سه شنبه 20 مرداد 1394   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


پرخواننده ترین ها

هـی شـعر‌تر انگیــزد...، به مناسبت انتشارِ "شعرانه"، نخستین جلد از سروده‌های هادی خرسندی، ابراهیم هرندی

ابراهیم هرندی
طنز خرسندی بُرّا و برهنه است و در بیشتر جا‌ها بدون رودرواسی و خجالت آینه‌ای در برابر ما می‌گذارد. این چگونگی در پرتو دوگانگی کرداری ما ایرانیان که اندرونی و بیرونی دارد، بسیار ارزنده است

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


طنز پدیده تازه ‏ای نیست اما پذیرش همگانی آن پدیده تازه‌ای در تاریخ است. فرهنگ ‏های پیشین همه شادی ستیز بودند و رفتار‌ها و کردارهای شوخ و شادی آور را برنمی ‏تافتند. در آن فرهنگ ‏‌ها، خنده، نشانه خنگی و خامی بود و خندانندگان، سبک مغز و لوده و یاوه گو پنداشته می‌‏ شدند و اگر می‌دانی بدانان داده می‌‏شد، برای نیشخند زدن و یاوه گویی به آنانی بود که فرمان‌های شاه وآئین‌ او را برنمی ‏تافتند. ادبیات فارسی پُر از یاوه سرایی‏‌ها و هزره درایی‏‌های شاعران و نویسندگان چابلوسی‏ ست که‌گاه کاسهٔ داغ‌تر از آش می‌‏شدند و گردنکشانی را که بردرگاه شاهان سر فرود نمی‌آوردند، به باد هجو و هزل می‌‏ گرفتند.

تا پیش از دوران روشنگری، خنداندن مردم بخودی خود، کار درستی نبود و دست اندرکاران این رشته، فرودست و فرومایه انگاشته می‌‏شدند. این نادرستی، ریشه در تهیدستی همگانی داشت که همگان را هماره درگیر ناخوشی و نگرانی می‌‏ داشت و هیچ زمانی را برای شادمانی و خوشباشی و خنده، سازگار نمی‌‏یافت. در آن روزگاران که ما‌گاه با حسرت از آن یاد می‌کنیم، زندگی انسان، نبردی بی‌امان با گرفتاری‏‌های روزمره چون درد و مرگ و جنگ و جدل و غارت و فقر و فاقه بود. در چنان روزگاری برای بیشتر مردم، سیر کردن شکم خود و خانواده‌هایشان بزرگ‌ترین پیروزی پنداشته می‌‏شد و چون چنین کاری بسیار دشوار بود، دیگر فرصتی برای خنده و خوشگذرانی برای کسی باقی نمی‌‏ ماند. نه اینکه شادی بد بود، نه. بل که زندگی آنچنان دشوار و سخت گذر بود که کمتر زمانی برای شادمانی دست می‌‏ داد و هرچه کسی تهیدست‌تر بود، با خنده و شادی بیگانه‌تر می‌‏بود. چنین است که شادمانی و شادخواری، از دیرباز شیوه شاهان و درباریان و رندانِ ایمان ستیز بوده است و بیرون از دایره دربار، هماره در فهرست رفتارهای خراباتیانی که پا از دایره هنجارهای پذیرفته شده اجتماعی بیرون می‌‏ نهاده‌اند، می‌‏آمده است.

هم از اینروست که در گذارِ تاریخ، طنز آوران را مطربان لوده و مسخره پیشه می‌‏پنداشته ‏اند و آنان را پیروان اهریمن می‌‏ دانسته ‏اند. در فرهنگ ما نیز، آنان که با سخنان خود، شادی می‌‏ آفریدند، مطرب، لوده، ولنگار، وراج، مسخره چی، هزال، و..... خوانده می‌‏شدند. این چشم انداز پشتوانه اخلاقی و اجتماعی خود را نیز داشت. آورده‌اند که روزی شوخ طبعی بذله گو با پیامبر اسلام رویارو شد. پیامبر بدو گفت که خداوند در روز رستاخیز به بذله گویان سری به اندازه گنبد مساجد خواهد داد که برگردنی نازک‌تر از مو نهاده خواهد بود. بذله گو بی‌درنگ گفت که؛ پس چه نمایش‏‌های خنده ‏آوری با آن سرو گردن در روز ِ قیامت در صحرای محشر می‌توان داد! محمد را این سخن خوش آمد و از خداوند آمرزش وی بخواست و سپس او را گفت که؛ اکنون که پیامبر خدا را خنداندی، گناهانت بخشوده شد، هشدار که زین پس دست از این کار برداری.

پذیرش طنز و ارجمندی شادی، ریشه در چشم انداز مدرن انسان به هستی دارد که پس از دوره رنسانس شکل گرفت. این چشم انداز، انسان را در مرکز هستی نهاد و همه خواهش ‏های دلپذیر وی مانند؛ گرایش به شور و شادی و عشق بازی و خوشباشندگی را ارجمند پنداشت. از آن پس دیگر خواهش‏‌های درونی انسان که پیش‏‌تر «هواهای- نفسانی» و پلید و اهریمنی پنداشته می‌‏شدند، پاک و پذیرفتنی و چراندنی انگاشته شدند. دیگر کسی از ابراز عشق به دیگری رویگردان نبود و شادخواری و شاد زیستی، نه تنها پیروی از دیو و اهریمن نبود و گمراهی پنداشته نمی‌‏شد، بلکه هدف بنیادین زندگی انگاشته شد. ازآن پس نه تنها شادی، زنجیرِ دست و پاگیر ِ شیطان نبود که بر دست و پای انسان بسته می‌‏شد تا وی را به گمراهی و دوزخ بکشاند، بلکه همگان شادی را می‌‏ ستودند و حتی شاعری شاد بودن را هنر خواند. ۱

در فرهنگ ما که در آن، بسیاری از ارزش‏‌ها ریشه در چشم اندازهای هزاره‏‌های کهن دارد، شادی و شادمانی هنوز نیز کاری ناپسند و ناخوشایند است و هنوز برای بسیارانی که با فرهنگ مرگ دمخو‌تر و آشناترند، هر زنجیره شورانگیزخنده، زنجیری فریبنده و اهریمنی ست که انسان را از خدا دور می‌کند و به آتش دوزخ اندکی نزدیک. چنین است که بسیارانی، هر لبخند را با پناه بردن به خدا پاسخ می‌دهند. نیز چنین است که شادی کاران و بذله گویان همچنان در دوران کنونی نیز، در رده بزه کاران و دیوانگان جای دارند. نماد ِ این چگونگی نام‌هایی ست که نویسندگان طنز‌پرداز ما برای خود و کاراکترهای خود در نشریات طنز در چند دهه گذشته برگزیده‌اند. نام‌هایی چون؛ کریم شیره‌ای، شوت، پخمه، مشنگ، شاعلام، بی‌کله، هالو، غصنفر....

این همه را نوشتم تا برسم به این نکته که – تا آنجا که من می‌دانم - هادی خرسندی تنها کسی ست که واژه «آقا»، را برای نخستین بار درباره طنز‌پرداز ایرانی در «اصغرآقا» بکار برده است. از پی این چگونگی بود - شاید - که «گل آقا» نیز در پی اصغر آقا به بازار آمد. این همه، بازتاب روزگاری ست که در آن، دیگر خنداندن مردم نه تنها «لیچار گویی»، و مسخربازی نیست بل، که همگان اندک اندک می‌پذیرند که طنز، شاخه ‏ای جدی از ادبیات هر سرزمین است که دست کمی از شاخه‏‌های دیگر ندارد.

در روزگار ما، سخن درباره طنز فارسی همیشه با نام عُبید زاکانی همراه است و طنزپردازان زمان را با عبید می‌‏سنجند و هرگاه که بخواهند کسی را سرآمد دیگر طنزآوران بدانند، او «عبید زمان» می‌‌خوانند. اما گفتنی ست که سرایه‌های طنزآلود، همیشه بخشی از کار همه شاعران بزرگ ایرانی بوده است. نمونه‏‌های از این کار‌ها این هاست:

ای خواجه رسیده است بلندیت به جایی
کز اهل سماوات به گوش تو رسد صوت
گرعمر تو چون قد تو می‌داشت درازی
تو زنده بماندی و بمردی ملک الموت.
(انوری)

***

کارکرد جهان دون عجب است
همه سوگ است و نام آن طرب است
گر فرو‌تر نشست خاقانی
چه کند روزگار بی‌ادب است
قل هو الله نیز در قرآن
زیر تبت یدا ابی لهب است
(خاقانی)

***

خاقانیا اگرچه سخن نیک دانیا
یک نکته گویمت بشنو رایگانیا
هجو کسی مکن که زتو مه بود به سال
شاید تو را پدر بود و خود ندانیا
(ابوالعلا گنجوی)

***

سبحه برکف، توبه برلب، دل پر از شوقِ گناه
معصیت را خنده می‌آید ز استغفار ما
(صائب)

در غزل‏های حافظ‌گاه با اوج طنز روبرو می‌شویم، مانند این چند بیت:

رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر ساعدِ ساقی ِ سیمین ساق بود

***

به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم
بهارِ توبه شکن می‌رسد چه چاره کنم

و اِیِن بیت که به گمان من شاهکار طنز درخشان در ادبیات فارسی ست:

به روز حادثه تابوت ما ز سرو کنید
که می‌رویم به داغ بلند بالایی

با این همه، طنز گذشتگان را نمی‌توان با طنز نویسان مدرنی مانند دهخدا، ایرج پزشکزاد و یا هادی خرسندی مقایسه کرد، زیرا که طنز مدرن، از چشم ‌اندازِ اخلاق و ارزش ‌های فرهنگ مدرن آفریده می‌‌شود و خصوصی‌‌ترین درنگ‌‌های آن نیز، در پرتو گرفتاری ‌های همگانی ِ سیاسی و فرهنگی شکل می‌‌گیرد. در نمونه ‏های زیر، هادی خرسندی از خودش می‌‌گوید و با خودش «جدیث نفس» می‌‌کند. اما همین گفتگوی درونی، درونمایه ‎ای همگانی دارد و می‌ تواند زبان حال همه می‌انسالان آزادی ‌خواهِ ِ کشورهای پیرامونی باشد که اکنون آواره در کشورهای بیگانه ‌اند. بخوانید:

....

وای من! حتی پنیرم چیز شد
است و هستم، ناگهانی «ایز» شد

دیدی آخر هرچه رشتم پنبه شد
جمعه‏‌هایم ناگهان یکشنبه شد

***

بیخودی رفتم و زدم فریاد
خط میدان فوزیه – شهیاد
خلق حاضر به صحنه‌ها بودم
بهترین پابرهنه‌ها بودم
وعده کفش داد رهبر من
برد اما کلاه از سر من

***

نیست دیگر زملائک خبری
که بگوبند ز میخانه دری

باغ فردوس درش بسته شده
آدم از دست خدا خسته شده

***

من جهاندینم و دنیا وطنم
محو انترناسیونال منم
اهل هر کشور و هر بوم و برم
همدل و هموطن هر بشرم
سرزمین دگران مال من است
حال و احوال همه حال من است

این چشم‌ انداز و اخلاق فرهنگ مدرن که می‌‌گویم درونمایه طنز کنونی ست را درهمین مصرع آخر – حال و احوال همه حال من است – می‌توان دید. البته کاربرد ِ شوخ طبعی در پرنما کردن ِ ارزش‏‌های اجتماعی پدیده تازه‌ای نیست. اما آنچه طنزمدرن را از شوخ طبعی گذشتگان جدا می‌کند، چشمداشت آن به ارزش‌‌های جهانی مانند حقوق بشر است. دیگر آنکه از دیدگاه اخلاق مدرن، خنداندن و شاد کردن مردم بخودی خود کاری پسندیده و پذیرفتنی ست، گواینکه طنز سیاسی نیز همچنان در جایگاه خود ارجمند است. در گذشته ذهنیت همگانی این چگونگی را برنمی ‏تافت. خاقانی در این باره گفته است که، «طنز من طنز نیست، تعلیم است.» برگردیم به شعر خرسندی.

طنز ِ‌ها دی خرسندی سه ویژگی دارد؛ ۱. طنز است. ۲. چشم اندازی مدرن دارد. ۳. بُرّاست.

اینکه می‌‌گویم طنزاست، گفتن دارد زیرا که طنز، زبانِ ناگزیری انسان است، یعنی که سخن طنز را به هیچ زبان دیگری، جز به زبانِ طنز نمی‌‌توان گفت. آنجا که کار چنان از مرز گریه می‌گذرد که چاره ‌ای جز خنده ناباوری نیست، طنز زبانِ آتش جان می‌ شود. «کارم از گریه گذشته است، بدان می‌‌خندم». بسیاری از شعرهای خرسندی مانند دیگر کارهای او این آتش نهفته را در خود دارد. این هم نمونه‌اش:

در کودکی‌ام قند پدرسگ سر رف بود
چون پیر شدم نوبت قندم ته صف بود
در حسرت شیرین شدن خردی و پیری
این زندگی‌ام بود که تلخ از دو طرف بود
آن خانهٔ امّید که من ساخته بودم
افسوس که در حومهٔ بغداد و نجف بود
موسیقی عمرم همه شیپور عزا شد
هرچند دلم منتظر تنبک و دف بود
کفّارهٔ آن شادی و شوقم به سر بام
در زیرزمین نالهٔ افسوس و اسف بود

***

درباره مدرن بودن چشم‌انداز طنز خرسندی نوشتم اما باید گفت که مدرنیزم در گستره اندیشه، یکدست نیست، یعنی که بخش ‌هایی از اندیشه‌‌ها و آرمان ‌ها و رفتار‌ها و کردارهای هر انسان مدرنی، ریشه در خوی جانوری و خودمداری و قومی دارد. این چگونگی برکار انسان نیز سایه می‌افکند. پرت نشویم.

طنز خرسندی بُرّا و برهنه است و در بیشتر جا‌ها بدون رودرواسی و خجالت آینه‌ای در برابر ما می‌گذارد. این چگونگی در پرتو دوگانگی کرداری ما ایرانیان که اندرونی و بیرونی دارد، بسیار ارزنده است. نمونه؟

گیرم که تو با حضرت صاحب جوری
فرضاً که تو از جانب او مأموری
حالا که به اعماق اوین افتادی
حضرت ز تو پرسیده کدامین گوری؟

***

ژاپن دوم نشد ایران، ولیکن غم مخور
بخت اگر یاری کند، شاید گواتمالا شود
شاه تو بودی و من، ملا منم، ملا تویی
پس چه خواهی کشورت بی‌شاه و بی‌ملا شود
تشنهٔ خون‌ات منم، تو تشنهٔ خون منی
این وسط بدنامیش سهم دراکولا شود!
بس که ما بر پشت هم مُهر خریت می‌زنیم
هر که از ره می‌رسد، خواهد سوار ما شود
گر نشیند «مرغ آزادی» به بام ما، یقین
بر سر دستور پختش بین ما دعوا شود!

***

اخم کنان پادشا – گفت «دروغم کجا؟
جان عزیز خودت – جان خشایارشا –
ارواح خاک منوش»

گفت به او آتوسا: «سرور من پادشا
بر سخن حاکمان – خبط بود اعتنا –
گفته به گوشم سروش»

«گرچه ترا در دروغ – هست فراوان نبوغ
جان خشایاشا – نیست ولی آب و دوغ –
به گندکاری نکوش»

«شوهر ایرانی و – راست به همسر، عجب!
همیشه یک قصه هست – برای این وقت شب
من نکنم فصه گوش!»

«کتببهٔ تازه را – به خانه آورده‌ای
اگرچه متنی قشنگ – نقش بر آن کرده‌ای –
نیاز دارد رتوش»

«قحطی و دشمن اگر – نیست شوند و هلاک
نمی‌شود کشور از – دروغ افراد پاک –
تایپ کن این نکته روش»!

هنرش جمله بگفتی، عیب آن نیز بگو.

هادی خرسندی مردی رسانه‌ای ست و سروده‌هایش را بخشی از ابزار کار خود می‌داند. شاید بسی بیش از بسیاری از سروده‌های او در نشریه اصغر آقا و دیگر رسانه‌های نوشتاری حقیقی و مجازی منتشر شده‌اند. از اینرو بسیاری از کارهای او رسانه‌ای ست. البته رسانه‌ای بودن، بخودی خود ایرادی ندارد، اما برای کارهای اد بی‌و هنری محدودیت آور و آسیب رسان است. یکی از آسیب‌های بزرگ این چگونگی، درغلتاندن کار به مضمون‌های زمانمند است. هنر پدیده‌ای جاودانه و بی‌تاریخ است. شعر نیز چون پدیده‌ای هنری، باید بتواند ذهن انسان را در هرکجای تاریخ که هست، درگیرِ خود کند. اما روزنامه و مجله، تاریخ مصرف دارند. گرفتاری دیگرِ ادبیات رسانه‌ای، فروافتادن چشم انداز فلسفی و اندیشگی آن‌ها به باورهای عامیانه و نادرستِ زمانه است. نمونه؟ سروده‌ای با نام؛ «خلق حشری» درصفحه ۱۳۵ کتاب.

آن خلق که بیست و دوی بهمن حشری شد
دنباله روی آن چپِ اثنی عشری شد
افسوس که آن ملت سر در گم و عاصی
بازیچۀ یک جمع هفشده نفری شد
چپ چپه شد و در سِمتِ خادم مسجد
مشغول به جاروکشی و رُفتگری شد
...
بی. بی. سی دلسوز! خبر پشت خبر داد
بهره ور از آن بیکسی و بیخبری شد.

در همین چند بیت، همه افسانه‌های عامیانه امروزی درباره انقلاب ایران را می‌توان دید. اینکه این انقلاب زمینه اجتماعی نداشت و دسیسه این و آن بود. اینکه زیان پیروان گروه‌های چپ در آوردن این حکومت، دست کمی از آخوند‌ها نداشت. اینکه ملت ایران بازیچه گروه انگشت شماری توطئه گر شد. اینکه بی‌بی سی هم در پختن این آش شوری که ما آنروز انقلاب می‌خواندیم‌اش، دست داشت. ادبیات رسانه‌ای همیشه و در همه جا ادبیات پیرو می‌شود و چشم انداز تاریخی خود را از دست می‌دهد.

در اندیشیدن به چگونگی شکل گیری انقلاب در ایران، همگامی با داوری تاریخ، نیازمند به پرهیز از ارزشداوری شتاب زده است. داوری پایانی درباره رویدادهای بزرگ اجتماعی را تاریخ، پس از پایان آن رویداد و بازتاب‌های آن، یعنی زمانی که همه آب‌ها از آسیاب افتد، می‌کند. نسل‌های انقلابی و انقلاب کرده و انقلاب زده، بخاطر درگیری عاطفی ژرفی که با این سونامی فرهنگی و اجتماعی دارند، هرگز نمی‌توانند، بدرستی درباره آن داوری کنند.

هادی خرسندی بیش از پنجاه سال است که می‌‏ نویسد و می‌‏ سراید. او نه تنها طنزآوری بزرگ و نادره- کار است که در کار روزنامه نگاری و شاعری و ناشری و نمایش‌های کمدی نیز چیره دست است. پنجاه سال کار کسی چنو را نمی‌‏توان در پنجاه کتاب نیز بررسید، چه رسد به این پنج صفحه. اما گفتم شاعر و دریغم می‌آید که این دو بیت از یکی از غزل‌‌های عاشقانه او را در اینجا نیاورم.

برخیز و بیا که مستم امشب
بازآی و بگیر دستم امشب
بشتاب که چون درخت انگور
محتاج به داربستم امشب

ـــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. «شاد بودن هنر است، شاد کردن هنری بالا‌تر.» (ژاله اصفهانی).


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016