شنبه 26 دی 1394   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


پرخواننده ترین ها

فرق جوانان ايرانى با جوانان سورى در بر خورد با زنان خارجى (١) ف.م.سخن

muslim-europe23.jpg
ماجراهايى سر اين كمبى ين ها پيش مى آمد كه نقل محافل دوستان مى شد و موجب خنده و قهقهه! مثلا دخترك نمى فهميد طرف چه مى گويد، رو مى كرد به طرف و مى گفت: «كوآ؟!» پسرك هم كه نمى دانست كواآ چيست هى شدت صدايش را بالا مى برد و با لهجه ى ناجورى كمبى ين - كمبى ين را تكرار مى كرد!

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


پيک خوش خبر! (۶)

يادش بخير! در اولين سفرى كه به اروپا داشتم كلى كتاب و يادداشت و دفتر و دستك داخل ساك و چمدان ها پر كرده بودم كه خداى نكرده در مملكت غربت لنگ نمانم. تمام اين تمهيدات هم با در نظر گرفتن اين بود كه از كلاس آمادگى كه به آن كلاس «تهيه» مى گفتد، در مدارس خارجى يى كه در تهران بود درس خوانده بودم و مى توانستم چند كلمه اى به زبان خارجكى حرف بزنم. غير از «پتى لاروس» -يار و ياور هميشگى من- دفترچه اى هم داشتم كه موضوعات حساس و حياتى را در آن يادداشت كرده بودم. مثلا وقتى در فرودگاه اورلى پياده مى شوم با چه اتوبوسى به «انوليد» بروم يا وقتى در مونت كارلو از قطار پياده مى شوم، چه جورى خودم را با تاكسى به «كپ داى» برسانم.

ولى وضع بچه هايى كه از تهران يا شهرستان به غربت مى آمدند اغلب اين شكلى نبود و بعضى ها نه تنها هيچ زبانى غير از فارسى نمى دانستند، بلكه حتى از جغرافياى شهرى كه در آن رحل اقامت افكنده بودند نيز بى خبر بودند! مثلا دو نفر از دوستان شمالى آن دوره ام، خاطرات شان را كه از آن دوران تعريف مى كردند، ما همه از خنده روى زمين پهن مى شديم. آن ها را يك سره براى دانشگاه رفتن به جنوب فرانسه فرستاده بودند در حالى كه بيچاره ها پايتخت را هم يكى دو بار بيشتر نديده بودند. در گشت و گذارهاى روز اول، بچه ها چشم شان به چند مرغ دريايى مى افتد و با تعجب يكى به ديگرى مى گويد: ايسى! اينگار اينجا دِريا دارى؟! او هم با تعجب و ناباورى به مرغ هاى دريايى نگاه مى كند و با تعقيب آن ها به «كُت دازور» يا همان ساحل لاجوردى درياى مديترانه مى رسند!

خب. لابد فكر مى كنيد كه مقصد اوليه ى اين بچه ها كه ما در نقش مترجم و محرر و نيروى امدادى در مواقع بحران (!) به آن ها كمك مى كرديم، دانشگاه بود ولى نه! بچه ها، روزهاى اول همگى بر حاشيه ى «پروموناد دزانگله» ولو بودند و با عرض معذرت مشغول ديد زدن دخترانى بودند كه با سينه عريان، مشغول شنا يا واليبال يا آفتاب گرفتن و كتاب خواندن بودند! ما طى مدتى كه در آن جا بوديم نشنيديم كسى به كسى تجاوز كند يا آزار جنسى به كسى برساند. بچه هاى خوب ايران با دختران عادى كارى نداشتند جز ديد زدن و چشم چراندن! بقيه ى كارها به طرق ديگر و بسيار متمدنانه انجام مى شد! مثلا اولين كلمه اى كه بچه هاى ناآشنا با زبان مى آموختند، نه سلام، نه احوال پرسى، نه ساعت چند است، نه آب، نه نان و نه چيزهاى مثلا مهمى مثل اينها بود. اولين كلمه اى كه خيلى شوق و ذوق داشتند آن را بياموزند، كلمه ى كاربردى «كُمْبى يَن» به معناى «چند» و «چقدر» بود! حالا فكر نكنيد با اين كلمه دوستان مى خواستند به مغازه بروند و قيمت چيزى را بپرسند. آن موقع ها هم قيمت ها روى جنس چسبانده مى شد. عزيزان جوان و هموطن ما، شب ها مى رفتند در حوالى «اَوونوو كَليفرنى» كه خانم هاى بسيار زيبا و خوش هيكلى در گوشه و كنار آن مى ايستادند، نگاهى خريدارانه به آن ها مى انداختند و اگر چشم شان كسى را مى گرفت، نه سلامى كرده، نه عليكى شنيده، نه لبخندى رد و بدل كرده و نه پسند و عدم پسند دخترك كنار خيابان در نظر گرفته شده، به خاطر خجالت بيش از حد، و قال قضيه را كندن، فرتى مى پريدند جلوى دختركان كه از رفتار اين جوانان مو سياه تر گل و ور گل متعجب بودند، تنها كلمه اى را كه بلد بودند، با لحن يك خريدار سمج و عجول بر زبان مى آوردند كه: كُمبى ين؟!

ماجراهايى سر اين كمبى ين ها پيش مى آمد كه نقل محافل دوستان مى شد و موجب خنده و قهقهه! مثلا دخترك نمى فهميد طرف چه مى گويد، رو مى كرد به طرف و مى گفت: «كوآ؟!» پسرك هم كه نمى دانست كواآ چيست هى شدت صدايش را بالا مى برد و با لهجه ى ناجورى كمبى ين - كمبى ين را تكرار مى كرد! حالا يا دخترك دست پسرك را مى گرفت مى برد آپارتمانش و به او نشان مى داد كمبى ين، يا فكر مى كرد طرف مشكل روحى روانى دارد با گفتن دو تا «مقد» مى رفت چند متر آن ور تر مى ايستاد براى دست يافتن به يك مشترى معقول تر!

خواستم بگويم كه بچه هاى ما بر خلاف آقايان سورى كه فكر كرده اند اين جا سوريه است و مى توان با تهاجم و تفاوت فرهنگى به سر منزل مقصود رسيد، اين را مى دانستند كه اگر از اين كارها مى خواهند بكنند بايد به اين صورت بكنند، آن هم با شرط ها و شروط ها!

اتفاقات خنده دار و يا وحشتناك هم در اين رابطه مى افتاد! مثلا يكى از دوستان، بعد از رسيدن به وصال، مى خواست در حمام يار، غسل جنابت ترتيبى انجام دهد غافل از اين كه يار، يار موقت است و بايد برود سراغ كمبى ين بعدى! از اين اصرار از اون انكار اگر كار به داد و فرياد و آمدن رفقاى خوشكار گردن كلفت نمى كشيد، طرف، دست از فلان دراز تر بايد خود را به حمام منزل و يا خوابگاه مى رساند تا خداى نكرده ستون هاى اسلام اش به لرزه در نيايد. وقتى از او مى پرسيديم آخه اين چه كارى بود كردى و غسل - مُسل يعنى چى، به ما اعتراض مى كرد كه مگر شماها مسلمان نيستيد كه نمى دانيد غسل چيست! بابا اگر جماع مى كنيد و چيزتان تا ختنه گاه يا بيشتر فرو مى ره حالا توو قُبُل باشه يا توو دُبُر آدم بايد غسل كنه. من مى خواستم وان اش رو پر كنم غسل ارتماسى كنم، ديدم داره داد مى زنه و بد و بيراه مى گه! گفتم با دوش غسل ترتيبى بگيرم دوش رو از دست ام گرفت نزديك بود با اون بزنه توو كله ام! اين ماجراى خنده دار ما بود!

ماجراى وحشتناك هم از اين قرار بود كه رفيق ما مى رود سر يك چهار راه مى بيند سه چهار خانم بسيار زيبا، قد بلند، هيكل مند، با پاهايى مثل مجسمه تراش خورده و لبانى بريڑيت باردويى (البته ب.ب زمان ما نه زمان شما) ايستاده اند. او كه زنان هيكلمند را به توييگى ها و لاغر مردنى ها ترجيح مى داد مى گفت جلو رفتم و رو به بالا به يكى شان نگاه كردم و گفتم كمبى ين؟! ديدم زنه به من به چشم يه شهرستانى بى خبر نگاه مى كنه و به زبون بى زبونى مى گه برو پى كارت بذا باد بياد! ايشان كه خانم را خيلى پسنديده بود مى گويد به خودم گفتم بچه تهرون و كم رويى؟! رفتم جلو دوباره به خانمه گفتم كمبى ين؟! زنه در حالى كه داشت سيگار مى كشيد يه چيزايى واسه خودش بلغور كرد كه نفهميدم چى گفت. من همچنان مُصِّر و مشتاق، پا در يك كفش كرده بودم و وِردِ كمبى ين گرفته بودم كه ناگهان چشم تان روز بد نبيند و مسلمان نشنود كافر نبيند، طرف دست ما را گرفت كشيد به طرف فلان خودش! آقا ما رو بگى نزديك بود سكته كنيم! طرف با عرض معذرت معامله اى داشت عظيم و هيولا سان! من وحشتزده از اين چيز اين بانو... ببخشيد آقاى محترمه، در حالى كه دندان هايم كليد شده بود، دو پا داشتم دو پا هم قرض كردم، با سرعت مرد شش ميليون دلارى از آن جا تا خودِ خونه دويدم! فكر مى كردم الان زنه... ببخشيد مرده داره منو دنبال مى كنه تا كارى رو كه من مى خواستم با او بكنم، او با من بكنه! چه قهقهه اى هم مى زدن پدرسوخته ها موقع فرار من!
اين هم يكى از ماجراهاى وحشتناك ما بود!

اين همه را گفتم حيف است اين را هم نگويم كه روزى در سلف سرويس دانشكده ديديم هياهويى در راهرو افتاد! عده اى بخصوص دختران جيغ مى زدند و عده اى هم قاه قاه مى خنديدند... رفتيم جلو ببينيم چى شده، چشم تان روز بد نبيند، ديديم همان دوست عزيزى كه مى خواست در خانه يار غسل كند، فلان اش را در دست گرفته سيخ و مستقيم و كاملا عيان، از اتاقك توالت بيرون آمده، رفته پاى دستشويى، آن را در حالى كه به شدت كشيده است، نوك اش را زير شير مى شويد!
با ديدن اين صحنه كمدى تراژيك، ما ايرانى هاى آبرودار پريديم وسط كه مردك دارى چه كار مى كنى؟ او با خونسردى گفت دارم مخرج بول را دو مرتبه مى شورم. و همين طور كه برج مبارك در دست اش بود و آن را حسابى براى رساندن سر مخرج بول به سر شير كشيده بود، به طرف جمعيت دم در چرخيد و انگار دارد خير سرش در مسجد از آخوند محل سوال مى كند پرسيد، بچه ها! من كه رو به قبله ادرار (البته كلمه ى عاميانه ى آن) نكردم؟! من كه در آن زمان هم گهگاه طنزپردازى شفاهى مى كردم گفتم براى اين كه بفهمى قبله كجاست، سوزن اون قطب نما رو كه توو دستته همين جور دور ه بچرخون هر جا وايستاد اونجا رو به قبله است! بيچاره مى خواست اين كار را بكند كه بچه ها جلويش را گرفتند و او را از صحنه خارج كردند!

خيلى ببخشيد! خيلى عذر مى خواهم! مى خواستم راجع به پناه جويان جوان سورى و لغت نامه اى كه به همراه آورده بودند بنويسم، كه عنان قلم از دست در رفت و فعلا به همين قسمت اول بسنده مى كنيم و در قسمت دوم، در مورد لغت نامه ى جوانان عرب امروزى با شما سخن مى گوييم!


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016