یکشنبه 17 خرداد 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از زندگی همین دو روزِ انتخابات نیست تا چگونه پرویز ثابتی مردم ایران را با جهان مدرن آشنا کرد

کشکول خبری هفته (۸۲)
ف. م. سخن

زندگی همین دو روزِ انتخابات نیست

"ما سبزیم، چون اراده کرده ایم از سیاهی بگریزیم، چون فصل سیاه زمستان رفته است و روسیاهی به ذغال مانده و فصل بهار آمده است و زمین می شکافد و فلک را سقف نیز و جوانه جوانه سبز می شود تمام زمین و اگر خدا نیز باران شود و بر شاخه های سبز ما قطره ای بنشاند، ما سرزمین مان را از شر سیاهی نجات می دهیم... بر دست های زهرا مچ بند سبز را می بندم تا آزادی را فریاد کند، بر شانه هایم شال سبز اهل حقیقت را نشانه می کنم تا دستی سبز از دور بر شانه هایم بنشیند از تمامی آنان که تاریخ حقیقت را در سرزمین مان سبز رنگ کردند، سبز سبز سبز... مرد سبز ما آمده است، میرحسین / ما او را بر شانه های مان می نشانیم / دست های میرحسین و زهرا در دست هم جوانه می زنند / و سبزی خنکای خاتمی بر سر ماست..." «یک نویسنده طرفدار میرحسین موسوی»


زندگی همین دو روزِ انتخابات نیست آقای نویسنده! چند روز بعد از انتخابات که به قول شما بهار سبز آمد و آقای موسوی با مثلا 20000000 رای پیروز میدان شد، ایشان بر شانه های جناب عالی جهت انجام مراسم تحلیف و دست بوسی آقا روانه ی محل اقامت حضرت شان خواهند شد. ماموران از شما خواهند خواست که ایشان را دم درِ بیت از شانه هایتان پیاده کنید. پیاده که شدند، و در حلقه ی ماموران امنیتی و کاسه لیسان و بادمجان دور قاب چینان و مسئولان فردای کشور از دیده پنهان گشتند، می توانید به خواننده تان بگویید که مچ بند سبزش را باز کند و در سطل زباله بیندازد چون ماموریت اش که تبلیغ به نفع موسوی و دادن رای بود تمام شده است. اکنون او می تواند برگردد سر درس و زندگی اش، تا ان شاءالله اگر عمری بود و در زندان نبود، در انتخابات سال 92 به کسی که قرار است شما دوباره بر شانه هایتان بنشانید رای بدهد.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 




سبزْبازی از همان فردای انتخابات تمام خواهد شد و سیاه‌بازی آغاز خواهد گشت. میرحسینِ سبز شما، باید با چند غول گردن کلفت پنجه در پنجه بیفکند: غول رهبری، غول مجلس، غول شورای نگهبان، غول نهادهای موازی، غول قوه ی قضائیه، قاضی مرتضوی، اطلاعاتی های در سایه و غول های دیگر.


آقای نویسنده که دنبال شال سبز بر شانه ها هستید و بهار سبز را پیش رو می بینید! این غول های سیاه که متاسفانه واقعی اند و شما در نهایت خوش خیالی وجودشان را به فراموشی سپرده اید، مثل لودر، هر چه جنگل و هر چه موجود سبز است ریشه کن می کنند. خواننده ی شما هم اگر فردای انتخابات زیادی حرف بزند، یکی تو سرش می زنند که این جا دیگر زیر پل پارک وی در زمان انتخابات نیست که تو نام موسوی را فریاد می کردی و منتظر باران سبز بودی. این جا دانشگاه است، این جا اداره است، این جا مدرسه است، این جا فلان ارگان و نهاد است و در این جا اگر اراده کنیم، از آسمان بارانِ سنگ می بارد. اگر حرف زیادی بزنی تو را می فرستیم همان جا که بچه های 18 تیر را فرستادیم. آقای موسویِ تو که از آقای خاتمی قوی تر نیست؛ و فرمانده انتظامی ما از فرهاد جان‌ که در دادگاه بر سرش گل مریم ریختیم ضعیف تر نیست.


آقای نویسنده که احساسات بچه های ما را ماهرانه تحریک می کنید! کاش در کنار این نوشته های رمانتیک کمی هم از این غول های سیاه می گفتید و می نوشتید که فردا در مقابل محبوب سبزتان قد علم خواهند کرد و از همان روز نخست، در مقابل هر حرکت اصلاحی سنگ خواهند انداخت. گروه های فشار را دوباره فعال خواهند کرد، به جان دگر اندیشان خواهند افتاد، آزادی خواهان را سرکوب خواهند کرد، و میرحسینِ سبز شما، مثل خاتمیِ شکلاتی تنها نگاه خواهد کرد و حداکثر اشک خواهد ریخت؛ اشک خواهد ریخت چون طبق قانون، قدرت واقعی در اختیار او نخواهد بود. کاش از این غول های سیاه می گفتید و می نوشتید تا خوانندگان هجده نوزده ساله تان که دوران گذشته را ندیده اند و از قدرت اقتدارگرایان بی خبرند، فردا دچار ناامیدی و یاس نشوند.


آقای نویسنده محترم! وظیفه ی شما روشنگری ست نه تحمیق. اگر هم سیاست‌گری را بر روشن‌گری ارجح می دانید، لااقل در سینه چاک دادن حد نگه دارید. زندگی همین دو روزِ انتخابات نیست. فردای سیاه دوباره از راه می رسد و خوانندگان از شمای نویسنده به خاطر نگفتن تمام حقیقت حساب خواهند خواست. نوشته های شما چک هایی ست که بی محل می کشید به امید پُر شدن حساب در آینده. فکر کنید که اگر حساب پر نشد چه باید بکنید. زندگی همین دو روزِ انتخابات نیست آقای نویسنده...


بگم بگمِ احمدی نژاد

«آقای موسوی بگم؟!...» (رئیس جمهور احمدی نژاد در مناظره ی تلویزیونی با میرحسین موسوی)


بگم بگم آقای احمدی نژاد و رسوایی ای که در شب مناظره به بار آورد شاید برای بسیاری از مخالفان نظام مطلوب بود ولی من در این نوع سخن گفتن و افشاگری هیچ چیز، جز زشتی و پَلَشتی ندیدم حتی اگر آن چه را که ایشان می گفت، عین حقیقت بود.


به محتوای صحبت های آقای احمدی نژاد و صحت و سقم آن ها کاری ندارم؛ آن چه در چهره ی ایشان و نحوه ی صحبت کردن شان دیده می شد، صرفاً نفرت بود؛ بغض بود؛ کینه بود؛ عداوت بود. و این، حتی اگر بیانِ حقیقت بود، زیبا نبود. زشت بود. به‌غایت زشت بود. آن قدر که موجب نفرت می شد.


صورت عصبی آقای احمدی نژاد، استدلال های سخیف او، اصرار بر گرفتن وقت بیشتر و ضایع کردن حق طرف مقابل، مظلوم نمایی که شایسته ی مثلا یک زندانی سیاسی بی پناه بود و نه رئیس قوه ی مجریه، سوءاستفاده ی آشکار از جانب‌داری رئیس شبکه و مجری برنامه و تخطی آشکار از آن چه به عنوان مصوبه ی شورای فلان و بهمان و مقررات تصویب شده برای مناظره به آقایان کروبی و رضایی گوشزد شد تا در باره اشخاص غایب سخن نگویند، آقای موسوی را در موضع برتر مناظره قرار داد.


بگم بگم کودکانه ی آقای احمدی نژاد (که مثل یک بچه ی ده ساله می خواست با بیان "نیمه ی پنهانِ" حریف، او را به موضع ضعف و ذلت بکشاند) باعث شد تا مقدار زیادی از روزنامه های بیست و خرده ای سال پیش را که در باره ی عمل‌کرد آقای موسوی و خانم رهنورد بود کنار بگذارم و بحث در باره ی آن ها را به زمانی موکول کنم که موسوی انتخاب شده باشد و بخواهد که در مسیر گذشته گام بردارد. زشتی کار آقای احمدی نژاد درس آموز بود.


بخارا 70

نخستین شماره ی مجله کِلْک در فروردین سال 1369 منتشر شد و انتشار آن تا دی ماه 1376 به سردبیری علی دهباشی ادامه یافت. در طول 7 سال مجموعاً 94 شماره از این مجله منتشر شد. از تابستان سال 77 کلکِ دهباشی، تبدیل به بخارای دهباشی شد و دهباشی هم مدیر و هم سردبیر مجله ی خود شد. کلکِ جدید هم به راهی که مدیر مسئول اش در نظر داشت رفت ولی نام کلک به تنهایی برای جذب خواننده کافی نبود. آن چه مهم بود، راه و روش دهباشی بود و شیوه ای که در ارائه ی مطالب نویسندگان پیش گرفته بود. به همین خاطر بخارا از همان اولین شماره به رغم نام متفاوت اش جای کلک را در نزد خوانندگان پیشینِ کلک گرفت و در همان جایگاه رفیعی قرار گرفت که کلکِ پیشین قرار گرفته بود و منزلتی یافت که کلکِ پیشین یافته بود. پس شماره ی اول بخارا که تاریخ مرداد و شهریور 1377 بر روی خود دارد، شماره ی 95 کلکِ قدیم به حساب می آید.


اکنون بخارا به شماره ی 70 رسیده است و این ابداً کم کاری نیست. شماره ی 70، تاریخِ فروردین-اردی بهشت 88 را بر جلد خود دارد. فروردین 89، دو مجله ی گران‌قدر دهباشی بیست ساله خواهند شد، و لابد دوستداران کلک و بخارا و دهباشی به این مناسبت جشنی خواهند گرفت.


اهل فن می دانند که رساندن چنین مجله ای به شماره ی 70 کار آسانی نیست. از مسائل و مصائبی که به لحاظ سیاسی و اجتماعی برای انتشار چنین مجلاتی به وجود می آید تا مشکلات مالی همگی دست به دست هم می دهند تا کمر نشریه و صاحب نشریه را بشکنند بخصوص وقتی تمامِ کار یک نشریه ی تخصصیِ فرهنگیِ چند صد صفحه ای را یک نفر به تنهایی و با تن بیمار و رنجور انجام می دهد. انتشار 70 شماره –و درست تر بگوییم 164 شماره- از چنین نشریه ای اراده ای پولادین و دلی عاشق می خواهد.


اگر مجموعه ی کلک و بخارای دهباشی را کنار هم قرار دهیم، از نظر تعداد صفحات، از هر یک از دوره های سخن، یغما، آینده و راهنمای کتاب با فاصله ی زیاد پیش می افتد. از نظر تلاش خستگی ناپذیر و عاشقانه، آن چه زنده یاد حبیب یغمایی برای انتشار نشریه ی یغما در طول 31 سال از فروردین 1327 تا اسفند 1357 کرد، می تواند با آن چه دهباشی کرده است و می کند مقایسه شود اما همان طور که گفتم مجموعه ی صفحات 19 سال کلک و بخارا از یغمای 31 ساله پیشی می گیرد و صد البته مرحوم حبیب یغمایی در زمان انتشار مجله ی خود با مشکلاتی که مختص زمانه ی دهباشی بوده و می توانسته هر کسی را از ادامه ی انتشار چنین نشریه ای منصرف کند رو در رو نبوده است.

kashkool_june7a.jpg

از گذشته و یغما باز گردیم به زمان حال و شماره ی 70 بخارا.

در این شماره علی دهباشی "از اینجا و آنجا و ماجراها..." می نویسد. از ماجرای دفتر مجله ی بخارا که باید تخلیه کند و عصرهای پنجشنبه با حضور شخصیت های برجسته ی فرهنگی و هنری در بخارا. از فیلم مستند "خون است دلم برای ایران" که از زندگی استاد دکتر منوچهر ستوده ساخته شده و ادامه ی ماجرای میس لمبتون و نامه و مقاله ی علیرضا سروستانی و داستانِ نقش آفرینی میس لمبتون در نقش صفیه خواهرزاده ی نیره خانم، و خواستگاریِ مشهدی رحمان -باغبان همسایه- از او و اتفاقات عشقی-جاسوسی-پلیسی بعدی پیش آمده در قمصر کاشان! اگر مجله را خریدید مطالعه این قسمت را فراموش نکنید که بسیار هیجان انگیز است!


جناب استاد عزت الله فولادوند مثل همیشه مطلبی را ترجمه کرده اند خواندنی و آموزنده با عنوان "آرتور کوستلر" نوشته ی جرج اُرول نویسنده ی نامدار انگلیسی که کتاب های "1984" و "قلعه ی حیوانات" به قلم اوست.


یک مقاله ی پیشتر به‌چاپ‌رسیده که در آن تغییراتی ایجاد شده از دکتر محمدرضا باطنی زیر عنوان "استعمال «که، دیگه، آخه، ها» در فارسی گفتاری" در این شماره از بخارا منتشر شده که بسیار خواندنی ست. اگر اساتید محترم، اینترنت و وب لاگ فارسی را قابل بدانند، خواهند دید که این فارسیِ گفتاری، اکنون در سطح اینترنت تبدیل به فارسی نوشتاری شده، و همین کلمات مرتب در "نوشته"های وب لاگ نویسانِ جوان به کار می رود و ای کاش اساتید برجسته ای چون دکتر باطنی، که دیدگاه مدرن نسبت به پیرامون خود و دانش زبان شناسی دارند، نظر تخصصی شان را در زمینه ی نوشته های اینترنتی و وب نویسان، طی مقالاتی مرقوم دارند تا محققان و علاقمندان از آن بهره مند گردند.


مطالب این شماره از بخارا مثل همیشه زیاد و متنوع است و نمی توانم تک تک آن ها را که خواندنی هم هستند معرفی کنم. ولی باید از سخنرانی جالب و شیرینِ استاد دکتر محمدعلی موحد که متن آن زیر عنوان "هنر شفیعی کدکنی در تصحیح عطار" درج شده یاد کنم. اصطلاح بو دادن را مثلا در مورد قهوه و پسته و بادام شنیده ایم، ولی این که آقای موحد از این اصطلاح برای توضیح کار استادِ بزرگ، دکتر شفیعی کدکنی بهره گیرند تازگی و ملاحت دارد که باید در مطلب ایشان بخوانید. این که بو دادنِ عطار یعنی چه، در متن سخنرانی ایشان معنی می شود.


شماره ی 62ی "تازه ها و پاره های ایرانشناسی" استاد بزرگ ایرج افشار از شماره ی 1389 تا 1412 را در بر می گیرد (ایشان برای هر "پاره" از نوشته هایشان شماره گذاشته اند و تا اینجا 1412 مطلب نوشته اند). یکی از این مطالب به نامِ کوچه ی محل سکونت ایشان در نیاوران مربوط می شود که خطاب به شهردار نوشته شده و در آن از ناقص کردن نامِ "سروناز" انتقاد شده است. نوشته اند: "چون دلبستهء تاریخ هستم خواستم شهرداری سبب اصلاح مطلوب خود را بفهماند تا درس نوی گرفته باشم. گم گشتگی در تاریخ شهرها با همین جزئیات آغاز می شود." (بخارا 70، صفحه ی 110). کاش هر نسل، اندیشمندان دلسوزی چون ایشان داشته باشد؛ آن گاه می توان مطمئن بود که ایران با تمام نام ها و یادها و تاریخ و فرهنگ اش، برای ابد زنده خواهد ماند.


علاقمندان به دانستن سابقه ی تاریخی نام خلیج فارس می توانند از متن سخنرانی استاد ژاله آموزگار زیر عنوان "دریای پارس از دیرباز" بهره مند شوند و به اختصار با ریشه های تاریخی این نام آشنایی پیدا کنند.


آقای محمود طلوعی در نوشته ای زیر عنوانِ "باز هم در بارهء یادداشت های عَلَم" نه تنها به نوشته ی منتقدانِ خود اشاره می کنند بلکه خاطره ای از دکتر اعتبار و شرفیابی او به حضور شاه نقل می کنند که جالب است و از آن جالب تر نقلِ بخش هایی از "یادداشت های مشکوک علم".


در بخش بررسی و نقد کتاب، مقالاتی از فرزانه قوجلو، جواد ماه زاده، هاشم بناءپور، محسن حیدریان، یاسمین ثقفی آمده است و عزیزانِ بخارا به یکی از نوشته های من در باره ی جشن نامه ی استاد بهاءالدین خرمشاهی با نظرِ لطف نگریسته اند که از ایشان متشکرم.


برای آقای دهباشی تندرستی و موفقیت آرزو می کنم.


شور انتخابات مرا هم گرفت

نه آقاجان! ما نمی توانیم سیاست‌مدار و سیاست‌باز شویم. هر قدر هم در باره ی مسائل سیاسی بنویسیم و به سیاسیون بند کنیم باز اهل سیاست نمی شویم. لازمه ی سیاست مداری و سیاست بازی، داشتن قاطعیت در رای است؛ داشتن توانایی چشم بستن بر نقاط ضعف و بزرگ نمایی نقاط قوت است؛ داشتنِ قدرتِ پشتِ سرِ یکی ایستادن با تمام سوابق تیره و تارش است.


برای این که سیاست مدار و سیاست باز باشی، باید که صد در صدی باشی (صد در صد اینوَری یا صد در صد آنوَری. وقتی هم که باد تغییر جهت داد و سنبه طرف مقابل پر زور شد ، تغییر جهت بدهی از اینوری به آنوری و از آنوری به اینوری). باید بتوانی یک نفر را صد در صد قبول کنی و دیگری را صد در صد نفی کنی (این هم مثل مورد قبل بستگی به جهت باد و زور سنبه دارد و قابل تغییر است. فقط باید به یاد داشت که اینور و آنور مهم نیست؛ مهم صد در صد اینوری یا آنوری بودن است). بتوانی یک نفر را صد در صد خوب بدانی و دیگری را صد در صد بد بدانی. باید بتوانی در مدح یکی شعر و نثر بنویسی و در ذم دیگری هزل و هجو. هر چه خودمان را سبک سنگین می کنیم می بینیم این کاره نیستیم که نیستیم.


در انتخابات دوره ی پیش نوشتم که از ترس روی کار آمدن احمدی نژاد رای‌ام را به هاشمی رفسنجانی می فروشم و در دور دوم به رغم آن که می توانستم به اندازه مجلدات دائرةالمعارف بریتانیکا از خساراتی که رفسنجانی به کشور وارد کرده است بنویسم، به ایشان رای دادم، ولی غافل از قدرت مهندسان وزارت کشور و بسیج و سپاه و نیروهای مسلح و امدادهای غیبی بیت آیت الله مصباح یزدی، احمدی نژاد از صندوق ها بیرون آمد و هاشمی شکایت به خدا بُرد و رایی که آن قدر برایش ارزش قائل بودم مثل آب خوردن از دستم رفت.


این داستان را گفتم تا بگویم ما هم عقل مان می رسد که فایده گرا و عمل گرا باشیم و وقتی در کشوری زندگی می کنیم که احمدی نژاد رئیس جمهور آن است، موسوی و کروبی را در حکم دو لنگه کفش پاره در بیابان ببینیم که برای پای برهنه و زخمی نعمت است (انگار مثالی که انتخاب کردم بی‌جا و بی ادبانه است. شما به بزرگی خودتان ببخشید.) عقل مان می رسد که برویم به یکی از آن ها رای بدهیم و خودمان را از شر این بلای زمینی خلاص کنیم (البته آیت الله مصباح یزدی و آیت الله جنتی معتقدند که ایشان نعمت آسمانی ست که به مردم داده شده؛ به نظر من اگر نخواهیم ایشان را بلای زمینی بدانیم باید لااقل شهابِ آسمانی با قدرت تخریب بسیار بالا بنامیم).


اما تا این لحظه به چند دلیل این کار را نکرده ایم و رای مان را مثل دفعه ی پیش به کسی نفروخته ایم:

- این بار رای مان را نفروختیم چون هواداران آقایان کروبی و موسوی نیامدند مثل انسان های فرهیخته (حالا انسان فرهیخته چه جور انسانی ست خودمان هم نمی دانیم. این قدر این روزها فرهیخته در کوی و خیابان ریخته که حساب کار از دست ما هم در رفته است. شما از رحیم پور ازغدیِ چماق‌پژوه تا ایکس و ایگرگِ اصلاح طلب را در نظر بگیرید که به آن ها می گویند فرهیخته (پرانتز در پرانتز: نام نمی بریم و به ایکس و ایگرگ بسنده می کنیم تا به قول آقای بهنود تبر از دست مان در نرود و به پر و پای خودمان نخورد. و راست اش می ترسیم ایکس و ایگرگ طبق قانون سوم نیوتون که هر عملی را عکس العملی هست بخواهد در مقابل عمل ما عکس العمل نشان بدهد و تبر از دست اش "ناغافل" در برود و به پر و پای ما بخورد. به هر حال از قدیم گفته اند احتیاط شرط عقل است!)) این قدر تعداد پرانتز ها زیاد شد که رشته ی کلام از دست مان در رفت... بله عرض می کردیم که این بار رای مان را نفروختیم چون هواداران آقایان کروبی و موسوی نیامدند مثل انسان های فرهیخته بگویند، این دو بزرگوار هزار عیب و ایراد دارند و ما هم به آن ها انتقاد داریم ولی بیایید برای این که روی احمدی نژاد و مهندسان انتخابات را کم کنیم به یکی از این دو نفر رای بدهیم بعد هم از آن دو، تا می توانیم انتقاد کنیم. به جای این کار آمدند در موضع ستایش و کرنش و... (بقیه اش را نمی گویم، خودتان حدس بزنید)، آقایان را به عرش اعلا بردند و چنان از نیکی های آنان سخن گفتند که انگار این دو بزرگوار سی سال از مسئولان عالی رتبه ی این مملکت، و باعث و بانیِ بخشی از مصائبی که کشور امروز دچار آن شده نبوده اند و همین اوایل سال 88 از مریخ به زمین تشریف آورده اند (می بینید که عقاید ما هم مثل خود ما آنتیک شده و هنوز در عوالم مریخی محبوب من و این حرف ها هستیم و فکر می کنیم در مریخ موجوداتی شبیه به آقایان وجود دارد).


اگر آقایان با چنین تاکتیکی با ما برخورد می کردند، آن وقت شاید می رفتیم از بچه های سر خیابان یک روبان سبزِ بهاری می گرفتیم و پوستر مهندس موسوی را مثل پوستر گوگوش به در و دیوار خانه و کله و شکم مان می چسباندیم (البته پوستر خانم گوگوش را تنها به در و دیوار می چسبانیم و پوستر مهندس موسوی را به کله و شکم (پرانتز در پرانتز: جوانی را در حوالی خیابان ولی عصر دیدم که تصویر میرحسین را به نقطه ای از بدن اش آویزان کرده بود که گفتنی نیست. شاید فکر کرده بود آن جا بهتر دیده می شود. والله اعلم)).


شاید هم می رفتیم و در میتینگ انتخاباتی آقای کروبی فریاد می زدیم کروبی دوسِت داریم (و ابداً هم از ریش سفید شیخ و موی فلفل نمکی خودمان به خاطر این گونه ورجه وورجه های جوانانه خجالت نمی کشیدیم). اما بدبختانه یا خوشبختانه کسی از این در بر ما وارد نشد و هواداران متفکر این دو بزرگوار از در مدح و ثنا و به شیوه ی فرخی سیستانی و منوچهری دامغانی وارد شدند بل‌که دِرَمی، دیناری، پُستی، مقامی، دبیری و سردبیری روزنامه ای چیزی نصیب شان شود.


باز خدا پدر شیخ اصلاحات جناب کروبی را بیامرزد که چهار سال –بعد از آن چُرتِ تاریخی- زمینه چینی کرد و حزبی –هر چند بی بو و بی خاصیت و متعلق به خودی ها- تاسیس کرد و روزنامه ای به راه انداخت و چهار سال برای خرداد سال 88 برنامه ریزی کرد. قوچانی را زیر بال و پر گرفت و از "شهروند امروز" تا "ایران‌دُخت" را به خدمت خود در آوَرْد. سعی کرد "اعتماد ملی" را جلب کند. بعد هم تیمی تشکیل داد که آقای کرباسچی فوروارد آن شد، آقای عبدی هافبک، آقای ابطحی دروازه بان، و آقای سروش هم از راه دور به تشویق این تیم برخاست.


اما آقای موسوی یک دفعه سر و کله اش پیدا شد. نه کسی فهمید چرا چنین بی مقدمه بعد از بیست سال وسط میدان پرید نه کسی از تیم و ارنج تیم او با خبر شد. همان اول کار آمد و خاتمی را اوت کرد و خودش به جای او نشست.


خیلی از بحث اصلی دور شدیم و پرت افتادیم. همه ی این ها را گفتیم ولی به اصل مطلب که دچار شور انتخاباتی شدنِ خودمان بود نپرداختیم. خوب شد یکی از خوانندگان در قسمت نظرخواهی وب لاگ مان گفته بود که روده درازی نکنیم و از عُبَید زاکانی و بزرگان طنز درس بگیریم. اگر این را نگفته بود این بحث تا کجا طول می کشید؟ (البته فکر می کنم چون در مطلب پیشین علیه موسوی نوشته بودم نوشته ی من به نظرشان روده درازی آمده بود؛ حالا که اندکی در دیدگاه خودم تعدیل به وجود آورده ام و به موضعِ بفهمی نفهمی بینابینِ له و علیه رسیده ام، نوشته ی من شاید به نظرشان متعادل بیاید و اگر هم موضع ام روزگاری –زبانم لال- به طرفداری از موسوی تغییر کند، احتمالا همین نوشته دراز را خیلی کوتاه ببینند و تقاضا کنند که بیشتر و مفصل تر بنویسم!)


باری از خدا پنهان نیست از شما هم پنهان نباشد، این چند روزه ما هم دچار شور انتخاباتی شدیم. روزی که مناظره ی آقای موسوی با احمدی نژاد بود در جایی مهمان بودم. به محض ورود، بچه ها به طرف من هجوم آوردند و یک عدد روبان سبز به دست ام دادند تا به دستی، پایی، سری، جایی ببندم. آن قدر به من نگاه کردند تا بالاخره آن را به دست ام بستم. هر کس به آن محفل آمد، یک روبان سبز به مچ دست اش بسته بود.


وقتی موسوی در ده دقیقه ی آخر، "چیز"هایش، یعنی کاغذهایش را جمع و جور کرد و آن "چیز"هایی را که می خواست پیدا نکرد، و چیز چیز گویان، دست اش را به طرف احمدی نژاد که می خواست جر زنی کند و وسط حرف او بپرد نشانه رفت و به او گفت که شما حرف نزن، الان نوبت من است و مودبانه و قاطع تو دهن او کوبید، تمام حاضران در مهمانی مثل این که بازیکن تیم ملی کره جنوبی، توپی به طرف دروازه تیم ملی ایران شوت کرده باشد و دروازه بان تیم ما با یک شیرجه ی قشنگ و قهرمانی توپ را گرفته باشد، لبخند زدند و دست های مشت شده شان را در هوا تکان تکان دادند و از هر طرف صدای دمت گرم، باریکلا، عالی بود بلند شد. بعد که آقای موسوی، رو به مردم شروع کرد به شعار دادن که من از مردم می خواهم که به من رای بدهند که شاهد چنین برخوردهایی نباشیم (منظور برخورد های زننده ی احمدی نژاد بود که از صدر تا ذیل حکومت را در عرض چهل و پنج دقیقه به لجن کشید) همه ی مهمانان انگار که تیم ملی ایران به تیم ملی کره جنوبی یک گل زیبا زده باشد، شروع به ابراز احساسات و دست زدن و خندیدن کردند و نزدیک بود به پا خیزند و یکدیگر را در آغوش کشند و موج مکزیکی هم به راه اندازند.


در این بین دیدیم که ما هم از روی مبل کنده شده ایم و به رغم عقاید و اندیشه هایمان داریم همپایِ مهمانان ابراز احساسات می کنیم! در آن لحظه اگر مهندس موسوی دم دست مان بود شاید لپ اش را هم می بوسیدیم و او را مثل بعضی از نویسنده ها روی شانه های سبزمان می نشاندیم.


وقتی از مهمانی بیرون آمدم و عقل ام به سر جای خودش برگشت گفتم این چه کاری بود کردی؟ آن همه جنایت، آن همه کشتار، آن همه خرابی ناشی از ادامه ی جنگ، آن همه فقر اقتصادی و سوء مدیریت، و آن همه "چیز"های دیگر کشک بود؟ در اثر احساسات رقیق و شادی لحظه ای، و به محض قرار گرفتن در موج ایجاد شده توسط هوادارانِ جوان و بی تجربه همه ی این ها را فراموش کردی و گذاشتی موج سبز تو را هم با خود بِبَرد؟ کلی از خودمان خجالت کشیدیم ولی راست اش را بگوییم، مزه ی هیجان سیاسی را بعد از مدت ها چشیدیم. دیدیم بچه ها و جوان ها را همان شور و هیجانی گرفته است که بچه ها و جوان های سال 57 را گرفته بود. آن سال به نوعی، امسال به نوعی. وقتی شور و هیجان بر انسان غلبه می کند، دیگر فکر و منطق کار نمی کند. خودِ هیجان هدف می شود و لذت پیروزی، بدون در نظر گرفتن آن چه فردا بر سر همه خواهد آمد عامل حرکت می گردد (این هم تحلیل سیاسی و نتیجه گیری فلسفی ما!)


فردای آن روز با دیدن دختران و پسران جوان که با شور و شوق بسیار عکس های موسوی را پخش می کردند و روبان سبز به دست هایشان بسته بودند و اتومبیل هایی که از نوک آنتن تا سپر و دستگیره ی درهایشان مزین به روبان های سبز بود، و عکس های مهندس موسوی به عنوان یک نجات دهنده بدنه ی آن ها را پوشانده بود متوجه شدم که در کنار عقل و منطق و حافظه ی تاریخی، دو عامل دیگر هست که نباید آن را فراموش کنیم و دستِ کم بگیریم: شور جوانی و نیروی امید.


دیدم شور انتخابات، مرا هم گرفته است. دیدم امید جوانان، هر چند فردا به یاس منتهی خواهد شد، مرا هم تحت تاثیر قرار داده است. دیدم سیاست مدار و سیاست باز نیستم. هر قدر هم منطقی باشم، به شور و امید جوانان به همان اندازه احترام می گذارم و برایشان ارج قائلم.


پشت چیزستان

«با الهام از تعداد زیادی "چیز" که آقای میرحسین موسوی در مناظره تلویزیونی با آقای احمدی نژاد به کار بُرد و با پوزش از روح سهراب سپهری که شعرش را این طور بدآهنگ، خشن، و پر از گلوله و چوبه ی دار کردم!»


به سراغ من اگر می آیید

پشت چیزستانم

پشت چیزستان جایی ست.

پشت چیزستان

زندان های ما

پُرِ زندانی هایی ست

که خبر می آرند

از بچه های تیرباران شده ی افتاده به خاک

روی شن ها هم

نقش پاهای زخم برداشته از شلاقی ست

که محکم و استوار

به پای چوبه های دار رفتند.

پشت چیزستان چتر خواهش باز است

تا نسیم هوسی در دل رهبر بدود

زنگ انتخابات

به صدا می آید.

آدم اینجا تنهاست

و در این تنهایی

سایه ی خامنه ای تا ابدیت جاری ست

به سراغ من اگر می آیید

با روبان سبز و پوستر بیایید

مبادا که ترک بردارد

چینی نازک انتخاباتی من


چگونه پرویز ثابتی مردم ایران را با جهان مدرن آشنا کرد

«کتاب نام آوران ایران دکتر عباس میلانی به روایت زندگی و ثبت تاریخی نام ایرانیانی می پردازد که طی سال های 1979 – 1941 میلادی (1357 – 1340 شمسی) در عرصهء سیاست، فرهنگ، اقتصاد، ادبیات و هنر نقش داشته اند و کوشیده اند تا مردم سرزمین خود را با اندیشه ها و تلاش های جهان مدرن در این عرصه ها آشنا کنند... برای نیل به اهداف کتاب، دکتر میلانی به زنان و مردانی روی آورد که در عرصهء صنعتی یا تجاری گامی نو برداشته بودند و یا به واسطهء گستردگی میدان عملکرد خود در آن زمان تغییری اساسی ایجاد کرده و در عرصهء روشنفکری یا هنری به اندیشه ای نو دست یافته و یا شیوه و الگویی جدید در مدیریت و یا سیاست اتخاذ کرده بودند... در ابتدا نگاهی داریم به فهرست شخصیت هایی که در جلد اول به آنها پرداخته شده است: حسین علا – اسدالله علم - ... پرویز ثابتی..." «معرفی کتاب نام آوران ایران، نوشته فرزانه قوجلو»


والله دروغ چرا! تا قبر آآآآ! ما که این کتاب پر محتوا را نه دیده ایم و نه خوانده ایم پس حکماً نمی توانیم بر آن نقدی بنویسیم، اما هر چه به این مغز کوچک مان فشار آوردیم که نام پرویز ثابتی را کجا شنیده ایم به خاطر نیاوردیم که نیاوردیم. هر چه شخصیت علمی و فرهنگی و سیاسی در فاصله ی سال های 1340 تا 1357 به خاطر داشتیم، که توانسته بودند مردم سرزمین خود را با اندیشه ها و تلاش های جهان مدرن آشنا کنند پیش چشم آوردیم، تصویر این شخص که لابد این قدر مشهور بوده که آقای دکتر عباس میلانی چند صفحه از کتاب خود را به او اختصاص داده به ذهن مان نیامد که نیامد. در گوشه ای نشستیم و سر در جیب تفکر فرو بردیم و به اشخاصی اندیشیدیم که شیوه و الگویی جدید در مدیریت و سیاست اتخاذ کرده بودند (چون نام ایشان جزو سیاستمداران و دولتمردان آمده بود). باز چیزی به این ذهن نم کشیده متبادر نشد که نشد. نا امید، در حالی که در تاریکی در رختخواب خود دراز کشیده بودیم به این نام اندیشیدیم تا آن که چشمان مان گرم شد و خوابْ ما را در ربود.


چشم تان روز بد نبیند، کابوسی دیدیم که زَهره را آب می کرد. از خواب پریدیم. دیدیم کف پاهایمان درد گرفته است و صداهای عجیب غریب در گوش مان می پیچد. احساس کردیم روی تن مان کسی سیگار خاموش می کند. دروغ چرا خود را در قفس بسیار کوچکی دیدیم که ما را مثل جوکی های هندی در آن چپانده بودند و زیرمان پریموس نفتی روشن کرده بودند. چراغ را روشن کردیم و یک لیوان آبِ سرد نوشیدیم. تصویر آقای پرویز ثابتی یا همان مقام امنیتی مشهور که به اتفاق تروریست ها و خرابکارهای زمان شاه در مقابل دوربین های تلویزیونی حاضر می شد، با آن نگاه چپ چپ جلوی چشم مان آمده بود و ما اکنون هر چه می خواستیم این تصویر را از ذهن مان دور کنیم نمی شد که نمی شد.

kashkool_june7b.jpg

به خاطرمان آمد پسیکانالیست ها می گویند بهترین راه برای مقابله با تصاویر ترسناکِ ذهنی، فکر کردن و نوشتن راجع به آن هاست (ان شاءالله آقای دکتر مسعود نقره کار می گویند که این طور هست یا نیست و خیال ما را راحت می کنند). گفتیم حالا که این طور است، جهت تکمیلِ اطلاعات خودمان و سرکار خانم فرزانه قوجلو که احتمالا آشنایی چندانی با جناب ثابتی نداشته اند (ولی البته مطمئنیم که آقای عباس میلانی آشنایی کامل با ثابتی داشته اند که بخشی از کتاب خود را به ایشان اختصاص داده اند) از نحوه ی عملِ این نام آور در آشنا کردن مردم سرزمین شان با اندیشه ها و تلاش های جهان مدرن یاد کنیم:


نوآوری های جناب پرویز ثابتی در تزریق افکار مدرن به ذهن مردم سرزمین شان:

1- استفاده از آپولو: و آن استوانه ای ست سطل مانند و فلزی که بر بالای تخت شلاق و محل قرار گرفتن سرِ کسانی که افکار مدرن را درک نکرده اند و بر ضد آن کوشیده اند نصب می شود. وقتی کابل به کف پای کسانی که افکار مدرن را نفهمیده اند می خورَد و سَرِ افشانِ آن، گوشتِ کفِ پا را می کَنَد، فریادِ افراد مزبور به هوا می رود ولی چون در بین راه، سطلِ مذکور قرار دارد، صدا داخل آن می پیچد و به سمت گوش آدم نفهم انعکاس می یابد. انعکاس صدا وارد گوش شده و پرده ی آن را به شدت می لرزاند و مایع گوشِ میانی و محتویات داخل آن را به تلاطم در می آوَرَد. این کار باعث می شود تا افکار مدرن وارد مغز اندیشمند نفهم شود و او از طریق این نوآوری افکار مدرن را درک نماید. ببینید آقای ثابتی چه خدمتی به مردم سرزمین اش کرده و واقعا جا داشته که آقای عباس میلانی ایشان را به عنوان یکی از نام آوران ایرانی به غربی ها معرفی کند.


2- استفاده از اجزای بدن به جای زیر سیگاری: این روشی ست ساده برای القا افکار مدرن در ذهن افراد مرتجع. در این حالت جناب پرویز ثابتی به بازجویان زیر دستِ خود دستور می دهد سیگار را به جای این که در زیر سیگاری خاموش کنند، روی دست و پای کسانی که افکار مدرن توی سرشان نمی رود خاموش کنند. چند سیگار که خاموش شد، احتمالا تمام یا بخشی از افکار مدرن از طریق تاول های به وجود آمده و بافتِ پوستِ سوخته و کباب شده توی سر می رود و مردم سرزمین ایران بسیار خوشبخت و مشعوف می شوند.


3- صندلی داغ: این صندلی داغ با آن صندلی داغ که در تلویزیون دیده اید فرق دارد و تشابه اسمی نباید موجب بدفهمی شود. در این روش که آقای پرویز ثابتی مبتکر آن است (نمی گویم مخترع چون احتمالا این صندلی نخستین بار توسطِ نوآورانِ کشور اسرائیل اختراع شده است)، کف صندلی کم کم داغ می شود، و افکار مدرن از طریق نشیمنگاه وارد بدن اندیشمند زبان نفهمِ غیر مدرن می شود. هر چه حرارت بیشتر شود و نشیمنگاه فرد متفکر داغ تر گردد افکار مدرن سریع تر و عمیق تر بر دل و جان فردِ حرارت دیده و مغزپُخت شده می نشیند و امکان فساد این افکار در اثر میکرب های بیرونی کم تر می گردد (این کار کاری ست شبیه پاستوریزه کردن شیر با حرارت پیوسته).


4- قفس داغ: برخی از افرادی که در مقابل حرارت مقاوم اند و افکار مدرن را راحت جذب نمی کنند، از طریق این نوآوری جناب ثابتی افکار مدرن را جذب می کنند و راه پیشرفت و ترقی در مقابل شان گشوده می شود. این نوآوری به این صورت است که شخص غیر مدرن را داخل قفسی می چپانند (شخص مثل جنین در رَحِمِ مادر، دست و پایش در شکم اش می پیچد و جمع می شود) و زیر او پریموسی روشن می کنند. این نوآوری جناب ثابتی الهام گرفته شده از تولد مجدد است. ایشان با این ابتکار، رَحِمِ مادر را شبیه سازی کرده اند و شخص ناقص العقل را مجددا به جنین مادر بر می گردانند. وقتی جنین در اثر حرارت پریموس رشد یافت و افکار مدرن را پذیرفت، از داخل رحم خارج می شود و به صورت یک انسان تازه تولد یافته و متحول شده و مدرن پی کارش می رود و دیگر غلط می کند که افکارش مدرن نباشد.


روش های بسیار زیاد دیگری نیز هست که با همکاری آقای پرویز ثابتی و دیگر نوآوران و مدرن سازان کشور در دوران شاه ابداع شده و علاقمندان می توانند جهت آگاهی از این روش ها و دیدن ابزار و آلات و ادوات مدرن سازی به موزه ی عبرت –که پس از انقلاب و پیش از موزه شدن تبدیل به محل تغییر عقیده و توبه و لابه با روش های ابداعی دیگر شد- مراجعه نمایند. از کسانی که قلب و اعصاب شان ضعیف است تقاضا می شود پس از مشورت با پزشک خود در این مکان حضور یابند چون احتمالا دیدن وسایل مورد استفاده توسط جناب پرویز ثابتی و زیردستان ایشان می تواند موجب بروز ناراحتی های قلبی و عصبی گردد.


در پایان از جناب دکتر عباس میلانی که مردم مغرب زمین را با این ایرانی نوآور و مبتکر آشنا کرده اند سپاسگزاری می کنم.

***

توضیح: احتمالا در ایام انتخابات، چند شماره از کشکول به صورت فوق العاده و پیش از موعد مقرر منتشر خواهد شد


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016