گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
12 دی» حضور نامریی، ناهید کشاورز19 آذر» راه پُررنج فرار، نمایشگاه عکس مرجان گرکانی، ناهید کشاورز
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! نگاهی به "کافه پناهندهها"، گلناز غبرایی"کافه پناهندهها"، نوشته ناهید کشاورز، تلاش باارزشی ست در توضیح مردمی که به دلایلی کاملاً متفاوت ناچار به ترک کشور شدهاند و به همان نسبت، سرنوشتهای متفاوتی داشته و دارند. اما اصلِ دوری از وطن به شکلی آنها را به هم شبیه کرده و گاهی که در کافه پناهندهها به هم بر می خورند از این همه شباهت به حیرت میافتندهر وقت به زندگی خودمان در تبعید فکر کردهام نمیدانم چرا عکس فوری به ذهنم آمده، اگر جشن تولد، عروسی، عزا… در ایران یک فیلم دو ساعتهٔ درست و حسابی با تهیه کننده، کارگردان و دیگر دست اندرکاران باشد، همهٔ اینها در تبعید، عکس فوری ست. حرکتی از سرِعادت یا وظیفه. کافه پناهندهها مجموعهای از همین عکسهای فوری ست. یک لحظه که جایی ثبت شده و هیچ وقت شانس اینکه در آلبومی جا پیدا کند، نخواهد داشت و با این همه، در هر گوشه و کنار آن، زندگی خود و اطرافیانت را باز میشناسی. سالهاست که داریم در مورد خودمان میخوانیم. در دهها کتابِ خاطرات سعی کردهایم خودمان را دوره کنیم. حتی تازگی، کتابی به زبان آلمانی خواندم که تلاش کرده بود، زندگی ما و فرزندان ما را دست مایهٔ یک داستان طنز آلود کند که من باخواندنش به جای خنده، گریهام گرفت. موضوع زبان نیاموختن، جا نیافتادن در جامعهٔ مهمان، جدایی آهسته و پیوستهٔ بچهها از والدین هر چه باشد برای من طنز نیست. مخصوصاً اگر خیلی هم ظرافت در آن نباشد. کافه پناهندهها جنس دیگری دارد. اگر کتابهایی که در ایران منتشر میشود و ما را از دیدِ به جا ماندگان میبیند و تفسیر میکند، کتاب خانم کشاورز ماجرای این سوی دیوار است. درست از همان جا شروع میشود که نویسندهٔ آن سوی مرز تمام کرده. داستان آنهاست که همسر، فرزند و خودشان را جایی رها کرده و آمدهاند. داستان آدمهای بسیار متفاوت است. خانم کشاورز به همهٔ شخصیتهای کتابش به یک اندازه وقت داده. خودی و غیر خودی نکرده. زندگی چند نسل را به تصویر کشیده. گاهی مرا به یاد برندهٔ جایزهٔ نوبل امسال: الکسیویچ میاندازد که تصاویر را، مصاحبهها را کنار هم میگذارد تا بخشی از تاریخ را بازسازی کند. با این تفاوت که خانم کشاورز چون خودش از تبار پناهنده هاست، همدردیِ صمیمانه وُ گرمی با شخصیتهای داستانش دارد. به همین دلیل گاهی حرفهای نگفتهٔ خودمان را در کتاب میخوانیم «از مرگ در غربت میترسم. از اینکه بعد از مرگ در یاد هیچ کسی نمانم. من ماهها بعد از مرگ شوهرم به قبرستان میرفتم. هر وقت اون جا بودم دلم میخواست زود از آن جا دور بشم. من هنوز برای مردن آماده نیستم. از روی وظیفه میرفتم اون جا ولی میدونم بعد از مرگم کسی به دیدنم نمیآد. …همیشه فکر میکردم که قراره هزار سال عمر کنم. برای همین هر کاری را که دوست داشتم انجام بدهم، عقب انداختم. همه را به وقتی که معلوم نبود چه وقتیه موکول کردم…همهاش اینجا مثل مسافرا بودم. همش گفتیم ریشهٔ ما جای دیگریه. نه اون جا آن ریشه ثمر داد، نه این جا ریشه دواندیم…» البته نباید فکر کنیم همهٔ کتاب، داستانِ حرمان و درد و حسرت است، اصلاً. درد، بخشی از زندگی ست. ولی در بسیاری از این عکسهای فوری، ما شاهد امکاناتی که کشور میزبان در اختیار شخصیتهای داستان و در اصل میشود گفت در اختیار ما گذاشت هستیم. در «آلمانِ خوب، آلمانِ بد» میبینیم که چطور یک زن افغان با زبانی که میآموزد، با کاری که به دست میآورد و با استقلالش چه درهایی را میگشاید. از زبان اوست که میشنویم «خوابش را هم نمیدیدم که روزی شنا یاد بگیرم…چه هوای مطبوعی. بهار امسال زودتر رسیده است.» یأس و احساسِ به پایان رسیدن میتواند به سرعت، جایش را به نزدیکی و امید بدهد. در کافه پناهندهها میبینیم که چه دلخوشیهای سادهای زندگی ما را زیرورو میکند. داستان «آرمیتا و آقای انتظاری» مرا به یاد ترانهٔ جنتی عطایی میاندازد «…مارو با بوسهٔ شعری میشه ستاره بارون کرد». دخترکی که به خانهٔ زن و مردی سالخورده و بیآینده قدم میگذارد تا در امر زبان به آنان کمک کند و میشود دختری که جایش خالی بود و میداند که فرزند به دنیا نیامدهاش هم، خانهای دارد و خانوادهای. شادی آقای انتظاری را زیرپوستت حس میکنی. به یاد جانشینهایی که در تمام این سالها زندگیت را روشن کردهاند میافتی و دلت شاد میشود. سالخوردگی در کافه پناهندهها جای بخصوصی دارد. زن و مردهایی که از هم فاصله میگیرند و دشمنان سیاسیای که به یاریِ هم میشتابند. گذشتهای که میخواهیم از آن فرار کنیم و در عین حال دلمان نمیآید. گاهی پناهندگانِ دیگر هم به کافه سر می زنند و زندگیشان را با ما در میان میگذارند. در داستان «مادرانِ غمگینِ تنها»، شاهد زندگی دو دختریم که با سرنوشتهای متفاوت، تصمیم به ترک مادرانشان میگیرند. داستانی به غایت دردناک از سرگشتگی بچهها در غربت. ولی حتی این داستان از امید خالی نیست «مارینا درِ اتاق را باز میکند و با خوشرویی از هم اتاقیِ تازهاش استقبال میکند. در اتاق عکسی از آدل به دیوار چسبانده شده و گلاره فورا میگوید چه جالب این خوانندهٔ مورد علاقهٔ منه. در روی میز کنار تخت مارینا عکسی از زنی با پیراهن توری و موهای بلوند با آرایش تندی که میخندد دیده میشود. گلاره چمدانش را باز میکند و عکس سیاه و سفید قدیمی مردی با سبیلهای پرپشت را با پونز به دیوار میچسباند». کافه پناهندهها تلاش باارزشی ست در توضیح مردمی که به دلایلی کاملاً متفاوت ناچار به ترک کشور شدهاند و به همان نسبت، سرنوشتهای متفاوتی داشته و دارند. اما اصلِ دوری از وطن به شکلی آنها را به هم شبیه کرده و گاهی که در کافه پناهندهها به هم بر می خورند از این همه شباهت به حیرت میافتند. خواندنش را به همهٔ آنها که به نحوی با زندگی در تبعید نزدیکی دارند و یا میل دارند تصویر درستی از آن داشته باشند، توصیه میکنم. جایش در تاریخِ تبعید سی و چند سالهٔ اخیر ما خالی بود. Copyright: gooya.com 2016
|