گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
7 تیر» كيهان، وطن امروز، و تيتر مجله اشپيگل! ف. م. سخن27 خرداد» آيا لواط همان همجنسگرايى است؟ ف. م. سخن
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! و خاك ما را خواهد بُرد...، ف. م. سخنهر گفتنى يى را نمى توان گفت. نبايد گفت. دردِ گفتن، خاصه اگر تلخ باشد، براى هميشه در دل نويسنده مى ماند. نويسنده اى كه انتقاد مى كند، بى پروا انتقاد مى كند، خوب و بد را از زاويه ى ديد خود مى گويد، متحمل دردِ گفتن خود بايد شود. و مرگ كيارستمى چنين دردى را در دل من به وجود آوردكيارستمى درگذشت. كل خبر در دو كلمه جا مى شود اما اندوهى مى گسترد كه حدى براى آن متصور نيست. چنين خبرى براى من كه او را دوست داشتم ولى منتقد كارهاى ادبى اش بودم به مراتب تلخ تر از ديگران است. با دوستى، سخن از انتقاد از نامدار ديگر عرصه ى ادب بود. به نوشتن كه شروع كردم، وسط كار دست و دلم لرزيد. دو خط براى آن دوست پيغام گذاشتم كه ديگر نمى خواهم در باره ى «او» چيزى بنويسم. چنين نوشتنى در توان من نيست، هر چند نمى خواهم چيزى خلاف يا غير واقعى بگويم... هر گفتنى يى را نمى توان گفت. نبايد گفت. دردِ گفتن، خاصه اگر تلخ باشد، براى هميشه در دل نويسنده مى ماند. نويسنده اى كه انتقاد مى كند، بى پروا انتقاد مى كند، خوب و بد را از زاويه ى ديد خود مى گويد، متحمل دردِ گفتن خود بايد شود. و مرگ كيارستمى چنين دردى را در دل من به وجود آورد. به خودم دلدارى مى دهم كه من «خوب هاى» كيارستمى را هم گفتم. از فيلم بى نظير «قضيه شكل اول، شكل دوم» تا آخرين فيلمى كه از او ديدم «ده»... و فيلم هاى ديگرش كه مى دانم از جنسى ديگر بود... آخرين بار كه به چيذر رفتم و بر سر قبر فرمانده ى كشته شده ام حاضر شدم، «ده» كيارستمى و غم ى كه اين فيلم حامل اش بود، با من بود... هر كدام از فيلم هاى كيارستمى، چه مستند و چه غير مستند، حرفى براى گفتن داشت، حتى فيلم هايى كه مثل «پنج» حرفى نمى زد، ولى اثرى ناگفتنى بر بيننده مى گذاشت طورى كه من، امروز، بعد از درگذشت او، اين فيلم را در سينماى ذهن ام پخش كردم. از رعد و برقى كه شنيدم، از تاريكى يى كه ديدم، از بارانى كه باريد، از حركت آن چيز كه روى دريا با موج بالا و پايين مى رفت و الان يادم نيست چه بود، همه در ذهن ام حك شده است. گويى همين الان از تالار موزه اى كه فيلم را در قطعات مختلف به صورت همزمان نشان مى داد بيرون آمده ام... خانه ى دوست كجاست؟... اين جمله مرا فقط به ياد سپهرى نمى اندازد. اين جمله تصوير كيارستمى و فيلم او را هم در ذهن من زنده مى سازد. اين فيلم، آن كودك، آن دفتر مشق، آن همه تلاش كودك براى رسيدن به خانه ى دوست، ده ها جايزه بُرد، ولى اگر هم نمى بُرد، با همان كيفيت پايين به خاطر وسايل اش، باز آن قدر بود و هست، كه انگار هميشه در ذهن من خانه داشته است... خانه اى به اندازه ى خانه اى در دور و بر هاى امام زاده على اكبر... دل شكسته ام. از انتقادى كه به كتاب حافظ او كردم... به ميهمانى يى دعوت داشتم، از ثروتمندى اهل هنر. بودند انواع و اقسام كسانى كه مى گفتند كارشان هنر است ولى چنان نبود كه مى نمودند... آن شب، ميهمان دار مهربان، به من كه در جمعِ «نادوستان» هميشه هراسان ام، خبر داد كه «عباس» هم مى آيد... ديگر هراسان نبودم. كسى مى آمد از جنس خودم. خوشحال شدم كه مى توانم بگويم نويسنده ى مطلب حافظ به روايت كيارستمى منم و تعجب و حيرتى بر انگيزم! اگر مى گفتم «سخن» من هستم، ديگر مى دانست نويسنده غريبه نيست و مى دانست كه قلم ام چنين است و صاف و سر راست است و اگر هم تند است، دوست است، دشمن نيست، جوهرش مهر است، كينه نيست و چون مى دانست «سخن» كيست، رنجشى به دل نمى گرفت... اما او نيامد و ديدار ما مانْد به قيامت... و اكنون من مانده ام و جاده اى پيچ در پيچ، بر دامنه ى كوهى تاريك... «باد مرا برده است» جايى كه هر روز با سختى مى روم بالا، تا برسم به بالاى تپه اى تنها... يك نفر دارد زمين را مى كَنَد... يك مردِ مهربان، يك مردِ دنيا ديده، و قطعا سختى كشيده، «طعم گيلاس» را كه فراموش كرده ام، دوباره به يادِ من مى آوَرد و مى گويد، زندگى اين است و ديگر هيچ... و من، با چند گيلاس در دست ام، دراز كشيده ام، در قبرى تنگ، چشم دوخته به آسمان، و لحظه شمارى مى كنم براى آمدن كسى كه قرار است خاك روى من بريزد... Copyright: gooya.com 2016
|