گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
9 آبان» ما چیزی جز مغز و ژنهای خود نیستیم، حمید آقایی4 آبان» من میترسم، پس وجود دارم، حمید آقایی
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! تاریخ تکرار نمیشود، ما زندانی زمان حال هستیم، حمید آقاییبا وجودی که می توان علت های گوناگونی برای اعتراضات و عصبانیت های مردم از وضع موجود و ظهور پوپولیسم یافت، که هریک به سهم خود در ایجاد چنین شرایطی موثر بوده اند؛ اما همه این اعتراضات، با وجود انگیزه های مختلف، بسوی یک هدف مشخص نشانه رفته اند
به پدیده دونالد ترامپ در امریکا و بطور کلی پوپولیسم در اروپای قرن بیست و یکم از زوایای گوناگون پرداخته شده است. سوال اصلی در این رابطه همواره این بوده است که علت رشد این جریانات و گرایش بخشهایی از مردم این کشورها به پوپولیسم چیست؟ و آیا هر رهبر و نیروی سیاسی را که نارضایتی های مردم را از نظام و سیستم سیاسی حاکم به زبان ساده و قابل فهم ترجمه و بیان می کند، و برای مشکلات موجود راه حلهای رادیکال ارائه می دهد می توان پوپولیست نامید؟ یکی از علت های اصلی گرایش بخش هایی از مردم به چنین جریانات و رهبرانی که به پوپولیست ها معروفند، عصبانیت مردم از سیستم حاکم نامیده می شود، اما علت اصلی این عصبانیت چیست؟ آیا این نارضایتی ها و عصبانیت ها قابل مقایسه هستند با دهه های اول قرن بیستم که سرانجام منجر به ظهور رهبران پوپولیست و سپس فاشیسم شدند؟ و آیا اصولا مقایسه دو دهه اول قرن حاضر با دهه های پیش از ظهور فاشیسم و آغاز جنگ جهانی مقایسه صحیحی است؟ بویژه اگر توجه داشته باشیم که وضعیت اقتصادی و سیاسی جوامع اروپایی پس از پایان جنگ اول جهانی و دهه بیست و سی قرن گذشته اساسا قابل مقایسه با قرن حاضر نیست. رفاه اقتصادی و آزادی های سیاسی که اروپائیان و ملت امریکا از آن برخوردارند به هیچوجه قابل مقایسه با اوائل قرن گذشته نیست. بنابراین این سوال همچنان مطرح است که علت اصلی این نارضایتی ها چیست؟ و چرا حتی بخش های اجتماعی که از رفاه نسبی برخوردارند نیز به جریانات پوپولیستی روی می آورند؟ آیا رویای امریکایی برخورداری از آزادی و رفاه، برای بسیاری از این مردم تحقق نیافته است؟ و یا موج پناهندگان به اروپا و مهاجرین غیر قانونی به امریکا تا چه اندازه می تواند علت اصلی و جدی برای این نارضایتی ها باشد؟ در هر حال همانطور که می بینیم، از زوایای مختلفی می توان به پیش زمینه های ظهور پدیده ای مانند ترامپ و یا پوپولیسم اروپایی پرداخت. پیش زمینه هایی که شاید فقط بخشی از حقیقت را آشکار کنند. در رابطه با طرح سوالهای فوق هدف نگارنده رد تحلیلهایی که بیشتر به وجوه اقتصادی ناشی از بحرانهای مالی اخیر در جهان سرمایه داری و یا وجوه فرهنگی و ملیتی ناشی از هجوم پناهندگان به اروپا و امریکا و یا ترس و نگرانی از گسترش اسلام در کشور های مسیحی نیست، بلکه کوشش نگارنده بر باز کردن دریچه ای دیگر بسوی ظهور پدیده پوپولیست است، تا شاید این مجموعه تحلیل ها را کاملتر نماید. با وجودی که می توان علت های گوناگونی برای اعتراضات و عصبانیت های مردم از وضع موجود و ظهور پوپولیسم یافت، که هریک به سهم خود در ایجاد چنین شرایطی موثر بوده اند؛ اما همه این اعتراضات، با وجود انگیزه های مختلف، بسوی یک هدف مشخص نشانه رفته اند. این هدف همانا نظم و سیستم حاکم بر کشورهای پیشرفته غربی است، همان سیستمی که رفاه، آزادی و دمکراسی را برای آنها به ارمغان آورده است. نظامی که همچنان در مقایسه با سایر کشورها همچنان نمونه های برتری ازمدرنیته، دمکراسی* سلامت سیاسی و حتی سوسیالیسم را به نمایش می گذارند. برای بهتر فهمیدن بحرانهایی که امروزه جوامع مدرن و بطور کلی مدرنیته با آن دست بگریبانند، بحرانهایی که موجب نارضایتی و عصبانیت از نظامهای حاکم شده اند، یک مطالعه جدی تاریخی و نقادانه از مقوله سیاست و تنظیم یک نظام سیاسی لازم است. مطالعه ای که یکی از پیش شرط های مهم آن این است که باور داشته باشیم که تاریخ خود را تکرار نمی کند، این ما هستیم که بخاطر زندانی شدن در زمان حال تصور می کنیم که صفحات تاریخ مرتبا در برابرمان تکرار می شوند و رژه می روند. برای مثال ظهور پوپولیسم در دهه سی قرن بیستم و سپس ظهور پوپولیسم در قرن حاضر به منزله تکرار تاریخ نیست، بلکه این مائیم که همچنان در یک طرز تلقی ثابت و ماندگار شده از سیاست و جامعه درجا می زنیم، تصور و طرز تلقی ای که شاید خود علت اصلی این نارضایتی ها و عصبانیت ها باشند. مطالعه تاریخ فلسفه سیاسی و تئوری های مربوط به نظامهای سیاسی-اجتماعی نشان می دهد که در طول تاریخ، از عهد یونان باستان تا دوران مدرن و پسامدرن دو نظریه و دو گرایش عمده سیاسی و دو برداشت متفاوت از نظم سیاسی و نحوه مشارکت مردم در امور سیاسی همواره وجود داشته اند. سمبلهای باستانی و قدیمی این دو گرایش را می توان دو نظام سیاسی در روم و یونان باستان نامید. این دو نظم سیاسی هر کدام بر مبنای یک منطق و تبیین تاریخی خاصی استوار بودند. در روم باستان برای ایجاد یک نظم اجتماعی بر وجود یک رهبری متمرکز و در کنار آن نهاد قانونگذار، که در آن زمان و تا بحال به سنا مشهور بود، تاکید می گردید. نظمی که مردم دخالت مستقیمی در امور سیاسی و قانونگذاری نداشتند. هدف این نظم سیاسی نیز به معنای واقعی برقراری نظم و حفظ نظام طبقاتی و سلسله مراتبی آن زمان بود. در یونان باستان اما، از نظم سیاسی و بطور کلی سیاست و مشارکت مردم در امور اجتماعی تعریف دیگری می شد. برای مثال از مشارکت مردم در امور سیاسی و اجتماعی، مشارکت مستقیم و بلافاصله و از آزادی (البته در حد فهم و میزان سواد مردم در آن زمان)، آزادی به معنای واقعی یعنی لذت از زندگی و حاکمیت بر زندگی شخصی خود فهمیده می شد. در نظریات فلسفی-سیاسی که از سوی نظریه پردازان مطرح می گردید نیز این دو گرایش و طرز نگاه به سیاست و جامعه سیاسی دیده می شود. نحله فکری مسلط و عمده که از دوران آغاز روشنگری و سپس مدرنیته همواره مطرح و مورد بحث بوده است، گرایش سیاسی مبتنی بر ایجاد نظم از طریق تنظیم قراردادهای اجتماعی و تثبیت و یا انتخاب نهادهای قانونگذار بود، که نظریه پردازان برجسته آن از جمله ماکیاولی و سپس در سده های اخیر ژان لاک و ژان ژاک روسو بودند. از نظر فلسفی و جهان شناسانه نیز می توان هگل را در این ردیف قرار داد. برای مثال، هگل معتقد بود که تاریخ و فرایند تکامل جوامع بشری از نظم و قانونمندی درونی و ثابتی پیروی می کند. قانونمندی که سرانجام به ضرورت وجود یک نظام سیاسی قانونمند از طریق قوانین اساسی و مقررات اجتماعی ختم می گردد. قوانین و مقرراتی که بشریت سرانجام می تواند از طریق آن آزادی خود را تحقق بشد. برای فلاسفه دیگر از جمله فردریش نیچه، که مدرنیته را بطور جدی به نقد کشیدند، اما تاریخ و فرایند تکامل جوامع بشری از یک نظم درونیِ از قبل تعیین و مقرر شده پیروی نمی کنند، بلکه این نیروها و حوادث اتفاقی و نامتعین هستند که تاریخ جوامع بشری و فرایندهای آنرا رقم می زنند. در این رابطه نیچه ارزش فوق العاده ای برای سیاست در جامعه یونان باستان قائل است. وی آزادی در یونان باستان را یک آزادی به معنای واقعی آن می داند. آزادی و حق مشارکت در امور اجتماعی و سیاسی که از زندگی شخصی و خصوصی آغاز شده و تنظیم امور فردی و خانوادگی برای لذت و رفاه بسیار مهم تلقی می شود. به اعتقاد نیچه مدرنیته و تلقی از سیاست و مشارکت اجتماعی که ریشه های آنرا در نظم اجتماعی و سیاسی دوران روم باستان باید جستجو کرد، مسیری را که از یونان باستان آغاز شد بطور کاملا منحرف و از محتوا و هدف اصلی آن تهی نموده است. اگر در آنزمان بخش هایی از جوامع روم و یونان باستان جزء بردگان محسوب می شدند و حقی در مشارکت نداشتند، در دنیای مدرن و امروزه اما اکثر مردم برده نظامهای سیاسی بظاهر مدرن و دمکراتیک گردیده اند. از نظر نیچه سیاست در یونان باستان برای یک زندگی بهتر، برای اداره زندگی خانوادگی و گردش بهتر امور خانه و زندگی تنظیم شده بود و تفاوتی بین امور عمومی و امور شخصی دیده نمی شد، امور شخصی و خانوادگی جریی از امور عمومی و اجتماعی بودند. در نقطه مقابل اما پس از یونان باستان، زندگی واقعا آزاد و لذت از آن، در اثر حاکمیت فرهنگ مسیحی، ابتدا به زندگی پس از مرگ موکول می گردد؛ و در دروان مدرن نیز، همراه با حاکمیت خدا که همچنان وجود خود را تحمیل کرده و می کند، مفهوم واقعی آزادی و زندگی مطلوب و مرفه، بتدیج، محو شده و امور سیاسی صرفا محدود به امور کلی اجتماعی و اداره جامعه در ابعاد کلان آن می گردند. فرهنگ دینی عشق به زندگی و انسان را نیز تبدیل به عشق به خدای مطلق می کند و انسانی را که بخاطر عشق به خود می توانست سرور زندگی خود باشد تبدیل به برده ای در برابر خدایان و یا قدرت های زمینی می نماید. خدایانی که یا بنحوی خود را جانشین خدا اعلام می کنند و یا بواسطه تمرکز قدرت در دست هایشان عملا بمانند خدای حاکم بر زمین ظاهر می شوند. در همین فرایند است که امروزه دیگر سروریت، اقتدار و خودرایی یک ارزش خوب و پسندیده محسوب نمی شود، بلکه پیروی از نظم موجود و قناعت به امکاناتی که این نظم در اختیار مردم گذاشته شده است تشویق شده و جایزه می گیرد. پروسه ای که انسان همواره مجبور است بین بد و بدتر یکی را انتخاب کند و دائما خواسته های خود را کوچک و محدودتر نماید و عملا خود را بعنوان یک انسان ضعیفتر و برده تر کند تا بقول هوبز از امنیت اجتماعی و شغلی اهدایی از سوی نظم حاکم برخوردار گردد. امنیتی که البته روی دیگر آن ترس و نگرانی دائمی بخاطر از دست دادن همین شرایط موجود است. نیچه اما می خواست این فرایند را متوقف کند و نظم اجتماعی را به دورانی برگرداند که از نظر او انسان به معنای واقعی زندگی می کرد و با تراژدی های آن از طریق خلاقیت های هنری دست و پنجه نرم می نمود. زندگی که هدف آن صرفا زنده ماندن و برخوردار شدن از امکاناتی که نظم موجود برای زندگی بخور و نمیر در اختیارش قرار می دهد نبود، بلکه قصد آن به مفهوم واقعی زندگی کردن و روبرو شدن با چالش های آن است. زندگی و روابط اجتماعی که بر مبنای عقاید متافیزیکی و آینده های نامعلوم بنا نشده باشد. زندگی که مردم توسط ایدئولوژی های گول زننده بسوی در باغ سبز که همه اختلافات حل خواهند شد و انسان به بهشت موجود خواهد رسید فریب داده نشوند. زندگی که راه صعود و تکامل و آزدای انسان بر این واقعیت و شرط استوار است که به هرحال نابرابری از نظر استعداد و قدرت های انسانی همواره وجود خواهد داشت و آن کسی سرور و آقای زندگی خود خواهد شد که به استعداد و قدرت خود باور داشته باشد و برای تحقق آن منتظر هیچ نظم و قرارداد از قبل تعیین شده نماند. در واقع علت اصلی نارضایتی ها و عصبانیت های عمومی در جوامع امروزی و بويژه کشورهای غربی و امریکا را باید در نهیلیسم ناشی از تهی شدن مفهوم زندگی، در خالی و پوچ شدن مفهموم آزادی از آنچه که انسان غربی واقعا به آن احتیاج دارد و محدود شدن آن به انتخاب هایی است که نظم حاکم در اختیار او گذاشته است، جستجو کرد. در حقیقت گرایش بخش های گسترده این جوامع به رهبرانی که حداقل در ظاهر نظم موجود را به چالش می کشند بیان آشکاری از مطالبه مردم برای شکستن دیوارهای نظمی است که اکنون حاکم است. مگر باراک اوباما با شعار تغییر وارد عرصه مبارزات انتخاباتی نشد و مگر او با سخنان مهیج و با زبان ساده و قابل فهم برای همه مردم امریکا را بسوی خود نکشاند؟ و مگر او توانست کوچکترین تغییری در نظم حاکم ایجاد کند؟ اگر پاسخ به سوالات فوق مثبت است، و اگر دونالد ترامپ نیز نظم حاکم را به چالش می کشد و دست روی عصبانیت های مردم می گذارد و آنها را بزبان ساده ترجمه می کند، پس چرا او را فقط پوپولیست می نامند؟ در اینکه دونالد ترامپ یک شارلاتان است شکی نیست، کما اینکه در فساد سیاسی و مالی هیلاری کلینتون نیز شکی وجود ندارد، اما گذشته از اهداف فردی و جناحی که هریک از کاندیداهای ریاست جمهوری در امریکا دارند نباید این حقیقت نیز را نادیده گرفت که مردم خسته و عصبانی از نظم موجود در امریکای امروزه بدنبال اسطوره جدیدی در دنیای سیاست هستند که آن رویای معروف امریکایی زندگی بهتر، رفاه و آرامش را باردیگر در ذهن مردم زنده کند و نور سویی در چشم انداز آینده روشن نماید، نور سویی که شرط اولیه آن ضربه به دیوار های نظم موجود است تا شاید از ورای شکاف های ناچیز ایجاد شده در روی این دیوار نوری بسوی آینده بتابد. آینده ای که بنا به خصلت تاریخ بشر، البته که نامشخص، پر حادثه و شاید منشا جنگهای جدیدی باشد. همانطور که نیچه بخاطر همین انحراف از اهداف اصلی آزادی و زندگی و تبدیل شدن انسانها به بردگان نظم موجود پیش بینی بی نظمی های بیشتر و جنگ های عظیمی را کرده بود. Copyright: gooya.com 2016
|