یکشنبه 26 مهر 1394   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
10 مهر» پناه جو٬ ویدا فرهودی
2 مهر» سرخ ترینیم...٬ ویدا فرهودی
پرخواننده ترین ها

درد دل های یک پناهجو٬ ویدا فرهودی

ویدا فرهودی
باید ببریدش خارج از کشور!!! و کجا؟ چطور؟ نمی دانم؟!(گریه می کند و من هم...).می دانی مادرم جلوی چشم من در حالی که خون بال می آورد، مُرد..." دستش را می فشارم اما... من کجا و مادرش...گر چه گاهی مرا مادر خطاب می کند! ...

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


"ببین من الآن کسی را ندارم! خانواده بزرگی ندارم.خانواده ی من، زن و دختر 4 ساله و برادر کوچک 18ساله ام هستند در ایران و خاله ام که ساکن آن کشور است و آن جا خانواده ی خودش را دارد. پدر و مادری ندارم. 7/8 سالم که بودم، پدرم مفقود شد.نه خودش را یافتیم نه جنازه اش را و مادرم در آن زمان حامله بود. پدرم سرایدار پارکینگی بود متعلق به ماشین های نظامی دولت.هنگامی که ژنرال نجیب کشته شد(1996) پدرم را هم گم کردیم و چنان که گفتم هیچوقت زنده یا مرده اش را نیافتیم".

یوسف صحبتش را این طور شروع کرد.در کافه ای نشسته بودیم تا ماجرایش را برایمان تعریف کند مگر که پرونده اش برای تقاضای پناهندگی مستدل باشد. جوان 26 ساله ای که چشمان میشی رنگش از جوانی، نگرانی و اندوه می درخشند. رو برویم نشسته و می خواهد ماجریای زندگی اش را سریع بازگو کند.درد ها و نگفته ها گلویش را گرفته اند.من اما هرزگاهی کلامش را قطع می کنم تا گفته هایش را ترجمه کنم و در ضمن بغصم را قورت دهم.

"داشتم از مادرم می گفتم. دو سه ماه پس از تولد برادرم برای گذران معاشمان به نانوایی پرداخت. نانوایی که چه عرض کنم! برای دَر و همسایه روی تنور زغال نان می پخت. دود زغال نخست برادرم را که همراهش بود بیمار کرد که به تدریج بهتر شد.اما مادر که سال ها دود زغال را اسشتناق کرده بود دچار یک بیمار ریوی شد. نام بیماری را نمی دانم.شاید به قول شما سل بوده یا سرطان یا هر چیز دیگر. نمی دانم چون سواد ندارم. حتا تاریخ ها را درست نمی دانم..."

از او خواستم که پی جوی تاریخ ها باشد چرا که همین ها می توانستند در تقاضای پناهندگی کمکش کنند.

صحبتش را می برم تا اندکی ترجمه کنم. سیگاری تعارفش می کنم که می گیرد و می گیراند اما می گوید"من اصلا سیگار نمی کشیدم اما حالا..." اشک دوباره در چشم های میشی جوانش می درخشد.

"می دانی مادرم بیملر بود.سرفه می کرد و خون بالا می آورد. به تنها بیمارستان منطقه بردمش.گفتند کاری از ما بر نمی آید.!!

باید ببریدش خارج از کشور!!! و کجا؟ چطور؟ نمی دانم؟!(گریه می کند و من هم...).می دانی مادرم جلوی چشم من در حالی که خون بال می آورد، مُرد..." دستش را می فشارم اما... من کجا و مادرش...گر چه گاهی مرا مادر خطاب می کند!
...

"دختری را دوست داشتم اما او پشتون بود و من دَری(فارسی زبان). در آن زمان شروع کرده بودم در شهر کوچکی در نزدیکی خودمان کار رانندگی جرثقیل را یاد بگیرم و حیلی زود توانستم از این کار منبع در آمدی بسازم. مهارت لازم را یافته بودم.هرزگاهی به شهر کوچکمان می رفتم تا ضمن دیدار مادر و برادر کوچکم، "فاطمه" را هم (یواشکی و بر پشت بام خانه ای) ببینم. سر انجام مادرم را همراه برخی بزرگتر ها به خواستگاریش فرستادم. جواب خانواده اش البته منفی بود چرا که پدرش موقعیت خوبی در دستگاه های دولتی افغانستان داشت و خود ملایی(مولوی) وابسته به طالبان بود و دامادی می خواست در حد خود و موقعیتش."

خواهش کردم فرصتی بدهد تا گفته هایش را به فرانسه برگردانم. جرعه ای از قهوه اش نوشید و بی صبرانه به من می نگریست تا بقیه ی داستانش را بگوید.
نگاهش کردم و یوسف داستانش را ادامه داد:

"در محل کارم بودم که یکی از دوستانم اطلاع داد فاطمه نامزد کرده است. باورم نمی شد.آخر ما خیلی همدیگر را می خواستیم!

با عجله به شهرمان برگشتم. فاطمه پیغام داد که می خواهد فوری مرا ببیند و در طول این دیدار مخفیانه ی کوتاه گفت که اگر نجاتش ندهم، تا هفته ی بعد خود را خواهد کشت.

منقلب شدم.وقتی جریان نامزدی را شنیده بودم می خواستم بپذیرم و از او بگذرم اما اکنون که چنین می گفت راهی جز نجات او نداشتم.

رفیقی صمیمی به دادم رسید. قراری با فاطمه گذاشتم و دوستم آصف که اتوموبیل داشت به رغم خطرها یی که تهدیدش می کردند،من و فاطمه و برادرم را به کابل رساند. مبلغی برای دادن به قاچاقچی به همراه داشتم و او ما سه نفر را پس از طی مسیری دشوار به زاهدان برد.

در ایران ما شناسنامه یا کارت پناهنگی نداشتیم. با کمک های مالی خاله ام یه تهران رفتیم و در حضور چند آشنا به عقد ازدواج هم در آمدیم بی آن که سندی دولتی داشته باشیم.در در این دوران اما خانواده همسرم همراه با خانواده ی نامزد سابقش (از وابستگان ملا های طالبان) در ایران در جستحوی ما بودند. پس از مزاحمت های بشمار سر انجام در خیابان چاقویم زدند به طوری که 25 روز در بیمارستان بستری بودم و همسرم فاطمه در غیبت من فرزندمان را به دنیا آورد.او پس از زایمان در منزل مهندس ایرانی صاحبکارم مستقر شد. پس از خروج ازبیمارستان بار دیگر مورد حمله ی برادر خانمم فرار گرفتم و مهنس ایرانی صاحبکارم به من گفت بهتر است ایران را ترک کنم تا پناهی برای خود و سپس برای خانواده ام بیابم. با کمک های مالی و فکری او از ایران خارج شدم و پس از یک سال ونیم اکنون امیدوارم پناهندگی بگیرم تا همسر، دختر و برادرم را هم به فرانسه منتقل کنم.

باید در ضمن یاد آور شوم که اقوام همسرم و نامزد پیشین او از سویی حکم جلب مرا صادر کرده اند و از سویی تهدید می کنند به ربودن دختر 3/4 ساله ی من و قتل من و فاطمه همسرم."

چشم های میشی یوسف باز مملو از اشک اند اما با مهر می گوید که مرا تا ایستگاه مترو همراهی می کند...

ویدا فرهودی

پاییز ١٣٩٤-پاریس

* چندی پیش شعری منتشر کردم با عنوان پناهجو که واکنش های متغایری را همراه داشت.این نوشته که شاید نتیجه ی تجربه ای کوچک در رابطه با پناهجویان باشد می تواند پاسخگوی برخی از واکنش ها باشد.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016