دوشنبه 9 دی 1387   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از فرود اضطراری بابانوئل در تهران تا مرحوم شدن گل آقا برای بار دوم

کشکول خبری هفته (۷۲)

فرارسيدن سال نوی ميلادی را به عزيزان ساکن خارج از کشور و هموطنان مسيحی ام تبريک می گويم. اميدوارم سال جديد، سالی سرشار از موفقيت و شادی برای همگی اين عزيزان باشد.

***

به دليل مسافرت، کشکول هفته آينده منتشر نخواهد شد.

فرود اضطراری بابانوئل در تهران
در پياده رو به ديوار تکيه داده بودم و داشتم نفس تازه می کردم. از سينه ام صدای خش خش و فش فش بيرون می آمد و راه تنفس ام کاملا بسته شده بود. در هر يک از ريه هايم انگار بادکنک باد کرده بودند و اکسيژن به زور به جداره ها می رسيد.

همين طور که سرفه می کردم و مثل آدم هايی که سکته خفيف کرده باشند، يک دست به ديوار و يک دست به سينه، نگاهم رو به بالا بود، در نوری که به زحمت از لايه های سياهِ دود عبور می کرد، يک سورتمه در آسمان ديدم که چند گوزن آن را می کشيدند و مردی با ريش و موی سفيد و لباس و کلاهِ سرخ رنگ آن را هدايت می کرد.

يادم افتاد نزديکی های کريسمس است و اين آقا هم همان بابا نوئل مشهور است که برای بچه ها کادو می بَرَد و زير درخت کاج قرار می دهد. سورتمه همين طور در آسمان به دور خود می چرخيد و سرگردان بود. ناگهان گوزن ها تغيير مسير دادند و به سمت کوچه ای که من از آن در حال عبور بودم پيچيدند و شروع به کم کردن ارتفاع کردند. فرود سورتمه خيلی اصولی و ماهرانه بود ولی در همان پنج قدم اول، پای يکی از گوزن ها در گودال فاضلابی که آهن مشبک حفاظ آن مدت ها بود خراب شده بود و شهرداری آن را درست نکرده بود فرو رفت و پخش زمين شد. دو سه قدم جلوتر، پای گوزن دومی بر ديواره ی آب راه ِ وسط پياده رو سُر خورد و کله معلق شد. گوزن سومی هم خورد به بساط ميوه فروشی که جعبه ی ميوه هايش را وسط کوچه چيده بود و سد معبر کرده بود.

دردسرتان ندهم؛ در يک لحظه کوچه چنان به هم ريخت که انگار زلزله شده است. بابانوئل آش و لاش و سرفه کنان از وسط کيسه ی هدايا بيرون آمد. چشمان اش در اثر آلودگی هوا کاملا سرخ شده بود. گوزن ها هم همگی سرفه می کردند (من تا آن لحظه گوزنی که سرفه کند به چشم نديده بودم. خيلی منظره ی عجيبی بود).

زن های محله که در اثر سر و صدا از خانه ها بيرون ريخته بودند، در گوشه ای دور از بابانوئل و سورتمه و گوزن ها جمع شده بودند و پچ پچ می کردند. ميوه فروش که بساط اش به هم ريخته بود، چون بابانوئل خارجی بود، نه تنها چيزی به اعتراض نگفت، بل که می توان گفت که بدش نمی آمد ميوه ای چيزی هم به او تعارف کند.

بابانوئل، همان طور در حال سرفه، به زبان خارجی سوال کرد: ببخشيد! می تونيد به من بگيد اين‌جا کجاست؟ من راهم را در اين دود غليظ گم کرده ام! زن ها که چيزی از صحبت های بابانوئل دستگيرشان نشده بود ريز ريز می خنديدند. بچه ها که کم کم ترس شان ريخته بود به گوزن ها نزديک شده بودند و بدشان نمی آمد سنگی چيزی به سمت ِ آن ها بپرانند، تا واکنش يک گوزن ِ سنگ خورده و آسيب ديده را به چشم ببينند، از بس که بچه های ايران طرفدار ابتکارند (تجربه زدن سگ و دار کشيدن گربه و آتش زدن موش ديگر خيلی يک نواخت و کسل کننده شده است و سنگ زدن به گوزن البته مزه ی ديگری دارد).

من که ديدم کسی زبان بابا نوئل را نمی فهمد، به او نزديک شدم، و با زبان شکسته بسته ی سرخ پوستی ضمن سلام و خيرمقدم پرسيدم چه اتفاقی برای او افتاده است. بابا نوئل که انگار دنيا را به او داده بودند (تعجب کرده بود که در اين جای عجيب يک نفر به زبان او گيرم با لهجه ی سرخ پوستی حرف می زند) گفت که در حال بردن هديه برای بچه های اروپای شمالی بوده که در اثر آلودگی هوا مسير را گم کرده و در اين جا فرود آمده است. پرسيد: اين‌جا کجاست؟ وقتی به او گفتم اين جا تهران پايتخت ايران است، يک لحظه رنگ از صورت سياه شده اش پريد (شما وقتی با سرعت در داخل هوای تهران حرکت کنيد صورت و جلوی لباس تان سياه می شود. فرقی نمی کند که اين حرکت با موتورسيکلت باشد يا با سورتمه ی گوزنی. دود دود است و موتورسيکلت و سورتمه برايش فرق نمی کند).

او با خنده ی تصنعی گفت که ايران را خيلی دوست دارد و تمدن پنج هزار ساله ی آن را می ستايد (به او گفتم ما تمدن مان هفت هزار ساله و حتی شايد ده هزار ساله است. او هم بلافاصله معذرت خواست و گفت بله شما درست می گوييد و من اشتباه کردم). گفت در مسابقات بوندس ليگا مهدوی کيا را ديده و از استيل بازی "هليکوپتر" در اين اواخر چندان راضی نيست. بعد بلافاصله با يک لحن التماس گونه ی ناشی از گير افتادنِ ناگهانی در يک تله، سوال کرد مسير امارات و دوبی از کدام طرف است که اگر قرار باشد شب به طور اضطراری در جايی بماند، بهتر است در دوبی بماند که قطعات يدکی سورتمه هم در آن جا راحت تر يافت می شود (مردک خيال کرد ما نفهميم و متوجه نمی شويم که می خواهد زودتر بزند به چاک!)

من هم که کمی از هول و هراس بابانوئل ناراحت شده بودم، گفتم جواب اين بی احترامی را بدهم (آخر ما ايرانی ها در حاضرجوابی و پوززنی استاديم و اين جوجه فرنگی ها را خوب بلديم سر جايشان بنشانيم). به او گفتم، شما يک چيزی هستيد مثل احمدی نژاد و دولت اش (يادم رفت که نزد اجنبی نبايد از رئيس جمهورمان، هر قدر هم دوست نداشتنی، بد بگويم و تف سربالا بيندازم). با تعجب پرسيد چطور؟ (به نظر می رسيد خيلی به او برخورده باشد) گفتم اين طور که هم او گداپرور است هم شما. او هم مثل شما موقع سفر استانی کيسه های واکمن و اسباب بازی به دست می گيرد و ميان بچه ها تقسيم می کند. شما هم همين کار را می کنيد.

بابانوئل شروع کرد به تعريف کردن از فلسفه بابانوئِلیَّت و سابقه ی تاريخی هديه بردن برای بچه ها و اين که کار احمدی نژاد با کار او زمين تا آسمان فرق دارد.

من که سينه ام در اثر هيجان ناشی از سقوط گوزن ها و مکالمه با بابانوئل باز شده بود و انگار نه انگار پنج دقيقه پيش داشتم به خاطرِ مسامحه ی مسئولان محيط زيست کشور و آلودگی هوا سقط می شدم گفتم زکی سه! (اين حرف بی تربيتی را از صادق هدايت ياد گرفته بودم و نمی دانم در آن لحظه چرا فکر کردم که گفتن چنين چيزی خيلی قشنگ و موثر است) ماليدی! (اين يکی را چون برابرنهاده ی خارجی اش به ذهن ام نرسيد به همان فارسی گفتم). ما پيش از اين که شما کريسمس داشته باشيد، شب يلدا داشته ايم و شما ها از ما کپی برداری کرده ايد. بابا نوئل گفت نخير نکرده ايم. من گفتم چرا کرده ايد. او که لحن اش کم کم داشت عصبانی می شد و معلوم بود که دود تهران بر روی سيستم عصبی اش اثر گذاشته گفت: نخير نکرده ايم. من با خشم گفتم چرا کرده ايد؛ خلاصه يکی او گفت و يکی من و دعوا بالا گرفت...

صداها بالا و بالاتر رفت و من و بابا نوئل دست به يقه شديم. او همين طور که يقه ی مرا گرفته بود گفت که من عليه شما به خاطر اين دروغ در دادگاه لاهه اقامه دعوی می کنم. من هم در حالی که صدايم کاملا خش دار شده بود گفتم برو اين قدر اقامه ی دعوی کن که اقامه‌ی‌دعوی‌دان‌ات پاره شود (در اين جا بابا نوئل يک لحظه مکث کرد و معلوم بود از شنيدن چنين جمله ای به شدت جا خورده و حتی خنده اش گرفته است).

در اين اثنا جماعت بی‌کار که دور ما جمع شده بودند، سعی در جدا کردن‌مان داشتند. ميوه فروش داد می زد، آقا صلوات ختم کنيد و خودش به صدای بلند صلوات می فرستاد. دو سه جوان که در گوشه ای ايستاده بودند، مزه می پراندند و می گفتند، زورش به پيرمرد رسيده. من هم در حالی که صورت ام از شدت عصبانيت سرخ شده بود در جواب می گفتم اين يارو همه چيش کلکه. مو و ريش و لباس و اين مظلوم نمايی واين کمک به هم‌نوع و بچه های فقير همه اش فيلمه. يک نفر در حالی که با موتور گازی در حال عبور بود با تمسخر سوت بلبلی زد و با لهجه ی لاتی گفت مرگ بر آمريکا. جمعيت هم که شوخ طبعی شان گل کرده بود، نه اين که واقعا مرگِ آمريکا را بخواهند، در پاسخ به او گفتند مرگ بر آمريکا، مرگ بر آمريکا. شعار دادن بالا گرفت. صداها بلند و بلند تر شد. مردم همين طور که به ما نزديک می شدند يکی يکی کفش هايشان را در می آوردند. لنگ کفش بود که در دست ها ديده می شد. صورت ها و لحن ها بدون هيچ دليل خاصی جدی شده بود. به بالا نگاه کردم. هوا هم چنان دود آلود بود و نور خورشيد به سختی ديده می شد. جمعيت، آن روزنه را نيز بستند. همه جا تاريک شد. تاريک ِ تاريک...

از خواب پريدم. کابوس بدی بود. چراغ را روشن کردم تا يک ليوان آب بخورم. با تعجب بسيار در کنار تخت‌ام يک بسته ی کادويی ديدم. روی بسته يک کارت کريسمس چسبانده شده بود. داخل کارت نوشته شده بود: تقديمی بابانوئل؛ با دوستی و محبت! جعبه را باز کردم. يک ستاره در آن بود؛ يک ستاره ی پر نور و زيبا. ستاره را که به دست گرفتم، همه جا را نور رنگی پوشاند. سبز، قرمز، سفيد، صورتی، آبی، زرد، بنفش. حتی فضای دودگرفته ای که در آن زندگی می کنم، پر نور و زيبا شده بود...



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




سازمان اکثريت واقعا فکر می کند که...
" اگر منافع اقتصادی و معاملات با جمهوری اسلامی انگيزه اصلی رأی منفی به قطعنامه باشد، دولتهايی مانند چين، کوبا، نيکاراگوئه و ونزوئلا چه تفاوتی با سوداگران بين المللی دارند؟ آيا رأی در مورد حقوق بشر از نظر دولتهای مدعی مواضع چپ قابل خريد و فروش است؟" «بيانيه هیأت سياسی–اجرايی سازمان فدائيان خلق ايران (اکثريت)، خطاب به رهبران ۴ کشور چين، کوبا، نيکاراگوئه و ونزوئلا»

سازمان اکثريت در اين بخش از بيانيه اش چنان با تعجب و حيرت سخن می گويد که انگار آن را يک بچه ی بی تجربه سياسی نوشته است. پاسخ سوال اول اين است که اين چهار کشور هيچ تفاوتی با سوداگران بين المللی ندارند و اصلا خودشان جزوِ سيستم در هم تنيده ی سوداگران بين المللی هستند، و پاسخ سوال دوم هم اين است که بله! رای در مورد حقوق بشر از نظر دولت های مدعی مواضع چپ –البته با قيمت خوب- قابل فروش است. نه تنها رای در مورد حقوق بشر قابل فروش است بل که خيلی کارهای ديگر که در کشورهای دمکراتيک غربی از نظر اخلاقی زشت و ناپسند به شمار می آيد و به خاطر حفظ پرستيژ بين المللی از انجام آن ها خودداری می شود در اين گونه کشورها جايز و رواست. اين که ديگر اظهر من الشمس است و جای تعجب و انگشت به دهان ماندن ندارد.

من با هدف سازمان اکثريت برای صدور اين بيانيه کاری ندارم. لابد هيئت سياسی چنين سازمانی آن قدر تجربه و دانش دارد که بداند چه می کند و صلاح مُلک خويش را می داند. من با اين بيماری آلودگی به ذهنيات و چشم بستن بر واقعيات کار دارم که وقتی سازمانی سياسی دچار آن می شود، گويی هرگز از آن رهايی نمی يابد. من اصولا درک نمی کنم چطور يک سازمان سياسی ايرانی –گيرم چپ- می تواند به آن چه در ۴ کشور ِ نامبرده می گذرد بی تفاوت باشد و از آن ها که در داخل خودشان همه جور حقوق بشر زير پا گذاشته می شود توقع رای دادن به نقض حقوق بشر در ايران داشته باشد. سوال من اين است که چرا اکثريت و امثال اکثريت چشم خود را باز نمی کنند و دنيا را همان طور که هست، بدون حب و بغض، بدون عينک ايدئولوژيک نمی بينند؟

مثلا آقايان اکثريت نمی دانند که در چين با مخالفان حکومت چگونه رفتار می شود؟ نمی دانند که يک فعال سياسی، به کمک شرکت غربیِ ياهو، به دست ماموران امنيتی چين به خاطر وب نويسی بازداشت و به زندان طولانی مدت محکوم می شود؟ نمی دانند در کوبا از مظاهر ارتباطات مدرن مثل کامپيوتر و اينترنت خبری نيست و مردم اش در محدوده ی جغرافيايی آن کشور زندانی هستند و صدای هر معترضی در گلو خفه می شود؟ آيا نارضايتی مردم ونزوئلا و شامورتی بازی های چاوز برای ماندگاری بيشتر در پست رياست جمهوری و تعطيل کردن ايستگاه های فرستنده ی تلويزيونی مخالف او را نمی بينند؟ يا از فقر مردم نيکاراگوئه و فلاکتی که در سيستم سوسياليستی نصيب ِ مردمِ اين کشور شده است بی اطلاع اند؟

البته بايد خوشحال بود که بيانيه نويسان اکثريت بعد از چند دهه فعاليت سياسی، کمی دچار تعجب و شک شده اند و جرئت به کار بردن عباراتی مانند "مدعيان مواضع چپ در عرصه ی جهانی" پيدا کرده اند و مثلا ننوشته اند "دارندگان مواضع چپ...". اما بعد از سی سال افت و خيز و ديدن واقعيت های جهان از نزديک، و در اين عصر پرشتاب و پر سرعت که بايد توانايی اعلام موضع روزانه داشت، فقط تعجب کردن و شک کردن کافی نيست و چنين سازمانی بايد بتواند هر آن چه را که با واقعيت نمی خواند، يک بار برای هميشه دور بريزد و خود را دچار خوش‌خيالی موهوم نکند.

البته همان طور که گفتيم صلاح مملکت خويش خسروان دانند...

وجدان هنوز نمرده است...
"در پی اقدام اخير دولت جمهوری اسلامی در منع مهاجران افغانی و عراقی از شرکت در آزمون سراسری ورود به دانشگاه‌ها (کنکور)، که در دفترچه آزمون امسال بازتاب يافت، بيش از ۲۸۰ نفر با امضای بيانيه‌ای به اين امر اعتراض کردند..." «خبرنامه گويا»

وقتی در کشکول شماره ۷۰ مطلبی در اعتراض به جلوگيری از تحصيل دانشگاهی ِ اتباع افغان نوشتم تصور می کردم گرفتاری های خود ما ايرانيان آن قدر زياد است که کسی فرصت پرداختن به مسائلی از اين قبيل را ندارد و اصولا کثرتِ رويدادهای سياسی و اجتماعی باعث شده تا حساسيت ها کاسته شود و از همه مهم تر گرفتار مسئله ی تعميم شده باشيم و آن چيزهايی را که در صفحات حوادث روزنامه ها می خوانيم به تمام مهاجرين خارجی مربوط بدانيم.

خوشبختانه بيانيه ۲۸۰ نفر از اهالی قلم نشان داد که وجدان انسانی ما ايرانيان زير بمباران مهيب کژی ها و پليدی ها نمرده است و به رغم مشکلات بسياری که با آن ها روبه روييم، به فکر هم نوعان و هم فرهنگان خودمان نيز هستيم. اين گونه بيانيه ها، حتی اگر بر سيستم بسته ی دولتی اثری نگذارد، دست کم باعث خواهد شد که ما هم مثل سيستم، تبديل به موجودِ بی رگ و بی احساس نشويم. اين گونه اعتراض ها تاثيرش در وهله ی نخست بر خود ماست تا روح انسانی مان را زنده و پويا نگه داريم و حساسيت مان نسبت به سرنوشت هم‌نوع از ميان نرود. اين کم ترين و ساده ترين کاری ست که برای انسان ماندن خودمان می توانيم انجام دهيم.

کشکول و بالاترين
پيش تر مطلبی سر بسته در باره ی بالاترين و اتفاقی که برای يکی از لينک های کشکول در آن افتاد نوشتم. همان زمان می خواستم از مسئولان گويا خواهش کنم، پيوند "ارسال به بالاترين" را از زير نوشته های من بردارند و از دوستان عزيز خواننده نيز درخواست کنم که از گذاشتن لينک مطالب کشکول در بالاترين خودداری کنند. به خاطر ندارم در آن زمان دقيقا چه نوشتم ولی گمان می کنم صريحا چنين خواهشی را مطرح نکردم.

امروز می خواهم از خوانندگان عزيز تقاضا کنم که به نوشته های اين جانب مطلقا در بالاترين لينک ندهند. برای هر نويسنده ای، تعداد خواننده مهم است، و برای من که نويسنده ی حرفه ای نيستم تعداد خواننده علی الاصول مهم تر است، اما حقيقت اين است که شان و شخصيتی که برای نوشته هايم قائل هستم از تعداد خواننده مهم تر است.

ما از بالاترين و لينک های آن استفاده می کنيم، و از زحمتی هم که مسئولان آن می کشند ممنونيم، ولی فقط در همين حد و نه بيشتر چرا که چشم کور هم می بيند که اين سايت در سمت و سوی خاصی حرکت می کند و برای حفظ اين سمت و سو، فعل و انفعالات و بند و بست هايی در آن صورت می گيرد که چندان مطلوب نيست. اميدوارم همين توضيح سر بسته و سرپوشيده برای خوانندگانی که تا به امروز زحمت گذاشتن لينک های کشکول را کشيده اند کافی باشد.

مديريت زمان در تفسير خبر صدای آمريکا
والله دروغ چرا، ما که نظر خوشی نسبت به رسانه های بيگانه، بخصوص آن هايی که مستقيما وابسته به دول خارجی هستند نداريم ولی برنامه های تفسير خبر چهارشنبه شب ها را هميشه با علاقه نگاه می کنيم. سخنان متين و معتدلِ جناب دکتر نوری زاده و تفاسير روشن و صريح جناب دکتر سازگارا باعث شده کسانی که علاقمند به دنبال کردن مسائل سياسی هستند، پای تلويزيون بنشينند و اين برنامه را دنبال کنند. کافی ست در يک مهمانی بحث سياسی در بگيرد تا يادی از اين برنامه و مفسران آگاه و خوش بيانِ آن شود. نقش تعادل و ادب در سياست ورزی اين جاست که مشخص می شود.

اما صحبت امروزم به تعادل و ادب در سياست مربوط نيست بل‌که به مجری برنامه، آقای جمشيد چالنگی مربوط است که گاه حساب زمان از دست اش در می رود و باعث می شود تفسير آقايان در پايان برنامه تبديل به دوی سرعت شود و به قول خود ايشان ته ديگ هم برای‌شان نماند.

آقای چالنگی معمولا در ابتدای برنامه پنج شش آيتم برای تفسير تعيين می کند اما گاه پيش می آيد که در مورد آيتم اول، چهل و پنج دقيقه صحبت می شود (مثل همين برنامه آخر که سه ربع ساعت در باره ی فقه و حکومت صحبت شد) و بعد در ۱۰ دقيقه ی آخر آقايان نوری زاده و سازگارا مجبور می شوند تخته گاز، به تفسير مواردِ باقی مانده بپردازند.

جناب چالنگی که مجری تازه کاری نيست و بحث ها هم شايد بحث های لازمی باشد اما بالاخره اين وظيفه ی مجری ست که چند دقيقه برای سلام و درود و احوالپرسی در ابتدای برنامه، چند دقيقه برای خداحافظی و بدرود و برآمدن آفتاب از فراز توچال و دنا و سبلان، چند دقيقه برای خواندن ای ميل ها، چند دقيقه برای پخش فيلم خبری و اتفاقات و رويدادهای داخلی اختصاص دهد و آيتم ها را هم طوری زمان بندی کند که ما بتوانيم تفسيرآقايان را در مورد مسائل ديگری غير از فقه حکومتی بشنويم و آقای سازگارا هم بعد از هفته ها حضور در اين برنامه، مثل يک شرکت کننده ی تازه کار صحبت اش در آخر برنامه نصفه کاره نماند.

حالا اين ها را گفتيم معنی اش اين نيست که مديريت صدای آمريکا فردا آقای چالنگی را مثل آقای بهارلو کله پا کند، و به جای برنامه تلويزيونی، يک ستون اينترنتی در اختيارش قرار دهد. درست است که از رسانه های بيگانه خوش‌مان نمی آيد و نسبت به تمامِ آن ها بدبينيم ولی در ميان برنامه های سياسی، تنها برنامه ی قابل استفاده همين يکی ست گيرم مجری محترم اش نتواند سخن مفسران را به لحاظ زمانی مديريت کند.

ايران در سال ۵۷ (۴)
در کشکول های پيشين نوشتيم: " در دوران سلطنت هم، گرانی بود، کمبود مسکن بود، فقدان بهداشت و درمان بود، بی برقی بود، آلودگی هوا بود، از بين بردن منابع طبيعی بود، تخريب محيط زيست بود، شعارهای پوچ و توخالی سران حکومت بود، سوءاستفاده از احساسات پاک و بی شائبه ی مردم بود، فساد و ارتشا بود، مرگ و ميرهای بی حساب جاده ای بود، قتل و جنايت و تجاوز بود، کشتار و شکنجه ی مخالفان بود، تظاهرات و سرکوب دانشجويان بود، چپاول وابستگان دربار بود، چاپلوسی و پابوسی قدرت و قدرتمندان بود، فرافکنی مسئولان بود، فرستادن سرباز به جنوب لبنان بود، ادعای کشورهای عربی نسبت به نام خليج فارس بود، دادن اطلاعات دروغ راجع به پيشرفت های عجيب علمی و تکنولوژيک بود و خيلی چيزهای ديگر که امروز نيز با آن ها رو به روييم". امروز هم چند شماره از روزنامه های اطلاعاتِ سال ۵۷ را ورق می زنيم و به عناوين و مطالب آن ها نگاهی می اندازيم تا فراموش نکنيم در چه دورانی می زيستيم و با چه مشکلاتی رو به رو بوديم.

دوشنبه ۱۴ فروردين ۱۳۵۷:
تجهيز برای مقابله با اغتشاش و هرج و مرج. وقايع اخير حتی برای عده ای موضوع جالب بحث و سرگرمی در مجالس و محافل شده است!

برنامه خانه سازی برای کارگران سراسر کشور. مقدمات پرداخت وام های ضروری و مسکن به کارگران و کارکنان بخش خصوصی در سال جديد آماده شد.

بازار سياه ميوه.

وسائل اندک است و شوق بچه ها زياد. به نوبت ايستادن خانواده ها در برابر وسائل تفريحی پارک ها و گاهی ناشکيبائی بعضی از کودکان برای استفاده از آن ها ياد آور دو نکته بود که می توان آنرا مسائل «ملی» و «دولتی» يا بهتر بگوئيم خدمات شهری و شرايط همزيستی ناميد... هر سال بايد در تهران پارک های جديدی ساخته شود و هر ايرانی و کودکان خانواده های تهرانی لااقل چند متر فضای سبز بايد در اختيارشان گذاشته شود. به اميد روزی که هر ايرانی دو وجب خاک سبز خدا نصيبشان شود.

جنازه آيت الله زاهدی با شرکت ۱۰ هزار تن از مردم قم تشييع شد.

شاهنشاه آريامهر و علياحضرت شهبانو ظهر امروز از جزيره کيش به تهران مراجعت کردند. اعليحضرتين طبق معمول همه ساله بمنظور گذراندن تعطيلات نوروزی از روزهای نخستين سال نو در جزيره کيش اقامت داشتند.

هادی خرسندی: اصغرآقا دارد «خرده پا» می شود!

تعرفه نرخ جديد برق برای سراسر کشور. تعرفه جديد بصورت تصاعدی تدوين می گردد بنحوی که متناسب با مصرف، قيمت برق نيز افزايش يابد.

۸۵ گرانفروش جريمه شدند.

سه شنبه ۱۵ فروردين:
سفير ايران در سودان بازداشت شد. سفير، حقوق کارکنان و اجاره محل و اعتبارات مخارج عمومی را بحساب خود ميريخت و صورتحسابهای جعلی ميساخت.

با وجود عرضه ۳۰ هزار تن پرتقال و نارنگی گرانی ميوه همچنان ادامه دارد.

بهشت زهرا يک ميليون متر زمين کم آورد.

در اغتشاشات اهواز يک نفر کشته شد.

نيما و صمد بهرنگی رکورد تيراژ کتاب کودکان را شکستند.

غول ترافيک بتهران بازگشت.

پلمب کانون مدافعان حقوق بشر
"سرانجام تهديدهای دو ساله نتيجه داد و ماموران لباس شخصی دادستانی تهران با حمله به دفتر کانون مدافعان حقوق بشر و خشونت با حاضران در محل از جمله شيرين عبادی و نرگس محمدی، محل کانون را پلمپ کردند..." «مرجان سخاوت، خبرنامه گويا»

فکر نمی کردم ماموران لباس شخصی دادستانی تهران اين قدر سطح خود را پايين بياورند و برای پلمب کردن دفتر کانون مدافعان حقوق بشر راساً وارد عمل شوند. اين کار را معمولا ماموران شهرداری يا اداره ی اماکن در مورد مکان های تجاری انجام می دهند و عجيب است که ماموران دادستانی راسا به چنين کاری اقدام کرده اند. حقوق بشر از ديدگاه حکومت اسلامی يک کالای بنجل وارداتی ست، لذا دفاتری که اقدام به وارد کردن آن می کنند، تحت مقررات صنفی و تجاری قرار می گيرند. پس اين گونه دفاتر حکم دفاتر تجاری را دارند که اگر سند ملک شان تجاری نباشد، بايد پلمب شوند.

ممکن است بگوييد که خانم شيرين عبادی يک شخصيت بزرگ بين المللی و بانوی صلح نوبل است. چه ايراد مسخره ای! يعنی اين چيزها واقعا مهم است؟ يعنی خانم عبادی بايد فوق قوانين مملکت باشد؟ فردا اگر يک وارد کننده ی بينوای آهن بيايد ادعا کند که چرا شما به اين خانم اجازه داده ايد دفتر دستک اش را در يک ملک مسکونی پهن کند، و ميان من و او تفاوت قائل می شويد ماموران قانون چه بايد بگويند؟ از خانم شيرين عبادی بعيد است که به عنوان حقوق دان و کسی که جايزه ی صلح برده است بخواهد قوانين را زير بگذارد و حق آن آهن فروش بدبخت را ضايع کند. همه ی انسان ها در مقابل قانون برابرند و امروز حتی اگر زبان ام لال رئيس قوه قضائيه خطا کند، فورا او را جريمه می کنند.

الان هم زمزمه هايی شنيده می شود که خانم عبادی به خاطر فعاليت حقوق بشری ماليات نپرداخته است. نچ نچ نچ... خيلی بد. واقعا آدم خجالت می کشد. چطور خانم عبادی با آن دبدبه و کبکبه نمی داند که در اين مملکت همه دارند ماليات می پردازند و ايشان هم به خاطر فعاليت هايش بايد ماليات بپردازد؟ مگر چنين چيزی ممکن است؟ اگر ايشان و امثال ايشان ماليات نپردازند فردا دولت با کدام پول خيابان بکشد و گل‌کاری بکند و خدمات عمومی به مردم لبنان و نيکاراگوئه و بوليوی ارائه دهد. آيا اين کار خانم عبادی دزدی نيست؟ مثلا ايشان می خواهد که سنگسار برچيده شود؛ ايشان می خواهد که مجازات قطع عضو لغو شود؛ ايشان می خواهد قانون چند همسری بدون اجازه ی همسر اول تصويب نشود. آن وقت برای تمام اين کارها و فعاليت ها می خواهد ماليات نپردازد؟! جداً که جای تاسف و حسرت است. آن تاجر بيچاره سالانه ميلياردها تومان ماليات می پردازد و برای کوچک ترين فعاليت اش هم دست در جيب می کند و سهم دولت را می دهد آن وقت خانم عبادی با آن طول و عرض اش از زير پرداخت ماليات فرار می کند. اگر ايشان در يک کشور خارجی بود چگونه با او رفتار می شد؟ شايد تا ابد زندان می افتاد.

واقعا اين حقوق بشری های ما به تنها چيزی که فکر نمی کنند، حقوق بشر است. اگر اين ها به راستی به فکر حقوق بشر و حقوق شهروندی بودند، اول از همه می رفتند شرکت شان را به طور رسمی در اداره ی ثبت شرکت ها به ثبت می رساندند، بعد برای ساختمان شان مجوز تجاری-اداری می گرفتند، بعد اظهارنامه های مالياتی شان را پر می کردند و خلاصه هر کاری را که تجار و مغازه داران ديگر انجام می دهند انجام می دادند و حقوق عامه را که بخشی از حقوق بشر است پاس می داشتند.

همين قدر که برادران دادستانی لطف کردند ماموران خشن شهرداری را با لودر به جان اين خانم نينداختند و خود مستقيماً وارد عمل شدند جای تشکر و سپاس دارد. اميدوارم سهم ملت ايران از آن يک ميليارد جايزه ی نوبل را هم به صورت ماليات از ايشان بگيرند تا ايشان هم طعم واقعی حقوق بشر را بچشد.

مرحوم شدن گل آقا برای بار دوم
"اين شماره، آخرين شماره مجله هفته نامه گل آقاست. ارديبهشت سال ۱۳۸۳ با شما عهد کردم که تا توان دارم چراغ موسسه گل آقا را روشن نگه دارم و نشريات را سر موقع به دست شما برسانم و تا امروز به اين عهد وفادار بودم... از شما خوانندگان وفادار و مهربان گل آقا می خواهم همين را از من بپذيريد که ديگر نمی توانم، خسته ام. از دلايل خستگی چيزی نمی گويم... از من بپذيريد که با خستگی نمی توان بر انتشار يک مجله طنز سياسی مديريت کرد... " «صفحه آخرِ آخرين شماره ی هفته نامه گل آقا، پوپک صابری فومنی»

خوشحالی ما از هفته نامه شدن مجدد نشريه ی گل آقا ديری نپاييد و گل آقا برای بار دوم –و اين بار احتمالا برای هميشه- مرحوم شد. در اين کلمه ی "خستگی" که پوپک خانم به آن اشاره کرده يک دنيا غم و اندوه و دل‌زدگی نهفته است. اگر او در مورد اين خستگی چيزی می نوشت شايد آن را به خستگی جسمی می شد ارتباط داد، ولی مشخص است که سخن از خستگی روحی ست؛ خستگی يی که از بيرون به انسان تحميل می شود.

با تعطيلی مجدد گل آقا، يک دريچه ی مطبوعاتی ديگر بسته شد. لابد آقايان حکومت می دانند که بسته شدن دريچه ها بسيار خطرناک است چرا که فشارهای ايجاد شده در روح انسان ها اگر جايی برای خروج پيدا نکند، باعث انفجار خواهد شد. نتيجه ی انفجار، ويرانی و تباهی ست و هيچ انسان عاقلی خواهان چنين وضعيتی نيست.

نشريه گل آقا، همان طور که خيلی از خوانندگان آن معتقد بودند، يک "سوفاف" بود و اين نه تنها عيب گل آقا نبود، بل که حُسن آن بود. شايد گل آقا متعلق به همان دوره ای بود که در آن به وجود آمده بود، و بعدها دچار ضعف و فترت شده بود اما هر چه بود مخاطب داشت و اين مخاطب، بازتاب افکارش را در آن می خواند. حالا با نبودن گل آقا و فقدان نشريات طنز سياسی بايد ديد که انتقادها و اعتراض ها به چه صورت و شکلی مطرح خواهد شد. به ضرس قاطع می توان گفت که جايگزين هر چه باشد، زبان و بيان اش به ظرافت و ملايمت زبان و بيان گل آقا نخواهد بود و آن کس که بيش از همه از تعطيلی اين نشريه خسارت خواهد ديد، حکومت اسلامی ايران خواهد بود.

جا دارد، به عنوان خواننده ی قديمی گل آقا، از دست اندرکارانِ اين نشريه تشکر و سپاسگزاری بکنم و قدردان زحمات ايشان باشم. روح گل آقا شاد.


[وبلاگ ف. م. سخن]





















Copyright: gooya.com 2016