چهارشنبه 7 بهمن 1394   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


پرخواننده ترین ها

فروزان و نامردهاى روزگار، ف. م. سخن

فروزان
كار بزرگ فروزان و هنرپيشه هاى همراه او، نه بازى در «دايره مينا»، كه بازى در همان فيلمفارسى ها بود. فيلم هايى كه اكثريت مردم، بخصوص مردم زحمتكش، آن ها را مى ديدند و مى فهميدند، و حتى با آن ها «زندگى» مى كردند؛ مردم در حاشيه و از ياد رفته؛ مردمى كه جوانمردى نديده بودند ولى به دنبال جوانمردان مى گشتند

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


حتما با مشاهده ى تيتر اين مطلب، عده اى از خوانندگان خواهند گفت: «باز يك نفر مُرد و عزاداران هميشه در صحنه ى اينترنتى، روضه خوانى و مدح و ثناى شان را شروع كردند. شخص درگذشته تا زنده بود از او يادى نمى شد، حال كه مرده است، مرده خوران شروع به مرثيه سرايى كرده اند.»

سخن درستى است حتى اگر روى سخن با خودِ من باشد، كه در ميان انبوه خبرها و اتفاقات هر روزه ى داخلى و خارجى، نه تنها كسانى را كه بايد از آن ها ياد كنيم از ياد مى بريم، بلكه وجود خودمان را هم در ميان توفان هاى اطلاعاتى فراموش كرده ايم.

صبح امروز، كه زمزمه ى درگذشت فروزان، هنرپيشه ى قديمى و محبوب ما، در اينترنت شروع شد، و بعد از چند بار تكذيب و تاييد، بالاخره صحت و قطعيت آن معلوم شد، ناخود آگاه مثل يك خبر بى اهميت از كنارش عبور كردم. يك لحظه، تصوير فروزانى كه به شدت چاق شده بود -و بعد ها گفتند كه اين تصوير متعلق به او نيست- جلوى چشم ام آمد و شروع كردم به انجام كارهاى روزمره، كه ناگهان گويى، دريچه اى به گوشه ى تاريك و خاك گرفته ى مغزم باز شد و تصاوير فروزان در فيلم هاى مختلف يكى يكى جلوى چشم ام آمد. بعد از دقايقى احساس دلتنگى عجيبى به من دست داد كه تقريبا در برخورد با بدترين خبرها هم چنين احساسى به من دست نمى دهد. موضوع كمى برايم عجيب بود. يعنى فروزان براى من مهم بود و من نمى دانستم؟!

لحظاتى كه در دوران كودكى و نوجوانى با پدر و مادر به سينماهاى يونيورسال و آسيا و كاپرى مى رفتيم و بعدها كه با خانواده ى خودم نوارهاى كرايه اى پر از خش بتا ماكس را در تلويزيون منزل تماشا مى كرديم، و اغلب فيلم هايى كه مى ديديم فيلم هاى فارسى قديمى بود كه در آن فردين و فروزان و ناصر و بهروز و ايرج و پورى بنايى و نيلوفر بازى مى كردند، بارى تمام اين لحظات در ذهن ام زنده شد و دلتنگى مرا بيشتر كرد.

يعنى فروزان، همان هنرپيشه اى كه در دنياى روشنفكرى دوران انقلاب، هنرپيشه ى «فيلمفارسى» ناميده مى شد، چنين تاثيرى بر روى من داشت و من خودم از آن خبر نداشتم؟! وقتى به ياد آوردم كه همسر سابق ام، موقع درگذشت فردين و نادره آن قدر متاثر شده بود كه شلوغى مراسم تشييع آن ها را ناديده گرفت و در آن ها حضور يافت متوجه شدم كه تاثير هنرمندان ما، بر قلب هاى ماست، نه منطق كوچك و بى احساسى كه هميشه فكر مى كند بهترين و دقيق ترين است و اغلب هم اشتباه مى كند!

ساعتى نگذشت كه قلم را برداشتم و گفتم حداقل، دينى را كه نسبت به هنرمند آزارديده و رنج كشيده ى كشورم دارم ادا كنم بلكه از احساس دلتنگى ام كاسته شود و احساس تقصير كمترى كنم.

البته اين احساسات يك نويسنده است كه بيشتر از مردم با كلمات سر و كار دارد. وقتى به اعماق جامعه مى روى، وضع ديگرى حكم فرماست. ديديد كه در بالا از «فردين و فروزان و ناصر و بهروز...» ياد كردم و نام فاميل آن ها را نبردم. يك روز كه با ماشين خطى از جواديه به طرف راه آهن مى رفتم، دو پسر جوان در داخل اتومبيل با هم نوار ويدئو رد و بدل مى كردند و از «فردين و فروزان و ناصر و بهروز...» سخن مى گفتند. برايم تعجب آور بود كه جوان هايى با آن سن و سال به فيلم هاى اين هنرمندان علاقه دارند و باكى هم از كسى ندارند كه آن فيلم ها را وسط خيابان با هم مبادله كنند. بعدها متوجه شدم كه حتى بچه هاى دوران بعد از انقلاب با اين فيلم ها و هنرپيشه ها «زندگى» مى كنند.


بر سر خاک فروزان

گناه فروزان چه بود كه بسيارى از اهل تفكر، جايگاه نه چندان آبرومند فيلمفارسى را برايش در نظر گرفتند و وقتى هم كه انقلاب شد، حكومت پاستوريزه و هنرِ واقعى پرورِ اسلامى، چنان او را ترساند و وحشت زده كرد كه سى و هفت سال تمام نه كسى از اين زن هنرمند چيزى ديد و نه چيزى شنيد. هر بلايى بر سر او آمد، به اندازه ى جدا كردن اش از دوربين و سينما نمى توانست آزارش دهد. روشنفكران پاستوريزه هم بعدها براى اين كه از كار و نظرگاه عقب مانده ى حكومتى ها تبرى جويند وقتى سخنى از فروزان به ميان مى آمد به فيلم «دايره مينا»يش ارجاع مى دادند كه نه! اگر او فيلمفارسى هم بازى كرد، هنرپيشه ى خوبى هم بود كه مى توانست با امثال مهرجويى ها كار كند و كار خوب هم ارائه بدهد.

اما كار بزرگ فروزان و هنرپيشه هاى همراه او، نه بازى در «دايره مينا»، كه بازى در همان فيلمفارسى ها بود. فيلم هايى كه اكثريت مردم، بخصوص مردم زحمتكش، آن ها را مى ديدند و مى فهميدند، و حتى با آن ها «زندگى» مى كردند؛ مردم در حاشيه و از ياد رفته؛ مردمى كه جوانمردى نديده بودند ولى به دنبال جوانمردان مى گشتند. فروزان در بسيارى از فيلم هايش سمبل زنان ستمديده و زجر كشيده بود. در برخى فيلم هايش هم سمبل دختر ثروتمندى بود كه خانواده اش چشم بر جامعه فرو مى بست و انسان هاى در اعماق را حشراتى مى ديد كه مى شد آن ها را زير پا له كرد. فروزان در هر نقشى كه بود، با موسيقى و ترانه و رقص، شادى هم مى آفريد. حتى اگر دلخون بود، نواى محزون اش بر جان و دلِ دلخونانِ زمان اثر مى كرد.

مگر جز اين بود كه اغلب فيلمفارسى ها، به انسان هاى در اعماق مى نگريستند و زندگى آن ها را روى پرده ى سينما مى آوردند و همان انسان ها را هم در جهان واقعى، روى صندلى هاى سينما مى نشاندند و با پايان خوشى كه داشتند، به اميد و آرزوهاى آنان بال و پر مى دادند؟ و مگر فيلم هاى روشنفكرى و موج نو هم با زبانى ديگر و با كلامى ديگر به همان انسان هاى در اعماق نمى پرداختند با اين تفاوت كه پايان اغلب آن ها خوش نبود و بيننده با احساس نااميدى و ياس، و البته خشم، سالن سينما را ترك مى كرد؟

اختلافى اگر ميان اين دو سينما بود، اين بود كه روشنفكر نمى پسنديد كه فيلمْ پايانِ دروغين و شاد داشته باشد يا در وسط نشان دادن بدبختى و فلاكت، كسى برقصد و آواز بخواند، يا از انسان درمانده ى لات و لمپن، اسطوره و قهرمان بسازد و همين اختلاف بود كه باعث شد سينماى كم بيننده و كم مخاطب روشنفكرى، به تحقير فيلم هايى كه آن ها را فيلمفارسى مى ناميد بپردازد و البته سركوفت آن را به هنرپيشه هاى اين گونه فيلم ها هم بزند. دامن زدن به اين نوع اختلاف ها و تحقير كردن ها اشتباه در اشتباه بود. در جايى كه شاد بودن و شادى كردن آزاد بود، قدر شادى هاى فيلمفارسى دانسته نشد و وقتى جامعه به تحمل حزن و اندوه دائمى محكوم شد قدر اين شادى ها و شادى كردن هاى به ظاهر بى اهميت دانسته شد. بايد شكر گذار بود كه هنوز انقلاب نشده بود، كه فروزان در «دايره مينا» و بهروز وثوقى در «گوزن ها» و فيلم هاى ديگر، نشان دادند كه هنرپيشه واقعى اند و هنرشان تنها «قر كمر» دادن و لب دريا به حالت اسلوموشن دويدن نيست.

همان طور كه گفتم فروزان در فيلم هاى خود، نقش هاى مختلف داشت از جمله نقش زنان در اعماق و مطرود جامعه. و اگر درست بنگريم چه زيبا بازى مى كرد اين نقش ها را. در اين فيلم ها جوانمردانى بودند كه به يارى زن تنها و مطرود بر مى خاستند و او را از اعماق بيرون مى كشيدند. اين جوانمردان مى توانستند همسطح زن باشند (مثلا در فيلم دشنه) يا از طبقه ى ثروتمند جامعه باشند (مثلا در فيلم خاطر خواه) يا اصلا جوانمردْ خودِ زنِ ستمديده باشد كه مرد را از منجلاب بيرون مى كشد حتى به قيمت در منجلاب ماندن خودش (مثلا در فيلم پشت و خنجر)؛ و فروزان همه ى اين ها بود.

اما افسوس كه بعد از انقلاب، همان انسان هاى در اعماق، باز در عمق فقر و تباهى ماندند اين بار بدون اين كه سينمايى باشد تا صداى آن ها را به گوش جامعه و حاكمان برساند. انسان هايى كه فروزانِ زنده براى شان ديگر وجود نداشت و هر چه بود نقطه هاى سفيد و سياه متحركى بود بر روى صفحه هاى تلويزيون؛ و فروزان واقعى تنها ماند. ديگر عصر جوانمردان به سر آمده بود. ديگر جوانمردى نبود كه او را از اعماق سكوت و فراموشى بيرون بكشد و بگويد بيا در مقابل اين دوربين كه تمام زندگى ات در آن خلاصه مى شود بازى كن. جوانمردان دچار فراموشى شدند و فردين ها و بهروز ها و ناصرها، كاردها را غلاف كردند و خود در گوشه نشينى و غربت يا مردند يا به ذلت افتادند. فروزان هم رفت و يادگارى گذاشت از دنياى پر از صفاى جوانمردان و خاطرات خوب گذشته. او در قلب ما ماند، حتى بدون آن كه خود بدانيم و بفهميم. يادش گرامى.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016