دوشنبه 26 مرداد 1394   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


پرخواننده ترین ها

نقدی اندک بر کتاب "۱۶۰ سال مبارزه با دیانت بهائی!"، محمدعلی مهرآسا


مجبورم برای چندمین بار این را بگویم و اعلام کنم که نویسنده این مقاله هیچگونه باور دینی ندارد و حتا برای کائناتش نیز قائل به خالق نیست و همه چیز را اتفاقی و بدون سازنده می‌داند و در واقع یک آتئیست است.

من همانند «زکریای رازی» تمام پیامبران را در کل آدمهائی دروغگو و شیاد می‌شناسم که برای شهرت و مقام، خدا سازی کرده‌اند. وگرنه پیش از موسی و زردشت و دیگر شیادان کسی خالقی برای جهان نمی‌شناخت و حداکثر بت پرستی رایج بود. بشریّت خدای ناشناخته و نادیده را به هر شکل و صورتی که باشد از راه دروغگوئی کسانی در ذهن خود تصور و تصویر می‌کند که خود را پیامبر‌‌ همان خدای ساخته ذهنشان معرفی کرده‌اند. آری نخست پیامبری به بشر عرضه شد و بعد خدا‌شناسی توسط همین درغگویان ظهور کرد. یعنی پیغمبر سازی بر خدا‌شناسی مقدم است.

به این ترتیب آنچه می‌نویسم از روی تعصب آئینی نیست و تنها در مقایسه با خرد و خرد ورزی به تبیین و تشریح کتابی که در دفاع از دینی نوزاد و جدید نوشته شده است می‌پردازم. پس در این نوشتار تلاش من برای ترجیح و برتری دادن دینی بر ادیان دیگر نیست. چون من تمام ادیان را فاقد ارزش جهان بینی و فضیلت‌شناسی و خرد مداری می‌دانم و معتقدم هیچ دینی راهنمای بشر نیست و بشر را تنها دانشمندان و دارندگان اندیشه ممتاز و خردگرایان می‌توانند راهنما باشند؛ کما اینکه در این سه قرن اخیر جهان مادی و دنیای آدمی را تنها دانشمندان و مخترعین و مکتشفین به جلو برده و تغییر بسیار محسوس در آن داده‌اند... زیرا چنانچه پیش‌تر نیز گفتم، من همهٔ ادیان سامی از یهود تا بهاء و دیگر معتقدات ماوراء الطبیعه را دروغ و پنداربافی‌های جاهلانه می‌دانم و پیامبران را بزرگ‌ترین دروغگویان کتاب نویس می‌شناسم. و چون این ادعا یک حقیقت است و مطالب کتابهای دینی همه دروغ و مغالطه است، نمی‌توان آن را توهین تلقی کرد. اگر دین اسلام می‌توانست راهنمای بشر در نیکی و مانعش از بدکرداری باشد، سعدی شیراز که خود مفتی بود و دیگر شاعران آن همه پند و اندرز در کتاب‌هایشان برای مردم آن زمان و آیندگان نمی‌نوشتند.

مدتی است که دوست عزیز و بزرگوارم «سهراب» از ممفیس تنسی برایم کتابی فرستاده است که مؤلف آن آقای «فریدون وهمن» از معتقدان سرسخت آئین بهائی است و کتابی نوشته است به نام «۱۶۰سال مبارزه با آئین بهائی» که کتابی است قطور و با جمع فهرست‌ها و شرح لغاتش نزدیک به ۸۰۰ صفحه است.

اکنون برای دومین بار دارم آن را می‌خوانم و به زودی پایان خواهد یافت. بار نخست اندیشیدم یکی از شیفتگان بهاءالله کتابی جهت تبلیغ دینش تألیف کرده است که حق اوست و پیگیر موضوع نشدم. اما دوباره خوانی چشمم را به مطالب دروغ و بی‌پایه گشود.

نخست بگویم من هرآنچه ستم و بیداد و جفا بر پیروان آئین بهائی ازسوی هموطنان شیعی من رفته است و می‌رود به شدت محکوم می‌کنم و آن‌ها را کاری نفرت انگیز می‌دانم و کنشهای حیوانی و ظالمانه را در حق دگراندیشان، کاری پست و بهیمه‌ای می‌دانم. اما حقیقت بالا‌تر از هر باور است و همچنان که درکتابم به نام «بررسی و تأملی در متن کتاب قرآن» آیات و سورة‌های قرآن را‌‌ همان گونه که هست به نقد کشیده‌ام، در مورد سایر ادیان نیز چنین روشی را وظیفه می‌شناسم.

اما کتاب جناب فریدون وهمن!

بخش اعظم ابتدای کتاب با مبالغه توسط یک شیفته دینی، به تعریف و توصیف از آئین بهائی که یک رونویس برداری از دین محمد و زردشت است پرداخته و با آنکه مؤلف خود را دارای درجه دکترا در رشته زبان‌شناسی و استاد دانشگاه در دانمارک معرفی می‌کند، نوشته‌اش گویای این واقعیّت است که او فردی معتقد و به شدت متعصب و یک مبلغ بسیار کوشای بهائی است که با زبانی دیگر برای ایمانش تبلیغ بی‌جا می‌کند. تبلیغ بی‌جا از این نظر گفتم که دیگر زمان و جهان و جامعه، اقتضای تبلیغ دین و تغییر نوع اعتقادهای مابعد الطبیعة را ندارد. شاید هدف بزرگ نویسنده کتاب که کتابش در سال ۱۳۸۸ خورشیدی فراری نوشته و چاپ شده است و اکنون ۶ سال دیگر از آن زمان گذشته و تاریخ بهائیّت به ۱۶۶ سال رسیده است، نشان دادن بیداد و ستمی باشد که از ابتدای ادعای باب تاکنون بر پیروان این دو آئین در سرزمین رویش آن‌ها رفته است. ولی کتاب پر نقص و نادرستی است.

ما به عین و یقین می‌بینیم که علیرغم این همه سر و صدا و تبلیغ در میان سیاه پوستان و مار پرستان و آدمخواران آفریقا و جزایر پرت و دور افتاده، هنوز تعداد گروندگان به آئین بهائی به ۶ میلیون نفر در این کرهٔ ۷ میلیارد نفری نرسیده است که نشان از‌‌ همان بی‌علاقگی و عدم اشتیاق به تغییر دین و مذهب در میان آدمیان این عصر و زمانه دارد.

اینکه نوشتم کپی برداری از ادیان اسلام و زردشتی است به این علت است که درست شبیه دین اسلام پیروان بهاء باید نماز بخوانند؛ یک ماه نوزده روزی را روزه بگیرند؛ حجشان زیارت مقبره بهاء است؛ انواع اوراد و اذکار عربی را بهاء و عباس افندی برای سنگینی اعتقاد پیروان همانند شیعیان برایشان نوشته و مؤمنان آن‌ها را محفوظ نگه می‌دارند و جهت تقدس اجرا می‌کنند...

بخشهای ابتدای کتاب در تعریف و توصیف دینی است که از‌‌ همان ابتدا تولیدش بر روی خدعه و نیرنگ بوده است. و این موضوع را زنده یاد کسروی در یکی از تألیفاتش که جزوه‌ای به نام: «بهائیگری» است، به درستی و با سند و دلیل نشان داده است.



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


سید علیمحمد نامی اهل شیراز که در نجف و کربلا آخوند شیعی شده و شاگرد و طلبه شیح احسائی بوده؛ و شیح احسائی نیز که آخوندی شیعی بود برای امام زمان بساطی پهن کرد و واسطه تراشید و آن واسطه را «باب» نام نهاد که معنای «در و دروازه» دارد و خود را این دروازه امام غایب معرفی کرد؛ اما نتیجه نگرفته مرد... سید علیمحمد باب شاگرد شیخ احسا می‌خواهد راه مولایش را ادامه دهد و همانند شیخ احسا که موفق نشد، باب شود، این یکی مطمئن است موفق خواهد شد. لذا به حج می‌رود و از حج از راه بندر بوشهر بر می‌گردد و به شیراز می‌رسد و در آنجا بر روی منبر یکی ازمساجد ادعای بابیّت می‌کند.

به این ترتیب ادعا و موهومات شیخ احسائی، دستمایه سید علیمحمد شیرازی شد تا‌‌ همان ادعای شیخ احسائی را تکرار کند و خود را در شیراز به عنوان باب یعنی دری برای رسیدن به امام زمان موهوم معرفی کرد؛ و سپس هوای جاهطلبی‌اش غلیظ‌تر شده و خودِ امام زمان می‌شود و رفتن به مکه واز آنجا به ایران آمدن نیز به این علت بود که در داستان ظهور امام موهوم، آخوند‌ها نوشته‌اند که از مکه ظهور می‌کند. ولی سید علی محمد سرانجام طاقتش تمام شده و رسماً اسلام را نسخ می‌کند و آئین بابی را با پیامبری خودش به جای اسلام بنیاد نهاده و خویشتن را پیامبر معرفی می‌کند. بعد این پیغمبر با کتاب «بیان»‌اش که با عربی‌های غلط و آب نکشیده نوشته است راهنمای مردم می‌شود. آنگاه در‌‌ همان کتاب می‌نویسد حدود هزار سال دیگر کسی که: «مَن یَظهَرُهُ الله» خواهد بود ظهور خواهد کرد و شما به او بگروید.

دو نفر از پیروان این سید جاهطلب و خودخواه دو برادرند به نامهای «یحی صبح ازل و حسینعلی نوری» که هردو از ثروتمندان مازندرانی و وزیرزاده بوده‌اند. به همین دلیل هر دو از تحصیلات و معلومات زمان خود بهره کافی برده و در ادب فارسی و عربی تا حد نسبی آگاهی داشته و ازباب باسواد‌تر بوده‌اند.

پا فشاری در ادعای پیامبری کار دست سید علیمحمد می‌دهد و در دوره ناصرالدین شاه دستگیر و زندانی می‌شود. باب که دستگیر شده است، در زندان، یحی صبح ازل را به جانشینی‌اش بر می‌گزیند و امور نبوتش را به او می‌سپارد. اما باب را به دستور ناصرالدین شاه می‌کشند و چون بابی‌ها نسبت به جان ناصرالدین شاه مرتکب سوء قصد شده و او را اندکی مجروح می‌کنند، آن پادشاه دستور می‌دهد که هر که بابی است باید کشته شود. حسینعلی و یحی زندانی می‌شوند و می‌خواهند آن‌ها را نیز بکشند؛ اما وزیر مختار یا سفیر روسیه تزاری می‌انجی شده و دستور عفو آنان را از ناصرالدین شاه می‌گیرد. این در حالی است که قرةالعین قزوینی را که یک بانوی شاعره و فاضل بوده است، به همین جرم بابی بودن خفه می‌کنند و جسدش را در چاهی انداخته چاه را با خاک پر می‌کنند. اما این دو نفر به توصیه سفیر روس از اعدام می‌رهند و آزاد می‌شوند ولی هر دو به سرزمین عثمانی آن زمان تبعید شده و به بغداد می‌روند. اگر عده‌ای براین عقیده‌اند که این دین ساخته و پرداخته روس و انگلیس است، زیاد بیراه نمی‌روند.

در بغداد نزاع بین دو برادر بر سر جانشینی باب شروع می‌شود و پیروان این دو به جان هم می‌افتند. دولت عثمانی ناچار آنان را تبعید و از هم جدا می‌کند. یحی صبح ازل به قبرس تبعید می‌شود و میرزا حسینعلی نوری به ادرنه. در دوران تبعید نیز هر کدام دکان علیحده خود را افتتاح کرده و مرید گیری می‌کنند. اما حسینعلی خیلی زرنگ و ناتو بوده به مریدانش دستور می‌دهد که ازلی‌ها را بکشند. در نتیجه تعدای بیش از ۲۰ نفر از ازلیهای مهم و نامدار را به راه‌های گوناگون به دستور بهاءاله به قتل می‌رسانند (این موضوع در کتابی به نام «کشف الحیل» تألیف عبدالحسین آیتی مشهور به آواره که از مهم‌ترین و بزرگ‌ترین مبلغین بهائی بوده و در زمان سلطنت رضا شاه از این آئین دست می‌کشد و دو باره شیعی یا بی‌دین می‌شود، به درستی و کامل تشریح و توصیف شده است. این شخص درعکسی که هنگام دادن لقب سر به عباس افندی گرفته شده است، در پشت سر عباس افندی ایستاده و حکم لقب سری را در دست دارد و آنرا رو به دوربین گرفته است)

بعد دولت عثمانی بهاء را به شهر ساحلی عکا که آن زمان جزو ناحیه فلسطین بود آورده و او را به زندان می‌اندازد؛ ولی پس ازچند سال آزاد شده و به صورت تبعید در‌‌ همان شهر زندگی را تا زمان مرگش شاهانه ادامه می‌دهد. و چون به این ترتیب یحی صبح ازل از ایران دور بوده ولی حسینعلی مجاور ایران سکنی داشته است، توانسته در نابخردانی که در ایران پیرو باب بوده‌اند نفوذ کند و خود را‌‌ همان «من یظهره الله» ئی معرفی کند که باب برای هزار سال بعد نویدش را داده بود. به این ترتیب دکان میرزا یحی تعطیل شده و مغازه حسینعلی نوری رونق می‌گیرد؛ و آقا حسینعلی به پیروان می‌گوید که خدا در فلان شب جبرئیل را پیش من فرستاد و مرا به پیامبری خود برگزیده است. آن شب هم به هنگام زندانی شدن در ایران بوده است.

ایشان بعد‌ها بیانی به این مضمون فرمودند: «به راستی من همچون یکی از عباد، بر بستر خود خوابیده بودم. نسائم سبحان بر من مرور نمود و علم وجود را به من تعلیم داد. این از جانب من نیست بلکه از جانب خداوند عزیز علیم است. او مرا امر فرمود که بین زمین و آسمان‌ها نداکنم.»

ببینید جاهطلبی چگونه گردن این مازندرانی را فشرده تا خود را مشهور عالم کند و پس از ۱۶۶ سال حدود ۵ تا ۶ میلیون پیرو داشته باشد که اکثریّتش در میان سیاه پوستانی است که قبلاً مار و گاو و عقرب و بت و جانوران دیگر را می‌پرستیدند و اغلب آدم خور بودند. اما اکنون در جلسات سالانه بهائی کت و شلوار می‌پوشند و کراوات می‌زنند و سالانه در محفلی جمع می‌شوند و هیچ یک سخن دیگری را نمی‌فهمد! جالب است که این پیامبر فارس زبان اواخر سده ۱۹ نیز مانند محمد عرب چیزی از کائنات نمی‌داند و از آسمان‌ها سخن می‌گوید.

خوب اگر میرزا حسینعلی نوری وزارت قاجار را مانند پدرش می‌پذیرفت، چه می‌شد؟ باید دست به سینه جلو قبله عالم بایستد و فرمانهای او را اجرا کند؛ و همیشه ترس از رنجش خاطر و دشمنی قبله عالم را جهت تعویض و حتا مرگ و قتل همراه خود حمل کند. ولی ادوارد براون عکسی از خانه او گرفته است که در بالای اطاقی طویل و مبلمان بر روی یک مبل شیک و گران بها نشسته و مریدان نابخردش دارند به او تعظیم می‌کنند! براون می‌نویسد مریدان بهاء عقب- عقب از پیش او بیرون می‌رفتند.

آقای وهمن در توصیف آئین اعتقادی‌اش می‌نویسد: «بهائیان به بچه‌های خود نمی‌گویند که چه آئینی را انتخاب کنید تا به سن بلوغ کامل و تشخیص برسند...» اما در صفحه ۱۱۶ کتابش عکسی از یکی از مدارس بهائیان ایران را در سال ۱۳۱۱ خورشیدی گذاشته است که حدود هفتاد دختر بچه بهائی در حیاط مدرسه با معلمشان عکسی انداخته‌اند که به یادگار بماند؛ که خوشبختانه امروز این عکس یک سند معتبر برای دروغگوئی آقای وهمن و دیگر پیروان آئین بهائی است که ادعای بالا را مرتب تکرار می‌کنند. زیرا در بالای سر این دانش آموزان بچه سال و معصوم، تابلوئی به دیوار نصب شده است که کلمات «یا الا بهی بهاء» به روشنی نمایان است. قطعاً این بچه‌ها بار‌ها از خانم معلم پرسیده‌اند که این چند کلمه معنی‌اش چیست؟ و او هم پاسخ داده است حضرت بهاءالله پیغمبر ما و شماست و این مجیز را شیفتگان آن مرحوم در وصفش ساخته‌اند. در نتیجه خانم معلم مجبور است از آئین بهائی برای این بچه‌ها سخن بگوید و آن را توصیف کند!

آقای وهمن می‌نویسد: «دیانت بهائی نه تنها در مقابل غربزدگی که تهدیدی برای فرهنگ ایران بود ایستاد بلکه با توسعه در غرب و انتشار پیامی که‌زاده ایران بود توانست جریان متناوبی جایگزین باورهای غربی نماید...» دروغ از این گستاخانه‌تر توان گفت که آئین بهائی با غربزدگی درافتاد؟ پس عبدالب‌ها به چه عنوان «لقب و عنوان سِرّ» را از پادشاه بریتانیای استعمارگر دریافت می‌کند؟

بهاء الله برای چه به پادشاهان اروپا نامه می‌نویسد و خود را به آن‌ها معرفی می‌کند. بعد عباس افندی به بسیار کشورهای امریکا و اروپا مسافرت می‌کند تا هرچه بیشتر غربگرائی را بیاموزد.

بهاءالله تمام آئینهای انسانی را برهم زد و چیز هائی اختراع و ابداع کرد که به قول مشهور، در قوطی هیچ عطاری یافت نمی‌شد. از آنجمله سال را به ۱۹ ماه و ماه را به ۱۹ روز تبدیل کرد که در پیش هر آدم باخردی یک نوع دیوانگی به حساب می‌آید. زیرا از عهد عتیق تاکنون هم سال قمری دوازده ماهی داشتیم که بر روی حرکت و تغییرات کره ماه بود؛ و هم برجهای خورشیدی داشتیم که بر روی حرکت انتقالی زمین به دورخورشید بنا نهاده شده بود. زیرا زمین در هر ۳۶۵ شبانه روز و ۶ ساعت به دور خورشید می‌چرخد و هر چهار سال این ۶ ساعت‌ها یک شبانه روز می‌شود که سال کبیسه را به وجود می‌آورد. اما آقای حسینعلی نوری ماه را ۱۹ روز و سال را ۱۹ ماه کرده است که معادل ۳۶۱روز است و آنچهار یا پنج روز را هم به میل خود عید رضوان نامیده است. او گفت تمام مردم دنیا باید به یک گویش سخن بگویند. آئین بهائی جهانگیر خواهد شد. و...

آقای وهمن در کتابش در رویه ۱۸۷ در مبحث به قتل رساندن شخصی به نام دکتر برجیس در شهر کاشان می‌نویسد: «با پایان حکومت رضا شاه و با آزادی هائی که به دست آمده بود... سد‌ها بهائی از تهران و شهرهای بزرگ راهی شهر‌ها و دهات دیگر شدند تا به کمک جامعهٔ محلی بهائی، هموطنان خود را به این دین بخوانند...»

خوب توقع دارید در یک شهر شیعی نشین - با سابقه شیعی بودن قبل از پادشاهان سلسله صفویّه - آن شیعیان متعصب اجازه دهند مُبلّغین شما به میان مردم بی‌سواد و نابخرد بروند و آنان را از شیعیگری که کاسبی و ناندانی برای آخوندهای حریص است، متنفر و جدا کنند و به آئینی که شما مُبلّغش هستید بگروند؟ نه عزیزم وقتی در نزد شما بهائیان تبلیغ برای آئینتان جزئی از دستورهای دین است و باید انجام دهید، مخالفان و دشمنان نیز سنگر و جبهه می‌گیرند و بر شما یورش آورده و می‌تازند. مشکل شما این است که نمی‌توانید دهانتان را ببندید و مُبلّغ یاوه هائی که فرقی با‌‌ همان موهومات دیگر ادیان ندارد نباشید.

شما از قول بهاء می‌گوئید که آئین بهائی باید تمام جهان را در برگیرد و جای تمام دینهای دیگر را پر کند و بر روی کره زمین جز پیروان بهائی کسی دیگر و معتقد به آئین دیگری وجود نداشته باشد. یعنی‌‌ همان چیزی که آخوندهای شیعی برای بعد از ظهور مهدیشان فریاد می‌زنند. خوب چنین نظری به طور یقین در نزد متعصبان دیگر ادیان تولید نارضائی و حتا دشمنی خواهد کرد. هرچند شما و مبلغانتان آن را بالبخند و خوشزبانی و شیرین سخنی بیان کنید.

اما جناب وهمن شما هیچ دلیلی برای پیامبری میرزاحسینعلی نوری جز‌‌ همان ادعای خودش ندارید و نمی‌توانید رسالتش را ثابت کنید. دقیقاً به مانند دیگر پیامبران سامی مانند «محمد عرب» که فقط نثر مسجع می‌نوشت و با خواندن آن‌ها توقع داشت همشهریانش را به دین جدید راغب کند، این پیامبر اواخر قرن نوزدهم میلادی نیز معجزی جز ادعا و عربی نوشتن غلط ندارد.

آقای وهمن گرامی!

شما در کتابتان جا به جا نوشته‌اید که در میان بهائیان بی‌سواد وجود ندارد و همه پاک و تمیزند و خوش لباس و چه و چه... اما، در صفحه ۲۳۱‌‌ همان کتاب در واقعه قتل زنی در ابرقو به دست بهائیان می‌نویسید:
«از تهران بازپرس دیگری به نام اسدالله زمانیان مأمور تکمیل پرونده می‌شود... سپس به اسفندآباد می‌رود و سه بهائی اسفندآبادی یعنی محمد رفاهی، حسن کرم بخش، و حسن همتی را که یک بار بیگناهیشان ثابت شده بود، مجدداً تحت بازجوئی قرار می‌دهد. با نیرنگ و مهربانی این سه بهائی بی‌سواد را که کارشان تهیه زغال چوب بوده است به امضای سندی وا می‌دارد که بعد معلوم می‌شود اعتراف نامه حاکی از شرکت آن‌ها در قتل است...»

خوب همین را بررسی کنیم:
جدا از راست و دروغ بودن ادعا و فرضیه حضرتعالی در مورد بی‌گناهی آنان و اتهامی که به بازپرس دادگستری وارد می‌کنید، به عرض برسد:

نخست اینکه این بهائیان بی‌سواد بوده‌اند و این خلاف ادعای شماست که میان بهائیان بی‌سواد وجود ندارد!.

دوم اینکه سازنده زغال بوده‌اند که به یقین همیشه سر و رخ و دست‌هایشان سیاه و زغالی بوده است که اینهم خلاف تمیز بودن ادعائی جنابعالی است.

سوم اینکه در هر جا سخن از حمله شیعیان به بهائی‌ها رفته است و جنابعالی آنگونه بی‌شرمی‌ها و بی‌داد‌ها را به دقت شرح داده‌اید. اما طبق همین نوشته، جز یزد و کاشان، همه قتل و آزار‌ها در دهات استانهای ایران اتفاق افتاده است. و این نشان می‌دهد که بیشتر پیروان بهاء دهاتی‌های بی‌سواد و زارعان نابخردی بوده‌اند که به آسانی گول مبلغین شما را خورده و در اثر این تبلیغ و تلقین نخست بابی و سپس بهائی شده و این آئین در خانواده مانده و با وراثت به نسلهای بعد و زمان محمد رضا شاه هم رسیده است. و وارثانشان نیز دکتر و مهندس شده‌اند.

واقعه یزد و کاشان نیز مقصر خود بهائیان بوده‌اند. زیرا هر فرد بهائی به دستور شوقی افندی باید و مجبور است مرتب تبلیغ کند و پیروان دیگر ادیان را به قبول آئین بهائی ترغیب فرماید. بنابراین باید قبول کنید که شیعیانی که از فرط تعصب مذهبی شانه به دیوانگی می‌سایند، در مقابل این گونه تبلیغات واکنش منفی نشان دهند و چنین حرکات بهیمه‌ای را مرتکب شوند.

در ضمن در واقعه کاشان و کشتن پزشکی مجاز به نام «سلیمان برجیس» باید به شما عرض شود که او دکتر نبود بلکه از خانواده یهودیانی بود که حکیم باشی می‌شدند و نسل پشت نسل این شیوه و شغل را ادامه می‌دادند. دانشگاه تهران و به تبع آن دانشکده پزشکی در سال ۱۳۱۵ خورشیدی تأسیس شد و دانشجو پذیرفت و سلیمان برجیس در آن زمان ۱۵ سال بود که حکیم باشی خوانده می‌شد؛ و گواهی پزشک مجازی را از صحیه دوران قاجار کسب کرده بود. پس سلیمان برجیس را نباید دکتر معرفی کرد و این یک غلط یا اشتباه شما مؤلف کتاب است.

در یکی از مباحث کتاب از زنده یادان «احمد کسروی و فریدون آدمیّت» ایراد گرفته‌اید که به ویژه آدمیّت تحریف تاریخ کرده و باب و بابیگری و بهائیگری را آنچنان که باید و شاید به تعریف و توصیف مزین نکرده است؛ بل واژگونه آن از آن‌ها ایراد گرفته است. در مورد کسروی نوشته‌اید:
«... علیرغم مایه علمی و سواد عربی که به آن می‌بالید! ردیّه‌ای به نام بهایگری سرهم کرد و مشت خود را در بی‌مایگی استدلال‌هایش باز نمود»

من باید از سوی کسروی بگویم این شمائید که مشت خود را در دروغ‌پردازی و تعصب دینی باز فرموده‌اید. وگرنه کسروی هم پر مایه بود و هم کتاب یا جزوه «بهائیگری»‌اش به شدت استدلالی است و من آن را دارم و بار‌ها خوانده‌ام. او با نشان دادن مدرک به ما تفهیم می‌کند که بهائیگری از بابیگری سرچشمه گرفته و بابیگری خود از شیخیگری نشأت دارد و شیخیگری نیز حاصلی از شیعیگری است و شیعیگری نیز از بنیاد بر روی پندار بر پندار دروغ و ناروا ساخته شده است. تاریخ نویسی و تاریخنگاری کسروی حرفی ندارد و کسی نمی‌تواند برآن ایراد گیرد.

در مورد امیر کبیر نامه‌ای جعلی از زبان یکی از پیروان دبش بهائی به نام «امانت» را دستمایه توهین به امیر یا تحقیر او قرار داده‌اید که او می‌خواست به سفارت انگلیس پناه ببرد. گرچه این نامه جعلی است؛ ولی اصلاً از این مقوله سخنی به میان نمی‌آورید که حسینعلی نوری مازندرانی که بعد‌ها با حیله و مکر برادرش را کنار زد و خود جانشین باب شد، در زندان ناصرالدین شاه بود و ممکن بود او را نیز بکشند؛ ولی به توصیه سفیر یا وزیر مختار روسیه آزاد شد و به عراق فرار کرد!

علت تنفر شما از امیر کبیر نیز معلوم است و غیر از این رَوّییّه از معتقدان دبش بهائی و بابی توقعی نیست که به امیر ایراد بگیرند. زیرا او باب را به سبب فتنه‌ای که برپا کرده بود و دین جدیدی را در قرن نوزدهم میلادی پیشنهاد می‌کرد، امر به کشتن داد.

در مورد دکتر آدمیّت نیز کمال بی‌لطفی را فرموده‌اید. زیرا او یکی از معدود تاریخدانان و تاریخ نگاران عصر حاضر بود و در ضمن روشنفکری فرهیخته بود. به یقین آنچه در مورد آئین بهائی نوشته است کاملاً درست و حقیقی است.

در صفحات ۶۱۹ و ۶۲۰ می‌نویسید:
«در دهه‌های میانی قرن بیستم، پیش و پس از جنگ جهانی دوم، چند قدرتطلب و فاسد که در پی مقام و منصبی در آئین بهاء بودند، از این دیانت بیرون رانده شدند. مانند آواره، صبحی و نیکو؛ هر یک از ایشان به خاطر تلافی و به انتقام کتابهائی برضد اعتقادات پیشین خود نگاشتند و به لجن مال نمودن آئین قبلی خود پرداختند. این کتاب‌ها در زمان خود با کمک انجمن‌های تبلیغات اسلامی طبع و نشر شد. پس از سال‌ها، بهائی ستیزان جمهوری اسلامی مجدداً طبع و نشر این کتاب‌ها را در حدی وسیع از سر گرفته‌اند»

اکنون این نظر آغشته به دروغ و به‌تان و توهین را بررسیم:
۱- این سه فرد هیچ یک در پی مقام درون حزب شما نبودند؛ زیرا در این شعبده بازی و به ظاهر پیغمبرسازی مقامی وجود ندارد. هرچه هست، میرزا حسینعلی و عباس افندی است.

۲- عبدالحسین آیتی مشهور به آواره نزدیک‌ترین فرد به عباس افندی یا عبدالب‌ها بود به گونه‌ای که همچنانکه در بالا اشاره کردم، در مراسم اهدای لقب سر به عبدالب‌ها او در پشت سر ارباب ایستاده و کاغذ حکم لقب را در دست رو به دوربین عکاس گرفته است یعنی بزرگ‌ترین مقام را در نزد عبدالب‌ها داشته است. او برای این کارش یعنی برگشت از بهائیّت و نوشتن کتاب «کشف الحیل» از سوی رضا شاه تقدیر نامه دریافت کرد.

۳- صبحی نیز تا آخر عمرش یکی از سخنوران رادیو ایران بود و تمام ایرانیان او را می‌شناختند. من با سومی آشنائی ندارم ولی می‌دانم هر سه به دلیل بی‌تربیتی هائی که در آئین بهاء دیده و حس کرده بودند، از آن تشکیلات سیاسی بریدند و به بیرون خزیدند و تا پایان عمر بی‌دین زیستند. شما که آنان را فاسد نامیده‌اید، در پیش وجدانتان احساس غبن نمی‌کنید؟ زیرا شما نیز‌‌ همان کار حزب توده را نسبت به خلیل ملکی پس از انشعاب از حزب توده، نسبت به این سه نفر انجام داده‌اید!

یکی از مشکلات بزرگ آئین باب و بهاء در این بود که این دو پیامبر هردو ایرانی بودند یکی از خطه فارس و دیگری از استان مازندران و زبان مادری هر دو فارسی بود و یکی به لهجه شیرازی و دیگری به لهجه مازندارانی سخن می‌گفت؛ و در میان فارس زبانان ادعای پیامبری کردند؛ اما احکام و فرائض و دستورهای دینشان با زبان و گویش عربی است. و حتا مناجاتهائی نیز برای اغنام الله به زبان عربی گفته و نوشته‌اند که من در بعضی نیمه شبان از زبان همسایه بهائی‌ام آن را شنیده‌ام. واژه «اغنام الله» از من نیست که جنبه توهین داشته باشد و چنین کاری از من دورباد. این از گفته‌های بهاء و عباس افندی است که به پیروان آئین بهائی می‌گویند.

البته در برابر این ایراد من بعضی بهائیان پاسخ داده‌اند که بهاءآلله نوشته‌های فارسی نیز دارد. حال من یکی از الواح فارسی بهاءالله را از روی کتاب آقای فریدون وهمن اینجا می‌آورم تا شما به میزان فارسی نویسی این پیامبر قرن نوزدهم میلادی پی ببرید:
«...‌ای اصحاب ایران شما مشارق و مطالع شفقت و محبت بودید. و آفاق وجود به نور و خرد و دانش شما منوّر و مزیّن بوده آیا چه شد که به دست خود به هلاک خود و دوستان خود قیام کردید. آیا چه شده ه اهل ایران مع اسبقیتشان در علوم و فنون حال پست‌تر از جمیع احزاب عالم مشاهده می‌شوند. لازال آفت بزرگی و دانائی از افق سماء ایران طالع ومُشرق، حال به مقامی تنزل نموده که بعضی از رجال خود را ملعبه جاهلین نموده‌اند» (بهاءالله ۱۹۸۰- ۴۶، ۴۷، ۵۴)

مشکل دیگر بهائیان در «جهان وطنی» آنان است. آن‌ها هیچ مرزی را نمی‌شناسند و یک بهائی آفریقائی را به مراتب به یک هموطن مسلمان، مسیحی یا کلیمی یا زردشتی برتری می‌دهند و محترم‌تر می‌انگارند. همچنان که آن آفریقائی به دلیل آئینش که بهائی است احباب خوانده می‌شود و جزو احبا است؛ اما آن هموطن وابسته به آئینی دیگر یک فرد در این کره زمین محسوب می‌شود.

آقای وهمن می‌نویسد و تی‌تر می‌زند:
«آیا جهان دوستی مساوی بی‌وطنی است» بعد می‌نویسد: «تعلیم بهاءالله که ما همهٔ جهان را مانند کشور خود و همهٔ کشورهای دنیا را مانند وطن خود دوست بداریم، در فرهنگ ایران چیز تازه‌ای نیست...» نه حضرت! برعکس! این یک بدعت است و ادعای شما نیز واهی است. میهن پرستی همیشه بر جهان وطنی رجحان دارد. مگر نزد شما بهائیان و کُمونیستهای جهان وطن! حتا خود آقای وهمن از قول ادوارد براون به طنز می‌نویسد:
«اغلب با دوستان ایرانی خود این سوآل را مطرح کرده‌ام که یک بهائی مؤمن و معتقد، بین ایران با دیانت رسمی اسلام و یا ایرانی به عنوان بخشی از روسیه که دیانت رسمی آن بهائی باشد، کدام یک را انتخاب خواهد کرد؟ تقریباً در همه موارد جواب این بوده است که شِق دوم را برخواهند گزید...» قطعا در مقابل این پرسش‌ها بهائیان هم بوده‌اند که چنین ادوارد براون نتیجه می‌گیرد!
اکنون توجه فرمائید به یک سروده به نام «نغمات آسمانی» که توسط یک بهائی معلوم نیست با چه گویشی گفته شده و کسی با نام مستعار «س- ر» آن را ترجمه کرده است.

نغمات آسمانی
ترجمه س- ر
کجا متولد شده‌ام؟
نمی‌دانم کجا متولد شده‌ام؛ اما خوب می‌دانم نام وطنم کره زمین است!
هرکجا منزل کنم احساس غربت نمی‌نمایم.
زیرا کجا عنوانی است که انسان‌ها به سرزمین خدا داده‌اند.
آنجا می‌تواند مصر، پرو، یا فنلاند باشد.
خدا پهنه گیتی را خلق نمود؛ و انسان مرز‌ها را.
خدا نوع انسان را آفرید، و انسان نژادهای سیاه و سپید را!!
بدان که چه هندی باشی چه انگلیسی یا چینی،
چه ایرانی، چه آلمانی، چه برمه‌ای... برای من فرق نمی‌کند. به تو هیچ احساس کینه و دشمنی ندارم.
بلکه مالامال از عشق دستم را به سوی تو دراز می‌کنم؛ چرا که در عشق به انسانیّت دُرّی است بس گرانب‌ها، دشمنی‌ها را می‌راند.

و ما را به نغمه خوانی سرودهای نشاط افزا می‌خواند. نمی‌دانم کجا متولد شده‌ام، اما خوب می‌دانم نام وطنم کره زمین است.

هرکجا منزل کنم احساس غربت نمی‌نمایم.

این یک سرود جهان وطنی است که در کتاب شما درج است و بر خلاف تصور شما تنها مردمان همعقیده در بهائیّت آن را می‌پسندند و دوست دارند. اینان متوجه نیستند که اگر میهن دوستی نباشد، هر جهانخوار دبنگی با نیروی قاهرش می‌تواند دیگر سر زمین‌ها را تسخیر و جزو ملک خود کند. در این احوال تنها حس میهن پرستی است که انسان‌ها را وا می‌دارد که به جنگ دشمن بروند و سر زمین و خانه خود را حفظ کنند. ارتش شوروی نخست مغلوب هیتلر شد چون جهان وطن بودند و برایشان فرقی نداشت کی برنده است. اما استالین بر سرشان فریاد زد: «میهن در خطر است‌ای میهن پرستان...» چنین بود که ارتش شوروی جنبید و برنده شد.

بهاء چون از ناممکن‌ها سخن رانده است، مطئنم این ادعایش ده‌ها هزار سال دیگر نیز وجود دارد ولی حتا اهل دو کشور همسایه متحد نشده‌اند.

اما آقای وهمن می‌نویسد: «منظور این است که یک دین جهانی به وجود آید (یعنی آئین بهائی) که تمام مردمان جهان را شامل شود» در جای دیگر کتاب می‌نویسد که بهاء گفته است تمام مردم کره زمین باید به یک زبان سخن بگویند!! این سخنهای بی‌مایه و آرزوهای مسخره و خنده برانگیز، جز در حیطه محالات، در چه ردیف دیگری می‌گنجد؟ و آیا این سخن‌ها دشمن ساز نیستند؟

یکی دیگر از اشتباهات آقای وهمن این است که حمله مردم در ابتدای شروع انقلاب به خانه و محافل بهائیان را از جانب شاه و ساواک می‌داند؛ تا به زعم او جلو پیشروی انقلاب را بگیرد. به عنوان مثال حمله به دهکده سعدیه در حومه شیراز را در روز ۲۲ آذر ۱۳۵۷ خورشیدی یعنی دو ماه پیش از ۲۲ بهمن و پیروزی انقلابیون مسلمان، از سوی ساواک تعبیر و معرفی می‌کند. که به گمان من نوعی تهمت است. بعد مسخره‌تر از این آنجاست که در صفحه ۴۴۳ کتاب فرموده است در قریه سعدیه ۷۰۰ مغازه بهائی را غارت کردند. در قریه سعدیه گمان نمی‌کنم کل مغازه‌های بهائی و یهودی و مسیحی و مسلمان آن زمان به عدد ۵۰۰ رسیده باشد.

دروغ دیگری که مؤلف کتاب مرتکب شده است مربوط به تظاهرات مردم در خیابان شاهرضا بر ضد شاه و سلطنت است. ایشان می‌نویسند:
«در تظاهرات چند سد هزار نفری در تهران برضد رژیم، بلافاصله پلاکاردهای جدیدی بر شعار‌های پیشین اضافه شد. «برادر بهائی ما با تو کاری نداریم» و یا «بهائی برابر و برادر» و شعاری در دانشگاه تهران که سیاست کلی ی بهائیان را مبنی بر احتراز از اقدامات تلافی جویانه می‌ستود: «بهائی بهائی سکوت تو مقدس است نص کتاب اقدس است»» بعد در زیر صفحه می‌نویسد از مشاهدات خودم.

من نویسنده این نوشتار خود در تمام آن تظاهرات ناظر حرکت و عبور مردم و نوع شعار‌ها بودم و هیچگاه و ابداً چنین شعاری را ندیده و مشاهده نکرده‌ام و این کذب محض است. چون مطمئنم آقای وهمن به علت منع دینی از دخالت درسیاست، در آن تظاهرات نبوده‌اند، پس مشاهدات خودم را مزاح فرموده‌اند. زیرا دشمنی و کینه شیعیان نسبت به آئینی که از متن شیعیگری بیرون زده است، چنان ریشه دار و عمیق و محکم است که امکان این گونه سخن‌ها از سوی آنان وجود ندارد.

پرسشی از آقای فریدون وهمن دارم که سالهااست ذهنم را می‌آزارد. اگر بهاء اله پیامبر است و از جانب الله موهوم به او وحی شده است، در این میان عباس افندی به عنوان عبدالب‌ها، چه صیغه‌ای است و مکانش در این آئین چیست و باید او را نیز پیامبر دانست یا امام؟ چون در خانه تمام بهائیان تصویر عباس افندی به دیوار الصاق شده ولی عکس بهاء وجود ندارد.

در ضمن آقای وهمن! شما با دکترای زبان و مقیم کشورهای غرب پیشرفته، فکر نمی‌کنید در اواخر قرن نوزدهم میلادی و درست هفت سال پس از کشف داروین که آدمی را نتیجه تکامل حیوانات معرفی کرد و امروز این فرضیه به اثبات رسیده و به قانون تبدیل شده است، آمدن وحی از سوی خدای آسمانی و پیغمبر شدن، خیلی نابخردانه است و از همه دینهای پیشین مسخره‌تر است؟ زیرا آن‌ها مربوط به دوره نادانی انسان بود نه عصر روشنگری و انقلاب صنعتی!!

کالیفرنیا دکتر محمدعلی مهرآسا


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016