دوشنبه 10 خرداد 1395   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
2 خرداد» معرفى كتابى وحشتناك عالى: شب هاى كوش آداسى! ف. م. سخن
31 اردیبهشت» ارزش شهيد = يك عدد پتو! ف. م. سخن
پرخواننده ترین ها

پيام حسين بن على خطاب به شادى خانم صدر، ف. م. سخن

امام حسين در حالى كه داشت نفس اش را تازه مى كرد، گفت مگه موضوع رو نشنيدى؟ گفتم نه والله! طورى شده مگه؟! امام حسين آيفون شيش اس پلاس اش را بيرون آورد و وارد گوگل شد و اسم خودش و اسم شادى صدر را وارد كرد و دو تا فحش ركيك به همراه اول به خاطر سرعت پايين اينترنت داد و بالاخره صفحه باز شد. ديدم امام حسين با يك مظلوميتى به من نگاه مى كند و با انگشت، عكس شادى خانم صدر را نشان مى دهد

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


چند كلمه به عنوان توضيح:
همان طور كه چند بار قبلا خدمت تان عرض كرده ام، من -يعنى ف.م.سخن- بعد از حادثه ى خودكشى، و رفتن تا دم در بهشت، و باز گردانده شدن زوركى به كره ى زمين، موفق شدم در همان ميانه ى راه، ارتباطاتى با درگاه خداوندى برقرار كنم و حضرات پيامبران و امامان و معصومان و فرشتگان، پيغام هاى خود را به من و ديگران، از طريق «خواب» به بنده ى حقير منتقل نمايند. يعنى خيلى كار و زندگى مان كم بود، حالا شده ايم پستچى آقايان! خب، من چون آدم مهربانى هستم و نمى توانم به كسى «نه» بگويم، خواست اين عزيزان را پذيرفتم، ولى در روزهاى اول، ايشان، انگار دلشان پر باشد، فرت و فرت مرا در خواب مورد خطاب و گاه عتاب قرار مى دادند و همين يك ريزه فرصتى را هم كه براى خواب آرام و بى دغدغه دارم زهرمار م مى كردند. لذا ابتدا با زبان ملايم و سپس با اولتيماتوم و اخطار به آقايان مقدسين، اعلام كردم كه بابا! درِ ديزى باز ه، حياى گربه كجا رفته؟! گفتيم پيام هاى تان را بگوييد، ما به استحضار مخاطبان تان مى رسانيم، ولى ديگه اينقدر نه! حتى در يك گفت و گوى نه چندان دوستانه با خداوند عالميان، خدمت ايشان عرض كردم اگر مى خواهيد اين طور مزاحم من شويد، و مرا دم به دم زا به راه كنيد، يك «پيامبر» جديد بفرستيد كه اين كار را انجام دهد! من گردن شكسته كه «پيامبر» نيستم!... كه خداوند عالميان با يك حالت زار و نزار كه دلم براى طفلكى سوخت به من گفت: سخن جان! دست رو دلم نذار كه خون ه! هزار و چهارصد سال پيش يك غلطى كردم و گفتم اين ممد آقاى ما، خاتم الانبيا و آخرين پيامبر است! بعد همين جور فرت و فرت مسائلى پيش آمد كه ما نياز به پيامبر جديد داشتيم ولى ديگر نمى توانستيم رو حرف خودمان حرف بزنيم و پيام هاى جديد مان را به كره ى زمين ارسال نماييم! آن مهدى جان را هم كه تووى آب نمك خوابانده ايم، بچه است و پيام هاى ما يادش نمى ماند و تازه يادش هم بماند و پيام را به مردم برساند، اين آخوندها مى زنند او را به جرم ديوانگى شل و پل اش مى كنند. بنابراين من از تو دوست محترم خواهش مى كنم، تمنا مى كنم، عاجزانه استدعا مى كنم، حرف من و اين پيغمبرها و امام ها را به مخاطبان شان برسان تا من يك عمر دعايت كنم!

خلاصه دل من به حال خداوند سوخت و گفتم باشه! ما كه از دست شما به هر صورت آسايش نداريم. اينم رووش!

حالا ديشب، تازه به ضرب و زور قرص و دوا خوابم برده بود كه يكهو امام حسين مثل اين كه يزيد دنبالش كرده باشد، با عصبانيت و خشم، به شكل تمام رنگى و سينما اسكوپ، با وضوح 4K پريد وسط خواب ما، كه سخن بيدار شو! گفتم باز چى شده؟! باز كى چه غلطى كرده؟! فيلم ات را به شكل احمقانه ساخته اند؟ جوك در باره ات درست كرده اند؟ دست ات انداخته اند؟ سر به سر زين العابدين گذاشته اند؟ گفته اند ما كه هر جور حساب مى كنيم اين داستان كربلا، به اين شكل كه آقايان روحانى مى گويند، نمى توانسته اتفاق بيفتد، و كسى كه اين جورى خودش و خانواده و ياران اش را به كشتن بدهد، يك تخته اى چيزى كم دارد؟ يا چى؟!... بابا امام جون، من خوابم ميآد! شماها داريد منو ديوونه مى كنيد! اَه!

امام حسين در حالى كه داشت نفس اش را تازه مى كرد، گفت مگه موضوع رو نشنيدى؟ گفتم نه والله! طورى شده مگه؟! امام حسين آيفون شيش اس پلاس اش را بيرون آورد و وارد گوگل شد و اسم خودش و اسم شادى صدر را وارد كرد و دو تا فحش ركيك به همراه اول به خاطر سرعت پايين اينترنت داد و بالاخره صفحه باز شد. ديدم امام حسين با يك مظلوميتى به من نگاه مى كند و با انگشت، عكس شادى خانم صدر را نشان مى دهد كه خندان روى يك مبل نشسته و پا روى پا انداخته و گيلاسى در دست دارد. به امام حسين گفتم: خب كه چى؟! منو نصف شبى زا به راه كردى كه اينو نشونم بدى؟ منظور؟! امام حسين در حالى كه اشك تووى چشمان درشت اش جمع شده بود گفت: يعنى واقعا نمى بينى؟ گفتم نه! امام حسين با دو انگشت شست و اشاره اش روى قسمتى از مبل زير شادى خانم پينچ كرد و زوم كرد و گفت: حالا ببين...

گفتم خب. اين مثل تصوير عَلَم و كتل ى ه كه مردم توو مراسم عاشورا به دست مى گيرن. بعضى از پولدارهاى ايرونى هم اين نوشته ها رو، سرْ درِ منزل شون نصب مى كنن و به اسم شما نذرى ميدن و بعد با تظاهر كردن به حسين دوستى، نفوذ مى كنن توو ارگان ها و ميلياردها تومن به جيب مى زنن. اون دست هم كه قديما گداها، توو اون كاسه مسى شون نصب مى كردن كه بگن تو رو امام حسين به ما بدبخت بيچاره ها كمك كنين... خب كه چى؟

امام حسين كه از «ناگيرايى» من يك كم شاكى شده بود و داشت كم كم دست اش رو مى بُرد به طرف شمشير، گفت يعنى تو حالى ات نيست؟ آخه تو چه نويسنده ى گاگولى هستى كه نمى فهمى اين عكس چى داره نشون ميده؟ پس هرمنوتيكت كجا رفته؟!
گفتم امام جون ول كن تو رو خدا! من از اين هرمنوتيك بازيا بَدَم ميآد! حالا شما هم رفتى همين يك كلمه رو ياد گرفتى! خب اگه چيزى هست كه من نمى فهمم، سر راست بگو چيه، مى خوام برم بگيرم بخوابم!

امام حسين كه حسابى جوش آورده بود، چفيه و عقال را از روى سرش برداشت و دم اسبى خودش را باز كرد و موهايش را هوا داد. بعد گفت آقاجون! اين خانم، با اون دامن كوتاهش، روى مبلى نشسته كه پرچم هاى من رووش نصب ه. دست اش ام كه يك ليوان از اون زهرمارياست! همين بس نيست؟!

گفتم امام جان! تو كه اين طورى نبودى! تو كه دگم و متعصب نبودى! اولا شما انگار نديدى كه توو شب هاى احيا، مردم، قرآن مجيد رو باز مى كنن، مثل سقف شيب دار خونه هاى شمال، صفحات اين كتاب آسمانى رو مى ذارن رو موهاى سرِ نشُسته و چرب و شوره زده شوون! تازه موهاشون از عرق هم خيس ه! حالا اين شادى خانم، خيلى قشنگ و با كلاس و تر و تميز، نشسته، نه روى پرچم، كه اونْ وَسَطاى پرچم. اصلا گيريم نه! نشسته روى خودِ پرچم! خب به تو چه؟! مگه اين پرچم رو توو زمان تو درست كردن؟ شعر روى اين پرچم، كه مال محتشم كاشانى ه كه چند قرن بعد از تو اين شعرها رو گفته! اون دستْ هم، ساخته ى يه نقاش بى سليقه و بى هنر ه كه همين اواخر، واسه خالى كردن جيب مردم، با يه آلياژ زپرتى درست شده! آخه كجاى اينا «مقدسات»ه؟! تازه! من نمى فهمم؛ مگه شما و جدّ بزرگوارت ضد بت پرستى و نشانه پرستى نيستين؟ امام حسين گفت چرا هستيم! گفتم خب، اينام كه عين بت و نشونه است! يعنى بلانسبت بلانسبت، هر كى اين عكس رو ببينه، فك مى كنه كه شادى خانم صدر نشسته روى شما؟!

امام حسين با انگشتش سرش را خاراند و يك كم فكر كرد و گفت: نه والله! اصن اينا به من چه؟ من چه مى دونم اين يارو محتشم كاشانى كدوم خرى بوده! ولى سخن جان! اين خانم، ليوانِ زبونم لال زبونم لال شراب گرفته دست اش! همون كه يزيد مى خورْد و مى زد به سرش و آخرش هم نامردْ زدْ كار ما رو ساخت...

گفتم اين خانم نشسته روى يه مبلِ از نظر خودِ شما بى مساله، و به گفته ى شما داره شراب مى خوره. خب به شما چه؟ پس خدا اون بالا چيكاره است؟ خودش مى بينه و ايشون رو اگه لازم باشه مجازات مى كنه. ولى، ببينم مگه شما نمى گين كه تهمت زدن گناه كبيره است؟! امام حسين گفت چرا! گفتم ببينم شما از طريق اين عكس مى تونى شراب رو بو بكشى؟ امام حسين گفت نه! گفتم خداى نكرده، شما مى تونى اين نوشيدنىِ خانم صدر رو بچشى؟ امام حسين گفت نه! گفتم شما مى تونى تووى اين عكس، از اين بادكنك هاى پليس راهنمايى و رانندگى بِدى دست خانم صدر بگى تووش فوت كن تا بادكنك ه رنگ به رنگ بشه و شما بفهمى شادى خانم شراب خورده؟ امام حسين گفت نه! من داد زدم، پس مردم آزار! بيكارى شب مياى منو از خواب ناز بيدار مى كنى؟! امام حسين كه مثل آدماى مسخ شده شده بود، گفت نه، بيكار نيستم!... من از شدت ناراحتى دو بامبى كوبيدم توو سر خودم و گفتم خدايا! خودت منو از دست اين پديده هات نجات بده!

در اين لحظه امام حسين از آن حالت دژم بيرون آمد و لبخندى بر لب آورد. بعد به من گفت اين هواداراى من منو اين طورى كردن! هى ميان با گريه و زارى و عصبانيت و چه مى دونم در حالتى كه خون چشاشونو پر كرده خطاب به من مى گن: اى امام جون! ببين چى شد... ببين اسلام از دست رفت... ببين خاك بر سرمون شد... وا اسلاما! وا شريعتا! وا امام حسينا!... اين زن ه رو ببين امام جون كه نشسته روى پرچم تو! تكيه داده به دست تو! لبخند داره مى زنه! واى واى واى! ليوان شراب گرفته توو دستش داره به سلامتى ه تو مِى ميزنه! اى داد! اى بيداد! اسلام بر باد رفت! جلوى ما رو نگير امام حسين جون! ما بريم بزنيم اين زن ه رو نيست و نابودش كنيم! سرش رو بذاريم كف دست اش... البته «سخن» جون! اينا به جاى «اين زن ه»، يه الفاظى به كار مى بَرَن كه من روم نميشه اونا رو به تو بگم!... حالا مى گى چيكار كنم!... اين جورى كه تو گفتى من بايد برم از اين بانو حلاليت بطلبم! والله با اين طرفدارايى كه من دارم، مى ترسم آخرِ كارى، خدا، ما رو با يه تيپا از بهشت بندازه بيرون بگه شما برو اول خودت رو درست كن كه هوادارات اين جورى مردم آزارى نكنن و اين جورى فحش ندن و اين جورى مردم رو تهديد به مرگ نكن...

بعد امام حسين، به من، با يك حالت مظلومانه اي كه دلِ آدم رو كباب مى كرد گفت: اگه يه خواهشى ازت بكنم اونو انجام ميدى؟ گفتم بگو ببينم چى مى خواى! تو كه ول كن ما نيستى! گفت: لطف كن از طرف من، به شادى خانم صدر بگو: والله ما از دست اين هوادارامون كچل شديم! اين هوادارا، با اين رفتارهاشون و با اين مزخرفاتى كه مى گن، واسه ما بدتر از دشمن ان! من از شما شخصا عذرخواهى مى كنم و اميدوارم منو به خاطر اين ناراحتى ها كه واستون به وجود اومد عفو كنين! هر چى هم خواستين روو اون مبل بشينين و به اندازه ى ١٤ تا ليوان -به نيت ١٤ معصوم- شراب ناب واقعى هم از طرف من Voucher دارين و مى تونين هر طور خواستين اونو ميل كنين حتى روو همين مبل، و با ارائه اين «واچه» ها در اون دنيا از خوردن شلاق معاف بشين! خيلى ممنون ام ازتوون كه عذرخواهى منو قبول مي كنين...
بعد امام حسين مثل يه آدم دپرسيو به من گفت: مى كنى اين كار رو؟
به ايشان گفتم بله. مى كنم!

من در اين لحظات، امام حسين را ديدم كه در حالى كه داشت با خودش حرف مى زد و هر يك دقيقه يك بار محكم تووى سرِ خودش مى كوبيد، در يك صحراى بى آب و علف، دور شد و دور شد و اثرى ازش باقى نمانْد. منِ بدبخت هم، بعد از محو شدن او، از خواب بيدار شدم و تا صبح خوابم نبرد و هى چايى كوفت كردم و هى سيگار كشيدم!

اى امام حسين! خدا بگم چيكارت كنه!


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016