سه شنبه 10 شهریور 1394   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
29 فروردین» اقا مرتضی و ملکه ثریا٬ ناهید کشاورز
12 فروردین» تاجی جون، ناهيد کشاورز
پرخواننده ترین ها

تشابه اسمی، ناهید کشاورز

ناهید کشاورز
... صدایش را نمی‌شنوم، تنها دهانش را می بینم که باز و بسته می‌شود. او اینجاست، در چند قدمی من، بعد از ۳۰ سال، رنگم می‌پرد و داغ می‌شوم. حالا باید چه کرد؟ بغضم گرفته، قلبم تند می‌زند، نفس‌هایم کوتاه و بریده شده‌اند، این چه حالی است دیگر؟ با خودم غریبه شده‌ام

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 



پرده های کلفت رنگ و رورفته پنجره بزرگ اتاقم کارم را می کشم تا جلوی تابش نورخورشید که می دانم تا ساعتی دیگر در اتاق پهن می شود را بگیرم، ولی جلوی داغی و دم کردگی هوا را هیچ جوری نمی شود گرفت . پنجره رو به حیاط اتاق روبرو را باز می کنم شاید بادی بوزد و از هرم گرما بکاهد ولی برگهای درخت گردو بی حرکت به درخت چسبیده اند . گرمای طاقت فرسای هوا حال وحوصله کار کردن را از من گرفته است. به تقویم روی میز کارم نگاه می کنم که در برابر ساعت سه تنها نوشته ام قرار مشاوره ، بی آنکه نام کسی را نوشته باشم .

ساعت دو ونیم بعد ازظهر است و نور خورشید از لابلای پرده ها هم در رگه هایی به اتاق تابیده وگرمای اتاق نفس را تنگ می کند. چند بار دست و رو شستن و شیشه آب را یک نفس سرکشیدن هم تنها چند لحظه به مقاومت بدن در برابر گرماکمک می کند.

وقتی از شر یک تلفن طولانی بی نتیجه کاری ، راحت می شوم و سرم را به پشتی صندلی تکیه می دهم ،از راهرو صدای باز و بسته شدن در ورودی می آید و صدای پاهایی که در چند قدمی اتاق از رفتن می مانند. سرم را بر می گردانم، زنی با خوشرویی نامم را می خواند و توضیح می دهد که ساعت سه قراری با من دارد ولی از ترس اینکه به موقع نرسد زودتر آمده است. لخت و خسته از جایم بلند می شوم به آشپزخانه می روم و با شیشه ای آب خنک از یخچال و دو لیوان بر می گردم. « چه گرمایی! »، اولین کلماتی است که زن بعد از نشستن و همانطور که با کاغذهای دستش خودش را باد می زند می گوید . لیوان راپر از آب می کنم، جلویش می گذارم و گرمای اتاق را بهانه می کنم که زودتر کارمان را شروع و یا به عبارتی تمام کنیم . زن تند حرف می زند و جویده جویده ،جوری که من برای فهمیدن منظورش باید خیلی حواسم را جمع کنم ولی نمی دانم از گرماست یا خوش شانسی من که موضوع را خلاصه تعریف می کند و می گوید که : «من بیش از بیست ساله که آلمانم و همسرم هم آلمانیه . یکماهیه که برادرم از ایران اومده و در یک کمپ پناهندگی تو جنوب آلمانه و وضع بدی داره، می خوام هر جور شده بیارمش پیش خودمون ، می خواستم شما کمکمون کنین.»

حرفش که تمام می شود یادم می آید که خودش را به یک نام آلمانی معرفی کرده بود .قلم کاغذم را بر می دارم و با همه کرخی مغزم می دانم که با توجه به تعداد زیاد پناهندگان انتقال برادرش به این شهر کار دشواری نیست ، مدارکی لازم دارم تا بتوانم تقاضای انتقال او را بدهم .

مشخصات زن را می نویسم و نام برادرش را می پرسم ، زن همانطور که در میان کاغذهای دستش دنبال چیزی می گردد می گوید:« بهرام ابراهیمی» ، فکر می کنم اشتباه شنیده ام با جدیتی که نشانی از تحکم دارد می پرسم :«چی؟»، زن سرش را بلند می کند به چشمهای من نگاه می کند و می گوید:« گفتم که بهرام ابراهیمی»، و همزمان دسته ای کاغذ تا شده را بدستم می دهد.

بهرام ابراهیمی ، گرما و خستگی و بی حالی را یکجا از من دور می کند و در آنی احساس می کنم سرمایی از میان گرمای خفقان آور اتاق به جانم می ریزد. همه اینها در لحظه ای اتفاق می افتد ومغزمن انگاربخواهد کنترل جسم و جانم را در دست بگیرد، تکرار می کند تشابه اسمی ، تشابه اسمی است.

زن که به نظر می رسد از برخورد من رنجیده باشد، بعد از وعده پیگیریم از جایش بلند می شود و مثل اینکه دلش برای من سوخته باشد یا فکرمی کند رفتار نامتناسبم از گرماست می گوید:« شمام اینجا نمونین ، مریض میشین ، بیرون هواش از اینجا بهتره».

دلم می خواهد حرف زن را گوش کنم و از هوای خفقان آور محل کارم بیرون بیایم که آقای امامی و مرد جوان همراهش وارد می شوند .به دستشویی می روم و دوباره صورتم را می شویم ووقتی برمیگردم آقای امامی و همراهش در اتاقم نشسته اند، آقای امامی با آرامی و حوصله کاغذهایش را روی میز ولو می کند و می گوید « من که نمی دونم چطور اینا را پر کنم ، یادم نمیاد ، یادم نیست دیشب شام چی خوردم اینا میخوان بگم سی سال پیش چکار می کردم ،دلشون خوشه والله » . کاغذها را بسوی من که روبرویش نشسته ام، هل می دهد و جوری نگاهم می کند انگار من مسئول پاسخ دادن به سئولات اداره بازنشستگی هستم . جوان همراه آقای امامی همانطور که با دستمال کاغذی عرقهایش را پاک می کند می گوید« امام جان ، شما خودت اینهمه داستان از گذشته واسه ما تعریف کردی چطور یادت نمیاد . والله من اگه حافظه شما را داشتم که الان این زبون آلمانی را فوت آب شده بودم ». آقای امامی نگاه سرزنش باری به جوان می کند و رو به من می گوید:« اینا فرق می کنن، این جوونا نمی دونن که آدم تو غربت از بس فرصت نداشته گذشته را برای کسی تعریف کنه، یا کسی نبوده که با هم اونا را تجربه کرده باشن ، یادش میره . همه خاطرات آدم اینجا وسطش یک عالمه چاله چوله داره . هر چی بیشتر می گذره چاله چوله ها بیشتر میشن و خاطره ها کم رنگتر». می پرم وسط حرف آقای امامی و میگویم ،« من که حالا وقت پر کردن اینا را ندارم بذاریم برای یک وقت دیگه . دیر نمیشه، امروز خیلی گرمه منم کارم زیاده .» همونطوری که حرف می زنم بهرام ابراهیمی مثل غده ای که بزرگتر و بزرگتر میشود در ذهنم جای بیشتری میگیرد و من بازهم با خودم تکرار می کنم، که تشابه اسمی است .« اصلا ابراهیمی یک فامیلیه که تو ایران زیاد بود .» میگویم تا به خودم دلداری داده باشم . این بار آقای امامی می پرد میان تخیلات من و می پرسد: «حالا کی بیام خدمتون ؟» قراری برای روز بعد می گذاریم و من یکساعت قبل از تمام شدن ساعت کاریم کیفم را بر می دارم و از پله های ساختمان قدیمی محل کارم پایین می آیم و زیر سایه درختان تنومند کافه ای بلژیکی در همان نزدیکی روی صندلی های چوبی ناراحت آن می نشنیم و لیوانی آب ریواس سفارش می دهم و با التماس می گویم که خنک باشد. سرم را بلند می کنم و به خواهش نگاهی به درختان می اندازم به امید اینکه تکانی در برگهای آنها ببینم که خبری نیست . زمین و زمان بی حرکت در جایشان از گرما در حال ذوب شدن هستند، هوای شرجی و بهرام ابراهیمی هر دو به روح و جسم من چسبیده اند و رهایم نمی کنند.

از کوچه خسرو با شتاب خودم را به میدان ۲۵ شهریور که حالا اسمش هفت تیر شده است می رسانم . هوای ماه اردیبهشت در عصر باران خورده تهران مطبوع و دلنشین است . از مسجد جواد صدای نوحه خوانی می آید . خیابان روزولت را به سمت دروازه دولت می روم ، برای رسیدن به سینما دیاموند که دیگر به خرابه ای تبدیل شده ، تنها چند دقیقه وقت لازم دارم . حس می کنم قلبم بزرگ شده است واگر این مانتو لعنتی نبود حتما همه عابران می دیدند که با چه سرعتی در سینه ام می تپد. احساس می کنم صورتم از هیجان گر گرفته است ،چشم هایم می درخشند و همه حس های فریبنده درونم مرا زیبا کرده است، قبل از آمدن مدتی جلوی آینه ایستاده بودم و خودم را از نگاه او برانداز کرده بودم، وساعتها بی قرار در خانه این ساعت را انتظار کشیده بودم ، دلم برای دیدنش پر می زد. عشق با همه شوریدگیش به جانم ریخته بود و حالا این جان بی تاب می رفت تا او را دوباره ببیند ، بعد دو هفته ای که به نظر می آمد به اندازه سالها طول کشیده باشد.

در تمام طول راه قیافه اش جلوی چشمم است ،با قد بلندی که هر بار وقت بوسیدنش می گفتم: «آدم نباید عاشق آدم قد بلند بشه گردن درد میگیره» و چشمهایی که همیشه شوخ و سرحالند .

گلهای زردی که هیچوقت نامشان را یاد نگرفتم تمام کنار خیابان را پر کرده اندو در لابلای آنها لاله های رنگارنگی که این روزها به سمبل های مرگ و شهادت بدل شده اند و حضورشان مثل گذشته نشان شادی و تازگی و زندگی نیست.شهر در ماتم از دست دادنها عزادار است ، شهری که کسالت و رخوت از سر و روی آن می بارد و به نظر می رسد ،در خستگی شورها و امید های از دست رفته بی هیچ انتظاری گرفته تر و خاکستری تر می شود.

دل من اما همه فضاهای تیره جنگ زده پر از سیاهی را پس می زند، همه فضای شهری که میان جنگ، ترس و حیرانی از هر چه زیبایی است تهی شده است. شهر زود تاریک و خلوت می شود، تهران شهر سوگواران با عزت و شادیهای بی حرمت شده است. اول خیابان روزولت ، سر کوچه ای حجله ای گذاشته اند و عکس جوانی که انگار به تک تک رهگذران خیره می شود. نگاهم رااز نگاهش می دزدم.

صدای نوحه خوانی مسجد با صدای موسیقی شادی از ماشینی درحال عبور درهم می آمیزد.شادی که نمی ماند و می گذرد و اندوه که بر سر شهر سایه می اندازد. ذهنم را از همه حسهای مرگ و جنگ و حجله ها و درگیری ها پاک می کنم. بهرام ابراهیمی با عشقش جای همه را می گیرد. جای همه ترسها و غمها را، ترس همه وقتهایی راکه آژیر می کشند و من نمی دانم که چه باید کرد ، وقتهایی که می ترسم دستگیرم کنند و همه وحشتی که ناگهان به بخشی از روزمره گی هایمان تبدیل شده است . همه چیز سیاه است ، عشق را سانسور کرده اند و تنها حس ملال و غم است که آزاد است . اما حس عاشقانه من به بهرام ابراهیمی از همه چیز قوی تر است ، او با همه فرق می کند ، چشم هایش پر از شورند و نگاهش همه حس های خوب را به من می دهد. هر بار که مرا می بیند به شوخی و شاید هم جدی می گوید « بابا ول کن این کارای سیاسی را، برو دنبال زندگیت آخرش خودت را بدبخت می کنی دختر» اوایل وقتی ازاین حرفها می زد برایش موعظه می کردم که اوهم باید کار سیاسی بکند ، مگر می شود بی تفاوت زندگی کرد، اصلا او چطور می تواند اینهمه بی خیال باشد، این جور وقتهاهمیشه او حرف را عوض می کرد و مرا دوباره به دنیای پرشور جوانی برمی گرداند.

از وقتی که دستگیری ها شروع شده و شبها صدای آژیر وانفجار می آید ،اوتنها رشته من با شور زندگی است ، دلم می خواهد همه اش با او باشم، او ترس را از من می گیرد. به من توصیه می کند که از ایران بروم یکروز به خنده گفت « بیا برو پاریس بنشین تو یک کافه خوشگل و یک قهوه فرانسوی بخور و درست را بخون تو به درد اینجا نمی خوری آخرم سرت را به باد میدی» بهرام ابراهیمی از همه چیز می گفت غیر از اینکه با هم باشیم ، هر چه شور عشق من به او بیشتر می شد او کمتر برای دیدارمان وقت داشت . چند ماهی بود که خانه اش را پس داده بود وبه خانه دوستی رفته بود و به این بهانه دیدارهای ما درکافه و خیابان بود . می گفت بخاطر کارش ممکن است چند ماهی به سفر برود و این خبر مثل بمبی مرا از درون ویران کرده بود، بی آنکه پیش از انفجار آن آژیری به صدا در آمده باشد.

سر کوچه نزدیک سینما دیاموند بازهم دو حجله دیگر گذاشته اند از درون خانه ای صدای گریه می آید . تندتر قدم بر می دارم . نمی دانم چه مدت است که منتظر ایستاده ام ؟ ولی می دانم که اشک هایم هر لحظه ممکن است فرو بریزند . ایستادنم آنجا می تواند خطرناک باشد . این روزها هر انتظاری می تواند بهای سنگینی داشته باشد. می دانم باید برگردم اما دلم به رفتن رضا نمی دهد . پاهایم سنگین شده اند ، می ترسم از همه کس ، از همه چیز می ترسم، از همه بیشتر اینکه دیگر او را نبینم ، نمی دانم بیشتر می ترسم یا خشمگینم . از اینکه او توانسته مرا میان ترسها و خطرهایم تنها بگذارد. وقتی تمام طول کوچه خسرو را می دوم و در خانه شماره هشت را می بندم گریه ام به هق هق تبدیل شده . به اتاقم می روم و در را می بندم .کسی خانه نیست . گوشی تلفن را بر می دارم می خواهم شماره بگیرم که یادم می آید خانه اش را عوض کرده و من هیچ شماره تلفن و یا آدرسی از او ندارم . ساعتها همانطور با کفش و مانتو و روسری روی تخت افتاده ام و به سقف خیره شده ام ، دلم می خواهد فریاد بزنم، صدای مادرم که برای چندمین بار تکرار میکند که من خودم را علاف این رابطه کرده ام در سرم می پیچد وحس خشم و دردی را به جانم می ریزد.

از آن روز به بعد دنیای من رنگ همه خیابانهای جنگ زده شد، رنگ ترسها وقتی که صدای آژیر می آمد و بمب هایی که فرو می ریختند. رنگ همه بی حوصلگی ها و بی تفاوتی ها، رنگ قیافه ماتم زده همه مردم شهر.

«چیز دیگه ای میخوای برات بیارم»؟ صاحب کافه بلژیکی است که سالهاست مرا می شناسد ، با موهای آشفته و قیافه ای که همیشه ناراضی است . مات نگاهش می کنم و او دوباره می پرسد و من بی آنکه فکر کرده باشم می گویم « یک آبجو». به فاصله کوتاهی یک آبجو تگری بلژیکی در لیوانی زیبا جلویم می گذارد .نصف لیوان را یک نفس می نوشم ودرختهای بالای سرم را نگاه می کنم که همچنان بی حرکت مانده اند . به خودم می آیم به دنیای واقعی بر می گردم . دستی به موهای از عرق و شرجی خیس شده ام می کشم ، جرعه دیگری از آبجو خوش طعم را می نوشم و زیر لب تکرار می کنم« تشابه اسمی است ، حتما تشابه اسمی است ، نه این بهرام ابراهیمی کس دیگه ایه » . پول را پرداخت می کنم و به خانه می روم . هوا طوفانی می شود و باران تندی می بارد و من برای اولین باراز غرش آسمان می ترسم .

روز بعد هوا ده درجه خنکتر شده است .بد خوابیدن و این تغییرات درجه حرارات خستگی و سردرد را همراه آورده است . صبح که به سرکارم می رسم حضور بهرام ابراهیمی در ذهنم کم رنگتر شده . در اتاق را باز می گذارم واز پنجره اتاق روبرو باد ملایمی می وزد. در بیرون اتاق آقای امامی سینه اش را صاف می کند تا مرا متوجه حضورش بکند. می گویم تا نوشتن چند ایمیل ضروری منتظر بماند .

با اینکه حضور بهرام ابراهیمی مثل دیروز پررنگ نیست ولی وسوسه خواندن کاغذهای مربوط به او دست از سرم بر نمی دارد. کاغذهایی را که دیروز خواهربهرام ابراهیمی به من داده بود را ازکشوی میزم بیرون می آورم و با احتیاط آنها را ورق می زنم . دلایل پناهندگی و حرفهای بهرام ابراهیمی در مصاحبه پناهندگیش هم ضمیمه نامه هاست . صدایی در سرم فریاد می زند تشابه اسمی است و دستم می لرزد. کاغذها را بر می دارم و روی صندلی راحتی ولو می شوم هفت صفحه است ، تلفن بی وقفه زنگ می زند و من می خوانم، نوشته ها را با شتاب می خوانم و در میان سطور آن صورت بهرام ابراهیمی نقش بسته است، با خنده ای در چشمهایش که از گوشه کاغذ سرک میکشد . صدای اوست که نوشته ها را می خواند،صدایی که این بار محزون است : «روزی که با دوست دخترم قرار داشتم و می خواستم از او تقاضای ازدواج کنم نزدیک محل قرارمان دستگیر شدم . ده سال در زندان بودم شکنجه شدم ، من عضو سازمان مخفی همان گروهی بودم که او در آن فعالیت علنی می کرد . بعد از آزادی هم راحتم نمی گذاشتند، مرتب زیر نظر بودم . آنها فکر می کردند که من با دوست دختر سابقم که در خارج از کشور زندگی می کند رابطه دارم و از طریق او با گروههای فعال سیاسی خارج از کشور».

هر چه بیشتر می خوانم ، بیشتر از درون داغ میشوم ،سرم در حال انفجار است ،درهم و برهم می خوانم ، تمام تصورات وتخیلات سی سال گذشته درباره اوورابطه مان بهم می ریزد.حس های مختلفی از خشم ، درماندگی ، شادی و اندوه همزمان مرا تسخیر می کنند. از مادرم و از همه کسانی که به من می گفتند او مرا تمام مدت بازی داده است و بعد رهایم کرده بدم می آید . چطور توانسته بودند اینقدر ظالم باشند، درحالیکه او در زندان رنج می برده درباره اش بی رحمانه قضاوت کنند؟!. حالا چه باید کرد ؟ حس می کنم یکباره همه زندگیم در هم ریخته شده است .داشتم برای خودم زندگی آرامی را می گذراندم . چطور دوباره سرو کله بهرام ابراهیمی پیدا شد تا بعد از سی سال دوباره همه چیز را بهم بریزد.خیلی وقت بود که توانسته بودم در ذهنم جای مناسبی به او بدهم تا وقت و بی وقت آرامش زندگیم را بر هم نزند.فکر می کنم حتما می دانسته که من اینجا کار می کنم ؟ آمدن خواهرش هم اتفاقی نبوده . شاید او می خواسته ببیند من در چه وضعی هستم ؟ می خواسته تصویری از من به او بدهد .

کاغذ ها را دوباره روی میز پحش و پلا می کنم ، درهم و برهم می خوانم ،می خواهم سی سال را در ساعتی مرور کنم .خطوط و کلمات درهم می ریزند . دنبال عکسی می گردم که نیست ، اما مطمئن هستم که خود خودش است، بهرام ابراهیمی که یکروز ماه اردیبهشت در خیابان روزولت نزدیک سینما دیاموند در میان نکبت جنگ و بدبختی گم شد حالا سی سال بعد در یک تابستان داغ درشهری شاد در هفته فستیوال موسیقی با حضور هزاران جوان شرکت کننده نیمه هشیار پیدایش شده.

نمی دانم هوا دوباره گرم شده یا بی تابی من کلافه ام کرده . به دستشویی می روم و به آینه زل می زنم ، خودم راجور دیگری می بینم، از نگاه دیگری خودم را نگاه می کنم، به موهایم دست می کشم ، سفیدیشان را سالهاست رنگ می پوشاند اما چین های زیر چشم هایم ، دو شیار عمیق کنار لبهایم ، فرو رفتگی میان ابروهایم . به بدنم دست می کشم . این چه حسی است که به جانم افتاده ،این چه حس غریبی است که دارم ، این چه جسمی است که تمنای زیبا بودن دارد؟ این چه قلبی است که جور دیگری می تپد . به اتاقم بر می گردم . مات زده و آشفته.

به اتاقم بر می گردم، صدای آقای امامی را می شناسم ،سینه اش را با صدا صاف می کند و با کسی که ظاهرا وقتی من در دستشوی بودم آمده حرف می زند . در اتاق را باز می گذارم ، هوا خنک تر می شود و حس می کنم که می توانم بهتر نفس بکشم . کاغذها را از کنا ر دستم دور می کنم ، آنها را در پوشه ای می گذارم تا با خود به خانه ببرم . آنها بخشی از زندگی خصوصی من هستند و جایشان اینجا نیست . پای کامپیوتر می نشینم ، ایمیل های را می خوانم ولی تمرکز برای جواب دادن به آنها ندارم .

آقای امامی می گوید« من اومدم چند تا فرم دارم برام پر کنن ، مربوط به گذشته است ، یادم نمیاد .ما اینقدراینجااز همه چی دور موندیم ، اینقده کسی نبود براش تعریف کنیم یادمون رفته، گذشته را با یک مشت چاخان پاخان پرش می کنیم .به همدیگه دروغ میگیم ،اول ازهمه هم به خودمون.» صدایی که نمی دانم کیست می گوید: «این فقط مربوط به غربت و مهاجرت نیست ، جاهای دیگه ای هم که آدم دسترسی به دیگرا ن و فضای باز نداشته باشه ،خیال بافی میکنه».آقای امامی دوباره صدایش را صاف می کند ومی پرسد« مثلا کجا را میگین؟» ، « تو زندانم همینطوره ، آدم دلش می خواد از دنیای بیرون یک تصویر خوب داشته باشه ، از همه آدمای دور و برش ، ازهمه عزیزاش . آدم دلش میخواد فکر کنه که بیرون همه با هم خوبن ، همه با هم مهربونن. تو گذشته همه چی خوب بوده . با این فکرا روزای سخت راحت تر می گذرن. آدم استاد خود گول زدنه .شما اینجا یکجور ، ما اونجا جور دیگه ای ولی اصلش خیلی با هم فرق نمی کنن».

صدای مرد ناآشنا پایین آمده ومن به سختی حرفهایش را می شنوم .کنجکاو می شوم قیافه اش را ببینم، از در که بیرون می روم چشمم به چشم آقای امامی می افتد و از ترس اینکه گرفتار فرم های اداریش نشوم ، نگاهی با شتاب وکنجکاو به مرد روبرویش می اندازم که پشت گلدان و چراغی بزرگ پنهان شده است و تنها کلاهش را می توانم بخوبی ببینم .

هنوز در اتاقم پشت میزم درست جابجا نشده ام ، زنی با شتاب به دو مرد منتظر سلام می کند و به آنی در چهارچوب در اتاقم می ایستد و من احساس می کنم که به ناگهان رنگم می پرد . خواهر بهرام ابراهیمی با مهربانی و لبخندی به من می گوید « ببخشید که ما بی وقت قبلی اومدیم ، برادرم دیشب اومده اینجا و فردا مجبوره بره دوباره شهر خودش ، اومدیم چون او...» صدایش را نمی شنوم ،تنها دهانش را می بینم که باز و بسته می شود.او اینجاست ،در چند قدمی من، بعد از سی سال ، رنگم می پرد و داغ می شوم. حالا باید چه کرد ؟ بغضم گرفته ، قلبم تند میزند، نفس هایم کوتاه و بریده شده اند ،این چه حالی است دیگر؟ با خودم غریبه شده ام . « شما حالتون خوبه؟ » صدای خواهر بهرام ابراهیمی است که مرا بخود می آورد. هنوز جوابش را نداده ام که دستی بطرفم دراز میشود . جرئت نمی کنم سرم را بلند کنم ، دستم را که می لرزد دراز می کنم وبعد به آرامی سرم را بالا می آورم، دهانم خشک می شود وعرق سردی بر بدنم می نششیند، در زیر کلاهی چشم هایی که نمی دانم به کجا خیره شده اند را در برابر چشمهای خودم می بینم، شوکه میشوم و فقط میتوانم بگویم ، تشابه اسمی بود، تشابه اسمی.

قیافه آقای امامی جلوی چشمم می آید که می گوید ،« ما گذشته را آنطوری که خودمون دلمون می خواد می سازیم »و من نوشته ها را آنطور خوانده بودم که خواسته بودم ،بخش های از نوشته را جا انداخته بودم.

بهرام ابراهیمی و خواهرش که بیرون می روند ، آسمان می غرد و در یک چشم بهم زدن رشته های باران آسمان و زمین را بهم وصل می کند. آقای امامی را صدا می کنم قهوه جوش را روشن می کنم و آقای امامی که از بوی قهوه به وجد آمده است ، در اتاقم می نشیند ومن می گویم « بذارین با هم حفره های گذشته را اونجوری که میخوایم پر کنیم .»وقبل از اینکه بنشینم ، پرده های اتاق را کنار می زنم ،درختان کافه بلژیکی درهم می پیچند و بوی باران همه اتاق را پر می کند.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016