شنبه 10 مرداد 1394   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
21 تیر» ای که بوی ماه می‌دهی! رضا مقصدی
24 خرداد» باز به "چمخاله"‌ام و شعری دیگر از رضا مقصدی
پرخواننده ترین ها

پيشانیِ بلندِ تو را "طنز" بوسه داد، (برای ايرج پزشک‌زاد)، رضا مقصدی

ايرج پزشک‌زاد
... از دوردست خاطره‌ی باغ، با توام! / وقتی که شب، به شاخه‌ی شمشادِ ما نشست / ديديم با خطابه‌ی تاريک وُ سوگوار / زيبايی‌ی زمانه‌ی ما را سياه کرد. // وين رنجِ ماندگار / آن لحظه‌های صبحِ درخشانِ شاد را / همرنگِ آه کرد

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


ايرج پزشک‌زاد، چهره‌پرداز شکوهمندِ طنز فاخرِ ادبياتِ داستانیِ ماست. او به غير از نوشته‌های ارجمندِ بسيار، چه با نام خود و چه با نام "الف. پ. آشنا"، با کتاب "دايی‌جان ناپلئون"، جايی ماندگار وُ سزاوار، در جانِ داستان‌دوستانِ روزگار يافته است. اين کتاب تا اکنون به ۸ زبان برگردانده شده است.

چندی پيش، بيست وُ دومين شماره‌ی "دفتر هنر"، ويژه‌ی ايرج پزشک‌زاد، در آمريکا منتشر شد. بيست وُ دو سال است "دفتر هنر" با پشتکاری ستودنی، به سردبيریِ هنرمند ارجمند بيژن اسدی‌پور انتشار می‌يابد.

شعر زير را به نام او نوشته‌ام که برگرفته از اين ويژه‌نامه است. باری، نام سربلندِ ايرج پزشک‌زاد در ذهن وُ زبان وُ حافظه‌ی تاريخیِ ما با شايستگی بسيار، ماندگار خواهد ماند.

رضا مقصدی

پيشانیِ بلندِ تو را "طنز"، بوسه داد

ایرج پزشکزاداز دوردستِ خاطره‌ی باغ، با منی!
آنجا که آسمانِ طربناکِ خاکِ ما
زيبايی‌ی شناورِ مهتاب وُ آب را
بر چهره‌ی جوانه‌ی ما، نقش می‌زند
چون روشنایِ عاطفه‌ی باغ، با منی!

مهتابِ مهربانِ درخشانِ جان ما
در روزگارِ رويشِ زيبای ارغوان
لبخندِ عشق بود.

دريا، سرودِ آبی‌ی ما را به سينه داشت.
صحرا، سلامِ سبزِ درختانِ صبح را
از واژه‌های سرخوشِ جانِ تو می‌شنيد.

هرگاه، آه، در نفَسِ ماه می‌خليد
مهرِ تو بود تو!
از هر طرف به سينه‌ی مهتاب می‌چکيد.

از دوردستِ خاطره‌ی باغ، با توام!
وقتی که شب، به شاخه‌ی شمشادِ ما نشست
ديديم با خطابه‌ی تاريک وُ سوگوار
زيبايی‌ی زمانه‌ی ما را سياه کرد.

وين رنجِ ماندگار
آن لحظه‌های صبحِ درخشانِ شاد را
همرنگِ آه کرد.

ما شاعران، به تعزيتِ باغِ ارغوان
گفتيم آنچه را که سرانجامِ درد بود.
اما درين ميان
آن رنج - خنده‌ای که سرشتِ ترا نوشت
ما را به روزگارِ سزاوار، مژده داد.

مهتاب وُ آب وُ آينه ديدند
با ما به سرفرازی‌ی يک عشقِ پايدار
پيشانی‌ی بلندِ ترا "طنز"، بوسه داد.

[email protected]


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016