یکشنبه 2 فروردین 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از نامه به آن دنیا برای امیدرضا میرصیافی تا کشف شبکه وب‌لاگ‌نویسان فاسد و برانداز

ف. م. سخن
کشکول خبری هفته (۷۴)

نامه به آن دنیا برای امیدرضا میرصیافی

"امیدرضا میرصیافی در زندان جان باخت" «سایت های خبری»


از: این دنیا، ف.م.سخن

به: آن دنیا، امیدرضا میرصیافی


امیدرضا جان سلام،

نمی دانم نامه ام را چطور آغاز کنم چون تا به حال برای آن دنیا نامه ننوشته ام. نمی توانم بپرسم حالت چطور است؛ نمی توانم بپرسم چه می کنی؛ نمی توانم بپرسم از نویسندگان و اهل قلمی که پیش از تو به آن دنیا رفته اند چه خبر. نمی دانم برای این سوال ها جوابی هست، نیست ولی یک چیز برای من مسلم است: در عدم باشی یا ملکوت اعلا هیچ فرقی برای ما ندارد چون در قلب ما جا داری؛ بله در قلب ما جا داری. تصویر تو، با آن پیراهن آبی و کراوات قرمز رنگ، از دیشب که خبر مرگ تو در زندان منتشر شد، در قلب ما جا گرفت.


تصویر خیلی های دیگر طی همین سی چهل سال اخیر در قلب ما جا گرفته است که به هیچ وجه پاک شدنی نیست. نمی گویم تو مثل آن ها بودی یا آن ها مثل تو بودند. نمی گویم تو مثل آن ها فکر می کردی یا آن ها مثل تو فکر می کردند. نمی گویم تو مثل آن ها از این دنیا رفتی یا آن ها مثل تو از این دنیا رفتند. شاید خیلی تفاوت ها با هم داشته باشید ولی عوامل مشترکی هم شما را به یکدیگر پیوند می دهد: همگی شما با کتاب و قلم سر و کار داشتید؛ همگی شما به وضع موجود معترض بودید؛ در مقابل آن چه حکومت می خواست به شما و مردم تحمیل کند می ایستادید؛ می خواستید چیزی را عوض کنید. حالا یکی از قلم به اسلحه می رسید، یا یکی مثل تو از قلم و کی‌بُرد به وب‌لاگ و نوشتن در فضای مجازی؛ یکی مثل رعد می غرید، یا یکی مثل تو در سکوت و انزوا و افسردگی به آینده فکر می کرد؛ چه فرقی می کند. شما همگی یک وجه مشترک داشتید: می خواستید آزاد باشید. می خواستید انسان باشید. می خواستید آن چه را که فکر می کنید بگویید و بنویسید.


امیدرضا جان

جایت خالی این چند روزه حسابی مشغول جشن و پایکوبی بودیم. چهارشنبه سوری حسابی از روی آتش پریدیم. زدیم و خواندیم و رقصیدیم. تا توانستیم ترقه در کردیم؛ تا توانستیم سر و صدا کردیم. اما تو و امثال تو، در سکوت سهمگین سلول های انفرادی، یا درون قبرهای تنگ، تک و تنها، بی هیچ سر و صدا، فتیله ی قوی ترین بمب های عالم را کار می گذاشتید. بمب هایی که انفجارشان نه تنها کشور، که جهان ما را زیر و رو خواهد کرد. چرا می خندی؟ باور نمی کنی؟ نه. باور کن. ترقه هایی که ما ترکاندیم، موقتی بود. اثرش هم موقتی بود. جشن و شادی ما، موقتی بود. چند ساعت بعد، اثری جز سر درد و خستگی از آن به جا نمانده بود. اما کاری که شما کردید و می کنید، جشن و شادی یک ملت و چند نسل را به دنبال خواهد داشت. بمبی که شما درست می کنید، ارکان سست و متزلزل فرهنگ حاکم را فرو خواهد ریخت و فضای لازم برای ساختن جامعه ای پویا و پیشرفته به وجود خواهد آورد. نه. اشتباه نکن. این بمب آن بمبی نیست که مثلا مبارزانِ زمان شاه زیر دکل برق فشار قوی کار می گذاشتند. آن بمب اثرش بیش از آن خرابی که طی سی سال گذشته به بار آمد چیزی نبود. بمب شما، بمب فرهنگ است؛ فرهنگی خفته در زیر خاکستر جهل. فرهنگی که هر لحظه رشد می کند و هیچ قدرتی توانایی محدود کردن آن را ندارد. این فرهنگ، این رشد، از درون همان سلول های تنگی که تو طاقت ماندن در آن ها را نداشتی، از درون همان قبرهایی که اهل فرهنگ معترض و تحول خواه در آن ها خوابیده اند بیرون می آید. صدای انفجار این فرهنگ را همه ی جهان خواهد شنید. این همان انفجاری ست که اروپا در دوران قرون وسطی، در دوران نوزایی شاهد آن بود. نه کلیسا، نه سیاهچال ها، نه آتش های عظیمی که مخالفان را در آن زنده زنده می سوزاندند، نه ترس و وحشت و ارهاب، هیچ کدام نتوانست جلوی این انفجار را بگیرد. و تصویر آنان که این بمب فرهنگی را ساختند و پرداختند، هم‌چنان در قلب اهل فرهنگ جهان نقش بسته است.


عزیزِ من

دوستان دلسوزت، دوستان زجر کشیده ات، دوستانی که طعم زندان و انفرادی و شکنجه را چشیده اند، به اهل قلم انتقاد می کنند که چرا دامنه ی اعتراض ها به بازداشت تو گسترده نبود؟ چرا وب نویسان بی اعتنا یا کم توجه بودند؟ مجتبی سمیع نژاد که خود مدت طولانی در بند بود بعد از مرگ تو خطاب به وب نویسان نوشت که دل ام از همه ی شما خون است. نوشت از همه ی خوش غیرت های وب لاگ نویس شاکی ام. نوشت هیچ کس برای آن چه در مورد امیدرضا نوشتم تا پیش از مرگ اش تره هم خرد نکرد. حق دارد عصبانی باشد ولی این همه ی ماجرا نیست. موضوع، شهرت و گم نامی نیست. موضوع بی توجهی به زندگان و مرده پرستی نیست. اگر در اروپا یا آمریکا یک اهل قلم، یک وب نویس بازداشت شود، هزاران چشم و گوش موضوع را دنبال می کند؛ لب به اعتراض می گشاید؛ بحث می کند؛ نقد می کند. چون این اتفاقی نادر است. ولی وقتی در ایران ما، هر هفته و هر ماه، یکی بازداشت می شود، یکی تهدید می شود، یکی به زندان طویل المدت محکوم می شود، اثر این بازداشت و تهدید و زندان، آن هم در جمع چند صدنفری وب نویسان کم‌رنگ می شود. این از بی توجهی و بی مسئولیتی نیست؛ از خستگی و فرسودگی ست. تصور کن در خیابانی در اروپا یک جسد افتاده باشد. این به عنوان یک رویداد، به عنوان یک حادثه، به عنوان یک موضوع تلخ و ناگوار تا سال ها بر ذهن کسانی که آن جا حضور دارند یا مردمی که از این جریان با خبر می شوند اثر می گذارد. اما این طرف، مثلا در عراق، یا در فلان کشور آفریقایی، ده ها جسد تکه تکه شده بر سطح خیابان ها می افتد و مردم مثل این که در پارک قدم می زنند، از کنار آن ها می گذرند تا نعش‌کش بیاید و آن ها را از آن وسط بردارد. طاقت بشر، حساسیت بشر، عواطف بشر، حد و اندازه ای دارد که وقتی از آن عبور شود، بی اعتنایی یا کم توجهیِ "ظاهری" به دنبال می آورد. می گویم ظاهری چون باطن انسان ها، قطعا در جوش و خروش است، منتها مجال بروز پیدا نمی کند. همان عراقی یا آفریقایی بعد از یک مدت زندگی در اروپا، مثل یک اروپایی تحت تاثیر کوچک ترین ناملایمات قرار خواهد گرفت.


امیدرضا جان

مطمئن باش، زندگی و مرگ تو و امثال تو، اثر خود را بر جامعه ی ما خواهد گذاشت؛ بر تاریخ ما خواهد گذاشت؛ بر فرهنگ ما خواهد گذاشت. غمگین نباش که مردم حواس شان بیشتر به یک کیلو گوشت و یک کیلو پرتقال است تا آن چه که بر سر اهل قلم ایرانی می آید. این ظاهرِ ماجراست. تغییری که تو و امثال تو، کم یا زیاد، ایجاد می کنید، در بطن جامعه است؛ آنجایی که به چشم نمی آید و تنها افراد با تجربه آن را می بینند. برای همین است که تو و امثال تو را می گیرند، می بندند، می زنند، و گاه نیز می کُشند. هر چه می کنند، برای عقب انداختن این تغییرِ محتوم است.


امیدرضا جان

کاش به تو مرخصی می دادند؛ اصلا کاش تو را نمی گرفتند که بخواهند مرخصی بدهند؛ کاش در کنار خانواده ات بودی؛ کاش تو هم چهارشنبه سوری با ما از روی آتش می پریدی؛ کاش هنگام سال تحویل، کنار سفره ی هفت سین با عزیزانت بودی. دلِ سوخته ی خانواده ات با هیچ مرهمی، آرام نخواهد گرفت. حتی اگر بدانند که اثر کار تو در دراز مدت چه خواهد بود باز این داغ همواره بر دل آن ها خواهد ماند. و ما، اهل قلمی که جز نوشتن کاری نمی توانیم، خود را در غم آن ها شریک می دانیم و به ایشان تسلیت می گوییم.



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




نامه موسوی به خاتمی و خاتمی به موسوی...

"میرحسین موسوی: اين‌جانب چون شما راه درست را اصلاحات مي‌دانم... پيام دلسوزانه شما را مطالعه كردم و از اظهار لطفي كه به اين فرزند كوچك مردم و دوست قديمي خود نموده بوديد منفعل(*) شدم..." «خبرگزاری فارس»


برادر عزيز جناب حجةالاسلام والمسلمين سيد محمد خاتمي

با سلام پيام دلسوزانه شما را مطالعه كردم و از اظهار لطفي كه به اين فرزند كوچك مردم و دوست قديمي خود نموده بوديد منفعل شدم. البته هم شما مرا خوب می شناسید و هم من شما را. جوانان دوره ی حاضر ممکن است که گذشته ی درخشان و مشعشعِ ما را به یاد نداشته باشند، اما خودمان که به یاد داریم. از آن دوران که موها و محاسن حضرت‌عالی و بنده سیاه بود و هر دو چهره ای جدی و عبوس و غیرسمپاتیک داشتیم بیست سی سالی می گذرد. گذر زمان برف پیری بر سر و صورت ما نشانده و چهره ای مطلوب تر و دوست داشتنی تر به ما بخشیده، لذا این امید هست که جوانان عزیز این مرز و بوم، سوابق درخشان انقلابی ما را بخصوص در دهه شصت جور دیگر ببینند و ما را برای نجات کشور از بی برنامگی انتخاب کنند. نقش دولت شما در انشای پیشرفت های به دست آمده در زمینه ی انرژی هسته ای غیرقابل انکار است. ای کاش در همان زمان، بیشتر به جای گفت و گوی تمدن ها بر این نکته تاکید می کردید که در دولت محترم شما این پیشرفت ها در حال انجام است تا نا آگاهان داخلی، شما را آماج حملات قلمی قرار ندهند. من نیز چون شما، راه درست را اصلاحات همراه با بازگشت به اصول یعنی آن چه در سال های نخست انقلاب و بخصوص در دهه ی پر افتخار شصت کردیم می دانم و در صدد پیرایش و نوزایی می باشم.

میرحسین موسوی

***

برادر عزیزم جناب آقای مهندس میرحسین موسوی

با سلام و احترام

از محبتی که ابراز فرموده اید و همواره مشمول آن بوده ام تشکر می کنم. بازگشت پویا و سرنوشت ساز آن عزیز را –اگرچه با اشاره و اجازه ی رهبر معظم انقلاب بوده باشد- مبارک می دانم و از این که پیش از شما اقدام به اعلام نامزدی کردم و عده ای را به دنبال خود به جلسات مختلف کشاندم و بذر امید در دل جوانان کاشتم به شدت احساس منفعل بودن می کنم. البته آگاهید که این‌جانب همیشه و از همه کس منفعل بوده ام، چه از رهبر معظم، چه از مردم شریف، ولی این اواخر بیش از آن که منفعل باشم، منزجر بودم که با ورود جناب‌عالی به عرصه ی پرشور و نشاط انتخابات ریاست جمهوری بنده از کاری که مجبور به انجام آن شده بودم منعزل گردیدم. اکنون بسیار منبسط ام و امیدوارم این انبساط پایدار بماند. ما هر دو، همواره در خط امام گام برداشته ایم و سیاهی و سپیدی مو و محاسن تفاوتی در افکار و خط و خطوط ما ایجاد نکرده است. البته همان طور که در دیدار با اعضای ستاد خود گفتم من هرگز معتقد نبودم و نیستم که جناب‌عالی مظهر اصلاحات هستید و چه فرق می کند که مظهر باشید یا نباشید؟ مهم این است که با ورود خود، بنده را از این مسئولیت بزرگ رهایی بخشیدید و من اکنون می توانم به کارهای جهانی تر و بزرگ تر از تدارکاتچی بودن بپردازم.

محمد خاتمی


* شرمنده


ماجرای آشتی کلاه قرمزی و پسرعمه و پسرخاله با...

کلاه قرمزی- پسرعمه زا جان! ههههههههههههههوی! ژینگالان باماهالا آشتی با زاوقال تو با این شماتان غول بیابانی ههههههههههههههههههوی!

آقای مجری- کلاه قرمزی! تو با این زبون عجیب غریب، به پسر عمه چی گفتی؟

کلاه قرمزی- آقای مجری من گفتم که تولدِ عیدِ شما مبارک! بعد گفتم آقای مجری می گه ما باید با این... (صدایش را پایین می آورد) با این غول بیابونی تو این ایام عید آشتی کنیم.

آقای مجری- بارک الله کلاه قرمزی. بله. باید آشتی کنیم. خوب نیست تو سال جدید با کسی کدورت داشته باشیم.

کلاه قرمزی- ولی آقای مجری. ما که با این... (با ترس نگاه به غول می اندازد و اسم نمی بَرَد) با این قهر نیستیم. اون قهر می کنه هِی.

آقای مجری- نه. شماها مهربون باشید، اون هم مهربون میشه. حالا چرا این پسرعمه زا جان رفته زیر میز قایم شده؟

کلاه قرمزی- میگه می ترسه.

آقای مجری- نه. بهش بگو نترسه. این که ترس نداره. می ری روی آقای غول رو می بوسی و آشتی می کنی و تموم.

پسر خاله- مگه چیه؟! خب آشتی می کنیم دیگه!

آقای مجری- بله آشتی می کنین. با هم دوست می شین. با هم رفیق می شین.

کلاه قرمزی- ولی آقای مجری. این غوله خیلی زور داره. اگه کسی بهش نزدیک بشه یا بهش حرفی بزنه و انتقادی بکنه، اونوقت این (باانگشت نشان می دهد و صدایش را پایین می آوَرَد) این آدم رو میندازه تو زندان. بعد آدم رو می زنه. بعد آدم رو می کنه تو یک اتاق خالی، چند ماه تک و تنها نگه می داره. (کلاه قرمزی شروع به لرزیدن می کند و سرش را زیر میز می بَرَد). نه آقای مجری. ما که قهر نیستیم. اون اگه قهره بیاد با ما روبوسی کنه. شما اون سمنویی رو که به ما ندادی به اون بده ببین میآد یا نمیآد.

پسرخاله- مگه چیه؟! خب بیاد آشتی کنه دیگه!

آقای مجری- نه کلاه قرمزی. بیخود تو و پسرعمه نرید زیر میز قایم شید. این آقای غول اینقدرها هم بد و خشن نیست. ببین. من الان می رم باهاش صحبت می کنم بیاد با شما آشتی کنه.

[آقای مجری از پشت میز بلند می شود و به طرف غول که در کادر نیست می رود. کلاه قرمزی و پسرعمه و پسرخاله از پشت میز فقط سرشان پیداست و از ترس می لرزند. ناگهان سر و صدای درگیری به گوش می رسد]

آقای مجری [فریاد می زند]- دِ آقای غول! چرا می زنی؟ من که چیزی نگفتم! گفتم آشتی کنید. این دستبند چیه به دستم می زنی؟ کجا منو می بری! زندان؟! مگه من چه کار کردم؟ آی کلاه قرمزی، پسر عمه، پسر خاله به دادم برسین. این منو بُرد...

[صدای آقای مجری ضعیف و ضعیف تر می شود]

پسرخاله- مگه چیه؟! خب دستگیرش کردند دیگه!


جلد سیزدهم پژوهشگران معاصر ایران

از کتاب هایی که در ایام عید می توان آن را به دست گرفت و از خواندن اش لذت بُرد، یکی هم مجلدات "پژوهشگران معاصر ایران"، تالیف هوشنگ اتحاد است که گمان می کنم تا کنون چند جلد از آن را در همین کشکول معرفی کرده باشم.


جلد سیزدهم این اثر بزرگ و ماندگار، به شرح زندگی سه تن از مشاهیر علم و ادب، غلامحسین یوسفی، مهرداد بهار، و احمد تفضلی می پردازد و در کنار این سه، نویسندگان و پژوهشگرانی چون کریم امامی، پرویز اتابکی، امیرحسین جهانبگلو را به اختصار معرفی می کند.


شیوه ی تحقیق و نگارش جناب اتحاد در خورِ توجه است. نه آن قدر دائرةالمعارفی ست که اثر بی روح و بی جان شود، و نه آن قدر نظر و دیدگاه شخص مولف در آن دخالت دارد که اثر جدیّت ماخذ نداشته باشد.


منابعی که مولف ِ محترم به آن ها رجوع کرده آن قدر متنوع هست که وجوه مختلف اشخاص معرفی شده را به خوبی نشان دهد، ولی آن قدر متعدد نیست که خواننده در میان انبوهی از فاکت ها رشته ی کار را از دست دهد.


به عنوان نمونه آن چه را که آقای اتحاد در خصوص نحوه ی مرگ استاد تفضلی نقل کرده می آوریم:

"در روز حادثه، تفضلی، بعد از آن که نمونهء چاپی آخرین کتاب در دست انتشارش، یعنی تاریخ ادبیات ایران پیش از اسلام، را در کیف خود می گذارد تا چند مورد بازمانده را بازبینی کند و در قرار روز سه شنبه 25 دی ماه تحویل ناشرش دهد، راهی منزل می شود ولی ساعت حدود دو بعد از ظهر ضمن تماس با فرزندش، که به علت مسافرت مادر تنها در منزل بوده است، تاخیرش را خبر می دهد و تاکید می کند در دانشگاه حضور دارد. تیمسار ابوالفتحی، فرمانده وقت ناحیهء انتظامی تهران بزرگ، ساعت وقوع حادثه را هفت شب اعلام می کند که در بزرگراه تازه تاسیس «ایران پارس» پونک، واقع در غرب تهران، روی داده است. وی در روزنامهء اطلاعات 30 دی ماه می گوید: «در این حادثه، هنگامی که استاد تفضلی در حال تعویض چرخ پنجر شدهء اتومبیلش بود، اتومبیل دیگری به شدت با او برخورد کرد و وی را نقش بر زمین کرد و بی درنگ از محل حادثه گریخت.» روزنامهء ایران نیز در تاریخ 29 دی ماه می نویسد: «ساعت نه شب، ماموران گشت پاسگاه انتظامی باغ فیض خودروی او را مشاهده کردند که چراغ های کوچکش روشن مانده و در کنار خیابان توقف کرده بود.»... بعد از بررسی های به عمل آمده توسط نزدیکان تفضلی، مشخص می شود که نمونهء چاپی کتاب او در داخل کیف وی نیست و این نمونهء چاپی مفقود شده است..." (پژوهشگران معاصر ایران، جلد 13، چاپ 1387، صفحه ی 449).


صداقت را از سید حسن نصرالله یاد بگیرید!

"دعوت سید حسن نصرالله از اعراب برای دوستی با ایران" «روزنامه اعتماد»

"پیام اوباما به مردم و رهبران ایران به مناسبت عید نوروز" «خبرگزاری ها»


ما که بخیل نیستیم. هر کس می خواهد با ما دوست شود، بشود؛ هر کس هم نمی خواهد برود به جهنم. یک روز ملک فهد (شاهْ فهد سابق، فهد اسبق) می خواهد با ما دوست شود، یک روز صدام حسین (آن روزها که احتمال می داد آمریکا به عراق حمله کند و دنبال جای امن برای هواپیماهایش می گشت)، یک روز جناب پوتین، یک روز هم پرزیدنت اوباما. اصلا همه ی عالم می خواهند با ما دوست شوند، و البته ما، چون خیلی ناز داریم و کلاسْ بالاییم، به این آسانی با کسی دوست نمی شویم. چه معنی دارد ما فوری به پیشنهاد دوستی هر کس و ناکسی جواب مثبت بدهیم؟ مگر سر راه مانده ایم؟ این جمله ی وزیر امور خارجه ما، خطاب به جهانیان، عزت و بزرگی ما را به بهترین نحو نشان می دهد: "به درخواست صادقانه امریکا پاسخ می دهیم" (اعتماد، دوشنبه 26 اسفند). چقدر این صداقت خوب است! و چه حیف که امریکایی ها صداقت ندارند. آن ها باید بروند، صداقت را از چاوزِ ونزوئلایی، عمر البشیر سودانی، پوتین روسی، سید حسن نصرالله لبنانی بیاموزند، بعد با ما طرف مذاکره شوند.


از صداقت سیدحسن نصرالله همین بس که ما را قلباً دوست دارد؛ یعنی مثل شیر در مقابل عرب هایی که به خلیج فارس، خلیج عربی می گویند می ایستد و سینه سپر می کند که برادران عرب! این آب هایی که قصد دارید آرام آرام اسم اش را عوض کنید، خلیج فارس نام دارد و نه یک سال و دوسال، بل‌که قرن ها این نام بر روی این آب ها بوده و قرن های بعد هم به کوری چشم دشمنان ایران خواهد بود. با خلیج و خلیج عربی گفتن، این آب ها عربی نمی شود. در ثانی، ایران چه به ما پول و اسلحه و موشک و مهمات بدهد، چه ندهد، ما دست رهبرش را می بوسیم و بر چشم می نهیم. و دست آخر این که عرب و عجم معنی ندارد و ما همه یک اُمتیم و باید دست یک نفر را به عنوان رهبر مسلمانان جهان ببوسیم. و چه کسی فعلا بهتر و مهربان تر و دست و دلباز تر از رهبر ایران.


حالا امثال اوباما باید بیایند صداقت را از امثال سید حسن نصرالله یاد بگیرند. ان شاءالله!


کشف شبکه وب‌لاگ‌نویسان فاسد و برانداز

"نيروهای اطلاعاتی سپاه پاسداران: انهدام بزرگ ترين شبکه فساد اينترنتی در کشور" «خبرگزاری فارس»


به گزارش خبرگزاری فارس طی یک عملیات فوقِ پیچیده ی فنی-اطلاعاتی-استراتژیک، شبکه ی بزرگی از وب‌لاگ‌نویسان فاسد و برانداز کشف شده است که به زودی عوامل آن در هر جای دنیا باشند توسط سربازان گمنامِ واحد کشف جرایم اینترنتی دستگیر خواهند شد و به سزای اعمال ننگین شان خواهند رسید. این شبکه سازمان یافته ی ضد دینی، ضد فرهنگی، و ضد ارزش های انقلاب اسلامی مورد حمایت سرویس های امنیتی کشورهای بیگانه قرار داشته و به قصد پیشبرد اهداف دشمن در قسمتی از پروژه براندازی نرم اقدام به وب لاگ نویسی نموده است. پنل مدیریتی اعضای این شبکه مخوف، بر روی سرورهایی که در کشور آمریکا مستقر است، قرار داشته که می توانسته اند هر تعداد دومین و اکانت ای میل که مایل بوده اند به صورت رایگان ثبت و ایجاد نمایند. در این رابطه اطلاعاتی به شرح زیر در باره نویسندگان این وب لاگ ها به دست آمده است:


1- اسدالله علیمحمدی با نام مستعار بیلی و من، نویسنده ی وب لاگی به همین نام، با مطرح کردن سگی به نام بیلی به عنوان وب لاگ نویس، سعی در ترویج فرهنگِ سگ‌دوستی و سگ‌بازی داشته و ارکان نظام را مورد تهاجم قرار داده است. نامبرده ضمن همکاری با یک پایگاه لینک گذاری به نام بلاگ نیوز (الهام گرفته از نام خبرگزاری صهیونیستی فاکس نیوز به قصد نشان دادن میزان سرسپردگی به آمریکا)، سعی در سوق دادن افکار جوانان به طرف برنامه های براندازانه ی سرویس های امنیتی بیگانه داشته و آن ها را بدین طریق اغفال می نموده است.


2- عبدالقادر بلوچ، با ایجاد پایگاهی به نام "بلوچ دات بلاگ اسپات دات کام" که سِروِر آن در آمریکا و زیر پوشش یکی از شرکت های وابسته به صهیونیسم بین الملل است، و به طور رایگان و نامحدود به فرد مزبور سرویس می دهد، سعی در بزرگنماییِ کلمه ی بلوچ، و ایجاد بلوا در خطه سیستان و بلوچستان داشته است. نامبرده با ایجاد لوگویی که در آن یک شتر و صحرا نقش بسته، قصد سیاه نمایی و نادیده گرفتن پیشرفت های بزرگ در سرزمین بلوچستان داشته است.


3- زیتون، با ایجاد چند پایگاه با نام های مستعار زیتون و زیتونک و غیره به قصد فیلترگریزی، اقدام به انتشار عکس هایی از مراسم خرافی چهارشنبه سوری و پرش از روی آتش نموده است. نامبرده با همکاری شخص معلوم الحالی تحت نام مستعار سی‌با، به جمهوری اسلامی تهاجم نرم نموده و لبخند بر لب خوانندگان خود آورده است. دوربین نامبرده، که به وسیله ی آن تصاویر مستهجن از مراسم موسوم به چهارشنبه سوری گرفته ساخت کشور ژاپن -یکی از متحدان استراتژیک آمریکای جهانخوار- می باشد.


4- پارسا صائبی، نویسنده وب لاگ موهن پارسانوشت و از بنیان گذاران سایت برانداز فانوس. نامبرده با طرح بحث های به ظاهر منطقی، توجه مخاطبان را به سوی خود جلب کرده و تلاش نموده با این ترفند افراد بیشتری را به سمت پایگاه ضد فرهنگی خود جذب نماید. وی با نوشتن مطالب متین با مایه هایی از طنز سعی در فریب جوانان داشته و ماهیت وابسته ی خود را به صورت کاملا حرفه ای پنهان نموده است.


5- ملا حسنی، نویسنده ی وب لاگی به همین نام، با جعل نام و تصویر ِ حضرت آیت الله حسنی و سوءاستفاده از آن سعی در جذبِ جستجوکنندگانِ واژه ی "حسنی" در سرچِ گوگل و یاهو (شرکت های وابسته به آمریکا و صهیونیسم بین الملل) داشته و با طرح مطالب طنز، ریشخند کردن و براندازی ِ نرم نظام اسلامی را در برنامه ی کار خود قرار داده است.


6- سام الدین ضیایی، نویسنده ی وب لاگ تارنوشت، از دوستداران و هواداران عمو سام، با بهره گیری موذیانه از نام سام، سعی در ترویج تفکر منحط نزدیکی به آمریکا و ایجاد علاقه در اذهان جوانان بی خبر و بی اطلاع از توطئه های رنگین دشمنان داشته و با طرح مسائلی از قبیل دموکراسی بدون جنگ و موضوعاتِ دیگری از این قبیل که قلم از بیان آن ها شرم دارد، خوانندگان پایگاه ِ خود را به سمت جنگ زدایی و مخالفت با جنگ سوق می داده است.


اسامی وب‌لاگ های فاسد و برانداز دیگر متعاقبا اعلام خواهد شد.

[وبلاگ ف. م. سخن]





















Copyright: gooya.com 2016