چهارشنبه 9 تیر 1395   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


پرخواننده ترین ها

سه صفحه از "قطار شبانه‌ی لیسبون" و تیغ سانسور، گلناز غبرایی

نطق آمادئو در مراسم پایان تحصیلات دبیرستانی، یکی از هسته‌های اصلی تشکیل‌دهنده این کتاب جذاب، شاعرانه و فلسفی ست که در ایران انتشار یافته است. دلیلی برای جای خالیش در کتاب به جز سانسور نمی‌بینم. این بیانیه سه صفحه‌ای را ترجمه و به کتاب بازمی گردانم تا بیشتر دانسته شود: سانسور چه بلایی می‌تواند بر سر ادبیات بیاورد

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


ستایش و نفرت از کلام خدا

من نمی‌خواهم در جهانی بدون کلیساهای عظیم زندگی کنم. به مجد و شکوه شان برای مقابله با معمولی بودن دنیا نیاز دارم. می‌خواهم به بالا، به پنجره های نورانی شان بنگرم و بگذارم که رنگهای آسمانی شان خیره ام کنند. به درخشندگی شان نیاز دارم. به آن‌ها برای مقابله با یکسانی یونیفرم ها نیاز دارم. می خواهم بگذارم که خنکی گس کلیسا مرا در برگیرد. به سکوت عبادی آن برای مقابله با نعره های پوچ سربازخانه ای و لاف و گزاف هواداران خالی از ذهن نیاز دارم.

می‌خواهم نوای سکرآور ارگ را بشنوم، این امواج موسیقی آسمانی را، به آن برای مقابله با تیزی احمقانه ی مارش نظامی نیاز دارم. عاشق نیایشگرانم. به دیدنشان برای مقابله با زهرکشنده ی سطحی بودن و بی خیالی نیاز دارم. می‌خواهم کلام نیرومند انجیل را بخوانم. به قدرت باورنکردنی شاعرانه اش نیاز دارم. به آن برای مقابله با زبان به حال خود رها شده و خشونت شعارها نیاز دارم. دنیا بدون این چیزها، دنیایی خواهد بود که نمی‌خواهم در آن زندگی کنم.

اما دنیای دیگری هم هست که زندگی در آن را نمی‌خواهم : دنیایی که در آن بدن انسان و فکر مستقل، شیطانی نامیده می‌شود و بر هرچه که قابلیت تبدیل شدن به بهترین تجربیات انسانی را دارد، مهر گناه می‌خورد. در دنیایی که از ما می‌خواهند دیکتاتور دیوانه را دوست بداریم، شکنجه گران و قاتلین را، حالا چه طنین کر کننده ی قدم‌های چکمه پوششان در کوچه پسکوچه ها بپیچد و یا با نرمی گربه وار، چون سایه‌ای نامرد، در خیابانها بخزند و از پشت به قربانیان شان خنجر بزنند.

آنچه از بالای منبر به مردم تحمیل می شود، پوچ‌ترین و نامعقول ترین چیزهاست: بخشیدن و بعد هم دوست داشتن این جانوران. حتی اگر کسی توانش را هم داشته باشد، باز هم معنایش کتمان وحشتناک حقیقت و انکار سبکسرانه ی خود است که شخص باید با از دست دادن تمام احساسات و عواطف، جزایش را بپردازد. این قانون، این قانون مسخره و بیهوده ی دوست داشتن دشمن ، برای این آمده که انسان را درهم بشکند، از او تمام شجاعت و اعتماد به نفسش را بگیرد، در دست دیکتاتور چون موم نرمش کند، تا دیگر قدرت برخاستن علیه او را نداشته باشد، چه با زبان و یا در صورت لزوم با سلاح.

من کلام خدا را می‌پرستم، چون توان شاعرانه اش را دوست دارم. من از کلام خدا منزجرم، چون از بیرحمی نفرت دارم.

این عشق، عشقی دشوار است، چون باید پیوسته میان درخشندگی کلام و به قربانگاه بردن کلمات، توسط خدایی خودخواه فاصله گذاشت و نفرت هم نفرتی دشوار است، آخر چطور می‌شود به خود اجازه ی تنفر از کلمات را داد که در این بخش جهان، ملودی زندگی هستند؟ کلماتی که از کودکی با آن‌ها ستایش را آموختیم. کلماتی که چراغ راهنمای مان بودند وقتی شروع به فهمیدن این اصل کردیم که همین زندگی ملموس به معنای تمامیت زندگی نیست. کلماتی که بدون آن‌ها، آنچه امروز هستیم، نبودیم.

اما فراموش نکنیم: این‌ها همان کلماتی ست که از ابراهیم می‌خواهد، پسرش را مثل یک حیوان سلاخی کند. با خشم مان، وقتی این کلمات را می‌خوانیم، چه کنیم؟ در باره ی چنین خدایی چه باید گفت؟ خدایی که به ایوب تهمت انتقام جویی می زند، در حالی که او چیزی نمی فهمیده و نمی دانسته در چه دامی گرفتار شده. چه کسی او را چنین آفریده بود؟ و چرا اگر خدا کسی را به دامن بدبختی بیاندازد،عادلانه است ولی اگر موجودی زمینی همین کار را بکند،مستحق مجازات خواهد بود؟ آیا ایوب در اعتراض و شکایتش از خدا محق نیست؟

شاعرانگی کلام خداچنان مسحور کننده است که همه رابه سکوت وامی‌دارد و هر اعتراض را به واق واقی رقت آور بدل می‌کند، به همین دلیل نباید انجیل را به سادگی کنار گذاشت، باید وقتی به اندازه ی کافی از بی‌شرمی و بندگی ای که او به ما تحمیل می کند، آزار دیدیم، بیاندازیمش دور. از میان کلماتش خدایی بیگانه با زندگی و عبوس با ما سخن می‌گوید که می‌خواهد دایره ی زندگی انسانی ، همان دایره ی بزرگی را که اگر آزادی داشت، به آن دست می یافت، به کمک فرمان به عبودیتی خشک، محدود و محدودتر کند. با سری فروافتاده و سراپا گناه آلود، در حالی که اعتراف ربانی، ما را به تسلیم و سرشکستگی کشانده، با صلیبی از خاکستر بر پیشانی باید به سوی گور برویم و به جای آنهمه آرزوی بربادرفته انتظار زندگی کمی بهتری را در آن دنیا داشته باشیم، اما به راستی چه زندگی بهتری می‌تواند در کنار کسی که پیش از آن تمام شادی و آزادی ما را به تاراج برده، تصور کرد؟

ولی بازهم کلماتی که از جانب او می‌آیند و به سویش می‌روند، سرشار از زیبایی مسحور کننده است. چقدر آن‌ها را وقتی خادم کلیسا بودم، دوست می داشتم! چگونه در پناه شمع ها از شنیدن شان مست می‌شدم ! چه واضح و روشن ـ به روشنی روز ـ می‌دیدم که معیار همه چیز هستند!چه غیر قابل درک بودند، آدم‌هایی که دربرابر این کلمات به کلمات دیگر رو می آوردند ، در حالی که هر حرف دیگری فقط به آشفتگی بیهوده و صدمه رساندن به آنچه اساسی و مهم بود، منتهی می‌شد! امروز هم وقتی سرودهای کلیسایی را می‌شنوم، می‌ایستم و برای یک لحظه، غمگین می‌شوم که آن سرمستی دیروز به سرکشی و اعتراض غیرقابل برگشت، بدل شده، چنان اعتراضی که فقط وقتی جمله ی قربانی کردن فکر در مسلخ ایمان (sacrificium intelliectüs) را می شنوم، شعله‌ در جانم می‌افتد.

چطور می‌شود بدون کنجکاوی، پرسش، تردید و برهان به خوشبختی رسید؟بدون شادی فکر کردن؟ این دو کلمه(sacrificium intelliectüs) چون تیغه ی شمشیری ست که قصد فرود آمدن بر گردنمان را دارد، معنایش این است که باید احساسات و اعمالمان را از اندیشه‌مان جدا کنیم و این یعنی یک گسست باورنکردنی، فرمان قربانی کردن آنچه که می‌تواند هسته ی اصلی سعادت هر فردی باشد: وحدت درونی و هم آهنگی در زندگی. یک برده در شکم کشتی، زنجیر بر دست و پا دارد، اما می‌تواند هر طور خواست فکر کند. اما آنچه او، خدای ما از ما انتظار دارد، این است که این بردگی را به دست خود در عمیق‌ترین نقاط ذهنمان نهادینه کنیم، آن هم خود خواسته و با شادی و رضایت. یعنی می‌شود بیش از این انسان را به سخره گرفت؟

خدا، کسی ست که دائماً حاضر و ناظر است، شب و روز ما را زیر نظر دارد، برای هر ساعت، هر دقیقه و هر ثانیه ی زندگیمان نامه ی اعمال پر می‌کند. هیچ وقت ما را به حال خود نمی گذارد، حتی یک لحظه هم به ما اجازه نمی‌دهد با خود خلوت کنیم. از انسان، بدون رازهایش چه به جا می‌ماند؟ بدون افکار و آرزوهایش که فقط خودش ، به تنهایی از آنان خبر دارد؟ماموران تفتیش عقاید و شکنجه گران و آن‌ها که امروز به جایشان نشسته‌اند و شما می‌شناسید، چه می گویند: راه ورود او به خود را ببند، تنهایش نگذار حتی برای یک لحظه، خواب و سکوت را بگیر:سخن خواهد گفت. شکنجه ذهن‌مان را به غارت می‌برد، کاری می‌کند که وحدت درونی‌مان به هم بریزد و ما به این وحدت چون هوا برای تنفس نیاز داریم. آیاخدا، خدای ما، به این فکر نیافتاد که کنجکاوی بی حد و حصر و نظاره گری زننده اش، روح ما را به تاراج می‌برد، همان روحی که قول جاودانه شدنش را داده است؟

به راستی چه کسی آرزوی جاودانه شدن دارد؟چه کسی می‌خواهد برای همیشه زنده بماند؟چقدر خسته‌کننده و بی محتوی خواهد بود که بدانیم:اتفاقات امروز اهمیتی ندارد. اتفاقات این ماه، این سال. روزها، ماه ها و سالهای بی شماری خواهند رسید. به معنای واقعی بی شمار. در این حالت آیا چیزی اهمیت خواهد داشت؟ دیگر لزومی ندارد که زمان را حساب کنیم، چیزی را از دست نخواهیم داد، شتاب، لزومش را از دست خواهد داد. فرقی نمی‌کند که کاری را امروز یا فردا انجام دهیم. کاملاً بی‌اهمیت خواهد بود. میلیون‌ها بار از دست دادن فرصت در مقابل ابدیت هیچ اهمیتی ندارد و اصلأ لزومی دارد که بابت چیزی متأسف باشیم، آخر همیشه فرصت برای جبران باقی خواهد ماند؟ حتی نمی‌شود از زمانی که در آن هستیم، لذت ببریم،چون خوشبختی و زمان گذرا با هم رابطه ی مستقیم دارند، فقط وقتی مرگ پیش روست، نرم نرمک رفتن در جاده ی زندگی و ولگردی، یک ماجرای هیجان انگیز به شمار می‌رود.وقتی که همیشه و همه جا زمان برای هر کاری وجود داشته باشد، پس تکلیف لذت وقت تلف کردن چه می شود؟

احساس ما در بار دوم وقتی با یک ماجرای مشابه روبه رو می‌شویم، همچون بار اول نیست. تکرار، رنگ پریده اش می‌کند. ما از احساسات خود خسته و سیر می‌شویم، وقتی مرتب به سراغمان بیایند و برای مدتی طولانی بمانند. در روح جاودان باید حجم عظیم سیری و دلزدگی جمع شده باشد و سر‌خوردگی وحشتناک از آگاهی به این نکته که هیچ وقت تمام نخواهد شد. هیچوقت. احساسات باید رشد کنند و ما هم به همراهشان. آن‌ها همان چیزی هستند که در لحظه هستند، چون آنچه را که زمانی بودند، پس می‌زنند و چون شتابان به سوی آینده‌ای می‌روند که بازهم یک زمانی از آن دور خواهند شد. وقتی رود احساسات به بی نهایت بریزد، در ما احساسات هزار گانه ای برانگیخته خواهد شد که برایمان با توجه به اینکه به زمانی قابل درک و محدود عادت داریم، کاملاً غیر قابل تصور است. به این ترتیب وقتی در مورد زندگی جاودانه می شنویم، اصلاً نمی‌فهمیم که قول چه چیزی به ما داده شده است.

«ما» ماندن، آنطور که هستیم، در ابدیت چه معنایی خواهد داشت، آنهم وقتی می‌دانیم که هیچ امیدی برای گریز از آنچه هستیم در هیچ زمانی و تحت هیچ شرایطی وجود ندارد؟

ما نمی‌دانیم و اینکه هیچ‌گاه نخواهیم فهمید، نجات بخش است. چون یک چیز را می‌دانیم : این بهشت جاودانه، جهنمی خواهد بود.

مرگ است که حتمی بودن وجودش به لحظه، زیبایی و وحشت می‌بخشد. فقط به دلیل وجود مرگ، زمان تبدیل به زمانی زنده می‌شود. چطور خدا، خدای دانا، از این واقعیت خبر ندارد؟ چرا ما را با ابدیت تهدید می‌کند که معنایش جز ملالی غیر قابل تحمل نخواهد بود؟

نمی‌خواهم در دنیایی بدون کلیساهای عظیم زندگی کنم. به پنجره های نورانی شان، به خلوت خنک شان، به سکوت عبادی شان نیاز دارم. به امواج ارگ وعبادت نیایشگران نیاز دارم. به تقدس کلمات، به شکوه شاعرانه ی عظیم شان. اما نیازم به آزادی و دشمنی ام با هر نوع بی رحمی، چیزی کمتر از آن نیست و این دو بدون یکدیگر معنا ندارند.امیدوارم هیچ‌گاه در میان شان ناچار به انتخاب نشوم.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016