گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
18 اردیبهشت» جمعه گردی های اسماعيل نوری علا٬ تفاوت های اسلاميسم در ترکيه و ايران11 اردیبهشت» جمعه گردی های اسماعيل نوری علا٬ دعوای اصلی بر سر چيست؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! جمعه گردی های اسماعيل نوری علا٬ حکومت اسلامی و جنازهء نويسندگان سکولارگردانندگان فرهنگیِ حکومت اسلامی ناچار بوده اند تا برای مشکل «تشييع جنازه» چاره ای عاجل بجويند. آنها تا توانسته بودند از جنازه های عوامل خودشان استفاده کرده بودند. جنازهء شهداشان را در همه شهرها گرداننده بودند. آنها را در دانشگاه و ميدان و گورستان های مذهبی دفن کرده و سراسر کشور را به گورستانی بزرگ تبديل کرده بودند؛ اما اکنون «دشمنان»، «طاغوتيان»، «کافران» و «سکولارها» (اين مخالفان واقعی نشستن مذهب در حکومت) نيز، با استفاده از همان زمينهء تاريخی ـ استوره ایِ تشيع، با جنازه های شهدا و کشته گان خود به ميدان در می آمدند.پيش زمينه ای تاريخی ـ استوره ای در تاريخ 14 قرنی اسلام حکومتی، و در جلوه های سياسی مختلف شيعی و سنی اش، استفاده (يا سوء استفاده) از جنازه های مردگان و کشته گان، بصورت نمايشی، يا تشييعی، يا ترحيمی آن، همواره مرسوم بوده است. ريشهء اين امر را می توان در دشمنی دو خاندان که از يک جد واحد منشعب شده بودند جستجو کرد. هنگامی که فرزندان "ابوسفيان" (از خاندان بنی اميه) تن به مسلمان شدن و پذيرفتن سروری مردی از خاندان رقيب خود (بنی هاشم)، به نام محمد بن عبدالله، دادند و بدينسان به درون جامعهء نومسلمان صدر اسلام وارد شدند، آشکار بود که شقاق و دشمنی بين اين دو خاندان اهل مکه تنها در زمان حضور محمد و دو سه يار پيشتازش (همچون ابوبکر و عمر) مکتوم و مخفی خواهد ماند و درنگی صبورانه می بايست تا فرصت فراهم شود و آتش نفاق و دشمنی بين اين دو خاندان ديگرباره شعله ور گردد. و چون اين فرصت فرارسيد، پيروزی "معاويه" (از خاندان بنی اميه) بر "علی بن ابيطالب" (از خاندان بنی هاشم) و آغاز خلافت خاندان اموی (با کشاندن پايتخت اسلام از مدينه به دمشق) و سپس مرگ معاويه (خليفهء اول اموی) زمينهء شعله ور شدن آن آتش ديرينه را فراهم کرد: يزيد بن معاويه (از خاندان بنی اميه)، در نشستن بجای پدر، با مقاومت حسين بن علی (از خاندان بنی هاشم) روبرو شد و کار به ماجرای مشهور کربلا کشيد. در سراسر اين برخورد خونين، که در مذاهب شيعی (همچون پنج امامی يا زيديه، و هفت امامی يا اسماعيليه، و دوازده امامی يا اثنی عشريه) تبديل به تاريخی استوره ای شده است، «جسد های» کشته گان نقش اول را بازی می کنند. کارگزاران خاندان اموی سرهای حسين بن علی (نوهء پيامبر اسلام) و فرزندان و ياران شکست خورده اش را بر سر نيزه می کنند و از کربلا در عراق تا دمشق در شام کو به کو و شهر به شهر می گردانند تا هيبت و قدرت و شوکت خليفهء دوم اسلام اموی را به رخ مردم بکشانند؛ با اين پيام روشن سياسی هيئت حاکمه که: «ما بر سرير قدرت نشسته ايم و به دشمنان خود، حتی اگر صغير و کبير خاندان پيامبرمان باشند، رحم نمی کنيم!» شيعيان نيز، در همين جنازه کشی استوره ای ـ تاريخی، مواردی از استفادهء سياسی به سود خود يافته و به آن ابعادی مذهبی بخشيده اند. مراسم «دسته راه اندازی» و «سينه و زنجير زنی» و «تعزيه گردانی» همه بر حول پيکرهای بی سر کشته گان کربلا می چرخند. پيام اين جنازه کشی نيز روشن است: «حاکمان نشسته بر قدرت مظهر ظلم و ستم و بی دينی اند و بايد آنان را به زير کشيد و رهبر بر حق را بقدرت نشاند». بدينسان «تشيع» مکتب مظلوميت و دور افتادگی از قدرت مشروع و مقاومت برای بازپس گيری آن شد. راه دور نرويم؛ در سراسر دوران پهلوی شاهد بوده ايم که روند «اين ـ همان کردن» شاهان پهلوی با بنی اميه به انحاء مختلف جريان داشته است. از دید مسلمانان افراطی شاه «يزيد زمانه» بود و هر بار می شد برايش «امام حسينی» تراشيد و روبرويش نشاند. در اين تشبيه مکرر پيدا کردن يزيد آسان بود، چرا که هرکس در قدرت بود غاصب حق امام شيعه محسوب می شد. مشکل اما يافتن «امام زمانه» بود، چرا که «امام زمان» تا اطلاع ثانوی غايب بود و با نيامدن اش امت خود را بلاتکليف رها کرده بود. و در اين دوران غيبت کبری بود که «علماء» می کوشيدند خلاء سياسی ناشی از غيبت را هر بار به نوعی پر کنند. نتيجهء اين کشاکش سياسی شبه استوره ای بوده است که تشيع اثنی عشری را تبديل به مکتب مرده پرستی و مرده خواری و مرده دزدی کرده است. هيچ سرزمين اسلام زده ای جز ايران و عراق دارای اين همه مقبره و مزار و امامزاده نيست. هيچ مردمی جز شيعيان دوازده امامی جشن و عزاشان بر گرد جنازه نمی گردد. هيچ امتی، جز آنها، خنده را مذموم و گريه را واجد ثواب نمی داند. هيچ ملتی چون ملت شيعه مبارزات سياسی خود را عليه هيئت حاکمه بر گرد جنازه تنظيم نمی کند. هيچ امت مسلمانی هم، با همهء عظمت قائل بودن برای امر شهادت در راه خدا (فی سبيل الله) جنازهء شهدا را روی سر نمی گذارد. فرهنگ جنازه مدار فرهنگ دست پروردهء تشيع فرهنگی جامع و «جنازه مدار» است و در دايره مسلمانان يا شيعيان هم محدود نمی شود؛ زيرا وقتی اين «فرهنگ» در وجود «مردمان مقهور» هجوم های فرهنگی جا افتاد آنگاه اثرات اش در همهء مظاهر فرهنگی اقشار مختلف آن مردم قابل مشاهده است، چه مسلمان باشند و چه نامسلمان يا کافر. قصد من در اينجا تحقيق تاريخی نيست، چرا که نمونه های آشکار و اکنونی اين جهان بينی در تاريخ معاصر کشورمان فراوانند. جای دور هم نمی روم؛ در عمر خود ديده ام که چگونه در متن اين فرهنگ جنازه مدار ِ مرگ و يادبود حتی «تشييع جنازه»ی سرشناسان سکولار هم می تواند جای تظاهرات عمدهء سياسی را بگيرد. تشييع جنازه تختی، افسانه های بافته شده پيرامون مرگ صمد بهرنگی، تشييع جنازهء احمد شاملو و سيمين بهبهانی، همه، چيزی جز تظاهرات سياسی نبوده است که «سر نمونه»ی خود را از استوره های شيعی دريافت داشته و بوسيلهء «آقا زاده» های شيعی (همچون جلال آل احمد) شکل و سو گرفته اند. معضل فرهنگی حکومت اسلامی با استقرار حکومت اسلامی علمای تشيع اثنی عشری در ايران، مسئلهء پيچيدهء جديدی در بستر فرهنگی بخش ِ اکثريتی ِ شيعی جامعهء ما پيش آمد: خمينی عنوان امام را برای خود پسنديد و پذيرفت، بعنوان امام شيعيان بر تخت سلطنت نشست، و با اين نشستن صورت استوره ای داستان را مغشوش کرد. بدينسان، در صحنهء يک نمايش استوره ای، «يزيد» از صحنه گريخته و آوارهء بيمارستان های دنيا شده بود و «امام» بقدرت رسيده بود و اين بار، لابد به انتقام ماجرای کربلا و همچون مختار ثقفی، «يزيديان» را از دم تيغ می گذراند. «طاغوتيان» بخون کشيده می شدند و کافران به مجازات می رسيدند. می توان گوهر ماجرا را چنين ديد: در اين فرهنگ جنازه مدار اينکه «صاحب و رانندهء جنازه» در زمان حيات خود دارای چه نوع عقيده و مذهب و مکتبی بوده مهم نيست؛ مهم آن است که، بقول جلال آل احمد و احمد شاملو و اخوان ثالث، «با قدرت بوده يا بر قدرت». اينگونه است که شرکت کنندگان در تشييع جنازهء آيت الله منتظری، که اگر قطره الکلی به دست اش ترشح می کرد آن دست را هفت بار آب می کشيد، و حاضران در تشييع جنازهء احمد شاملو، که اگر تقطيرش می کردند چند بطری ودکای ناب به دست می آمد، چندان با هم متفاوت نبودند. اين جنازه ها بهانه ای محسوب می شدند تا مردم پرورش يافته در مکتب تشيع بتوانند اظهار وجود سياسی کنند. چاره جوئی حکومتی گردانندگان فرهنگی ِ حکومت اسلامی ناچار بوده اند تا برای مشکل «تشييع جنازه» چاره ای عاجل بجويند. آنها تا توانسته بودند از جنازه های عوامل خودشان استفاده کرده بودند. جنازهء شهداشان را در همه شهرها گرداننده بودند. آنها را در دانشگاه و ميدان و گورستان های مذهبی دفن کرده و سراسر کشور را به گورستانی بزرگ تبديل کرده بودند؛ اما اکنون «دشمنان»، «طاغوتيان»، «کافران» و «سکولارها» (اين مخالفان واقعی نشستن مذهب در حکومت) نيز، با استفاده از همان زمينهء تاريخی ـ استوره ای تشيع، با جنازه های شهدا و کشته گان خود به ميدان در می آمدند. در اين چاره جوئی بود که فرهنگ گزاران حکومت نخست و قبل ار هر مورد ديگری متوجه خطر جنازه های نويسندگان ايران شدند و تصميم گرفتند تا نخست از نويسندگان ِ مرده در گذشته آغاز کنند. آنها در اين مورد تمرين های تاريخی فراوان داشتند: توانسته بودند فردوسی طوسی (يعنی اهل ده فردوس از شهر طوس خراسان) را، که احياء کنندهء دين و آئين ماقبل اسلام ايرانيان بود، به نام «ابوالقاسم» مزين کنند، و حتی با وجود اينکه علمای عصرش اجازه دفن پيکرش را در گورستان مسلمانان نداده و ياران اش به ناچار پيکرش را در باغ خانه اش دفن کرده بودند، توانستد چنين ببافند که او به خواب عالم شهر آمده و خبر داده است که او را در آن دنيا، بعلت چند بيتی که در وصف رسول خدا سروده بوده، به بهشت برده اند. آنها توانسته بودند از قول فردوسی ابيات سست بسياری در وصف اسلام و قهرمانان استوره ای اش بسازند و در شاهنامه جا سازی کنند. نيز توانسته بودند خيام و حافظ را، که از سراسر اشعارشان کفر و زندقه بيرون می زد، به «حکيم» (يعنی فيلسوف اسلامی) و "لسان الغيب" (زبان عالم غيب در دنيای مشهود) تبديل کنند. پس برای معاصران هم لازم می شد که از همين روش کارآمد استفاده نمود. تشييع جنازهء مجدد نيمايوشيج فکر می کنم اول قرعه به نام نيما يوشيج خورد؛ شاعری که در منظومهء «افسانه» اش با عرفان حافظ و مذهب مولانا در افتاده بود و آلوده و «کافر» از دنيا رفته بود. کارگزاران فرهنگی نمی توانستند تحمل کنند که مردی در ابعاد تاريخی که «پدر شعر نو و بنيان گزار بينش سياسی در شعر امروز ايران» محسوب می شد به اين آسانی از آسيب آنان در امان باشد. نخست غزل سستی از او در وصف علی بن ابيطالب يافتند و سپس به ياد وصيت او افتادند که می خواسته در ده زادگاه اش ـ يوش مازندران ـ دفن شود. بدينسان کار آسان بود: برای انجام وصيت، قبرش را می شکافيم، استخوان هايش در تابوت می گذاريم، تابوت را به «تالار وحدت» می آوريم، و پس از انجام نماز ميت و تشييع جنازهء اسلامی، بعنوان يک شاعر تمام مسلمان روانهء يوش اش می کنيم. چاره ای در مورد زندگان پا تک سکولارها حکومت صاحب عزا می شود! سپانلو چه می کرد؟ مرا «زمانه» رها کرد و «زندگی» فرسود اول خرداد 1394 ـ 22 ماه مه 2015 Copyright: gooya.com 2016
|