شنبه 12 دی 1394   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


پرخواننده ترین ها

حضور نامریی، ناهید کشاورز

ناهید کشاورز
"شما آدما براتون مهم نیستن، می‌خواین همه مثل شماها تو بدبختی و نارضایتی‌شون دست و پا بزنن، اگه شما بدبختین بقیه هم باید بدبخت باشن، آدما تا وقتی محترم و خوبن که قربانین وقتی راهشون را خودشون انتخاب کردن و خواستن خوب زندگی کنن دیگه بی‌ارزش می‌شن ، هزار جور تهمت بهشون می‌زنین اگه دستتون برسه سنگسارشون می‌کنین"

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


پوری بسته های چیپس را از داخل کارتون بیرون می آورد و آنها را در قفسه ها کنار شکلاتها می چیند و زیر لب جوری که فقط خودش بشنود می‌گوید: « دو روزه که این کارتون اینجاست وهنوز بازش نکرده، معلوم نیست همه روز اینجا چکار می‌کنه؟». ابی دستمال دستش را روی میز می‌کشد، زیر لب آواز می‌خواند و ناگهان مثل اینکه چیزی به ذهنش رسیده باشد می‌گوید:«خاله پوری، امروز خلوته چه خبره، تعطیلیه؟». پوری آهی می‌کشد چیزی نمی‌گوید، جواب او را زیر لب به خودش می‌دهد:« چهارساله اینجاست، هنوز نمی دونه کی تعطیله ». محلی که در آن هستند، معجونی است میان کافه که یک میزچهارگوش کوچک دارد کنار پنجره با چهار صندلی، که چای و قهوه و نوشیدنی های غیرالکلی در آنجا سرو می‌شود همراه با سالاد الویه و کوکوی سبزی که هر روز پوری در خانه آماده می‌کند و با نانهای گرد کوچک می فروشند و مغازه ای که در قفسه های پشت صندوق آن بسته های سیگار را چیده‌اند و در ردیفهای کنار آنها شکلات و بیسکویت ها را.

جعبه های آبجو و آب را کمی دورتر روی زمین گذاشته اند. اجناس کم فروشگاه، قفسه‌های نیمه خالی و درو دیوار بی روح آنجا فضای کسل کننده‌ای را بوجود آورده اند. چند کیسه برنج و لپه و کشک قرار است آنجا را به فروشگاه مواد غذایی ایرانی هم تبدیل کنند.

«ابولفضل آب پرتقالها را کجا گذاشتی؟ »، پوری با صدای بلندی که برای فضای کوچک آنجا زیاد است می پرسد و جوابش به همان بلندی است « خاله پوری، بابا چند دفعه بگم، ابی، ابوالفضل چیه ؟». « چرا به من میگی به بابات بگو، آخه کدوم آدم عاقلی این دوره زمونه اسم بچه اش را ابولفضل میذاره ؟» . ابی دستمال را که همانطور بی مصرف در دستش مانده با عصبانیت روی پیشخوان پرت می‌کند و می‌گوید:« سی وپنج سال پیش گذاشته، تازه شما که می دونی، نذر کرده بود، مادرم زایمان سختی داشته » پوری دستمال را از روی پیشخوان برمی دارد، قفسه ها را تمیز می‌کند و می گوید:« اگه خست نمی کرد و بجای اینکه قابله بیاره خونه مادر بیچاره ات را می برد بیمارستان لازم نبود نذر کنه، اون بیچاره هم زجر نمی کشید. اسم مادر پروانه اونوقت اسم بچه ابولفضل ». « حالا شما این حرفا را ول کن بگو ابی، قضیه حله! راستی این آلمانیم نیومد امروز، آدم خوبیه، پیرمرد باحالیه، اگه نیاد این سالاد الویه های شما باد می کنن».

پوری پشتش را به ابی می‌کند و زیر لب می‌گوید:« باد نمی کنه، تو دولپی می خوری، باد می کنه، چه رویی داره». روز بخیر رالف پوری را به سمت پیشخوان برمی گرداند ، عصبانیت جایش را به لبخند می‌دهد و به رالف سلام می کند. ابی تلفن دستیش را در جیبش می گذارد، دستش را بسوی رالف دراز می کند و با آلمانی درهم و برهمی توضیح می دهد که نگران شده بود و چه خوب که آمده است . رالف قیافه گیجی به خود می گیرد و نگاهی به پوری می اندازد که برایش توضیح دهد او هم به روی خودش نمی آورد و مودب می پرسد که چه چیزی برایش بیاورد؟ رالف با دست به سالاد اولویه اشاره می کند وهمانطور که بطرف میز کنار پنجره می رود می گوید که یک قهوه با شیر و شکر هم می خواهد.

پوری سالاد اولویه را در بشقابی می گذارد و آنرا در سینی کنارقهوه و شیر و شکرمی گذارد و سر میز رالف که در این فاصله روزنامه اش را هم باز کرده است می رود. رالف سرش را بلند می کند، از بالای عینک نگاهی به پوری می کند و از خوشمزگی‌ سالاد اولویه تعریف می کند و طرز تهیه آنرا می پرسد. پوری لبخند می زند و وقتی شروع به توضیح می کند، رالف از جایش بلند می شود ، کتش را از روی صندلی روبرویش برمی دارد و با دست پوری را به نشستن دعوت می کند.

پوری که بیشتر روز را سرپا ایستاده بود، بی تامل می نشیند و به توضیحاتش آب و تاب بیشتری می دهد. رالف چنان غرق تعریفات پوری می شود که قهوه اش را فراموش می کند، پوری وقتی متوجه سرد شدن قهوه رالف می شود فنجان اورا برمی‌دارد که آنرا عوض کند و همانوقت رالف می گوید:« لطفا یکی هم برای خودتان بیارید، مهمون من ». پوری که قهوه دوم را می‌ریزد ابی با تعجب نگاه می کند و با لحنی ناراضی می پرسد:« چند تا قهوه می خوره مگه؟». پوری که هنوز داستان سالاد الویه را فراموش نکرده است با دلخوری می گوید:« هر چند تا بخوره، مجانی که نمی خوره ، پولش را میده».

«چرا ناراحت می‌شی خاله، چیزی نگفتم، بخوره، ده تا بخوره، بهتر من ». پوری استکانهای قهوه را که بلندمی کند پشتش و شانه‌اش‌ درد می گیرد، صورتش را درهم می کشد وبا وجود این وقتی به میز رالف می رسد با خوشرویی حرفش در مورد سالاد اولویه و غذاهای ایرانی را پی می گیرد. وقتی در مورد عادت چای خوردن ایرانی ها توضیح می دهد ناگهان بلند می شود، به پشت پیشخوان می رود و از یخچال کوچک آنجا شیشه‌های مربای گیلاس و آلبالو را در می آورد، قاشقی در آنها می گذارد و سر میز برمی گردد.

رالف چند قاشق از مرباها می خورد و با لذت و تحسین سرش را تکان می دهد و بی مقدمه می گوید:« چرا از اینا برای فروش درست نمی‌کنین، حتما خیلی فروش میرن، آلمانی ها عاشق مربا هستن .». پوری که با کنجکاوی مراحل برداشتن تا خوردن مرباها را دنبال کرده بود از تعریفات رالف به شوق می آید و می گوید که اینجا کسی آنها را نمی خرد .دلش می خواهد بیشتر توضیح دهد که ابی صدایش می کند تا کمکش کند تا کار مشتریها ی از راه رسیده را راه بیندازند.

کار پوری طول می کشد ومدتی بعد رالف از جایش بلند می شود، برای حساب کردن پول نزدیک پیشخوان می آید و ضمن پرداخت پول می‌گوید:« اگه دلتون خواست می تونید مرباها را در بازار روز بفروشید، دوست من آنجا دکه ای داره و من می‌تونم با او حرف بزنم ». پوری به نظرش زیاد جدی نمی آید و با این حال می گوید:« باشه چرا که نه».

کار مغازه بیشتر از آنکه پوری فکرش را کرده بود وقتش را می گرفت . قرار بود این مغازه کاری باشد برای ابی ولی او اینقدر بی دقت و سر به هوا بود که پوری مجبور بود هر روز چند ساعتی به آنجا بیاید تا کارها راه بیفتند. درآمد مغازه اصلا درخشان نبود و پوری همه اش نگران قسط هایی بود که هر ماه عقب می افتادند. او احساس می کرد همکار شدن با خواهر زاده اش رابطه شان را بدتر کرده و بیشتر وقتها از تنبلی و بی‌دقتی او کفرش در می‌آمد.

روز بعد ، پوری احساس کرد که پاهایش خیلی درد می کنند. از سر صبح خیلی با خودش کلنجار رفته بود تا بتواند به مغازه بیاید. وقتی رسید رالف هم آنجا بود و داشت قهوه اش را جرعه جرعه می نوشید.

پوری که وارد شد، رالف بطرفش آمد و با خوشحالی گفت که دوستش می خواهد مرباهای او را برای فروش در دکه اش بگذارد و پرسیده که آیا پوری هم دلش می‌خواهد گاهی چند ساعتی به آنجا بیاید و در مورد مرباهایش توضیح بدهد. پوری باورش نمی‌شد، ناگهان مرباهایی که بعد از مرگ شوهرش در دوسال پیش طرفدارزیادی نداشتند وفقط ابی وقت و بی وقت با چاییش آنها را می خورد طرفدار پیدا کرده باشند.

مربا خوردن ابی هم دلیلی برای خوب بودن آنها نبود، او همه چیز می خورد بی آنکه مزه آنها خیلی برایش مهم باشد و پوری از روی عادت آنها را درست می کرد. چند لحظه ای طول کشید تا پوری جواب رالف که کم کم از ذوق و شوقش کم شده بود را بدهد و بگوید که درباره اش فکر می کند و ضمنا بگوید که کار این مغازه فرصتی برای درست کردن مربا برایش نمیگذارد. با جواب پوری رالف که کمی دلگرم شده بود دوباره از مزه بی نظیر مرباها تعریف کرد و با اطمینان گفت که حتما مشتریان زیادی در بازار روز پیدا می کنند.

تنها دوهفته طول کشید تا پوری مرباهای تازه ای درست کند و آنها را درشیشه های قشنگ با سلیقه بسته بندی کند و به انتظار رالف برای بردن بنشیند.

دکه توماس دوست رالف در بازار روز جای کوچکی بود که تنها جای ایستادن سه نفر را داشت ودر بیرون آن دو میز ایستاده گذاشته بودند تا مشتریان قبل از خرید پنیرو خردل و کالباسهای جنوب آلمان آنها را امتحان کنند و مشتریان همیشگی آنجا با هم گپ بزنند.

خوش رویی و رابطه خوب توماس با مشتریانش آن دکه را بخصوص محبوب کرده بود. در هفته دوم فروش مرباها رالف پیشنهاد کرد که به همراه توماس و پوری به رستورانی در همان نزدیکی ها بروند. بعد از خوردن غذا و گفتگوهای دلچسبی همراه با بذله گویی هایی رالف ، توماس رفت و پوری و رالف به کافه دیگری رفتند و کافه گردی‌هایشان تا نیمه شب ادامه پیدا کرد.

پوری که از فروش مرباها و دیدارهایش با رالف خوشحال بود کمتر به مغازه می رفت . ابی از تنها بودن و کارهای مغازه خسته شده بود و از تعداد مشتریان مغازه هرروز کاسته می شد و رابطه میان ابی وپوری تیره تر شده بود . یکروز که پوری زودتر از همیشه به مغازه رفت، آنجا را درهم برهم یافت ودلش نیامد که سروسامانی به آنجا ندهد.

ابی آنقدر از خاله اش دلخور بود که سلام هم نکرد فقط با لحن زننده‌ای گفت: « ادولف چی شد؟ پیداش نیست، هردوتون پیداتون نیست ». بعد با صدای آهسته‌ای همانطور که پشتش را به پوری می کرد گفت:« سر پیری و معرکه گیری». پوری اما شنید، طعنه به نام رالف و این حرف آخری کفرش را درآورد، آستین پیراهن ابی را کشید و رفت روبرویش ایستاد و گفت: « اگه میخوای چیزی بگی مرد باش بلند بگو، شنیدم چی گفتی، زندگی من به خودم ربط داره. من کارمند تو نیستم، اینجا را من راه انداختم ولی قرار بود بعدش خودت کار کنی . کلی قول و قرار گذاشتی، من فقط قرار بود کارهای اداری اینجا را انجام بدم، ولی شدم حمال تمام وقت اینجا ». ابی چشم دوخت به چشم پوری و با لحن گستاخی گفت:« حالا برات بدم نشد که، اینجا نبود این مرتیکه را از کجا پیدا می کردی؟». پوری باورش نمی شد، به نظرش وقاحت آمد در مقابل تمام محبتهایی که در چهارسال گذشته به ابی کرده بود. با اینحال چیزی نگفت سرش را با کارهای آنجا گرم کرد. ابی هم برای خودش قهوه ای ریخت و پشت به پوری سر جای همیشگی رالف نشست . پوری اما دلش بی قرار بود. آرام نمی گرفت. مثل بمب آماده انفجاری بود، هر چه سعی کرد نتوانست آرام بگیرد فکر کرد بهتر است بیرون برود و هوایی بخورد، کتش را پوشید و بیرون رفت.

روزهای بعد درساعتهای طولانی قدم زدن پوری و رالف خبری از درد پای پوری نبود و آنها تمام مدت از علاقه مشترکشان به سفر گفتند. پوری گفته بود که می ترسد بمیرد و جایی را ندیده باشد. اینکه آرزو دارد به جاهای دوردست سفر کند. اینکه سالهای طولانی پرستاری از همسرش خسته اش کرده.

در یکی از پیاده رویهای کنار رود راین رالف ناگهان ایستاد به پوری نگاه کرد و گفت: « با من بیا ، بیا با هم به سفر بریم . آدم وقتی زیبایی ها را با هم تجربه می کنه زیباتر میشن .» بعد بازوی پوری را محکم فشار دارد انگار بخواهد او را بخود بیاورد و بعد از برنامه های سفرش گفت و جاهایی را که می خواست ببیند.

حرفهای رالف برای پوری وسوسه انگیز و بیشتر به یک رویای دور شبیه بودند. مثل همه وقتهایی که پوری کنار بستر بیماری همسرش با خیالش به سفرهای دور ودراز رفته بود. می دانست که توان مالیش را دارد ولی جرئتش را نداشت، نمی‌توانست باورکند که بتواند به سفر برود آنهم با کسی که خیلی کم اورا می شناخت.

یکروز وقتی پوری به مغازه رفت ، ابی بق کرده نشسته بود، فضای آنجا به نظرش بیشتراز همیشه دلگیر و کسالت آورآمد. ابی زیر لب سلامی کرد، چند کاغذ را به پوری داد و با تحکم گفت:« اینجوری نمیشه، من تنهایی نمی تونم، شمام که ول کردی رفتی دنبال عشق و حال خودت ». حرفش تمام نشده، پوری مثل ببر زخمی برگشت، کاغذها را روی زمین پرت کرد و با صدایی که برای خودش هم ناآشنا بود گفت:« من هر کاری بخوام می‌کنم به کسی هم ربطی نداره، خسته شدم، یک عمر همه فکر و ذکرم دیگران بودن، اینکه اونا چی میخوان، ده سال پرستاری مردی را کردم که سالها بود دیگه دوستش نداشتم، قبل از مریضیش میخواستم جدا بشم، خانوادم نذاشتن، همه‌اش عذاب وجدان بهم دادن، بعد هم که مریض شد جدایی ازش گناه کبیره بود. حالا تو شصت و دوسالگی تو پاشدی از ایران اومدی به من بگی چه جوری زندگی کنم؟ تو که تو سی و پنج سالگی نمی تونی یکروزم خودت را اداره کنی. هر روز زنگ میزنی ایران تا بهت بگن چکار بکنی، زنگ می زنی تا از چهارراه سلسبیل تهرون بهت بگن چکار بکنی».

ابی با بهت و دهن باز به پوری خیره شده بود. معنی حرفهای او را نمی‌فهمید. می خواست چیزی بگوید ولی نمی دانست از کجا شروع کند. هیچوقت خاله اش را اینطوری ندیده بود. پوری بازهم می گفت: «اونایی که تو نمایندشون در آلمان هستی از پلیس‌ها و مامورای امنیتی هم بدتر هستین، پلیسا به آدما میگن چطوری رفتار کنن شماها میگین آدم چطوری حس کنه، می فهمی میگین چطوری حس کنه، یعنی به درونی ترین و خصوصی ترین بخش زندگی آدم هم کار دارین ». پوری از درون منفجر شده بود و برایش مهم نبود که چه کسی روبرویش نشسته، حرفهای سالها جمع شده بودند که بی هیچ کنترلی بیرون می ریختند. ابی اینقدر گیج شده بود که متوجه نشد تلفن دستی اش زنگ میزند و برای اولین بار تلفن پدرش را جواب نداد.

پوری ادامه داد: «شما آدما براتون مهم نیستن، میخواین همه مثل شماها تو بدبختی و نارضایتیشون دست و پا بزنن، اگه شما بدبختین بقیه هم باید بدبخت باشن، آدما تا وقتی محترم و خوبن که قربانین وقتی راهشون را خودشون انتخاب کردن و خواستن خوب زندگی کنن دیگه بی ارزش می‌شن ، هزار جور تهمت بهشون میزنین اگه دستتون برسه سنگسارشون می کنین، تو با اون بابات که تو خیابون سلسبیل سالهاست مردم را سرکیسه میکنه فرقی نداری». ابی امان نمی دهد که پوری حرفش را تمام کند و می‌گوید: «به ایران چکار داری، مردم اینجا هم پشت سرت حرف میزنن »، پوری انگار موضوع تازه ای برای خشمش پیدا کرده باشد با فریاد می گوید: «چه فرقی می کنه، آدم کجا زندگی کنه، وقتی کله اش خرابه، وقتی مغزش سنگ شده باشه، میدونم فکر می کنی نمیدونم اینجام پشت سرم حرف میزنن، تمام سالهایی که بداخلاقیهای شوهرم را تحمل می کردم همه اونا داشتن زندگیشون را میکردن، اونوقتا من زن خوبی بودم چون بدبخت بودم، زن بدبخت برای کسی خطری نداره، آنوقت دیگرون وقتی بدبختی های اونو می بینن خوشی های مثقالی خودشون به نظرشون خوشبختی میاد. ولی وقتی آدم دیگه نخواد بدبخت باشه و بره دنبال اون چیزایی که دوست داره میشه آدم بد، زن بدکاره. ولی من دیگه هیچی برام مهم نیست. تو هم یک فکری برای این مغازه بکن چون من دیگه نیستم. خودتی و خودت».

پوری با دقت به دور و برش نگاه کرد جوری که بخواهد از همه چیزهایی که در آنجاست خداحافظی کند. کتش را پوشید، کیفش را برداشت و نگاهی به ابی که با حیرت نمی دانست چه بگوید کرد و بی کلامی از مغازه بیرون آمد. حوصله خانه رفتن را نداشت به پارک نزدیک خانه اش رفت و احساس کرد درد پاهایش دوباره شروع شده است. با تلفن دستی اش شماره رالف را گرفت و گفت که دلش می خواهد او را به یک قهوه دعوت کند.

نیم ساعت بعد در کافه ای در مرکز شهر که پیانوی بزرگی در میان آن قرار داشت و گلهای شیپوری در گلدان بزرگی روی آن قرار داشتند. پوری روی نیمکت کنار دیوار زیر قفسه ای از کتاب نشسته بود و برای خودش یک اسپرسو سفارش داده بود که رالف صندلی روبرویش را کنار کشید ، صورتش را به صورت پوری نزدیک کرد و گونه اش را بوسید.

وقتی یکساعت بعد سوپ گوجه فرنگی سفارش دادند، رالف از برنامه سفرش می گفت: «اول میرم برلین، باید به خانه قدیمی پدرم سرو سامانی بدم، خانه اینجا را اجاره می دم. میخوام برم کشورهای آسیایی را ببینم، اونجا خیلی دیدنیه یکبار چند سال قبل اونجا بودم ، اول به تایلند می ریم..» پوری غرق شنیدن حرفهای رالف بود که خیلی شمرده و آرام می گفت تا پوری همه را بخوبی بفهمد و وقتی کلمه می رویم را شنید، فکر کرد اشتباه کرده است برای همین از رالف پرسید و او گفت که تمام روزهای گذشته به این سفرها با او فکر کرده و دلش می خواهد با هم بروند.

پوری با شنیدن این حرف به دنیای واقعی بر می گردد و دلش فرو میریزد. می خواهد چیزی بگوید که رالف با دستش جلوی دهانش را می گیرد و می گوید: «چیزی نگو درباره اش فکر کن، من تا هفته دیگه اینجا هستم و بعد میرم برلین». شماره تلفن خانه پدرش را در برلین روی کاغذی می‌نویسد و می گوید که قرارداد تلفن دستی‌اش بزودی تمام می شود.

آنها آنقدر در آن کافه می مانند که هوای بیرون تاریک می شود، رالف همچنان از برنامه‌های سفرش می‌گوید، از همه کشورهایی که می خواهد ببیند. از سفری که ماهها طول می کشد، و پوری خودش را در مزارع برنجکاری ویتنام که کتابهای زیادی درباره آنها خوانده بود می بیند، کنار دیوار چین و سوار بر سه چرخه هایی که در خیابانهای شلوغ میان مردم می گردد.

روزهای بعد پوری سرگردان است، نمی تواند تصمیم بگیرد، بیشتر در خانه می ماند، تلفنهای ابی را جواب نمی دهد و به مغازه هم نمی رود. هفته بعد رالف تلفن می زند و می گوید که فردا به برلین می رود. پوری دلش خالی می شود، احساس تنهایی می‌کند و رالف از لحن صدای پوری می فهمد که او نمی خواهد همراهش برود. وقتی پوری تلفن را قطع می کند ، ساعتها بی‌حرکت گوشه ای می نشیند، درد پاهایش زیاد می شوند و فکر می‌کند که با این پاهای دردناک هیچ کجا نمی تواند برود. پاهایش همراهیش نمی کنند. با دست پاهایش ماساژ میدهد و می گوید:« آنوقتی که شما توان رفتن داشتین زندگی شما را بسته بود، خودم شما را بسته بودم، اینقدر تکونتون ندادم که مثل سنگ شدید، حالا فقط با درداتون می فهمم که پایی هم دارم ولی دیگه به درد رفتن نمی خورن.»

روزها با بی حوصلگی و کلافگی می گذرند، پوری برای اولین بار با خودش درگیر شده ، سالها به خودش بالیده بود که همسر خوب فداکاری بوده، ولی حالا می بیند که زندگی خودش را تباه کرده است. با این حال هیچکاری نمی تواند بکند. حساب روزها از دستش در می رود. از مواد غذایی که در خانه دارد غذای مختصری برای خودش می‌پزد و با بی اشتهایی می خورد.

یکروز که نمی داند چه روزی است ، تلفنش بارها و بارها زنگ می زند و بالاخره فکر می کند شاید اتفاقی افتاده باشد که گوشی را بر میدارد. شوهرخواهرش از ایران است که هیچوقت دل خوشی از او نداشته و فکر می‌کرده که خواهرش چطور اینهمه سال با او زندگی کرده . لحن صدای شوهر خواهر ش طلبکارانه است :« پوری خانم، یک چیزایی شنیدم، باورم نشد، گفتم از زبون خودتون بشنوم، ابولفضل میگه خبرایی، میگه شما مثل اینکه تو این سن و سال به فکر تجدید فراش افتادین، پروانه می خواست تلفن بزنه گفتم من خودم باید زنگ بزنم و ببینم اگه درسته، بگم که دور خونواده را خط بکشین، ما همچین ننگی را تحمل نمیکنیم...» صدای گستاخ و نامودب شوهر خواهر پوری حرفهایی می زند که در میانه آنها پوری بی هیچ توضیحی تلفن را قطع می کند.

بعد مثل اینکه توانی یافته باشد از جایش بلند می شود، با عجله سراغ کیفش می رود و کاغذ مچاله ای که شماره تلفنی روی آن نوشته شده را بیرون می آورد، عینکش را به چشمش می زند، شماره میگیرد و خودش را روی مبل رها می کند. از آنسوی خط تنها صدایی را می شنود که می گوید این شماره دیگر وجود ندارد. پوری شوکه می شود، دوباره شماره می گیرد دوباره همان صدا همان جمله را تکرار می کند، در تلفن دستی‌اش شماره رالف را میگیرد وصدایی شبیه همان صدای قبلی قطع شدن شماره را اطلاع می دهد، پوری روی تلفن دستی اش به تقویم نگاه می کند، از آخرین دیدارش با رالف دو هفته گذشته است.

چند روزی طول می کشد تا پوری دوباره خودش را پیدا کند ، بعد صبح اول وقت یک روز دوشنبه به یک آژانس مسافرتی نزدیک خانه اش می رود و در یک تور مسافرتی ایتالیا اسم می نویسد. وقتی از آنجا بیرون می آید پیش خودش فکر میکند: «برای شروع خوبه، بعد به جاهای دیگه میرم ». پوری ساعتها قبل از رفتن به خانه اش درخیابانها راه می رود و ناگهان احساس می کند که پاهایش دیگر درد نمی کنند.

یک هفته بعد پوری خرده های نانی از صبحانه اش را برای کبوتران میدان سن مارکو در ونیز روی زمین ریخت، صدها کبوتردورش حلقه زدند، او می خندید و با دستش آنها را از خودش دور می کرد، بعد به انتهای میدان رفت و از دالانی عبور کرد که پر از مغازه های کوچک بود با اجناس مختلف، در میان آنها کارهای شیشه کاری بود که پوری از بچگی دوست داشت و تا بحال اینهمه با رنگهای مختلف را یکجا ندیده بود. بعد به کوچه باریکی پیچید که به پلی آجری میرسید.

در میانه پل پوری دستش را روی دیواره آجری آن گذاشت ، قایقی تفریحی از زیر پل عبور می کرد، در میان مسافران مردی را دید که شبیه رالف بود، آنقدر که پوری فکر کرد شاید خود اوست، مرد سرش را بالا گرفت، به پوری لبخند زد و دست تکان داد. پوری یاد رالف افتاد و فکر کرد گاهی آدمها به زندگی کسی می روند تا دری دیگر در زندگی او بگشایند و بروند ولی حضور نامرئیشان برای همیشه باقی می ماند.

پوری همانطور که از هوای مرطوب و بوی دریا لذت می برد، رالف را تصور کرد که جایی در آسیا میان آدمهایی با کلاههای حصیری بزرگ راه می رود و لبخند می زند.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016