گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
4 اسفند» شرکت در انتخابات با چشمانی تیزبین اما دلی خونین، مهران رفیعی4 بهمن» حق الناس را تعریف کرده و شکل آن را بکشید، طنزی از مهران رفیعی
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! از زیارتگه رندان جهان تا تماشاگه سبزان زمان، مهران رفیعیاین مطلب همزمان با برگزاری کنسرت های محمدرضا شجریان در استرالیا و به عنوان خوشامدگویی به ایشان شش سال قبل نوشته شد. اینک که خبر بیماری این هنرمند مردمی و سربلند بخش بزرگی از ایرانیان را متاثر کرده به فکر انتشارش مجددش افتادم که در شکل گرفتن آن برنامه نقش مهمی بازی کرد و گویا به دل هنرمند هم نشستتوضیح: انگار همین دیشب بود، آن شب بیاد ماندنی را می گویم که صدای رسای استاد، سکوت شاعرانه حافظیه را شکست تا ما را، همگی مان را، بر سمند سرکش و جادویی شراب سوار کند و با خود تا مرزِ ناشناخته مرگ و زندگی ببرد. اما باز هم تقویم ِ نیمه باز، سر سازگاری ندارد، با لحنی خشک به یادم می آورد که از آن شب رویایی، سی چهل سالی میگذرد. اماخودش هم میداند که دیگر حوصله جر و بحث کردن بر سرِ گذشت و یا اهمیت و اصالتِ زمان را ندارم، اصلا برایم مهم نیست که سی ساعت پیش بود و یا سیصد سال قبل، کسی در گوشم زمزمه می کند که نه همه ِ چیزهای ِ جدید، درست و معتبرند و نه تمام ِ چیزهایِ قدیمی، نا درست و بی اعتبار. اگر قرار بود که زیر بار حرفش بروم، همین تقویم ِ مقوایی را می گویم، و تسلیم بشوم که آنقدر خودم را به زحمت نمی انداختم. آخر کدام آدم عاقلی است که برای شنیدن سروده های کهنه، منظورم هفتصد هشتصد صد ساله، آن همه دردسر بکشد؟ و از عجایب روزگار آن که، در آن روزها، در همان شهر خواجه زندگی میکردم و هر روز دوباری از مقابل آرامگاهش و نیز محل فروش بلیط های جشن هنر عبور میکردم ولی دست آخر متوسل به دوستان پایتخت نشین شدم تا جایی برایم دست و پا کنند و کردند، و البته خودش تجربه دیگری بود بر اهمیت و فواید مرکز نشینی در آن دوران ِ رنگارنگ. بالاخره شب موعود رسید، با چند تن از دوستان ِ بلیط دار راهی محل ِ آوازخوانی شدیم و از لابلای انبوهی که موفق به تهیه جواز ِ ورود نشده بودند، عبور کردیم و با تنه زدن و خوردن از این و آن، راهی باز نمودیم و از کنار درختان نارنج و بوته های شمعدانی و سلویاهای آتشین گذشتیم و به سمت صندلی هایمان رفتیم. استاد و نوازندگان آمدند و صدای همهمه ها و کف زدن ها تا کوه دروازه ِ قرآن رفت و بازگشت، و باز نوبت به سکوت رسید و انتظار و حدس زدن. اشتباه کرده بودم، بزودی دریافتم که در آن شب، قرار نبود که طرح نویی انداخته شود و شکافتنِ سقفِ فلک هم جزو برنامه ها نبود. استاد از حسن و ملاحت ِ یار شروع کرد و با هنرمندی رمز و راز جهان گیری را آشکار کرد. و ما به "اتفاق"، گاهی به او و هم نوازانش، و گاهی هم به گنبد مینا نگاه میکردیم و در آرزوی اتفاق و اتحاد نفس می کشیدیم. چندی نگذشت که هوس کردیم آن "اتفاق" را تجربه کنیم و مشکل مان را آنطور که خواجه شیراز گفته بود و استاد خوانده، از سر راه برداریم. و بدنبال آن، بار دیگر "زمستان" آمد و سر ها در گریبان رفت و در آن هوایِ بیرحمانه سرد، حتی سلام مان را هم کسی پاسخ نداد. وقتی "قاصدک" آمد تا خبرِ خوشی بیاورد، دیگر همه امیدهای مان را از دست داده بودیم، چیزی نمانده بود که بر سرش فریاد بکشیم که دست از سرمان بردارد و بیهوده گردِ خانه مان نگردد، اما قبل از آنکه بر درمان بکوبد راهش را سد کردند، حتی قاصدک هم فهمید که چگونه در وطن ِخویش غریب بودیم. و آنگاه گفتیم، ای بهار، "بی تو به سر نمی شود" و آن چنان دچار خفقان شدیم که "فریاد" کشیدیم تا خفتگانی چند بیدار شوند و درد ِ مشترک مان را، با هم چاره کنیم. و در حسرت تازه شدن هوا، آرزوها کردیم و زمزمه ها. آه کشدیدم، "آه باران" را با هم خواندیم، باشد که آسمان ببارد. امابجای باران، گلوله بارید و فریاد کشیدیم که تفنگش را زمین بگذارد که از "زبان آتش" بیزار بودیم و هنوز هم هستیم. گفتیم تا بفهمد، که شرمش بیاید و از آن همه قساوت، بس کند. استاد میاید تا این بار، نه در کنار درختان نارنج شیراز و زیارتگه رندان جهان، بلکه در کنار رود ِ زیبای ِ شهرمان و در قلب ِ تماشگهِ سبزانِ زمان هنر نمایی کند، و عجب اینکه علیرغم تمام اختلافات ظاهری، تشابهاتی هم بین این دو مکان دوست داشتنی وجود دارد. میدانیم که آن نارنجستان، صدها سال سردی و گرمی روزگار را چشیده و در نهایت پختگی و افتادگی است، ولی این تماشاگه، در عنفوان جوانی است و در اوج دلربایی و برازندگی. اما فارغ از تفاوت های سنی و ظاهری و نیز فاصله مکانی، هر دوی شان مردم را مشتاقانه به سوی خود می کشانند تا با هم مهربان باشند، وفا کنند و خوش باشند و عذری برای جنگ هفتاد و دو ملت، باقی نگذارند. اگر شیراز بخشی از شهرت و محبوبیت خود را مدیون خواجه و باغ کهن سال حافظیه است، بریزبین هم رابطه ای از همان جنس با این پارکِ زیبایِ ساحلی دارد. در واقع در همین محل بود که در حدود دو دهه قبل، "نمایشگاه جهانی" برگزار گردید و شهر ما را از آن ناشناختگی به این پرآوازگی رسانید. و پس از آن، بازمانده های نازیبای آن غرفه ها را با طرح های هوشمندانه به فضاهای سر سبز و پر طروات کنونی مبدل کردند تا تفرجگاهی باشد برای عامه مردم و بخصوص دوستداران طبیعت و آب و درخت و گل و گیاه. و در گوشه ای از این بستان هم کنسرواتواری قرار دارد که بزودی محل هنرنمایی استاد آواز کشورمان خواهد بود و از همان کنج است که این روزها، بوی ِدلاویز ِ نارنجستان های شیراز به مشام مان میرسد. Copyright: gooya.com 2016
|