايرانی و مردم ايران گذاشته است؟ فاطمه سمبول تيره بدختی و ازخود بيگانگی زنان ايران است. اگر زنان ايران برای فاطمه تحريک شده و اشک می ريزند اين امر بيان نادانی و بی خبری آنهاست. شما وقتی سراسر کتاب ۲۰۰ صفحه ای «فاطمه، فاطمه است» را می خوانيد حتا يک صفت برجسته فرهنگی و اجتماعی و ادبی و اقتصادی در نزد اين خانم گير نمی آوريد. بعلاوه چرا اين ايدئولوگ شيعه، اين رهبر فکری نوانديشان ايران، زنان ايران و جهان را فراموش می کند و فاطمه بنی هاشم را به تاج سر تبديل می کند؟ فاطمه يک فرد عادی است که از امتيازات رانتی دينی پدرش و ثروتهای چپاول شده خلفا سود برده است. پدرش باغ فدک را از يهوديان می روبايد و به او می دهد. پدرش برای تقويت خانواده اش در ۹ سالگی يا ۱۹ سالگی فاطمه را به ازدواج علی ابی طالب درمی آورد تا جنگجويی بيرحم در خدمت او باشد. شريعتی می نويسد:«محمد اسلام دست فاطمه را می بوسد.» و سپس از «عظمت شگفت فاطمه» (برگ ۷۶) سخن می گويد. اينکه پدری از قوم بنی هاشم استعمارگر دست دخترش را می بوسد چه اهميت تاريخی و جامعه شناسانه برای مردم ايران دارد؟ بنظر شريعتی «سه چهره از زن داريم: يکی چهره سنتی و مقدس ماب، و يکی چهره زن متجدد و اروپائی ماب....و يکی هم چهره فاطمه فاطمه و زنان فاطمه وار.»(برگ ۲۴). نادانی شريعتی در اينجاست که او مانند آخوندها، زن مدرن را يک زن «هرزه و فاحشه» می داند و او را معادل زن اروپايی ارزيابی می کند. شريعتی يک دروغگوی بزرگ است. شريعتی در اروپا بوده ولی از فرهنگ اروپا و اهميت نقش زن در اين جوامع هيچ نفهميده است. در همان زمانی که شريعتی در پاريس است، زنان متفکر و هنرمند مانند سيمين دوبوار، بريژيت باردو، فرانسوازهاردی، منی گره گوار، باربارا، انتوانت فوک، مونيک ويتيگ، ژيزل هاليمی، ژان مورو، فرانسواز ساگان، و ديگران در فرانسه وجود دارند و نيز زنان مشهور و شهروندان زن که در فرنگ و غرب از حقوق دمکراتيک و اجتماعی برخوردارند و متجدند، بسيارند. شريعتی عقب مانده است، او در تجدد زنان و رفتار آزادمنشانه آنها در مناسبات اجتماعی و جنسيتی و خانوادگی و روانشناسانه، «شيطان» را می بيند.

و بالاخره شريعتی می گويد: «بهترين زنان جهان چهارتن اند: مريم، آسيه، خديجه و فاطمه»(برگ ۷۶). شريعتی بر پايه کدام تحقيق جامعه شناسانه اين چهار تن را بهترين زنان می داند؟ شريعتی چگونه فهميده است که آسيه زن فرعون که از همراهانش خواست تا موسی را از آب بگيرند جزو چهار زن خوب جهان است؟ شريعتی کدام بررسی جامعه شناسانه را نموده تا خديجه و مريم جزو بهترين زنان جهان قلمداد شوند؟ آيا معياری جز معيار دينی و دروغين در ذهن شريعتی عمل می کند؟ و چگونه در ميان اين چهار بهترين، فاطمه بزرگترين شخصيت است؟ فقط يک ذهن بی فرهنگ و مذهب زده اينچنين قضاوت می کند. زنان بزرگ در تاريخ بشريت فراوانند و يک ذهن آموزش يافته و علمی و پژوهشگر ميداند که با جعلسازی نمی توان تاريخ واقعی ساخت. شريعتی فاطمه خاندان بنی هاشم را با دروغ و تزوير به ملکه زيبائی و تقدس و پاکی تبديل می کند ولی زنان واقعی تاريخ بشری را ناديده می گيرد. چرا در جامعه بين المللی زنان بزرگی چون: ويرجينيا وولف، الکساندرکولنتای، مارگريت دوراس، ايران علم، آلنوش تريان، ماری کوری، پوراندخت، عفت الملوک خواجه نوری، ژرژساند، مهستی گنجوی، کلارازتکين، قمرالملوک وزيری، نورجهان، هانا آرنت، ايندراگاندی، گلداماير، فروغ فرخزاد، کولت، پروين اعتصامی، کاترين بزرگ روسيه، ژاندارک، رزالوکزامبورگ، والنتيناترشچوا، و ديگران، در اين رده بندی جايی ندارند؟

شريعتی جز جعل سازی و افسانه سازی هيجان انگيز برای اذهان بی خرد و از خودبيگانه کار ديگری نمی کند. او در دوران مدرن زندگی می کند و شخصيت های زن در جهان را می شناسد، ولی به لحاظ شارلاتانيسم خود و ماشين ايدئولوژی ساز خود از فاطمه يک شخصيت غير واقعی می سازد تا ايرانی شيعه در دروان برابری خواهی زن با مرد، با پست ترين و گنگ ترين تصويرهای خلسه آور باقی بمانند. شريعتی راه پيشرفت زن ايرانی را می گيرد و زنان را از تاثيری پذيری از الگوهای مثبت و برجسته زنان جهان و از مسائل مرکزی مانند نقش آنان در فرهنگ و اجتماع و اقتصاد و سياست باز می دارد. الگوی او زنان عقب مانده هستند، الگوی او مذهب اسارتبار عرب است، او نسبت به زنان برجسته ايرانی و زنانی که در ايران نقش شهروندی در اقتصاد و اجتماع و فرهنگ داشته اند بی تفاوت است. سريعتی از ايرانيت خوشش نمی آيد و بدان نفرت می ورزد، او عرب پرست است. شريعتی در پی بازتوليد همان شرايط اسارتبار اجتماعی است که زن در آن موضع جانبی دارد و فقط برای تهيج مادرانه و توليد نسل بکار می آيد. نوانديشان شيعه نخبگانی می باشند که ژست مدرن به خود می گيرند ولی طرفدار گهنگی در مناسبات انسانی هستند. آنها در روان و اعتقاد خود به قرآن خشونت بار و فقه بنی هاشم غاصب را باور دارند و با ايدئولوژی خود ملت ما را در بند کشيده اند.

تشيع علوی يک دروغ بزرگ

شيعيان و شيعه علوی هستی خود را مديون شيعه صفوی هستند. بدون شيعه شاه عباسی و صفوی و مجلسی، شيعه گری نمی توانست پا بگيرد. ثروت ايرانيان توسط برخی شاهان صفوی به هدر رفت تا جعليات و مرتجعترين خرافات مدون شود و پخش گردد و ميخ شيعه اسلامی خوب کوبيده شود. ديروز و امروز اگر شريعتی ها و سروش ها و همه آيت الله ها و آخوندهای ريز و درشت و توده های جامعه ايرانی شيعه هستند بشکرانه کار فشار و سانسور صفويه و قاجار و پهلوی و حکومت اسلامی است. با توجه به اين مطلب نوشته های شريعتی يک جعل ايدئولوژيک است. يکی از کتابهای برجسته شريعتی، «تشيع علوی، تشيع صفوی» است که در سال ۱۳۵۱ خورشيدی منتشر شد و اساس مذهب شيعه شريعتی را تشريح می کند. اين کتاب شريعتی، «شيعه واقعی» را بر مبنای «حرکت امامان» توضيح داده و دوره تبديل شدن «شيعه حرکت» به «شيعه ی نظام» را بازگوئی می کند. برای شريعتی زير فشار استعمار غرب و مسيحيت از زمان صفويه «شيعه نظام» مسلط می گردد و شيعه علوی فراموش می شود. شريعتی می نويسد: «تشيع يعنی اسلام ناب»، «اسلام منهای خلافت و عربيت و يا اشرافيت»، «شيعه علوی و نه شيعه صفوی و شاه عباسی»، اين است پايه «شيعه حرکت»، زيرا «ما طرفداران شيعه علوی» «خانواده علی را گرفته تا محمد را نگاه داريم». «شيعه علوی يعنی کسی که در راه علی در پی علی قدم بر می دارد.»،«خط اصلی که علی را از ابوبکر جدا می کرد، خط فاصل حقيقت و مصلحت بود.»(برگ ۷)، «اما شيعه شاه عباسی شيعه علوی نيست، اين پيرو آن شخصيت مقابل علی است؛ سياستمدار سقيفه که همه را دارد و براساس «مصالح» کار می کند، نه بر اساس «حقايق».»(برگ ۷ ، تشيع علوی، تشيع صفوی) و بالاخره «شناخت علی وسيله شناخت خدا می شود.»(۲۶برگ).

آقای شريعتی، امامان فرشته نبودند بلکه آنها افراد رانت خوار و فرصت طلبانی بودند که از احساس و ثروت مردم ايران بهره بردند و امروز بهترين مقام و طلائی ترين آرامگاه ها از آنان اين افراد نامعلوم و نامشخص است. شريعتی داستان می بافد. اين کتاب نمونه بزرگی از جعل تاريخی و اجتماعی است. اين شيعه شريعتی، خود را بر دروغپردازی ها و افسانه سرايی ها و غلوگويی ها در باره امامان استوار می کند. شريعتی، علی را که خليفه چهارم و از خانواده بنی هاشم است را به يک بت بزرگ و اسطوره عظيم تبديل می کند و او را مظهر حقيقت می داند، حال آنکه تاريخ تجاوز عرب به ايرانيان نشان می دهد که محمد و تمام خلفای عرب و امامان دشمنان ايران زمين بوده اند. مگر بارها زير فرماندهی علی ابی طالب قشون عرب به کشتار ايرانيان نپرداخت؟ گفتار انتزاعی شريعتی بيشتر بيان يک ايدئولوژی پرداخته شده است. علم تاريخ و جامعه شناسی و آنتروپولوژی و جغرافيا در بررسی شريعتی يافت نمی شود. او تکه هايی از زندگی و داستان ها و جعليات مربوط به امامان را انتخاب کرده و تلاش می کند آنها را در کنار هم، طبق سليقه خود، بنشاند و سپس از همه داده ها و افسانه ها يک ايدئولوژی سياسی بسازد و در برابر «ايمان متحجر» و شاه عباسی، يک «ايمان متحرک» بسازد.(برگ ۱۰). حقيقت چيست؟ از نظر شريعتی حقيقت، دفاع عقيدتی از يک خانواده استعمارگر عرب است. حقيقت ما با «حقيقت» شريعتی بطور کامل متفاوت است، حقيقت آن است که اسلام به ازخودبيگانگی ايرانيان منجر می گردد و فرهنگ ايرانيان ضربه می خورد و يک ايدئولوژی پست بر تاريخ ما مستولی می گردد. جنبه ديگری از حقيقت آن است که پيروزی شيعه در سرزمين ايران پس از تجاوز عمومی عربهای مسلمان، باعتبار حمايت و عمل قاطع حکومت صفوی و آخوند مجلسی تحقق می پذيرد. تمام داستانها و جعليات و حکايات در باره امامان شيعه باعتبار صفوی و آخوندها و قدرت دولتی شاه عباسی به روايات راستين تبديل می گردند و همه و از جمله علی شريعتی و همه نوانديشان دينی ايران از اين رانت مذهبی و اين مواد جعلی و مضرر برای سلامتی فکری، پيوسته و پيوسته استفاده نموده اند. اين امامان جاه طلب و غاصب و چپاولگر ميهمان ايرانيان نبودند آنها در پی هجوم و فتح نظامی به سرزمين ايران سرازير شدند تا از ثروت ها بهره بگيرند. البته تاريخ دارای پيچيدگی های گوناگونی است و بطور مسلم ايرانيانی بودند که به اين چپاولگران عرب احترام داشتند و به آنان کمک رساندند، ولی اين امر در اساس تجاوزی کاری و مفت خواری خانواده بنی هاشم و ديگرخانواده های عرب مستقر در ايران تغييری بوجود نمی آورد.

شريعتی می نويسد: «ولايت و امامت علی (ع) قرن ها پشتوانه نهضت عدالت-خواهی و آزادی طلبی و روح مبارزه جوئی با ستم و با دستگاه استبداد بوده است.» (برگ ۱۷)، ولايت و امامت علی در دوران علی، در دوران صفويه تا جمهوری اسلام و در تمام دوران جمهوری اسلامی همسر و همبستر قدرت سياسی بوده است. در شرايطی شيعه گری ايدئولوژی اپوزيسيون نيز بوده است. ولی استفاده از شيعه در دوران مخالفت و اپوزيسيون نسبت به حاکميت موجود دليلی بر آزادی طلبی نبوده، بلکه فقط دليلی بر مخالفت جويی بوده است. آيت الله خمينی از همان زمان طلبگی اش، تا رساله اش، تا مخالفت اش در ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ و حکومت اش در سال ۱۳۵۷، جز ارتجاع فکری و ستمگری فکری و سياسی چيز ديگری نبود. شريعتی می نويسد: «دين ما اسلام، آخرين مکتب مذهبی تاريخ و تکامل يافته تريننش»(برگ ۲۱) می باشد. بايد پرسيد به چه دليل اسلام آخرين مذهب است؟ از ۱۴۰۰ سال پيش تا کنون صدها دين در جهان بوجود آمده است. از مذاهب سنتی در آفريقا تا مذاهب متعدد در چين و ژاپن، از مذاهب در هند و ايران تا مذاهب در آمريکای جنوبی و اروپا، از مذاهب جديد در سنت ابراهيمی تک خدايی تا مذاهب چند خدائی و دکترين های طبيعت گرا و فيلسوفانه و عرفانی، همه و همه بيان تنوع و پيدايش اعتقاد و دين های متعدد در تاريخ بشريت است و اين امر در تناقض با احکام واهی و خوشباورانه مسلمانان می باشد. چگونه اسلام «تکامل يافته ترين» دين است؟ خواب و خيال شريعتی همان ذهنيات هميشگی حوزه های آيت الله ها می باشد. اين گفته شريعتی جز يک جعل بزرگ و خودستايی ايدئولوژيک ابلهانه چيز ديگری نمی تواند باشد. تکامل تر يعنی چه؟ اغلب احکام اخلاقی و خانوادگی و شخصی و اجتماعی و جزايی اسلام از دين يهود و اخلاقيات جاری در عربستان قبيله ای سرچشمه گرفته است. ميزان خشونت در دين اسلام بالاترين ميزان خشونت گرايی دينی است. موقعيت زن در اسلام پست است و اسلام موافق نظام برده داری است. حال اين دين در قرن معاصر برای نوانديشان شيعه و همه مسلمانان اسلامی سنی و شيعه و غيره «تکامل يافته ترين» دين تلقی می شود. شريعتی می نويسد: «علم هدايت، علم عقيده، که در زبان قرآن فقه نام دارد...علم رسالت پيامبری است». «عالم تشيع، مسئوليتش خطيرتر و مشخص تر است. او «نايب» امام است. علم او مسئوليت امامت را در عهده دارد و امامت، مسئوليت نبوت را.»(برگ۲۳). در اينجا يکبار ديکر می بينيم که شريعتی مترقی نيست و تاريک انديش است. او از واژه «علم» سواستفاده نموده تا مشتی خرافات را «علم هدايت» بنامد. او از «علم» رسالت پيامبری صحبت می کند. ادعای پيامبری ربطی به علم و دانش ندارد، محتوای قرآن، مانند انجيل و تورات، ربطی به علم و دانش ندارد. از نظر جامعه شناسی و علم تاريخ، دين و محتوای کتاب آن دارای جلوه هائی از زندگی عصر خود هستند، آنها اجتماع و فرهنگ دوران خود و روحيات و اخلاق جامعه خود را منعکس می کنند. بعلاوه دين و کتاب آن، با خرافات و باورهای نادرست و خشونت سمبوليک آن، اغلب مانعی در برابر پيشرفت جامعه و رشد خردگرايی در جامعه می باشند. در علم و دانش پرسش و تحقيق و کشف پديده جديد و تنظيم قوانين تازه ممنوع نيست. تجربه علمی شناخت قبلی را زير پرسش قرار ميدهد. علم شک می کند و تئوری جديد می پروراند، حال آنکه دين جزمگرا است و هر پرسش و پيشرفت فکری را مورد سرزنش و تکفير قرار می دهد.

شريعتی گرچه معتقد است که امپراتوری عثمانی فاسد بود و حکومت اسلامی مورد نظر او نبود، ولی از آنجا که اين امپراتوری، نژادها و مليت های مختلف را زير پرچم اسلامی جمع نموده و دارای وحدت سياسی نظامی است و اين امر اجازه می دهد در برابر غرب استعماری و مسحيت و کليسا ايستادگی شود و شمشير از غلاف درآورد تا آنها «طعم شمشير مسلمان» را بچشند، قابل پشتيبانی است. شريعتی می افزايد اين امپراتوری عثمانی حکومت شيعه نيست ولی اگر ما بعنوان مسلمان در برابر مسيحی به مسئله نگاه کنيم آنگاه نظرمان به قدرت عثمانی مثبت است(برگ ۱۴ و ۱۵). ديدگاه شريعتی طرفدار پان اسلاميسم است و به همين لحاظ الگوی امپراتوری فئودالی عثمانی و حکومت اسلامی متکی بر دين، دورنمای فکری او را تشکيل می دهد. در دنيای مدرن، در دنيای جدائی دين از سياست، در دنيای مبارزه و تلاش برای سکولاريسم و لائيسيته، نوانديش مذهبی شيعه در پی دولت اسلامی است و اين قدرت سياسی در برابر دين مسيحی قرار می گيرد و خواهان شمشير کشی است. نوانديش و سنت گرای شيعه، هر دو، جنگ طلب و خشونت خواه هستند و از مدل جهاد و جنگ های تجاوزکارانه و مذهبی پيامبر اسلام و شيعه خارج نشده اند. در ادامه همين طرز تفکر هولناک شريعتی می نويسد: «در تشيع علوی، ولايت التزام مردم است به حکومت علی، با همه ی ابعادش و همه ی ظوابطش، و به پيروی از او، و او را به نام يک سرمشق و الگويی (يکی از معانی امام) قبول کردن، يعنی تسليم فقط در برابر حکومت او، نظام او، رهايی از هر ولايتی ديگر.» و امامت بمعنای «اعتقاد به يک نظام انقلابی سازنده ی جامعه امتی است که به عنوان يک رژيمی در برابر رژيم های ديگر تاريخ به وجود آمده و رسالتش رسالتی است که در وصايت گفتم و مصداق های خاصش بعداز پيغمبر، ائمه شيعه هستند در تشيع علوی. و اين ائمه شيعه، به خاطر شخصيت ذاتی خود، نشان حق رهبری جامعه را دارند و جامعه به رهبری آن ها نيازمند است.»(برگ ۳۷). شريعتی طرفدار فاشيسم مذهبی شيعه در قدرت است. امپراتوری دينی شريعتی مطابق حکومت علی در «تمام ابعادش» می باشد و در برابر اين حکومت مردم بايد «تسليم» باشند، اين رژيم «برترين» رژيم است زيرا شيعه است و توسط امام رهبری می شود. پيشنهاد دکترعلی شريعتی برای جامعه ايران تئوری فاشيسم مذهبی و قدرت سياسی مطلقه است. اين الگوی قدرت و حاکميت همان ولايت فقيه امام شيعه است.

[ادامه مقاله را با کلیک اینجا بخوانید]


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016