در همين زمينه
16 فروردین» از جنبش ملی ما نيستيم تا چگونه گنجشک را رنگ کنيم و به جای قناری به مردم بيندازيم9 فروردین» از آيت الله خامنه ای جدايی دين از سياست را پذيرفت تا علی دايی استعفا کرد 2 فروردین» از نامه به آن دنیا برای امیدرضا میرصیافی تا کشف شبکه وبلاگنویسان فاسد و برانداز 22 اسفند» از عيد شما مبارک تا دامن پوشيدن مجله شهروند امروز 9 دی» از فرود اضطراری بابانوئل در تهران تا مرحوم شدن گل آقا برای بار دوم
بخوانید!
25 فروردین » شهر خاموش: کيهان کلهر و گروه بروکلين رايدر، کمانچه و ويولن، راديو فردا
24 فروردین » از اظهارات مهندس موسوی در باره آيت الله شريعتمداری تا کاش به جای مايلی کهن، ويهرا انتخاب می شد 23 فروردین » انتقاد محمدرضا شجريان از سنت هاي رايج در موسيقي، اعتماد 23 فروردین » ویرایش فریدون جنیدی از شاهنامه پس از 30 سال رونمایی میشود، مهر 23 فروردین » آمار دختران مجرد رو به افزايش است، نگاهي به وضعيت تعادل جمعيت زنان و مردان ايراني، ابتکار
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! از اظهارات مهندس موسوی در باره آيت الله شريعتمداری تا کاش به جای مايلی کهن، ويهرا انتخاب می شدکشکول خبری هفته (۷۷)
"مهندس ميرحسين موسوی –نخست وزير وقت- طی مصاحبه ای که در تاريخ ۵/۲/۱۳۶۱ منتشر شد، در پاسخ به اين سوال: «نظر شما در مورد توطئه ای که توسط بيگانگان و به دست قطب زاده طرح ريزی شده بود، چيست؟» گفت: «برنامه ی قطب زاده و همدستان توطئه گرش بسيار برنامه ی کودکانه ای بود. اگر از جنبه های ساده لوحانه ی اين طرح خائنانه بگذريم، آن چه برای من تعجب آور است اين است که چگونه قطب زاده اطمينان داشت که در صورت موفقيت در اجرای اهداف پَست خود می تواند بر مردم حاکم شود. ملت ما چهره ی امثال او را شناخته و جريانات وابسته به اغيار غيراسلامی را به خوبی شناخته است... ملت ما در اين جريان با چند روحانینمای منحرف روبرو می باشد نه با نهاد روحانيت. اگر بخواهم مساله را خلاصه کنم اين است که نهاد روحانيت نمی تواند در راستای سياست های آمريکا حرکت کند و اميدی برای افراد شناخته شده و جريانات ورشکسته چه قبل و چه بعد از انقلاب باشد، اما شريعتمداری و امثالهم می توانند. من نوار صحبت های اين فرد را شنيدم و برای مردمی که روزی مقلد ايشان بودند ناراحت شدم. چرا که من صدها نفر از اطرافيان خود را می شناختم که با عشق و علاقه از ايشان تقليد می کردند. چون او را مرجع می پنداشتند. انسان به مرجع خود علاقه ی قلبی هم پيدا می کند. خاطرم هست بعد از فوت آيت الله بروجردی به هر خانه ی همشهری ها که می رفتم، يک طرف عکس اين شخص و طرف ديگر عکس امام بود. ولی وقتی کسی در هر مقامی به اعتماد و احساس مذهبی مردم پاسخ درست نمی دهد، جای آن محبت را بی توجهی تنها نمی گيرد، بلکه نفرت سر بر می آورد. مردم تحمل نمی کنند اسلام و عقايد آن ها به شوخی گرفته شود. آن ها دوست ندارند که اسلام پناهی، نردبام ترقی کسی قرار گيرد... [آمريکا و ايادی او] تصور می نمايند که هنوز می توان با تکيه بر انگيزه های شرک آلود ناسيوناليستی و ملی گرايی در کشور بحرانی را به وجود آورد، ولی ملت مسلمان ما از جمله برادران و خواهران آذربايجانی ما اگر از يک مرجع تقليد می کنند، بدين خاطر نيست که همشهری آن هاست... به هر حال، هر کس از ماجرای شريعتمداری خاطراتی دارد... در آرشيو محرمانه ی وزارت امور خارجه هنگامی که در آن جا انجام وظيفه می نمودم اسناد زيادی در باره ی ايشان ديدم که می توانم گواهی دهم. از جمله آن ها، درست در بحبوحه ی انقلاب و اوج گيری حرکت اسلامی مردم، نماينده ای از طرف شاه مراکش با پادويی سفير ايران در عراق، برای ملاقات ايشان می آيد. خوب کسی که اين سند را می بيند اگر چيز ديگری هم نباشد اين سوال مطرح می شود که نماينده ی مخصوص شاه حسن با يک مرجع شيعه چه کاری می تواند داشته باشد؟ (مگر اين که تصور کنيم شاه حسن شخصی است که خواسته است سهم امام خودش را به ايشان تقديم کند.)»" (خاطره ها، جلد اول، محمد محمدی ری شهری، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، چاپ اول، تابستان ۱۳۸۳، صفحات ۲۷۱ تا ۲۷۳) در چند روز گذشته، جناب ميرحسين موسوی و هواداران شان چنان سخنانی گفتند و چنان نظرهايی صادر فرمودند که من فکر کردم، يا اين ميرحسين، نخست وزير سابق جمهوری اسلامی نبوده، يا آن ميرحسين اين ميرحسين "اصلاحاتزده" و مترقی نيست. اصلا دوران ما، دوران هنرپيشه هاست. شما هنرپيشه ای را در نقشی می بينيد بسيار لطيف و ظريف، و فکر می کنيد که او در زندگی واقعی هم چنين موجود لطيف و ظريفی ست، ولی وقتی در عالم واقعيت چشم تان به او می افتد، می بينيد يک آدم زشت و بدعنق و بدترکيب است که از لطافت و ظرافت کم ترين بهره ای نبرده است. حالا نمی خواهم بگويم که ميرحسين موجودی زشت و بدعنق و بدترکيب است، که از لطافت و ظرافت بهره ای نبرده است (مگر کسی که کيلو کيلو تابلوی نقاشی می کشد و بومْ رنگ می زند می تواند از لطافت و ظرافت بی بهره باشد)، بل که می خواهم بگويم آدم گاه با ديدن برخی اشخاص به اشتباه می افتد و دچار گريپاژ مغزی می شود. من که با خواندن سخنان اخير ميرحسين خان –که احتمالا با ميرحسين خان سال های ۶۰ تا ۶۸ نسبتی ندارد- پاک گريپاژ مغزی کردم. هِی خواستم پلی ميان اين ميرحسين و آن ميرحسين بزنم، مقدور نشد. گفتم بيانات ايشان را که در بالا آوردم، تجزيه و تحليل کنم و ببينم می شود از اين ميرحسين به آن ميرحسين رسيد يا خير. درست است که به نتيجه ای نرسيدم ولی آن چه را که به دست آوردم در اختيار شما قرار می دهم، شايد شما به نتيجه برسيد: - "اگر بخواهم مساله را خلاصه کنم اين است که نهاد روحانيت نمی تواند در راستای سياست های آمريکا حرکت کند و اميدی برای افراد شناخته شده و جريانات ورشکسته چه قبل و چه بعد از انقلاب باشد، اما شريعتمداری و امثالهم می توانند." وقتی شخصی روحانی، با آن سن و سال و معلومات دينی و سابقه ی سياسی بتواند در راستای سياست های آمريکا حرکت کند، ديگر اميدی به جوانانِ بی تجربه ی امروز نخواهد بود که بتوانند در مقابل جريانات ورشکسته بايستند و در راستای سياست های آمريکا حرکت نکنند. بعد هم يکی مثل جناب آقای ری شهری برود سراغ شان و همه گونه وابستگی به بيگانه و فساد اخلاقی و خيانت به مردم از وجودشان استخراج کند. ببينيد آيت الله شريعتمداری، با آن سن و سال و مقام و جايگاه، در دست آقای ری شهری (وزير اطلاعات جناب موسوی در دوره ی نخست وزيری ايشان) به چه روزی افتاده بود که می گفت: "از اين که فکر صحيح در اين کار نکرده ام... خودم را در پيشگاه خداوند مقصر می دانم و بسيار پشيمانم... اين که به سيد مهدی مهدوی پول فرستادم هر چند به عنوان قرض به ايشان داده شده است و اين کار را نوعی تاييد عملی از فرد توطئه گر تلقی کرده اند، پشيمانم و استغفار می کنم و استغفرالله ربی و اتوب اليه و از اين قصور يا تقصير به درگاه خداوند متعال استغفار می کنم..." (همان، صفحه ۲۶۸). اين همان سخنانی ست که جناب ميرحسين نوارش را شنيده و برای مردمی که روزگاری مقلد آيت الله شريعتمداری بوده اند اظهار تاسف کرده است. چه انسان مردم دوستی است ميرحسين! و چقدر گيج شدم و ذهنام قاطی پاطی شد وقتی اين دو جمله را در فاصله ی دو ميرحسين کنار هم گذاشتم: -"[آمريکا و ايادی او] تصور می نمايند که هنوز می توان با تکيه بر انگيزه های شرک آلود ناسيوناليستی و ملی گرايی در کشور بحرانی را به وجود آورد." (سال ۶۱) - "برگشت به تمدن درخشان ايرانی و استفاده از فرهنگ غنی يک ملت بزرگ برای مديريت اين تغييرات درک و زحمت زيادی می طلبد و تنها با يک عزم ملی می توان کار انجام داد." «نوانديش» (سال ۸۸) من مطمئن هستم که اين ميرحسين، آن ميرحسين نيست. مگر می شود کسی ملی گرايی را نوعی شرک بداند و بعد از تمدن درخشان ايرانی و فرهنگ غنی يک ملت بزرگ سخن بگويد؟ اگر تحولی اساسی در افکار و عقايد ايشان به وجود آمده، چرا صريحاً نمی گويند که نظرمان در دهه ی شصت اشتباه بوده و امروز می خواهيم اين اشتباه را جبران کنيم. آن چه که در دهه ی شصت کرده ايم غلط بوده و امروز می خواهيم اين غلط را درست کنيم. آن موقع ما هم گيج نمی شويم و می فهميم اين ميرحسين همان ميرحسين است که در طول دو دهه، تکامل يافته و دچار ترانسفورميسم شده و اين حرف ها را فقط در ايام شيرين انتخابات نمی زند تا اول رای بياورد و بعد دوباره ملی گرايی را تبديل به شرک کند. خيال مان راحت می شود که وقتی او شعار جمع کردن گشت ارشاد را می دهد، نمی خواهد بعد از انتخاب شدن، گشت کميته (همان کميته ای که امثال اسمال تيغ زن رئيس گروه ضربت اش بود) يا گشت ثارالله به راه اندازد و پدر جوانان را در بياورد. خيال مان راحت می شود که تحت "مديريت و مسئوليت مستقيم و تمام و کمال او" اشخاصی مانند آقای ری شهری –در دو دوره پياپی- وزير اطلاعات نمی شوند تا مرجع تقليد شيعيان، در زير دست او به مذهب خود شک کند و کمونيست سالخورده، زير دست او تبديل به فقيه دو آتشه شود. نه! اين ميرحسين يقيناً آن ميرحسين نيست والّا، نويسندگان محترمی که خيلی هم خوب می نويسند، خيلی هم بامزه می نويسند، خيلی هم هوادار و هواخواه دارند، اين طور در ستايش اين ستاره ی تازه ظاهر شده در به قول امروزی ها سپهرِ سياست را روی دوش نمی گذاشتند و بر سر کوی و برزن نمی گرداندند و مزيت های انتخاب چنين موجودی را فرياد نمی کردند و مردم و بخصوص جوانان بی خبر را فريب نمی دادند و آبروی خود را بيش از اين نمی بردند؛ اين گونه مَجيز او را که بخش های تاريک زيادی در کارنامه ی نخست وزيری اش دارد نمی گفتند و در انتظار صله، کارشان به مدح و ثنا و بدتر از آن نمی کشيد. نه! اين ميرحسين يقيناً آن ميرحسين نيست. اگر بود، حتما آدم های با وجدانی در بدنه ی حکومت بودند که ما را خبر کنند. قلم زنان با شرفی بودند که جلوی گمراهی ما را بگيرند. طنز و تمسخر ميرحسين موسوی که "شايد شاه حسن شخصی است که خواسته سهم امام خودش را به وسيله نماينده مخصوص تقديم آيت الله شريعتمداری کند" و نيز شيوه ی "کيهانی"ِ بيرون کشيدنِ اسناد مخالفان و ربط دادن آن ها به کشورهای بيگانه نياز به تفسير ندارد و از آن در می گذريم.
ميرحسين- نه. اين طور نه. ببين قلم مو را بايد اين گونه به دست بگيری. مثلِ نيزه ای که می خواهی تو شکم دشمن فرو کنی. ری شهری- ولی قربان شرع مقدس اجازه نمی دهد ما با قلم مو نقاشی کنيم. اين کار حرام است. ميرحسين- تو بايد کتاب های همسر من، زهرا خانم رهنورد را در مورد هنر اسلامی بخوانی. اين هنری است که بايد فرشته و شيطان را ترسيم کند. بهشت و جهنم را ترسيم کند. پيروزی مسلمين و نابودی کفار را ترسيم کند. اين نقاشی با آن نقاشیِ حرام خيلی فرق دارد. ری شهری- بله. قطعا همين طور است. خب. من اينجا يک چوبه می کشم به رنگ قهوه ای. يک طناب هم اينجا می کشم به رنگ سفيد. يک فرشته ی خوشگل می کشم اين پايين، که دارد طناب را می کشد بالا، و يک شيطان زشت هم می کشم اينجا، که بر بالای طناب آونگ شده است... ولی قربان اين کار خيلی زحمت دارد. می دانيد چند تا بايد از اين چوبه ها بکشم. پدرم در می آيد. ميرحسين [با لبخند]- اِشکال شما اين است که تازه کار هستيد و فرق ميان مکاتب هنری وسبْک ها را نمی شناسيد. شما می خواهيد سبک رئاليسم اجرا کنيد در حالی که در اين جا سوررئاليسم بيشتر به کار می آيد. شما لازم نيست تمام چوبه های دار را بکشيد. يکی را می کشيد به عنوان نماد، بقيه حساب دست شان می آيد. ری شهری- ولی من فکر می کردم همه را بايد کِشيد. موسوی [با تغیّر]- شما اشتباه فکر می کنی. من نخست وزيرم يا شما؟ يادتان باشد که شما وزير اطلاعاتِ من هستيد و من رئيس شما هستم. هر کاری که شما بکنيد مسئوليت اش با من است. ری شهری- بسيار خب. هر چه شما بفرماييد. اين يک چوبه، اين يک طناب، محوطه را هم سراسر سرخ رنگ می کنيم. اين طوری هم خون کفار تداعی می شود هم اين که اينهايی که خون شان ريخته شده، سرخ بوده اند و سرخ هم يعنی کمونيستِ بی خدا. موسوی- بهتر شد. ولی کافی نيست. يک چيزی کم است. ری شهری- بله. يک اتاق. يک صندلی. يک تخت. اين چند تا چيزِ دراز را هم به ترتيبِ کُلُفتی و مقدار دردی که ايجاد می کنند آويزان می کنيم اينجا؛ آهــــــــــان، عالی شد. سه چهار تا فرشته هم بسته به اهميت سوژه می گذاريم در داخلِ اتاق. اين شيطانِ بدذات را هم می خوابانيم روی تخت. چه اسکيسِ جالبی شد. پرسپکتيوِ تخت، قشنگ است، نه؟ موسوی [در حالی دست به محاسن خود می کشد]- بَدَک نيست. استعداد داريد. دوره ی بعد هم انتخابتان می کنم. ری شهری- قربان اين جا را هم سرخ کنم؟ موسوی- نه. سياه اين جا بيشتر می آيد. يک فضای مبهم و اندوه بار به معنی ِ اين که کسی که وارد اين جا می شود، نمی داند آخر عاقبت اش چيست. و البته ما می دانيم که سياه است! ری شهری- هاهاهاها. چه تشبيه زيبايی. من چقدر از اين سوررئاليسم خوشم می آيد. موسوی- کم کم ياد می گيريد. در اين کار که خبره شُديد می رويم سراغ رئاليسم جادويی. اين از سوررئاليسم هم جالب تر است و بيشتر در ادبياتِ شفاهی و کتبی کاربُرد دارد. خانم من به خود من می گويد بيست و هفت هشت سالی طول می کشد خودِ من به درجه ی استادی در اين زمينه برسم. حالا کو تا آن موقع... [قهقهه می زنند. ری شهری با لذت بر در و ديوار اتاق، رنگ سياه می مالد. موسوی با لبخندی هنرمندانه سر تکان می دهد...]
"اخراجی های ۲ تنها در ۱۵ روز ابتدايی سال ۸۸، سه ميليارد تومان در تهران و شهرستان ها فروخت تا رکوردی برای سينمای ايران باشد." (ايران دُخت) برگی از دفتر يادداشت يک نويسنده ی عاصی: اوضاعم ناميزان است. می گويم: نمی توانم. می پرسد: چرا نمی توانی؟ همه رفته اند. می گويند خيلی بامزه است. تيکه های جالب به هم می پرانند. بعد هم سرود ای ايران را دسته جمعی می خوانند. می گويم: همه ی اين ها درست، ولی نمی توانم بيايم. پاهايم نمی کِشَد. می پرسد: شايد مشکل از فشار خون ات است. قرص هايت را خوردی؟ می گويم مشکل از فشار خون ام نيست. مغزم به پاهايم فرمان رفتن نمی دهد. حوصله اش را سر برده ام. به خودم می گويم: "خب پاشو برو سينما ديگر. اين چه ادا و اطواری ست در آورده ای؟ به خيال خودت داری ده نمکی را تحريم می کنی؟ اکثر مردم رفته اند و اين فيلم را ديده اند و چهار ميليارد پول به جيب عوامل آن ريخته اند آن وقت تو، فقط تو، ناز می کنی. پاشو جمع کن بساط ات را! اين جور مبارزات دهه ی ۵۰ را که هر چيزِ دشمن را تحريم می کردند بريز دور." نُچ. هر چه فکر می کنم نمی توانم. اخراجی های يک را توانستم، اين يکی را نمی توانم. مثل اين است، که می خواهم برای خنک شدن در هوای خيلی گرم، خودم را توی حوضچه ی لجن بيندازم. فکر می کنم اگر اين فيلم را ببينم، احساس يک جور حماقت شديد خواهم کرد. يک جور بلاهت. يک جور خود را به دست اراذل و اوباش سپردن و از اصول انسانی تخطی کردن. برو بابا جمع اش کن! اصول انسانی کدام است. می خواهی دو ساعت فيلم ببينی و هِرهِر بخندی. اين همه فلسفه بافتن ندارد. بالاخره که بايد ببينی. مگر نمی خواهی چيزی در موردش بنويسی؟ سينما هم نروی، سی.دی اش را که بايد بخری. يا دست آخر، شب عيد سال ۸۹ فيلم را از تلويزيون پخش خواهند کرد يا آن را در چهار قسمت، در ايام ماه رمضان به صورت سريال نمايش خواهند داد. راه فرار نداری. پاشو برو سينما. برو دو ساعت شاد باش. مثل اين همه آدم که تا ساعت يک دو بعد از نيمه شب در صف می ايستند تا سئانس نيمه شب را ببينند. برو ببين فدريکو اين بار چه گلی کاشته. برو تو هم همصدا با جمعيت "ايول ايول" کن؛ آخرش هم بگو فدريکو رو ايول! نه بگو سينما رو ايول، که هر کس واردش می شود مثل يک حلّالِ قوی او را در درون خودش حل می کند. اول مخملباف، بعد هم اين فدريکوی تازه به دوران رسيده. نه. يک چيزی جلويم را می گيرد. يک چيز مانعِ رفتن ام میشود. شايد بروم، شايد نروم. شايد بروم. شايد نروم...
شماره ی جديد بخارا با مطالب خواندنی در ۷۳۰ صفحه منتشر شد. در اين شماره پنجاه شعر چاپ نشده از استاد بزرگ محمد رضا شفيعی کدکنی برای اولين بار منتشر شده است. از جمله ی اشعار خواندنی ايشان، قطعه شعری ست با عنوانِ "اينجا کسی آرميده است" و زيرْعنوانِ "کتيبه ای بر گور دکتر محمد مصدق": "اينجا کسی آرميده ست ۱۹/۴/۸۳ "در کشور ما... چند گاهی است که به ويژه جوانان نيچه را از نو کشف می کنند و ظاهراً همواره بر شيفتگان او افزوده می شود..." با اين مقدمه دکتر عزت الله فولادوند، مقاله ای از ريچارد گات، به نام "بازآفرينی نيچه" را ترجمه و در اين شماره از بخارا منتشر کرده اند. سخنرانی دکتر حسن انوری در باره ی "کهن ترين نسخهء اشعار حافظ" را در همين شماره می خوانيم. اين نسخه، طبقِ نظر کارشناسان در زمان خودِ حافظ به قلم شخصی به نام علا مرندی کتابت شده و کاشف آن آقای علی فردوسی، دانشمند ايرانی مقيم آمريکاست که پس از کشف نسخه بر آن مقدمه ای نوشته و توسط انتشارات ديبايهء تهران با کاغذ مرغوب و در دو رنگ به چاپ رسانده است. آن چه آقای انوری از مقايسه ی چند متن استنباط کرده اند اينهاست: - اينکه علا مرندی اشعار را از خود حافظ شنيده باشد محل تامل و ترديد است. - شعر حافظ در زمان خود او به اشکال متفاوت دست به دست می گشته است. دگرسانی های فراوان نتيجه ی اين دست به دست و دهن به دهن گشتن هاست. - قدمت نسخه دليل صحت و اصالت نيست. در بخش معرفی کتاب، کتاب ِ "اجاق سرد همسايه" نوشته اتابک فتح الله زاده (نويسنده ی کتابِ "خانه دايی يوسف") معرفی شده است. آقای علی امينی نجفی در باره ی اين کتاب می نويسند: "از جنايات دوران استالين، که تنها «خلق های اتحاد جماهير شوروی» قربانی آن نبودند، به تمام زبان ها گزارش های مفصل و بيشماری منتشر شده است... اما گزارش و پژوهش... به زبان فارسی اندک است، با اينکه زندگی صدها شهروند ايرانی... در راه «ساختمان سوسياليسم» نابود شد... کتاب هايی که به ويژه به همت اتابک فتح الله زاده در اين باره منتشر شده، گامی آغازين، اما بسيار ارزنده در اين راه است. آخرين کتاب اين نويسنده و پژوهشگر مقيم سوئد به نام اجاق سرد همسايه اثری تکان دهنده است که توجه زيادی نيز برانگيخته است... از ويژگی های توجه انگيز کتاب، طنز نيشدار و هوشمندانه ايست که سرشار از طبع و ذوق ايرانی، از دل روايت های تلخ و جانگداز بر می جوشد. برای نمونه محمد روزگار، يکی از اسيران اردوگاه، با بيانی شيرين از شگردی ياد می کند که ايرانيان برای يافتن هم ميهنان خود در زندان ابداع کرده بودند: «يگانه راه ارتباط ما توالت بود، زيرا گروه های کاری را به نوبت به توالت می بردند. تصميم گرفتيم نام و نشان خود را روی ديوار بنويسيم و ببينيم آيا جوابی می گيريم يا نه. با زحمت مداد کوچکی از سرکارگر دزديده شد... روزی ديدم که ماموران زندان به طور ناگهانی پس از کار، تخت خواب ها و لباس ها را می گردند، اما چيزی نمی يابند... ما می دانستيم که ماموران در پی مداد هستند... سرانجام پس از دو دلی زياد مداد را در نشيمنگاه خود فرو کردم... من اين چنين توانستم مداد را در زندان سوسياليسم حفظ کنم...»" ۷۳۰ صفحه ی اين مجله که مثل هميشه به کوشش آقای علی دهباشی منتشر شده است، پر از مطالب متنوع و خواندنی ست که به قيمت پنج هزار تومان در اختيار علاقمندان قرار می گيرد.
خوشحال ام از نامزدی مهندس ميرحسين موسوی. باعث شد تا بعد از مدت ها، گرد و خاک از برخی کتاب ها و روزنامه ها بر گيرم. روزنامه های جمهوری اسلامی را که مدت ها بود ورق نزده بودم، بيرون کشيدم و خاک شان را گرفتم. کتب خاطرات، روزنامه ها و مجلات قديمی. اين ها باعث می شود که آدم کم کم يادش بيفتد بيست سی سال قبل چه خبر بوده و آقايان در دوران جوانی چه آتشی در ايران و جهان بر پا کرده اند. ولی برای من اين ها آن قدر اهميت ندارد که تميز شدن کتاب ها و نشريات ام. حالا بايد کلی به مغزمان فشار بياوريم و از يادرفته ها را دوباره يادآوری کنيم. خوشبختانه برای نوشتن در مورد آقای احمدی نژاد کار خيلی ساده است. خرابکاری های ايشان، آن قدر بزرگ، و زمان افتضاحاتِ به بار آمده آن قدر نزديک است که همه چيز در يادها ثبت است و به يک اشاره در ذهن زنده می شود. ولی حکايت موسوی مثل آثار باستانی، زير خروارها خاک قرار گرفته و بايد يکی يکی مثل همان اشياء باستانی از دل خاک بيرون آورده شود، و بعد از تميز شدن در موزه تاريخ پيش چشم علاقمندان قرار گيرد!
"به مهندس ميرحسين موسوی رای بدهيد" «اصلاح طلبان حکومتی» قیّم بچه – قربونت برم. فدات بشم. اين رخت پاره و بد بو رو بِکَن بنداز دور. آخه اينم پيرهنه پوشيدی. مارکش رو نگاه: توليدی احمدی نژاد. آخه يه همچين مارکِ قُزميتی رو که نبايد بپوشی. چقد بِهِت چهارسال پيش گفتم اينو نخر، برو يک پيراهن درست حسابی شيکِ تکنوکراتی، مثلاً با مارک دکتر معين بخر. گوش نکردی و اومد به سرت اونچه نبايد می اومد. زهوارش همون اول در رفت و زرتش قمصور شد! همون دو روز اول چاک اش از وسط شکافت. روز های بعد سر آستين پاره شد. قسمت جيب که جای نگهداشتن پول بود، سوراخ شد و کلی پول گم کردی. بالاخره معلوم شد پولها چی شد؟ همين طور اينجاش پاره شد و اونجاش پاره شد تا رسيد به اينجا. پيف پيف، ببين چه بو نفتی می ده. اَه حالم به هم خورد. اين ديگه پوشيدن نداره. مارک دکتر معين هم که ديگه توليد نميشه. بيا عزيزم اين پيراهن با مارک ميرحسين رو بخر. ببين چقد قشنگه. ببين چقد ظريفه. ماهه، ماه! شايد مدل و الگوش مال بيست سی سال پيش باشه، ولی اوريجيناله. اين که يه خورده شبيه به پيراهن های چينیه که قديم چپ ها تن شون می کردن تو ذوقت نزنه. عوض اش جلوش اولترا مدرنه. عقبشم وِلِلِش. تو به عقبش چيکار داری. کی می خواد عقبِ پيراهن رو نگاه کنه. روش کت می پوشی معلوم نميشه. ارزون هم هست. قيمت اش يک رایه کوچولو و ناقابله. تازه، اين پيرهن باعث نميشه بچه های تُخْس و بی تربيت همسايه بخوان خراب اش کنن. اين مثلِ مدل خاتمی اون قد خوشگل نيست که اونا حسودی شون بشه، بزنن پاره پاره اش کنن. اينم يک چيزيه مثل اون چيزهايی که خودشون می پوشند. حالا يه ريزه بهتر. ولی ما بايد به اين "يه ريزه بهتر" خيلی بها بديم. نشنيدی می گن ميون بد و بدتر بايد بد رو انتخاب کرد. آره عزيز. همه جا همين طوره. آدم که ايده آل اش رو يک شبه به دست نمی آره. تو مثلا فکر کردی اينو نخری، برات پيراهن مارک دارِ اصلِ خارجی ميآرن؟ مارک "آرمانی" ميآرن؟ فکر کردی اينجا سوئيسه؟ نه جونم. اينجا ايرانه و بايد با همين توليدی های خودمون کنار بيای. [بچه که سی سال سن دارد ولی از بس در طول زندگی از اين و آن تو سری خورده رشدش کم شده و به نظر بالغ نمی آيد]- ببينيد. من الان سی سالمه ولی شما با من مثل يک بچه کوچولو رفتار می کنيد. آقا من ديگه قیّم نمی خوام. والله بالله بزرگ شدم خودم عقل ام ميرسه چی بخرم چی نخرم. من پيرهن با مارک موسوی نمی خوام. اين مارکِ احمدی نژاد رو هم به زور کردن تنم. اين رو هم نمی خوام. اصلا از اين متنفرم. از اون هم متنفرم. حالا که انتخاب ديگه ای ندارم، اصلا می خوام لخت بمونم. با يک لا زيرپيرهنیِ خودم. عيبی داره؟ قيم با لبخند مکّارانه- نه عزيزم. اين طوری سرما می خوری. اين مگه چشه؟ بوش که از اون يکی بهتره، هرچند يک خورده پلی استر داره که خوب اتو بخوره و چروک نشه. درسته يک کم دوخت اش خوب نبوده و بعضی جاهاش تو تن آدم زار می زنه ولی از اون نکبتی که تنت کردن خيلی بهتره. - من دوست ندارم. جنس اش رو دوست ندارم. مدل اش رو دوست ندارم. هيچ چيش رو دوست ندارم. تویِ اين پيرهن بر خلاف بيرون اش زبره. اشکال شما اينه که نمی خوای واقعيت رو ببينی. دست بکش ببين چقدر زبره. آدم حس می کنه داره دست اش رو روی اسکاچ می کشه. بوش هم چون تازه است به نظرت نمی آد. به محض اينکه تنم کنم بوی گندِ نفت از اين هم بلند می شه. مگه نمی بينيد چقدر پلی استر داره. تازه بابای خدا بيامرزم بيست سی سال پيش از همين توليدی يه پيرهن خريد و تنش کرد. من بچه بودم ولی از عمه جون شنيدم که چه بلايی سر بابام اومد. رفت اعتراض کنه که اين چه پيرهنيه، صاحب مغازه زد لت و پارش کرد. من نمی خوام. منو راحت بذاريد. قيم [چهره عوض کرده و حالا قيافه ی خشمگينی دارد]- به دَرَک که نمی خوای. به اسفل السافلين. گوساله برو لخت بگرد تا همين پيرهن پاره رو دوباره بکنند تن ات. بدبخت اين همه بهت خدمت کردم چی می شد به خاطر من اين پيرهن رو تن ات می کردی. يه پورسانتی هم از طرف فروشنده به ما می رسيد. حالا که نمی خوای، برو گمشو. منو باش واسه کی وقت گذاشتم جنس خوب معرفی می کنم. می رم سراغ بچه های محل، اونا از تو بيشتر حرف شنوی دارند. ببين اين جنس رو به چند نفر می فروشم. تو از قدرت زبون من غافل هستی بچه. همچين مردم رو تحت تاثير قرار می دم که اصلا نمی فهمن چی شد و يکهو پيرهن رو تو تنشون می بينند. تويی که سرتق و قُدی. تو رو هم سر عقل می آرم. اگه اون پيرهن پارهه رو دوباره تن ات کردند، اين قدر بهت غر می زنم و ملامت ات می کنم تا از زندگی پشيمون شی. ببين کی گفتم. برو بمير. خاک برسر!
"اين چنين ميناگری ها کار توست... نقد مهندس موسوی بر يادداشت طنزنويسی، و نيز دفاع از حق انتقاد خانم فاطمه رجبی، از زمره همان ميناگری هايی است که در زمانه عسرت و غلظت سنگين سياست، کمتر دست می دهد... توضيح مهندس موسوی، نسيم خنک معطری از جنس همان هوای تازه بود... بگذاريد به يکی ديگر از ميناگری های ايشان اشاره کنم... رفته بودم باختران... شهر و پالايشگاه بمباران شده بود... شبی در مهمانسرای استانداری بودم. آقای نکويی استاندار بود. کم و بيش از سرما می لرزيديم... آقای نکويی گفت: يک مطلبی را برايت بگويم که تا آخر عمر از يادم نمی رود. ساعت از يازده شب گذشته بود. تلفن دفترم زنگ زد. گفتند آقای نخست وزير می خواهند با شما صحبت کنند. مهندس موسوی بود. دوستانه پرسيد: «آقای نکويی خبر داری در اين سرمای بی سابقه اسلام آباد غرب (سرما منهای ۳۰ درجه رسيده بود) برای حسن ديوانه چه فکری کردند؟» گفتم: «حسن ديوانه؟» «بله، روزنامه ها نوشته بودند. حسن ديوانه توی يک خرابه زندگی می کند. شما از فرماندار بپرسيد برای او چه فکری کرده اند.»... تا فرماندار را پيدا کردم... يک ساعتی طول کشيد. فرماندار گفت: «اتفاقا من هم نگران او بودم. کميته امداد برايش جايی را در نظر گرفت. فعلا مشکلی ندارد.» آقای نکويی گفت: «خيالم راحت شد. ديدم ساعت نزديک به يک بعد از نصف شب است. با خودم گفتم فردا صبح به آقای نخست وزير اطلاع می دهم. آماده شدم بخوابم که دوباره صدای زنگ تلفن کشيک دفترم: «آقای استاندار! آقای نخست وزير می خواهند با شما صحبت کنند.» مهندس موسوی با همان لحن آرام پرسيد: «آقای نکويی برای حسن ديوانه فکر کرديد؟» برای ايشان توضيح دادم... اينها ميناگری های يک روح بزرگ است... همان بهشت گمشده همه ما، همان هوای تازه..." (عطاءالله مهاجرانی، روزنامه اعتماد ملی) لطافت طبعِ جناب عطاءالله مهاجرانی مرا کشته است! اين تشبيهات ظريف و شاعرانه، انسان را ياد فرخی سيستانی و منوچهری دامغانی می اندازد. انسان در مقابل قدرت، اصلا زبان اش گويا می شود؛ بلبل آوازخوان می شود؛ نغمه می سرايد و ترانه ی عشق می خواند. بخصوص که بليت بازگشت به ميهن در اختيار جناب قدرت باشد. شما به اين کلمه ی ميناگر کمی دقت کنيد. انسان اصلا با شنيدن اين کلمه حال اش يک جورهايی می شود. در يک فضای رمانتيک قرار می گيرد. بخصوص که اين ميناگر،جناب مهندس موسوی دامت شوکته باشد. کمی بگذرد ممکن است آقای مهاجرانی يک مجموعه ی شعر نيز به ايشان تقديم کند و صله ای در حد وزارت يا وکالت نصيب اش شود. ظرافت کار مهندس را ببينيد که به فکر حسن ديوانه است. من به شما قول می دهم کسی که به فکر حسن ديوانه است که شرح حال اش در روزنامه ها نوشته شده، به فکر بچه های زندانی هم هست که در چنگال لاجوردی اسيرند. به فکر کسانی هم هست که در "دانشگاه اوين" مشغول تحصيل اند. حتما به فرماندار، بخشدار، شهردار، يا يکی از همين ماموران دفتر، می فرمايند برو به زندان ببين بچه های زندانی چيزی کم و کسر نداشته باشند. فضای سلول ها برای اين که بتوانند دراز بکشند کافی باشد. غذای زندان برای اين که سير بشوند کافی باشد. ببين آيا کسی آن ها را به لحاظ روحی يا جسمی آزار می دهد؟ آيا با محکومان و محبوسان، همان طور که بزرگان دين ما می گفتند با ملايمت و ملاطفت برخورد می شود؟ آخر آن ها اسيرند و چون به مرجعی برای دادخواهی دسترسی ندارند خيلی راحت میتوانند مورد ظلم قرار گيرند. بله. مطمئن هستم کسی که به فکر حسن ديوانه و جای گرمی برای اوست، به فکر صد ها و هزارها زندانی سياسی هم هست که در جاهای مختلف ايران در سلول های تنگ روی هم ريخته شده اند. حتما آقای ميرحسين که از وضع يک ديوانه در اسلام آباد غرب با خبر بوده، از وضع هزاران زندانی که زندان ها را پر کرده بودند آن قدر که جا برای دراز کشيدن و خوابيدن هم نداشتند با خبر بوده است. آری، چنين کسی نمی توانسته بی خبر بوده باشد...
"حدود ده روز پس از برکناری علی دايی از سمت سرمربیگری تيم ملی فوتبال ايران، فدراسيون فوتبال در اقدامی عجيب، محمد مايلیکهن را به عنوان سرمربی تيم ملی ايران انتخاب کرد. هيوا يوسفی، روزنامهنگار ورزشی در گفت و گو با زمانه میگويد: «همانطور که آقای کفاشيان در يک برنامه تلويزيونی در برنامه ورزشی ۹۰ اعتراف کردند که در انتخاب آقای دايی فدراسيون فوتبال خيلی سهمی نداشته، در انتخاب آقای مايلیکهن هم فدراسيون فوتبال به تنهايی تصميمگيرنده نبود. آقای مايلیکهن هم تاييد کرد که انتخاب سرمربی در همه دورهها در فوتبال ايران يک اتفاق صرفاً ورزشی نبوده است.»" (ايرج اديب زاده، راديو زمانه) احتمالاً آلزايمر گرفته ام. اوضاع ِ ذهنی ام پاک به هم ريخته است. شايد تاثير بيماری و داروهاست. اصلا انگار در اين مملکت گذشته ای نبوده است. در مطلبِ اولِ همين کشکول، راجع به گيج شدن ام به خاطر مهندس ميرحسين موسوی نوشتم. انگار نه انگار که اين آدم از سال ۶۰ تا ۶۸ در اين کشور نخست وزير بوده. حالا هم که می خواهم کشکول را ببندم با خبر می شوم که جناب مايلی کهن را عده ای روی تخت سرمربی گری تيم ملی نشانده اند و تاج قدرت بر سرش نهاده اند و به عنوان منجی تيم ملی (ياد بحث شيرين ناجی و منجی خانم نيلوفر بيضايی به خير. اين يادآوری نشان می دهد که مشکل من آلزايمر نيست، چيز ديگر است!) بله، به عنوان منجی تيم ملی معرفی کرده اند. در برنامه های تلويزيونی هم طوری از اين آدم سخن می گويند که انگار "رودی فولر" است و بهترين گزينه ای ست که برای هدايت تيم ملی در سه بازی باقی مانده ی سرنوشت ساز انتخاب شده است. دستور هم صادر شده که هيچ کس در راديو تلويزيون حق ندارد عليه اين آدم حرف بزند و بايد برای حفظ همبستگی ملی و ايجاد يکدلی در ميان مردم، تا پايان بازی ها فقط از ايشان تعريف کنيم. ايشان هم که سابق بر اين هيچ خدايی را بنده نبود، اکنون خودش، بله، شخص خودش، به برنامه تلويزيونی آقای کوثری زنگ می زند و از کارشناسان حاضر در برنامه، عاجزانه می خواهد که به او در حل مسائلی که دارد کمک کنند! به قول حسن شماعی زاده جل الخالق! (اين تکه ها را می آيم که به خودم ثابت کنم، آلزايمر نگرفته ام!) حالا، باز ما مانده ايم که اين مايلی کهن، همان مايلی کهنِ ۱۲ سال پيش است که وقتی در مقدماتی جام جهانی فرانسه در مقابل قطر پيروز نشد، و ما گير مسابقه ی آخر با استراليا افتاديم، مردم با فحش و فضيحت او را از کار برکنار کردند؟ شعارِ مشهورِ "مايلی کهن حيا کن، تيم ملی را رها کن" در استاديوم سر دادند تا مسئولان برای جلوگيری از ايجاد آشوب او را از سرِ کار بردارند. همان مردم به خانه ی مايلی کهن حمله کردند و به مادر مسن او نيز رحم نکردند (*). و بالاخره يک مربی دست چندم ولی خوش تيپ و خوش اخلاقِ برزيلی به عنوان سرپرست تيم انتخاب کردند که تيم ملی ما را به استراليا بُرد و بعد از دو گلی که خورديم، به بچه ها گفت، هر کار دل تان می خواهد بکنيد، فقط استراليا را ببريد، و بچه ها هم که سوت و هياهوی استراليايی ها خون شان را به جوش آورده بود، با سه چهار توپی که به دست آوردند، دو گل زيبا و تاريخی زدند و شادی واقعی به مردم شان هديه دادند. بعد هم که تيم ملی و مربی برزيلی و همسرش به تهران رسيدند، آن ها را با هليکوپتر دو ملخه ی نظامی در وسط استاديوم آزادی پياده کردند و هفتاد هزار جمعيت که به استقبال تيم آمده بودند هلهله کنان برای آن مربی و بچه های تيم دست تکان دادند و ابراز احساسات کردند. بعد هم طلبِ ويهرا را به او ندادند و هزينه ی هتل اش را هم حساب نکردند و با تیپا او را از ايران بيرون انداختند... انگار زيادی جلو رفتم. اين ها خواب است يا اين که واقعا اتفاق افتاده است؟ فدراسيون فوتبال و مسئولان ورزش و از همه بدتر مجريان ورزشی صدا و سيما و حتی خود آقای مايلی کهن می خواهند ما را ديوانه کنند! چرا هيچ کدام شان از اين روزگار و اتفاقاتی که افتاد حرفی نمی زنند؟ شده است مثل فيلم های ترسناک که يک نفر کشته می شود و خون اش بر زمين می ريزد، بعد کسی که جسد را ديده می رود کمک می آورد می بينند جسدی در کار نيست و خونی هم به زمين ريخته نشده و همه چيز خيلی عادی ست. حالا ما هم نمی دانيم اين مايلی کهن که در سال ۱۳۷۶ با شعار مردم، ولو شد، همين مايلی کهن سال ۱۳۸۸ است يا کس ديگر. به نظر می آيد مسئولان ورزش و مجريان سيما جسد را از وسط اتاق برداشته اند و خون ريخته شده را تميز کرده اند و همه چيز خيلی عادی به نظر می رسد. ولی اگر اين طورنيست و اين مايلی کهن همان مايلی کهن قبلی ست، بهتر نبود به جای ايشان، يک راست سراغ ويهرا می رفتند و همان مربیِ دست چندمِ بخت برگشته را که محبوب ملت ايران بود بر می گرداندند و او را با تيم ملی به سراغ امارات و دو کره می فرستادند تا به بچه ها بگويد هر چه تا حالا از علی آقا و "آق کفاشيان" بداخمی ديده ايد و حرف بد شنيده ايد فراموش کنيد و فقط خودتان باشيد. غيرت به خرج دهيد و اين ها را ببريد. بعد خودش يک سيگار آتش بزند و لای دست اش قايم کند و بعد هم که گل زديم، و پيروز از ميدان بيرون آمديم، سيگار را زير پايش بيندازد و بچه ها را بغل کند. ما هم سرود بخوانيم و به خيابان ها بريزيم و پرچم تکان دهيم. بزنيم و برقصيم و شادی کنيم. آيا اگر به جای مايلی کهن، ويه را می آورديد، بهتر نبود؟! * داستان اين تهاجم را آقای مسعود بهنود در مقاله ای خواندنی در روزنامه اعتماد چنين نوشته اند: "چند سال پيش قلم را گرياندم برای آقای مايلی کهن، چرا که در غرب تهران مادر محترمش همسايه ما بود و وقتی تيم باخت شيشه آپارتمان آن زن را شکستند و من شب به فغان آمدم که اين چه عقب افتادگی است و بچه های مجموعه مان که از جمله خشمگينان بودند به توصيه يکی قبول کردند دسته گلی ببرند و عذر بخواهند." Copyright: gooya.com 2016
|