پنجشنبه 15 بهمن 1394   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


پرخواننده ترین ها

مردان در گذر زمان، در کلنجار با "بخش زنانه" خود، حمید آقایی

حمید آقایی
این داستان زندگی من و نگاهی به گذشته هم نسل هایم از دیدگاه من است، این داستان به بخشش ختم می شود، راه نجات و آرامش من نیز بخشیدن خودم و بازگشت به نیمه دوم خودم که آن را بخش زنانگی نامیدم بوده است

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


این یادداشت را با الهام از یک کلاس آموزشی در باره خشونت در فرهنگ ایرانی که توسط دکتر رضا کاظم زاده، روانشناس مقیم بلژیک، ارائه گردید و به همت بنیاد زنان ایرانی در هلند برگزار شد تهیه کردم. در پایان این دوره آموزشی از شرکت کنندگان سوال شد که اکنون پس از دو روز حضور در این کلاس و مباحث پیرامون آن چه چیزی را به ارمغان می برید و روی چه چیزی بیشتر فکر خواهید کرد؟ من گفتم که سعی خواهم نمود از این به بعد بخش زنانگی خودم را تقویت کنم. این گفته موجب خنده دوستان گردید، گویا اینکه من شوخی کرده بودم. در حالیکه در هنگام طرح این تصمیم بسیار جدی بودم و قصد شوخی نداشتم. در ادامه تلاش خواهم کرد که در یک بستر تاریخی، همراه با نگاه به زمینه های فرهنگ ایرانی-اسلامی که موجب پرورش و نهادینه شدن خشونت شده اند منظور خودم را باز کنم.

این بحث مسلما بحث جدیدی نیست، و بویژه پس از انقلاب اسلامی و حاکمیت سیاسی اسلام شیعی بر جامعه ایران بکرات مورد توجه قرار گرفته است. شیرین عبادی چندی پیش در یکی از سخنرانی خود در نشستی با اساتید و دانشجویان دانشگاه آمستردام ضمن اشاره به انقلاب ۱۳۵۷ ایران و با ذکر نمونه هایی از بازپس گرفته شدن حقوق زنان، جمعبندی کرد که انقلاب ۱۳۵۷ در ایران، انقلاب مردان علیه زنان بوده است. دیگر فعالین جنبش زنان نیز به این نوع نگاه به انقلاب (در حقیقت مردانه) اسلامی پرداخته اند و به زوایای گوناگون نگاه و قوانین ضد زن در اسلام، در قانون اساسی جمهوری اسلامی و یا در سایر قوانین خانواده، ارث، طلاق و قضاوت اشاره کرده اند؛ که پرداختن به این موارد قطعا تکراری و خارج از حوصله خواننده این یادداشت خواهد بود. آنچه در پی می آید تجارب شخصی نگارنده در بستر تاریخ و فرهنگ نسلی است که به آن متعلق بوده ام.

من هم، مثل بقیه، مانند یک بچه انسان بدنیا آمدم، اما بعدا بنا به تربیت های خانوادگی و محیط فرهنگی و مذهبی به یک "پسر" و سپس به یک "مرد" تبدیل شدم. بنا به محیط زندگی، جای بازی خواهران در درون خانه و جای من و پسرهای دیگر در کوچه و خیابان بود. در آن ایام، یا در مدرسه همراه با همجنس های خود مشغول تحصیل و یا با هم محله ای های همجنس خود درگیر فوتبال و بازی های پسرانه بودم؛ کما بیش نیز همراه با پدر از خانه خارج و همزمان با او به خانه باز می گشتم. رابطه ام با خواهر و مادر نیز در یک حد ناچیزِ زمان نهار و شام خلاصه می گردید. شیطنت ها و خرابکاری ها و حتی گاه دعوا با خواهر و دختران فامیل با این گفته مادر که خُب پسر است دیگر، که گاه نیز کلمه ماشاالله به آن اضافه می شد توجیه و گاه تائید می شدند.

هنگامه و بحران جستجوی هویت در سنین نوجوانیم همزمان شدند با فیلم قیصر. این فیلم که آینه ای بود از لات و لوت های محله امان، مرا دربست با خود به دنیای لمپن ها و لوطی ها برد و در آن غرق کرد. دنیایی که در زندگی واقعی توسط پدر و مادرم همواره از آن نهی و محافظت شده بودم، اکنون بر پرده سینما نقش بسته بود و من حداقل می توانستم در خیالاتم با آن و در آن زندگی کنم. مانند جوانان دیگر، موهای سر خود را قیصری کوتاه می کردم، پاشنه های کفشم را می خواباندم و گاه نیز پاشنه کِش و چاقوی کوچکی نیز برای احتیاط در جیبم می گذاشتم. بخاطر دارم تنها مقطع کوتاهی که چند روزی می توانستم به لوطی های محله نزدیک شوم و در جریان رابطه های درونی اشان قرار گیرم، عزاداری های محرم بودند. سران دسته های عزاداری عمدتا همان لوطی ها و لمپن های سرگذر بودند، که اتفاقا در طول سال لباس مشکی می پوشیدند و همیشه ته ریش داشتند و بنابراین زیاد لازم نبود که در ظاهر خود برای مراسم عزاداری تغییری دهند. در مساجد و تکیه ها و در هنگام مراسم عزاداری های خیابانی، این مردان و پسران بودند که میدان دار صحنه بودند، و زنان، دختران و مادران، مثل خانه خودم، در درون خانه، یا بر روی پشت بام و یا در پشت پرده سیاه و ضخیم نظاره گره و شنونده خاموش ما و شاید در دل تحسین کننده ما که ماشاالله مرد هستند، بودند. اوج احساسات مردانه را که در آن زمان می توانستی بخوبی مشاهده کنی، خود زنی، گریه برای امام حسین و ابراز خشم و انزجار نسبت به قاتلین حسین بودند. برای اولین و آخرین باری که دیدم پدرم گریه می کند موقع مشاهده عزاداری های خیابانی در روز عاشورا بود. که آنقدر این کار و احساسات نمایان او برای من تازگی داشت و عجیب می نمود، که هنوز که هنوز است آن چهره غمین و گریان در ذهن و خاطراتم بمانند حکاکی بر یک قطعه سنگ برای ابد ضبط و ماندگار شده است. از سایر مقاطع دیگر زندگی ام، در آن دوران، کمتر خاطره ای از بیان و بروز احساسات توسط مردان محله و فامیل را بخاطر می آورم.

در سالهای بعد در نوستالژی قیصر و برای به تصویر کشیدن دنیایی که می توان دنیای مردانه، خشن و بی احساس نامید معتاد فیلم های دیگری از همین قماش گردیدم. همراه با "رضا موتوری" به دنیای تنهای مردان، که با متن و آهنگ زیبای فرهاد "مرد تنها" بخوبی به تصویر کشیده شده بود، پا گذاشتم و سپس از "داش آکل" یاد گرفتم که عشق و احساسات عاشقانه ام را مخفی و یا حتی سرکوب کنم؛ مردانی که در تنهایی خود عشق می ورزیدند و در تنهایی خود می مردند.

ورود به دانشگاه و اولین جرقه های سیاسی در ذهن و روانم، موجب شدند که قیصر و داش آکل، الگوهای مردانگی و عیاری، حذف و جای خود را به قهرمانان رمانهای سیاسی و انقلابی و سپس چریک ها و رهبرانی مانند چه گوارا و هوشی مین بدهند. الگو هایی که بجای کتِ بر دوش آویخته و پاشنه های کفش خوابیده و چاقوی ضامن دار بر کمر، لباس چریکی و سلاح گرم بر دوش داشتند. الگوهایی که مرا، که به اعتبار محیط دانشگاه و ایام جوانی می رفت که بتدریج مزه عشق و دوستی با جنس مخالفم را مزمه کنم بار دیگر همراه با خود به دنیای خیالات و تنهایی هایم کشاندند. دنیایی که بخاطر سیاست و زندگی ساده و انقلابی، همچنان از احساس و عشق خالی ماند و یا من جرات ابراز آنرا پیدا نکردم؛ که یافتن دوست دختر و ایجاد رابطه دوستی و عاشقانه در این دنیا نیز ممنوع بود. زیرا که احساسات یک فرد سیاسی و به اصطلاح انقلابی می بایست فقط متوجه خلق و دشمنان خلق می شدند. و چه جالب! گویی من بار دیگر، اما اینبار از در انقلابی گری و خلق گرایی، و البته بدلیل برداشت سطحی و احساساتی از انقلاب و خلق، به لمپن ها نزدیک و حتی با آنها، که دیگر سایه پدر و مادر بالای سرم نبود، هم پیاله شدم، زیرا آنها از نظر من همان خلق محروم بودند که ما برایشان سر و سینه چاک می دادیم.

این دور باطل اما نه تنها در جریان انقلاب سال ۱۳۵۷ متوقف نگردید، بلکه بمانند چمبره ای بر دایره های تو در توی آن افزوده گردید و چرخش رو بدرون آن سرعت گرفت، بطوری که امثال من که هیچ، عاقل تر و پر احساس تر از ما را هم در خود بلعید و بسیاری از روشنفکران را عوام گرا و به یک معنی هم پیاله با لمپن ها و لوطی های سر محله نمود. پیاله ها و کوزه های قدیم شراب به بهانه توبه بر زمین کوبیده شدند و سجاده ها پهن گردیدند، حتی برای آنانیکه هیچگاه سر بر مهر نماز نگذاشته بودند. و اگر مساجد تنها در دو روز عاشورا و تاسوعا مرکز رفت و آمد بود، اکنون اما محل اداره و کنترل دائمی زندگی مردم شده بودند. لوطی ها و لمپن ها نیز چاقوهای ضامن دار را غلاف کرده و بجای آن از کمیته و مسجد محل کلاشینکف تحویل گرفتند.

در اوان پیروزی انقلاب، زمانی که روح الله خمینی به ایران باز می گشت، صادق قطب زاده در هواپیما از او می پرسد که حال که به ایران باز می گردید، احساستان چیست؟ خمینی پاسخ می دهد "هیچ" و سپس سکوت می کند، البته وی پس از تسخیر قدرت اعلام کرد "هَمَه چیز" نه یک کلام کم و نه یک کلام زیاد. شاید این دو گفته از وی تنها گفته هایی باشند که عمق احساس و اندیشه وی را بخوبی آشکار می کنند. وی هیچ احساسی نسبت به مردم و انسانهای دیگر نداشت، برای وی فقط حاکمیت اسلام و اجرای شرایع دین مهم بودند. وی مردم را وسیله ای برای جلب رضای خدا و ابزاری برای حاکمیت خدا می دانست. حاکمیتی از نظر انسانی هیچ و تو خالی و از نظر اسلام همه چیز.

در فیلم پادشاهی آسمان(kingdom of heaven)، زمانی که صلاح الدین، فرمانده لشکرمسلمانان، شهر بیت المقدس را پس از جنگ و خون ریزی های فراوان تسخیر کرد، در برابرسوالِ فرماندۀ مسیحی شهرِ بیت المقدس که: "این مجموعۀ سنگِ بنا و این شهر چه ارزشی داشت که به خاطر آن اینهمه خونها ریخته شد؟" پاسخ میدهد که "هیچ" و بلافاصله اما ادامه میدهد که "همه چیز" و همزمان نیز دستهای خود را به نشانه قدرت بالا میبرد. خمینی نیز همان صلاح الدین بود که خاک و سرزمین و مردم ایران برای او بی اهمیت بود و هیچگونه احساسی نیز نسبت به وطن خود نداشت، همانطور که بلافاصله و بدون لحظه ای مکث پس از سوال از وی در هنگام بازگشت به ایران که چه احساسی دارد، پاسخ می دهد "هیچ".

از این جهت می توان گفت که انقلاب سال ۱۳۵۷ انقلاب علیه احساسات انسانی و به محاق بردن این احساسات نیز بوده است، انقلابی که برادر را مقابل برادر و خواهر قرار داد و پدر بدست خود فرزندانش را یا لو داد و یا برای آنها حکم اعدام صادر نمود، انقلابی که بسیاری از خانواده ها را بدلیل اختلافات سیاسی از هم پاشاند، انقلابی که برای خود نسلی تربیت کرد، که حاضر است سیلی بر گونه دختری که گوشه ای از موی سرش پیدا است بزند، انقلابی که همانطور که رهبرش در بدو ورود ایران اعلام کرد فاقد هرگونه احساسی بجز حس انتقام بود. انقلابی که بر دوش همان لمپن های و لوطی های سر گذر به پیش رفت، مخالفین خود را بی رحمانه سرکوب کرد و تثبیت گردید. و ما به اصطلاح روشنفکران و تحصیل کردگان که زمان های بسیار طولانی در نوستالژی قیصر و چه گوارا بسر می بردیم و از زمان کوچکی در گوشمان خوانده بودند که ماشاالله ماشاالله پسر و مرد است، و مرد که نباید گریه کند و احساسات خودش را نشان دهد، بهت زده و آچمز شده به جولان لمپن های انقلابی در کوچه و خیابان می نگریستیم. برخی همرنگ آنها شده بودیم و برخی نیز می گفتیم که آنها نماینده خلق هستند و ضد امرپالیسم و بعد بقول معروف با گفتن اینکه انشاالله گربه است از آن می گذشتیم.

اکنون که از این زاویه به گذشته خود و شاید بسیاری از هم نسل هایم نگاه می کنم، مرد ایرانی را در رودخانه ای می بینم که از گذشته های دور در جریان است، مردی که با وجود غلطان بودن بر بستر این رودخانه هنوز که هنوز است نتوانسته پوسته ضخیم و سرسخت مرد بودن را بساید. هنوز با وجود حدود یک صد سال از جنگ سنت و مدرنیته در ایران موفق نشده است که نیمه دوم خود را از پس حجاب قطور سنت و مذهب دریابد و پیدا نماید. این مرد، از بدو تولد، چون آلت تناسلی مردانه دارد، بالای سرش اسپند دود می شد و با پوشش مردانه به این رودخانه سپرده می گردید. اما پس از آن وی دیگر قرار نبوده و نیست که در زندگی آینده خود احساسات انسانی مانند وابستگی، نیاز، درد، محبت و عشق، همانگونه یک نوزاد قبل از اینکه لباس زنانه و یا مردانه بپوشد از آنها برخوردار است،‌از خود بروز دهد.

در انتها پیشنهاد می کنم که فیلم مستند "دختری در رودخانه: بهای یک بخشش" (A Gril in the River: The Price of Forgivness) ساخته و کارگردانی شده توسط خانم شرمین عبید-چینوی (Sharmeen Obaid-Chinoy) ببیند که زندگی یک دختر را که از یک قتل ناموسی نجات پیدا می کند
به تصویر می کشد. در پاکستان بیش از ده هزار دختر بدلیل به اصطلاح افتخارات ناموسی خانوادگی به قتل می رسند. این قتل ها توسط مردان در حقیقت قتل عشق و نابودی احساس است، احساساتی که از دید آنان و در کادر سنت و مذهب فقط از آن زن است و باید در پستو نگاه داشته شود. همان زنی که در داستانهای مذهبی گول مار را خورد و سیب، بنظر من سمبل زندگی و احساس را گرفت و بجرم آن از بهشت اخراج گردید.

البته این داستان زندگی من و نگاهی به گذشته هم نسل هایم از دیدگاه من بوده است، همانطور که در این فیلم مستند انتهای رودخانه ای که دختر نجات یافته از قتل ناموسی در آن غوطه می خورد، به بخشش ختم می شود، راه نجات و آرامش من نیز بخشیدن خودم و بازگشت به نیمه دوم خودم که آنرا بخش زنانگی نامیدم بوده است.

http://haghaei.blogspot.com


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016