گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
10 شهریور» تشابه اسمی، ناهید کشاورز29 فروردین» اقا مرتضی و ملکه ثریا٬ ناهید کشاورز
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! من مادرم نیستم، ناهید کشاورز...نمیدانم چند وقت دراین حالت میمانم. صدای گرفته و گریهآلود خالهام مرا بهخود میآورد. "خودش را کشت ، طاقت نیاورد". "کی؟" گیج و منگ نگاه میکنم. "خدا مرگم بده، تو چه بلایی سرت آمده؟ چرا رنگت سفید شده؟» میگوید و با سرعت از اتاق بیرون میرود و با لیوانی آب قند برمیگردد. دندانهایم به هم چفت شدهاند، آب قند را به دهانم میریزد و من کم کم به زندگی برمیگردم. "کی خودش را کشت؟"
از خیابان اصلی که بولوار پردرختی است، دست چپ به خیابان کوچکی میپیچم با ساختمانهای قدیمی و درختان بلندی که برگهایشان در هوای پاییزی رنگارنگ شدهاند و بخشی از آنها کف خیابان و پیاده رو را پوشاندهاند. هوای پاییزی امسال دلپذیر است، آفتاب چند روز گذشته وگرمای دلچسب آنکه دراین فصل سال آلمان کمتر پیش میآید، شور و حالی به مردم داده است. از خوش شانسی در سمت چپ خیابان جای پارکی پیدا میکنم و وقتی پیاده میشوم با وسواس دوبار قفل در ماشین را امتحان میکنم، به ماشینم تکیه میکنم، چشمهایم را میبندم، نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم خودم را برای جلسه مشاوره روان درمانی آماده کنم. جلسهای که قرارش را چند روز قبل گذاشتم بعد ازهفتههای متوالی بدخوابی، دلهره و کابوسهایی که با آمدن موج تازه پناهندها به آلمان شروع شده و زندگی کاری و خصوصیم چنان درهم ریخته که احساس میکنم توانم را بکل از دست دادهام. امیدم این است که این جلسهها کمکم کنند تا بتوانم فاصله لازم میان زندگی کاری و خصوصیم بوجود آورم. چند هفتهای است که به گذشته، ایران و زمان آمدنم به اینجا برگشتهام و کابوسهایی که روزها هم دست از سرم بر نمیدارند. از سه پله جلوی درورودی بالا میروم، در آپارتمان سمت چپ باز میشود و خانم مولر صاف مثل مجسمه روبرویم میایستد و دستش را تا حدی که میتواند دراز میکند تا فاصله لازم میان من و خودش را نگه دارد. وقتی سلام میکند چهرهاش از هم باز میشود بیآنکه خندهای روی لبانش بنشیند ومن به اتاق انتظار میروم و در را پشت سرم میبندم، کتم را در میآورم، به جالباسی کنار اتاق آویزان میکنم و روی مبل روبروی در مینشینم. سکوت میکنم ودلم میخواهد از آنجا بروم، بروم در آن باغچه خانه کناری وهمه برگهای زرد و قرمز درختان را از گوشه و کنار یکجا جمع کنم و رویشان بنشینم و گلها را تماشا کنم. شاید هم یک قلم و کاغذ بردارم و آنها را نقاشی کنم. خانم مولر منتظر نگاهم میکند، دیگرروی صورتش لبخندی نیست و من با لجبازی سکوت میکنم. بعد انگار اوحوصلهاش سر رفته باشد میپرسد: «چرا دوباره آمدید؟ اتفاقی افتاده؟» نگاهش میکنم و در ذهنم جوابش رامی دهم «نه چه اتفاقی، فقط نمیتوانم بخوابم، گذشتهام چسبیده پس سرم و رهایم نمیکند، روزها دلم میخواهد گریه کنم و شبها در خوابهایم گم میشوم، میخواهم به جایی بروم ولی به هیچ جا نمیرسم. سرگردان از جایی به جای دیگر میروم، خواب میبینم در یک قایق تنها میان دریا سرگردانم و هیچ جا چراغی نیست وفریاد میزنم از میان آبها دستی دراز میشود، دستی که آشناست ولی یادم نمیآید مال کیست، دستی که دوباره گم میشود، قایقی از میان موجها میآید و دوباره با موجها میرود...» خانم مولر برایم لیوانی آب میریزد، «حالتان خوب است؟». به اتاق خانم مولر بر میگردم، سرم از همه قرارها و کارهایی که باید انجام دهم پرمی شود. چشم در چشم خانم مولرمی دوزم و با صدایی که انگار صدای من نیست و حسی که نمیدانم به یکباره از کجا به جانم میریزد میگویم «دلم برای کشورم تنگ شده»، بعد دنبال کسی میگردم که این حرف را زد. من نبودم، این صدا، صدای من نبود، کس دیگری این حرف را زد و فرار کرد. خانم مولر کسی که این جمله را گفت و فرار کرد را ندید، باورش شده بود که من گفتهام و مثل اینکه طعمه موضوعی خوبی گیرش آمده باشد میپرسد: «چند وقت است که به آنجا نرفتهاید؟». من هم به دامش میافتم و میگویم «شش سالی میشود». «احساس خوبی داشتید در آنجا؟» میگوید و من میدانم که بازی را به او باختهام. کسی این حرف را زد و گم شد و من گرفتار خانم مولر شدم. «نه وقتی میروم غمگین برمی گردم، غریبهتر بر میگردم، میبینم نه به آنجا تعلق دارم نه به اینجا، از غربتی به غربت دیگر میروم و دوباره بر میگردم»، بعد زل میزنم به چشمهای ریزخانم مولر واطمینان دارم همه دانش روانشناسی هموطنانش را روی هم بگذارد باز این حس اینقدربرایش غریب است که نمیتواند آنرا تحلیل کند. نمیدانم روال کاریش است یا اینکه بخواهد چیزی دستگیرش شود با خونسردی میپرسد: «دلتان میخواهد درباره حستان به کشورتان حرف بزنید؟» فوری میگویم «نه». دلم نمیخواهد سر زخمی را که با هزار زحمت پوشاندم دوباره باز شود. «دلتان میخواهد درباره چی حرف بزنیم؟». قبل از اینکه جوابی به ذهنم برسد اشکهایم فرو میریزند. «نمیدانم چه بگویم، نمیدانم کارهایی که اینجا کردم چقدر درست بودند، بعضی وقتها نمیدانم چرا اینجا هستم؟ نه چرا میدانم چرا اینجا هستم، فقط نمیدانم چطور زندگی کنم؟ چطور میتوانم خوب زندگی کنم؟ آمدهام پیش شما تا کمکم کنید تا عذاب وجدانی که همیشه همراهم است را کم کنم. عذاب وجدانی که یک گوشهای پنهان است و به هر بهانهای خودش را نشان میدهد و آنوقت میفهمم که کم نشده است. فکر میکنم شاید اگر این احساس نباشد بهتر زندگی کنم». درهم و آشفته با خانم مولر حرف میزنم وامیدوارم که او هم به غیراز نگاهی که دیگر نمیفهمم معنایش چیست، چیزی بگوید تا حس کنم کمی مرا فهمیده است. با ناامیدی همزمان به دوساعت دیواری و روی میز شیشهای نگاه میکنم که با تفاوت دو دقیقه پایان جلسه را نشان میدهند. خانم مولر از جایش بلند میشود، عینکش را روی دماغش میگذارد و قراری برای دوهفته بعد به من میدهد که هر دوی ما با تردید یادداشتش میکنیم. برای برداشتن کتم به اتاق انتظار میروم دوباره باغچه را نگاه میکنم و به نظرم میآید همه گلها وبوتهها به من خیره شدهاند و مهربان نگاهم میکنند. منهم به آنها لبخندی میزنم، کتم را بر میدارم و با عجله بیرون میروم. خانه خاله جان خانه قدیمی بزرگی است در محله قدیمی شهر در کوچهای که تنها یک خانه نوساز در آن وجود دارد. از در چوبی بزرگ خانه که وارد میشوی حیاط بزرگی است با چند درخت انار و داربستهای انگور که سه طرف خانه را پوشاندهاند و دراواخر تابستان همه آنها را برای در امان ماندن از شر گنجشکان در کیسههای رنگارنگی پوشاندهاند. وسط حیاط حوضی است که دور آنرا خزههای سبز رنگی پوشانده است و آب کدر آن پراز ماهیهای قرمز است، قبل از اینکه من به این خانه بیایم قرار بوده آب حوضی آب آن را عوض کند ولی آمدن من همه برنامهها را بهم ریخته است، حتی زهرای بند انداز هم که ماهی یکبار میآمد نیامده است. در باغچههای لوزی شکل دور حوض گلهای لاله عباسی و شب بو کاشتهاند و اطلسیها کمی دورتر در گوشه دیگر حیاط که با خنکی هوا جان میگیرند و عطردرهم گلها همه جا را پر میکند. بچه که بودم، خوابیدن در این خانه از شادیهای بزرگ زندگیم بود، شبها روی مهتابی میخوابیدیم و با مریم حرف میزدیم و مسعود داستانهای ترسناک تعریف میکرد و ما از ترس به هم میچسبیدیم ولی به او میگفتیم که اصلا نترسیدیم و دلمان میخواست او بازهم تعریف کند. ترس آنروزها ترس خوش آیندی بود که فقط مال شبها بود، ترس امروزم از جنس دیگری است، ترسی که تنها مال من است و وقتی صبح بیدار شوم بیشتر میشود. خالهام اینقدر هوشمندی دارد که بداند در دنیایش چیزی نیست که برای من جذاب باشد برای همین مرا با خیالاتم تنها میگذارد. بیشتر شبها وقتی که هر دوی ما تظاهر میکنیم در خواب هستیم، صدای خالهام را از اتاق کناری میشنوم که سر به آسمان آه میکشد و من فکر میکنم بخشی از آنها ازغم و دلنگرانیش برای من است. خالهام به همه گفته است که من از همسرم قهر کردهام و مدتی پیش او آمدهام و برای اینکه مرا از شردید و بازدیدها برهاند گفته که حالم خوب نیست و به دستور دکتر باید تنها باشم و اطرافم آرام باشد. ماشینی بوق میزند، جای پارک در این شهر غنیمتی است که هر لحظه بیدلیل آنرا اشغال کردن گناه بزرگی است. از جای پارکم بیرون میآیم و فوری پشیمان میشوم، توان رانندگی ندارم. درونم خالی شده است، حال عجیبی دارم، حس میکنم این روزها، کسی میآید سر مرا با سر کس دیگر یا چیز دیگری عوض میکند، یکنفر که قیافه جوکر فیلم بتمن را دارد و با بدجنسی میخندد. از فکرهای عجیب و غریبی که به سرم میزند وحشت میکنم، کاش از خانم مولر خواسته بودم برایم دارویی بنویسد، لابد دیوانه شدهام، دیوانگی که شاخ و دم ندارد همینجوری است دیگر. وارد خانه میشوم، ساعت هفت بعد ازظهر است و هوا تاریک شده است. کیفم را روی میز میگذارم و کتم را در میآورم و روی صندلی پرتاب میکنم، به آشپزخانه میروم، کتری برقی را روشن میکنم، هنوز آب جوش نیامده که صدای زنگ در میآید. با خودم کلنجار میروم که در را باز کنم یا نه که دوباره زنگ میزند، بیحوصله در را باز میکنم. عاطفه است که با چشمان باد کرده و صورت کبود شده روبرویم ایستاده است. موهای سیاه بلندش روی شانههایش ریخته، شلوار جین مد روزی پوشیده و بلوز صورتی رنگی که بالای یقهاش پاره شده. هر وقت او را میبینم جوانی، طراوت، زیبایی صورتش و قامت بلند خوش فرمش را تحسین میکنم و فکر میکنم چطور میشود اینهمه زیبایی را نابود کرد. منتظر نمیشود که تعارفش کنم، میآید تو و همراه با گفتن جمله «ببخشید مزاحم شدم» اشکش جاری میشود. دکمه کتری برقی میپرد و من به آشپزخانه میروم. دور خودم میچرخم و دوباره بیرون میآیم. عاطفه روی مبل نشسته است و گریه میکند. وقتی گریه میکند همه بدنش تکان میخورد. بالای سرش میایستم و با صدایی که همدردی در آن نیست میپرسم: «میخواهی به پلیس زنگ بزنم؟» این سئوال را همانطوری میپرسم که بخواهم بگویم «چای میخوری؟». میگویم با اینکه میدانم جوابش منفی است. «نه، نه نمیخواد، فایده ندارد. بدتر میشود». فکر میکنم از کتک خوردن چه چیزی بدتر است و خشمی تمام وجودم را میگیرد. از دست شوهر عاطفه عصبانی هستم چون بازهم آرامش زندگی مرا برهم زده است. در همین چند ماهی که همسایه من شدهاند چند بار کارشان به کتک کاری کشیده و من با اینکه همه تلاشم را کرده بودم تا از زندگی آنها دور بمانم نشده بود.، ناخواسته افتاده بودم وسط یک رابطهای که از آن سر در نمیآوردم. «آخه، تا کی میخواهی تحمل کنی؟ آخرش یک بلای جدی سرت میآورد. اینجا قانون هست. گور بابای این اقامت، چه ارزشی دارد که آدم بخاطرش اینهمه زجر بکشد؟!». عاطفه حرف میزند و من صدایش را نمیشنوم. یکروز اواخر تابستان است، روزها را گم کردهام نمیدانم چند روز است که اینجا هستم و بدتر از آن نمیدانم چند روز دیگر باید بمانم. هیچ تصورتازهای از شهری که در آن هستم ندارم، درهمین مدت که اینجا هستم، بارها حسرت خورده بودم که کاش در این سالهای گذشته به دیدار خالهام آمده بودم، حالا میدانستم خیابانهای این شهر حدلاقل چه شکلی دارند. هوای صبح زود، خنک است خودم را در پتو پیچیدهام که از کوچه صدای همهمهای میآید. از جا میپرم، به حیاط میروم خالهام در خانه نیست با سرعت دوباره به اتاق برمی گردم، پشت پنجره میروم و پرده کلفت را از گوشه کنار دیوار کمی کنار میزنم. کوچه شلوغ است، چند پلیس را که در کوچه میبینم بدنم یخ میکند، دهانم خشک میشود، پاهایم میلرزند، توان ایستادن ندارم، «دنبال من آمدهاند»، زیر لب زمزمه میکنم ودور اتاق را نگاه میکنم مثل اینکه دنبال راه فراری بگردم. دوباره کوچه را نگاه میکنم، جلوی در خانه خالهام خودش را در چادرش پیچیده و با زن همسایه حرف میزند. برانکاردی رااز خانه روبرو بیرون میآورند، رویش پارچه سفیدی کشیدهاند و به دنبالش مردی با ریش جو گندمی و تسبیح بلندی بیرون میآید. او را که میبینم خودم را کنار میکشم، از کوچه صدای شیون زنی میآید، زنی بچه کوچکی را در بغل دارد و ضجه میزند، بچه گریه میکند. پلیس مردم را دور میکند. پرده هنوز در دستم است که روی زمین درخودم تا میشوم. نمیدانم چند وقت دراین حالت میمانم. صدای گرفته، گریه آلود خالهام مرا بخود میآورد. «خودش را کشت، طاقت نیاورد». «کی؟» گیج و منگ نگاه میکنم. «خدا مرگم بده، تو چه بلایی سرت آمده؟ چرا رنگت سفید شده؟» میگوید و با سرعت از اتاق بیرون میرود و با لیوانی آب قند بر میگردد. دندانهایم به هم چفت شدهاند، آب قند را به دهانم میریزد و من کم کم به زندگی بر میگردم. «کی خودش را کشت؟» «مهناز، همسایه روبرویی». نمیپرسم چرا. این روزها روزهای مرگ بیدلیل است. دستهایم را به سینهام میچسبانم، جوری مثل اینکه خودم را بغل کرده باشم، آرزوی اینکه کسی مرا در آغوش بگیرد و ترس را از من دور کند. خالهام گوشه اتاق مینشیند، چادرش را روی صورتش میکشد و گریه میکند، میان گریههایش اسم بچههایش را میآورد و من تازه میفهمم که دلش برای آنها تنگ شده، از جایم بلند میشوم بغلش میکنم و او جوری که نمیدانم با من حرف میزند، با خودش یا بچههایش میگوید: «طاقت غربت را نداشت، تنها مانده بود با مردی که دوستش نداشت. مردی که نمازوروزهاش از زنش مهمتر بودند. تو شهر ما هیچکس را نداشت تا باهاش حرف بزند، اصلا مال شهرهای کوچک نبود. دلش تو شهر خودش مانده بود.» قرص آرامبخشی میخورم، عاطفه به خانهاش برگشته و هنوز صفحه دوم کتابم را نخواندهام که خوابم میبرد. ساعت نه صبح بیدار میشوم، با سردرد ولی خوشحالم که خوابیدهام. به آشپزخانه میروم فنجانی قهوه برای خودم میریزم، هوای خوبی است و خوشحالم که قرار نیست سرکاربروم. پرده توری آشپزخانه را کنار میزنم تا پنجره را باز کنم. جلوی در خانه ما ماشین پلیس ایستاده است، کنجکاو میشوم چند لحظه بعد عاطفه را میبینم که از خانه بیرون میآید، و پشت سرش همسرش که زن پلیسی او را سوار ماشین میکند، از پلهها پایین میدوم فکر میکنم که منهم بخشی از اتفاقی هستم که دارد روی میدهد. جلوی در که میرسم، عاطفه به طرفم میآید، قیافهاش خسته است، بیهیچ حرفی صبر میکنیم تا ماشین پلیس حرکت کند و آنرا تا ته خیابان با چشم دنبال میکنیم تا مطمئن شویم که رفته است، بعد من بطرف عاطفه برمی گردم و نمیدانم چه بگویم. عاطفه میگوید «شما حق داشتید، هیچ چیز ارزش ندارد که آدم بخاطرش کتک بخورد، میدانید من نمیخواهم سرنوشت مادرم را پیدا کنم و تو غربت خودکشی کنم. من مادرم نیستم...». سرم خالی میشود، نمیدانم جملات آخر را گفت و یا توهمات من زندگی او را با زندگی مهناز بهم گره زد. میخواهم بپرسم که عاطفه دست در بازویم میاندازد و میگوید: «بریم پیش من یک چای بخوریم» و من به همراه یک جوانی پرطراوت از پلهها بالا میروم. Copyright: gooya.com 2016
|