یکشنبه 30 فروردین 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از ميرحسين موسوی معمارِ وزارت اطلاعات تا وجه تشابه اخراجی های ۲ با نرگس ۲

کشکول خبری هفته (۷۸)
ف. م. سخن


ميرحسين موسوی معمارِ وزارت اطلاعات

خشت اول چو نهد معمار کج
تا ثريا می رود ديوار کج

اگر بگويم همه اش تقصير ادبيات فارسی ست شايد باور نکنيد. بارها به خودمان گفته ايم (و هم‌چنان به خودمان می گوييم) ما را با سياست چه کار؟ سر پيازيم؟ ته پيازيم؟ وسط پيازيم؟ کجای پيازيم که بخواهيم وارد معقولات شويم و حاکمان را بر خود بشورانيم؛ که آن ها را به زحمت بيندازيم تا مثلا با سيستم های جديد مانيتورينگی که از زيمنس آلمان خريده اند ببينند از ذهن بيمار ما چه چيزها تراوش می کند و بر صفحات وب جاری می گردد. حيف نيست وقت امثال آقای محسنی اژه ای صرفِ رصدِ نوشته های وب لاگی مثلا در مورد انتخابات گردد و ايشان از کار اصلی شان که همانا حفظ امنيت کشور از شرّ دشمنان واقعی ست بازمانند؟

بارها و بارها اين سخنان را تکرار کرده ام و به خود نهيب زده ام که دست بردار! در گوشه ای بنشين و کتاب و روزنامه ات را بخوان! و هر بار که چنين کرده ام اين ادبيات فارسی و اين ذهن بيمار که چيزهای نامربوط را به هم مربوط می کند و از هيچ، داستانی طنزآلود و گاه حزن‌آلود می سازد کار دست ام داده است و عافيت طلبی را بر من حرام نموده است.

مثلا تصميم گرفته بودم ديگر در باره ی انتخابات چيزی ننويسم، تا آقای اژه ای فکر نکند که می خواهم کسی يا چيزی را تخريب کنم و با ما برخورد سخت بکند. اتفاقاً چشم ام به زندگی نامه ی آقای ميرحسين موسوی و سوابق تحصيلی ايشان افتاد. مشاهده کردم که ايشان در سال ۱۳۴۸ از دانشگاه ملی در رشته ی معماری مدرک کارشناسی ارشد دريافت نموده است. خيلی ها خواهند گفت نموده است که نموده است. تو رو سنه نه؟ ولی غافل اند که همين کلمه ی ساده و بی خطرِ "معماری"، ذهن آدمی چون من را به چه جاهای پر خطری که نمی کشد! بعد هم انگشتان دست ام، مثل پسر بچه ی فيلم "تنها در خانه"، شروع به لرزش و تکان خوردن می کنند و هر چه سعی می کنم جلوی حرکت خرابکارانه ی آن ها را بگيرم نمی شود که نمی شود. نتيجه اش می شود اين نوشته که کار دست همه می دهد. آقای محسنی اژه ای و دستگاه اطلاعاتی فکر می کنند اين نتيجه ی توطئه ی دشمنان است و بايد با بالا بردن ديوار فيلترينگ و تکميل دستگاه های رديابی جلوی چنين توطئه ای گرفته شود. آقای ميرحسين موسوی فکر می کنند که ستاد تخريب، دست به کار شده و می خواهد چهره ی نورانی ايشان را تاريک و مُشَوَّه جلوه دهد. ديگران هم هر کدام بسته به موافقت يا مخالفت با موسوی و انتخابات چيزهايی به ذهن شان می رسد. در حالی که ما نه توطئه گريم، نه دشمنيم، نه با آقای موسوی عداوتی داريم، نه برای ستاد تخريب ايشان کار می کنيم، نه می خواهيم چهره ی نورانی ايشان را تاريک و مشوه جلوه دهيم، و نه با موافقان و مخالفان موسوی و انتخابات کار داريم. ما هم مثل آيت الله خامنه ای تنها يک رای داريم، که آن را به اين، يا به آن می دهيم، يا اصلا به هيچ کدام نمی دهيم. به ما هم اصلا مربوط نيست که کسی می خواهد در انتخابات شرکت کند يا نکند چون آن کسانی که بايد رای بدهند يا ندهند، سی چهل ميليون مردم ايران اند که خودشان خوب می دانند چه بايد بکنند و اصلا هم چشم به دهان امثال ما ندوخته اند که ببينند چه می گوييم و چه می کنيم تا آن ها هم همان کار را بکنند. خب، اگر آن هايی که در بالا گفتيم نيستيم، پس چه مرگ مان است که کنج عزلت و عافيت را رها می کنيم و خود را به "گرداب"ی چنين هائل می افکنيم؟ مگر در اين کلمه ی "معماری" چه چيز هست که ما را به خطر کردن و با دُمِ شير بازی کردن وا می دارد؟



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 




می گوييم، ميرحسين معماری خوانده است، پس ميرحسين معمار است. به محض اين که می گوييم "معمار" ياد آن ضرب المثل زيبا و پرمحتوا می افتيم که می گويد، خشت اول چو نهد معمار کج / تا ثريا می رود ديوار کج. بعد می خواهيم ببينيم اين بيت از کيست، می رويم سراغ امثال و حِکَم و لغت نامه ی دهخدا. می بينيم چيزی از منشاء اين مَثَل ننوشته ولی ابيات ديگری از ناصرخسرو و صائب و مولوی آورده است که همين معنی را می دهد.

مثلا ناصرخسرو می گويد: پندِ تو تَبَه گردد در فعل بد او / بَرْوارِه (بالا خانه و حجره ی بالای حجره) کژ آيد چو بُوَد کژ مبانی اش.

و صائب می گويد: چون گذارد خشت اول بر زمين معمار کج / گر رساند بر فلک باشد همان ديوار کج.

و مولوی می گويد: هر که او بنهاد ناخوشْ بِدْعَتی / سوی او نفرين رَوَد هر ساعتی.

با مجتمع شدن کلماتِ "معمار" و "مبانی" و "بدعت" و "نفرين"، يک‌باره ياد دوران نخست وزيری مهندس ميرحسين می افتيم و معماری ايشان، در بنای تازه ساز جمهوری اسلامی. بخش هايی از اين بنا را آ ميرحسين، معمارش بوده است، از جمله وزارت اطلاعات...

اين جا که می رسيم به خودمان می گوييم، ديگر جلوتر نرو و ول کن. عزيزِ من، سری را که درد نمی کند دستمال نمی بندند (اين پند زيبا را همين يکی دو روز پيش در وب لاگ يکی از بهترين طنزنويسان ايران خواندم). ولی فکر و خيال ما را رها نمی کند. عجب گيری افتاده ايم! چطور ثابت کنيم که اين ها توطئه ی دشمنان نيست؟ چطور ثابت کنيم که ما دشمن نيستيم؟ چطور ثابت کنيم که اين آتش ها همه از گور يک ضرب المثل بلند می شود؟ نخير! ما هم ول کنيم اين شعر ول کن نيست و همين طور در سرمان موج می زند و طنين اش لحظه به لحظه بلند و بلندتر می شود:
خشت اول چو نهاد معمار کج / تا ثريا می رود ديوار کج!

هر کشوری بايد دستگاه اطلاعاتی داشته باشد؛ در اين شکی نيست. هر کشوری بايد دستگاه اطلاعاتی اش بر ضد دشمنان آن کشور عمل کند؛ در اين بحثی نيست. هر کشوری بايد دستگاه اطلاعاتی اش جلوی عمليات خرابکارانه ی دشمنان را بگيرد؛ در اين هم کم ترين مناقشه ای نيست. اما آقای ميرحسين، که وظيفه دارد، اين دستگاه اطلاعاتی را بنا کند، در همان ابتدا، به سراغ کسی –به عنوانِ بنّا- می رود، که قبل از آن، عوامل کودتای نوژه، صادق قطب زاده، آيت الله العظمی شريعتمداری، رهبری حزب توده را به عنوان رياست دادگاه های انقلاب اسلامی ارتش به صلابه کشيده است. آن ها را به توبه و لابه واداشته است. آن ها را وادار به اعترافات غير واقعی کرده است. مير حسين، از ايشان می خواهد تا اولين خشت وزارت اطلاعات را بر زمين گذارد:


تصوير از کتابِ خاطره ها، جلد سوم، نوشته ی محمد محمدی ری شهری، چاپ اول، صفحه ی ۲۸۹

و او اين خشت را کج بر زمين می گذارد و بنای وزارت اطلاعاتی که بايد در حفظ امنيت کشور بکوشد و دشمنان واقعی کشور را شناسايی و معرفی کند، کج بالا می رود؛ آن قدر کج، که دوست را دشمن می پندارد، منتقد را معاند فرض می گيرد، به جای مدارک محکم بيرونی، به اعترافات درونی که به زور و ضربِ ماه ها انفرادی و آزارهای جسمی و روحی اخذ شده استناد می کند، دست به قتل بی رحمانه ی مخالفان فکری در داخل و خارج از کشور می زند، فاجعه ی سال ۱۳۶۷ را به بار می آورد، کاری می کند که آيت الله منتظری به صراحت بگويد "جنايات اطلاعات شما و زندانهای شما روی شاه و ساواک شاه را سفيد کرده است..." (خاطرات سياسی ۶۶–۱۳۶۵، محمد محمدی ری شهری، چاپ سوم، پائيز ۱۳۶۹، موسسه مطالعات و پژوهشهای سياسی، صفحه ی ۸۱).

اگر ميرحسين به عنوان معمار، از سوابق بنّای انتخابی اش بی خبر بود، و نمی دانست که اين آدم خشت را از همان اول کج بر زمين خواهد نهاد، انتقادی به لحاظ اين انتخاب بر او وارد نبود. ولی او نيک می دانست که آقای محمدی ری شهری، پيش از اين که به عنوان وزير اطلاعات معرفی شود، چه بلايی بر سر افسران نوژه، بر سر قطب زاده، بر سر آيت الله شريعتمداری، بر سر رهبران حزب توده، و بر سر بسياری از مخالفان فکری و غيرفکری نظام آورده است (وقتی می گوييم "بلا آوردن"، منظورمان اَعمال غيرقانونی و غيرانسانی ست واِلّا برخوردِ قانونی و انسانی -ولو ناحق و نادرست- مد نظر ما نيست). و با رضايت از چنين اعمالی، در تمام طول مدت نخست وزيری، ايشان را به عنوان وزير اطلاعات معرفی می کند.


تصوير از کتابِ خاطره ها، جلد سوم، نوشته ی محمد محمدی ری شهری، چاپ اول، صفحه ی ۲۹۱

و اين بنای کج، بالا و بالاتر می رود. کار به جايی می رسد، که وزارت دست به قتل های زنجيره ای می زند؛ عده ای نويسنده و روشنفکر را به شکلی فجيع می کشد؛ برای انداختن اتوبوس حامل نويسندگان به دره برنامه ريزی و اقدام کند؛ بالا می رود و بالا می رود و به طبقاتی می رسد که در آن خانم مومن و و محجبه ی همکار سابق، وادار به اعتراف به شنيع ترين روابط جنسی می شود؛ بالا می رود و بالا می رود و به طبقاتی می رسد که...

امان از دست اين ضرب المثل های فارسی! يک بنای کج را امروز می بينيم، فکر می کنيم، صاحب امروز آن مقصر است! خير! بايد گشت دنبال معمار اوليه ی آن، که امروز وعده ی اصلاح و صاف کردن کجی ها را می دهد. کسی که خود بانی کجی ها بوده است. حداقل انتظاری که از ميرحسين معمار می رود اين است که مسئوليتِ خشتِ کجی که بر زمين نهاد بپذيرد.


دکتر صادق زيبا کلام و زنونِ الئايی!

سخنان دکتر صادق زيبا کلام در برنامه ی تفسير خبر سه شنبه شب صدای آمريکا، مرا به ياد زِنونِ الئايی، فيلسوف دوران باستان انداخت! ممکن است تصور کنيد اين جانب دچار ضربه ی مغزی شده ام يا مشاعرم را از دست داده ام که چنين قياسی صورت می دهم ولی اگر اندکی صبور باشيد و استدلال مرا بخوانيد شايد شما هم با من هم‌عقيده شويد.

جناب زنون آن طور که مرحوم محمدعلی خان فروغی می نويسند "احتجاجاتِ جدلی اش معروف است از جمله برای اثبات اينکه حرکت حقيقت ندارد و خلاف عقل است می گويد اگر حرکت واقعيت داشته باشد انتقال ازين نقطه است به نقطهء ديگر، پس هر گاه ميان آن دو نقطه خطی فرض کنيم البته می توان آن را نيمه کرد و آن نيمه را می توان نصف نمود، و همچنين در اين تنصيف هر قدر پيش برويم باز آن قسمتی که باقی می ماند می توان نصف کرد، و نهايت ندارد، پس آن خط اجزاء بيشمار دارد و جسم متحرک از همهء آن اجزاء بايد گذر کند، و گذر کردن از اجزای بيشمار مدت نامتناهی لازم دارد، بنابراين آن جسم هيچگاه به نقطهء مقصد نمی رسد، پس عَقلاً ثابت شد که حرکت باطل است..." (سير حکمت در اروپا، جلد اول، چاپ ۱۳۴۴، انتشارات کتابفروشی زوّار، صفحه ی ۱۲).

مثال هم آورده است که "اخيلس [همان آشيل خودمان] که چابک ترين مردم است، هرگاه در دنبال سنگ پشت که يکی از کندروترين جانوران است برود، به قاعدهء عقلی هرگز نبايد به او برسد، زيرا در مدتی که اخيلس مقداری را طی نموده، سنگ پشت مسافتی نيز پيموده است، و اخيلس بايد آن مسافت را هم بپيمايد..." (همان‌جا).

ممکن است بفرماييد آقای فروغی و نويسنده ی فرانسوی که ايشان کتاب سيرحکمت را از او "اقتباس" کرده قديمی شده اند و لابد در طول اين سال ها به سفسطه ی جناب زنون پاسخ در خور داده شده است. بايد به عرض برسانم که جواب ايشان هنوز که هنوز است داده نشده است و برايان مَگی، نويسنده ی کتب مختلف فلسفی، يک صفحه ی کامل از کتاب عامه‌فهمِ "سرگذشت فلسفه" را به معمای آخيلس و لاک پشت اختصاص داده و بعد از طرحِ همين مثال نوشته است:
"مطلب اين نيست که شما قانع شويد که آخيلس در واقع هيچ گاه از لاک پشت جلو نمی زند. البته که جلو می زند و اين را شما خوب می دانيد. زنون هم می دانست. اما نکته آن است که در اينجا دليل منطقی بی عيب و نقصی داريم که به نتيجه ای غلط می رسد. خُب در اين مورد چه می توان گفت؟... شايد به همان نحو که دانشمندی اخيراً مسالهء «آخرين قضيهء فِرما» را حل کرد، روزی هم سرانجام معمای مسابقهء آخيلس و لاک پشت حل شود." (سرگذشت فلسفه، نوشته ی براين مگی، ترجمه ی حسن کامشاد، چاپ اول، ۱۳۸۶، نشر نی، صفحه ی ۱۹).

همان طور که می بينيد، معمای آخيلس تا کنون حل نشده است، و اگر هم روزی روزگاری حل شود، من و شما فرصت و حال اين که پاسخ آن را بخوانيم نخواهيم داشت (دليل آن هم واضح است: آقای اندرو وايلز، آخرين قضيه ی فِرما را در ۱۰۰۰ صفحه حل کرده است! احتمالا حل مسئله ی آخيلس و لاک پشت هم به همين تعداد صفحه يا بيشتر نياز خواهد داشت!)

اما موضوع بحث ما فلسفه يونان و زنون الئايی و آخيلس تندرو و لاک پشت کُندرو نيست، بل که تفسير آقای صادق زيبا کلام از انتخابات رياست جمهوری ايران و استدلالات و استنتاجات ِ ايشان در اين زمينه است. من، با سوادِ اندک‌م، بعد از اين که برنامه ی تفسير خبر به پايان رسيد، علی رغم اين که می دانستم، در انتخابات سال های گذشته، هرگز به جز نامزدهای تائيد صلاحيت شده از طرف "مقامات بالا" -و به عبارت موجز تر انتصابی- کس ديگری حضور نداشته، و تا پيش از دوم خرداد نيز، دقيقاً مشخص بوده که کدام يک از سه چهار کانديدای انتصابی پيروزِ ميدان خواهد بود و بقيه صرفاً به منظورِ معنی دادن به "انتخابات" حضور داشته اند (يعنی اگر تنها يک نفر نامزد می شد، ديگر انتخابات معنی نداشت)، علی رغم اين که می دانستم، بسياری از اهل سياست، به دليل سوابق و عمل کرد و التزام نداشتن عملی و غيرعملی به برخی کسان و برخی قوانين تائيد صلاحيت نمی شوند و امکان حضور در انتخصابات (کلمه ی مرکب از انتخابات و انتصابات) را نمی يابند، به خاطر گفتارِ زنون‌گونِ آقای زيباکلام پذيرفتم که ما در کشورمان انتخابات داريم، و آقای ناصر محمدی –معاون سردبير کيهان لندن و طرف صحبت آقای زيبا کلام- بی‌خود می گويد که ما انتخابات نداريم، و چون انتخابات داريم، بايد بروم رای بدهم والا سر خودم کلاه می رود! بعد از شنيدن تفسير آقای زيباکلام، به اين نتيجه رسيدم، که حرکت وجود ندارد، و آخيلس هرگز به لاک پشت نمی رسد، چون هر مقدار که آخيلس بدود، لاک پشت باز مقداری حرکت کرده و با همين دو تا چشم خودتان هم که ببينيد آخيلس از لاک پشت جلو می زند بی‌خود می بينيد و اين آخيلس نيست که جلو می زند بل که آخيلس هرگز به لاک پشت نمی رسد چون دکتر صادق زيبا کلام اين را می گويد و استدلال می کند و استدلال اش هم حرف ندارد!

حالا تصميم گرفته ام، وقت بگذارم و مثل اندرو وايلز، که آخرين قضيه ی فِرما را در ۱۰۰۰ صفحه حل کرد، معمای صادق زيبا کلام و انتخابات رياست جمهوری ايران را حل کنم! اميدوارم حوصله داشته باشيد تمام آن را بخوانيد!


وقتی مطالب آرام آرام از صفحه ی وب لاگ ها محو می شوند...
برگی از دفتر يادداشت يک نويسنده ی عاصی:

...مطالب آرام آرام از صفحه ی وب لاگ ها محو می شوند و ما نظاره می کنيم. امروز، در وب لاگ ايکس مطلبی می خوانيم، فردا نيست. مطلبی در وب لاگ ايگرگ می خوانيم، فردا نيست. همين جور امروز می خوانيم، فردا نيست؛ امروز می خوانيم، فردا نيست؛... کجا می روند اين مطالب؟ چرا می آيند؟ چرا می روند؟ در اين سرزمين نبايد گفت "سوگند به سيب زمينی، و پياز، و روغن نباتی"، چرا که ممکن است عده ای سوء برداشت کنند؛ احساس اهانت کنند؛ و سوء برداشت شده و اهانت کننده را به سزای عمل ننگين اش برسانند. در اين سرزمين به خلاقيت، به آفرينش، به توليد ذهن، بايد لگام زد، بايد افسار زد، و آن قدر کشيد که از حرکت باز مانَد، متوقف شود، همان جا که هست بنشيند، مبادا، وجود متحجری، ذهن متعصبی، برنجد و کار دست خلاق و آفريننده بدهد. بايد به خلاقيت، به آفرينش، به توليد ذهن، لگام زد، افسار زد، مبادا فردا شحنه ای، عسسی، محتسبی، زنگ در خانه ات را به صدا در آوَرَد و تو را از آزادی محروم نمايد. مبادا در مقابل باغِ انديشه ی تو، ديوار فيلترينگ بالا رود، و تو را از دست رس خوانندگان ات دور سازد...

مطالب، آرام آرام از صفحه ی وب لاگ ها محو می شوند و ما نظاره می کنيم؛ وب لاگ نويسان، آرام آرام از صحنه ی روزگار محو می شوند و ما نظاره می کنيم؛ اذهان روشنگر و خلاق آرام آرام خاموش می شوند و ما نظاره می کنيم... آری، ما نظاره می کنيم.


تقديم به پزشک احمدی های زندان اوين

می پرسند، مگر ممکن است پزشکان زندان اوين، که هر چه باشند، بالاخره پزشک اند، و قسم پزشکی خورده اند، و وظيفه دارند، جان انسان ها را نجات دهند، از کنار جسم بی جان و در هم شکسته ی اميدرضا ميرصيافی به آسودگی بگذرند و او را به تمارض متهم کنند و مرگ اين جوان خوش سيما را رقم بزنند؟

آری ممکن است! در تاريخ جهان کم نبوده اند پزشکانی که به حضيض سقوط کرده اند و از قساوت و شقاوت در برابرِ هم‌نوع، چيزی کم نگذاشته اند. در آلمان هيتلری، کم نبوده اند پزشکانی که در خدمت قدرت، دست به وحشيانه ترين جنايات زده اند و خم به ابرو نياورده اند. کم نبوده اند پزشکانی که به نام بشريت، به نام پيشرفت علم، به نام اعتلای نژاد برتر، آزمايش های غيرانسانی بر روی بيماران، عقب افتادگان، ديوانگان، زندانيان، دگرانديشان، يهوديان، انجام داده اند و مسئوليت جنايات شان را با جمله ی "خواست قدرت بود" از سر وا کرده اند. در فاصله ی زمانی ۱۹۴۱ تا ۱۹۴۵، تنها در يکی از بيمارستان های آلمان، بيش از ۵۰ کودک عقب افتاده، به دست "پزشکان قانونی"، به قتل رسيدند. يک پزشک "ارزياب" اين کودکان را به عنوان "موجوداتِ بی ارزش" درجه بندی می کرد و به کشتار آن ها جنبه ی قانونی می داد. جالب اين جاست که هيچ يک از پزشکانِ قاتل، به خاطر جنايت شان مواخذه و محکوم نشدند چون مجبور بودند که از دستور "مقامات بالا" تبعيت کنند.

در تاريخ معاصر ايران نيز، نام پزشک احمدی به عنوان يک جنايتکار شيطان صفت ثبت شده است. اگرچه او درس پزشکی نخوانده بود و پيش از آن که به خدمت شهربانی در آيد داروفروش بود اما به نام پزشک، يعنی آن کس که بايد جان انسان ها را نجات دهد، مرتکب قتل می شد و مخالفان سياسی حکومت وقت را از سر راه بر می داشت. او بعد از سقوط رضا شاه از کشور فرار کرد و به عراق رفت اما مقامات عراقی او را به ايران بازگرداندند که محاکمه و اعدام شد.

ارسلان خلعتبری، که وکالت ورثه سردار اسعد بختياری را در دادگاه جنايتکاران شهربانی بر عهده داشت، در معرفی پزشک احمدی که سردار اسعد را به قتل رسانده بود سخنان طنزآميزی ايراد کرد که خلاصه ی اين سخنان را به "پزشکان" زندان اوين که اجازه ی اعزام اميدرضا ميرصيافی را به بيمارستان ندادند و باعث مرگ او شدند تقديم می کنم، به اين اميد که رفتار پزشکان و پزشکياران به گونه ای باشد که هيچ يک از زندانيان اوين، موقع نفرين ديگری نگويد: خدا تو را روانه ی بهداری اوين نمايد و موقع ديدن پزشک زندان آيه ی «انا لله و انا اليه راجعون» را بر زبان نياورد:
"اگر کوه آتشفشان «وزو» با آن عظمت و بزرگی جثه، شهر تاريخی پمپی را زير آتش و خاکستر خود منهدم و ويران کرده، سوزن کوچک و باريک اين شخص، يک مملکتی را متزلزل ساخته بود، و آوازهء سوزن انژکسيون او از آوازهء شهرت کوه آتشفشان «وزو» کمتر نبوده... همان طوری که هر کس گل را ببيند به ياد بهار می افتد، هر کس در زندان شهربانی اين احمدی را می ديد به ياد مُردن می افتاد (خندهء تماشاچيان). همان طوری که هر کس توهم حلول شيطان در جسم خود کند، يا از شيطان بخواهد اجتناب نمايد، «اعوذ بالله من الشيطان اللعين الرجيم» (اشاره به احمدی، خندهء تماشاچيان) می گويد، يا هر کس جن ببيند «بسم الله الرحمن الرحيم» می خواند، هر يک از محبوسين زندان قصر هم که احمدی را می ديدند به خود آيهء شريفه «انا لله و انا اليه راجعون» را می خواندند و يک آیةالکرسی هم خوانده بر خود می دميدند. در زندان شهربانی اسم احمدی و لفظ موت با هم مترادف بودند... [احمدی] وقتی به خدمت شهربانی مشرّف شد، به جای عمل طبابت و شفا دادن اشخاص، در بيماری و مرگ با عزرائيل شريک شد (خندهء تماشاچی) و شغل قابض الارواحی اختيار کرد... وقتی او را با لباس عربی...به توقيفگاه ديوان جزا آوردند و توقيف شد، در همان موقع عده ای از مامورين شهربانی و از معاريف دورهء ديکتاتوری در توقيفگاه بودند. اين اشخاص که زمانی از ترس خود آنها چشم هزارها نفر به خواب نمی رفت از وحشت ورود احمدی به آن توقيفگاه به صدا در آمدند و نمی توانستند راحت بخوابند (خندهء تماشاچی)... آنها تا چند شب می ترسيدند که مبادا به عادت هميشگی، احمدی با آمپول خود بالا سر آنها در نصف شب برود و کار آنها را تمام کند (خنده)... در زندان موضوع آمپول احمدی به قدری رواج داشت که اگر يک زندانی می خواست دربارهء زندانی ديگر نفرين کند، می گفت: «خدا به آمپول احمدی گرفتارت نمايد». يا اگر يک زندانی دربارهء ديگری می خواست دعا کند می گفت «خدا به آمپول احمدی گرفتارت نکند» (خندهء تماشاچی)... احمدی از تمام لوازم و اسباب طبی يک کيف کوچکی داشت و يک انژکسيون بزرگی، و از لوازم زهد و تقوا تسبيحی هميشه به دست و کتابچهء کوچکی هم در بغل که کتاب دعايش بود وقتی آمپول نمی زد هميشه تسبيح می چرخاند، و خود را يک زاهد مصنوعی جلوه می داد، و بعد از آمپول زدن هم از کتاب دعا می خواند و ثواب آن را نثار روح شهدای خودش می کرد (خندهء تماشاچی)..." (سازمان های اطلاعاتی و امنيتی ايران تا پايان دورهء رضاشاه، اقبال حکيميون، چاپ نخست، ۱۳۸۶، موسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران، صفحات ۲۸۷ تا ۲۹۱).


دخالت خداوند در نتيجه مسابقه ی سايپا – استقلال!

"سرمربی تيم فوتبال سايپا کرج با ابراز تاسف از برخورد تماشاگران استقلال گفت: هواداران استقلال انتظار داشتند تيم ما دست و پا بسته بيايد و تيم محبوب‌شان به نتيجه مطلوب خود دست يابد که اين انتظار اصولی و منطقی نيست. محمد مايلی کهن پس از تساوی يک بر يک تيم فوتبال سايپا کرج مقابل استقلال تهران با بيان اين مطلب در جمع خبرنگاران افزود: در فوتبال ما همه چيز غير اصولی است."

خداوند عالميان که پيش از اين در مسابقات بين المللی، مورد سوء استفاده و بهره برداری سياسی مربيان و مسئولين ورزش قرار می گرفت، اين روزها در مسابقات باشگاهی نيز به فرموده ی آقايان تاثير می گذارد و نتيجه ی مسابقات را به طرزی شگفت انگيز و غيرمنتظره تغيير می دهد.

سوءاستفاده ی مايلی کهن از مقدسات و احساسات مذهبی مردم پايانی ندارد، و معلوم نيست در اين زمينه تا کجا پيش خواهد رفت.

امشب تا ساعت ۲ نيمه شب در برنامه ی ورزش از نگاه ۲ آقای کوثری، به ياوه گويی های سرمربی تيم ملی ايران گوش می دادم و متاسف بودم از اين که کسانی که سنگ اسلام را به سينه می زنند و به کوچک ترين بهانه، فريادشان به آسمان بلند می شود، چگونه در مقابل خزعبلات اين فرد سکوت اختيار کرده اند و لام تا کام چيزی نمی گويند. ديگر کار به جايی رسيده است که نه مسئولان تلويزيون با "حاجی"، که خود ايشان با برنامه تماس می گيرد و يک ساعت تمام از مسائل و مصائب اش سخن می گويد. مجری برنامه هم خاضعانه از ايشان عذرخواهی می کند که نتوانسته تماس تلفنی برقرار کند.

مايلی کهن در تئاتر امشب اش، سنگ تمام گذاشت، و از خداوند متعال تا آيت الله خمينی را برای پيش‌برد اهداف خود به بازی گرفت. به گفته ی ايشان، خداوند، پاسخ ناسزاهای طرفداران استقلال را با گلی که در دقايق پايانی مسابقه به ثمر رسيد داد و استقلال تقاصِ اعمال زشت تماشاگران اش را در همان زمين بازی پس داد. حال اين فردِ بسيار معتقد، که علی القاعده بايد منتظر وقوع معجزه و دست کم نتيجه ی مساوی می بود، در لحظه ی به ثمر رسيدن گل، کجای استاديوم تشريف داشت، بماند! بعد هم سخنی بسيار آموزنده از امام خمينی نقل کرد که "ملا شدن چه آسان، آدم شدن چه مشکل!" البته وقتی متوجه شد، خطاب قرار دادن صدها تماشاگر و مربی تيم مقابل با اين الفاظ می تواند مشکل ساز باشد، فرمود که منظور اين است که خودم آدم نيستم و بايد آدم شوم! بعد با صدايی خسته و مظلوم، به توضيح فحش هايی که از تماشاگران خورده بود پرداخت و ادعا کرد که اين ها همگی سازمان داده شده اند. و در نهايت، درخواست برای ممنوع الورود کردن برخی تماشاگرنماهای ضد مايلی کهن به استاديوم و اين که بايد در روزهای مسابقه اين عده خود را به کلانتری محل معرفی کنند و تا پايان مسابقه در آن جا بمانند.

بايد منتظر بمانيم و شاهدِ ادعاهای شگفت انگيز ايشان در مورد معجزاتی که در رابطه با تيم ملی به وقوع خواهد پيوست باشيم!


غلط نامه

در کشکول پيشين (برای آيندگان شماره ۷۷)، نوشتيم:
" اين ميرحسين يقيناً آن ميرحسين نيست والّا، نويسندگان محترمی که خيلی هم خوب می نويسند، خيلی هم بامزه می نويسند، خيلی هم هوادار و هواخواه دارند، اين طور در ستايش اين ستاره ی تازه ظاهر شده در به قول امروزی ها سپهرِ سياست را روی دوش نمی گذاشتند و بر سر کوی و برزن نمی گرداندند و مزيت های انتخاب چنين موجودی را فرياد نمی کردند و مردم و بخصوص جوانان بی خبر را فريب نمی دادند و آبروی خود را بيش از اين نمی بردند؛ اين گونه مَجيز او را که بخش های تاريک زيادی در کارنامه ی نخست وزيری اش دارد نمی گفتند و در انتظار صله، کارشان به مدح و ثنا و بدتر از آن نمی کشيد."

به نظر می رسد که عبارتِ: " اين طور در ستايش اين ستاره ی تازه ظاهر شده در به قول امروزی ها سپهرِ سياست را روی دوش نمی گذاشتند" غلط باشد، ولی نه تنها غلط نيست خيلی هم درست است! (اگر مدتی در ايران زندگی کنيد، می بينيد که چطور ما ساکنان اين سرزمينِ باستانی، زير هر غلطی که مرتکب شويم می زنيم، و آن را درست می ناميم!) لابد فکر می کنيد اين جمله بايد به يکی از دو صورت زير نوشته شود:
"اين طور در ستايش اين ستاره ی تازه ظاهر شده در به قول امروزی ها سپهرِ سياست سخن نمی گفتند..."
" اين طور اين ستاره ی تازه ظاهر شده در به قول امروزی ها سپهرِ سياست را روی دوش نمی گذاشتند..."
ولی هر دوی اين‌ها غلط اندر غلط است، چرا که در عبارت اول ستاره ای که راجع به آن "سخن می گوييم"، نمی توان در کوی و برزن گرداند و در عبارت دوم هم "ستاره" را نمی توان بر دوش گذاشت و در کوی برزن گرداند! (کجای دنيا ديده شده کسی "ستاره" را روی دوش بگذارد و در کوی و برزن بگرداند؟!) پس چون دو جمله ی پيشنهادی شما غلط است، همان جمله ی اولی ما درست است! نه که همه چيزمان به همه چيزمان می آيد، نوشتن مان هم به انتخابات مان می آيد: ميان بد و بدتر بايد بهترين گزينه را که همان بد است انتخاب کنيم!

***

در جای ديگر نوشته ام:
"موسوی [در حالی دست به محاسن خود می کشد]- بَدَک نيست. استعداد داريد. دوره ی بعد هم انتخاب‌تان می کنم"... که به نظر می رسد يک "که" در جمله ی وسط کروشه جا افتاده است. خير، ابداً هم جا نيفتاده و نويسنده با آگاهی کامل، از نوشتن "که" اجتناب ورزيده است! شما با خواندن اين جمله ی به ظاهر ناقص، ياد شيوه ی نگارش و سخن گفتن برخی نقاشان پست مدرنيست، و بل‌که هم پست پست مدرنيست (و اين يعنی خيلی خيلی مدرنيست) می افتيد که وقتی حرف می زنند، جمله شان نه فعل دارد، نه فاعل، نه مفعول، نه حرف اضافه، نه حرف ربط، و نه هيچ چيز ديگر. چند کلمه ی بی معنی ست که معلوم نيست چرا آن جور بيان می شود. برويد خدا را شکر کنيد که فقط يک "که" را برای القای سبک گفتار نقاشان حذف کرده ام، والا اگر می خواستم راس راستی مثل نقاشان پست پست مدرنيست بنويسم، از کل داستان هيچ چيز دستگيرتان نمی شد!


خانلری و نقد ادبی و اندکی ملاحظه

از کتاب های خوبی که می توان مطالعه ی آن را به علاقمندان فرهنگ و ادب فارسی و بخصوص دوستداران استادِ بزرگ، دکتر پرويز ناتل خانلری توصيه کرد، "خانلری و نقد ادبی" تاليفِ آقای ايرج پارسی نژاد است. با مطالعه ی اين کتاب، می توان تا حد زيادی با افکار و انديشه های دکتر خانلری آشنا شد.

اين کتاب ۲۲۲ صفحه ای که توسط انتشارات سخن در تيراژ ۲۲۰۰ نسخه منتشر شده، و به قيمت ۶۵۰۰ تومان در اختيار خوانندگان قرار گرفته است، بخش های متنوعی را در بر می گيرد:

زندگی نامه؛ خانلری و نقد ادبی؛ اعتدال خانلری در نقد؛ خانلری و شعر نو؛ خانلری و وزن شعر؛ وزن نو؛ نثر خانلری؛ خانلری و زبان فارسی؛ حافظ خانلری؛ نقد شعر؛ و موضوعات ديگری از اين قبيل.

نويسنده ی محترم سعی کرده است با نگاه روشنگر به آثار استاد نظری بيفکند و آن‌ها را به نحوی شايسته معرفی کند. اما بحث من در اين جا بر سر محتوای کتاب نيست؛ بر سر غلط های چاپی ست که از ديد نويسنده و نمونه خوان دور مانده و به رغم قلت، به شدت چشم آزار است.

نه اين که –به قول زنده ياد انجوی شيرازی- لکه ی حيضِ غلط های مطبعی بر اوراق کتب و نشريات اندک باشد و ما ايراد را تنها در اين کتاب ببينيم، بل در اثری که به معرفی استادی بزرگ -که نور چشم فرهنگ ايران زمين است- می پردازد، ديدن اين غلط ها، آن هم در صفحات آغازين، نشانِ کم توجهی به حرمت استاد است.

بسيار زننده است که در صفحه ی اول کتاب، در همان خط اول، تاريخ تولد خانلری "۱۲۹۵۲" شمسی درج شود. بسيار زننده است که در خط سوم از همان صفحه ی اول، تاريخ تولد و درگذشت پدر ايشان، بدون اين که ربطی به جمله ی قبل و بعدش داشته باشد، بيرون از پرانتز قيد شود. بسيار زننده است که در خط ماقبل آخر از همان صفحه ی اول، خواننده، چنين جمله ای را با يک "و" اضافه و بی‌جا بخواند: "در ۱۳۱۴ دانشنامهء ليسانس و زبان و ادبيات فارسی را دريافت کرد".

با خواندن همين صفحه ی اول، ذهن خواننده ی دقيق و منضبط در هم می ريزد، و انتظار دارد که صفحات بعدی نيز به پيروی از صفحه ی اول پر از اغلاط مطبعی باشد. به بيان ديگر اعتماد از خواننده در همان صفحه ی اول سلب می شود و ديگر نمی تواند به شکل و محتوا و اعداد و ارقام و تاريخ ها اعتماد کند و چه بد که چنين است!

وقتی در صفحه ی ۱۳۴ کتاب می خوانيم که "خانلری آثار اين گروه از «ادبيان» را، از نظم و نثر، به عتيقه های تقلبی مانند می کند..." ممکن است اين گمان در خواننده ی کم سواد به وجود آيد که هم‌رديف کلمه ی "اديبان"، کلمه ی "ادبيان" نيز وجود دارد که استادِ دانای ادبيات فارسی آن را به کار می بُرده و خواننده به خاطر کم سوادی اش لابد از آن بی اطلاع است! يا ادبيان، همان اديبان است که در کتاب خانلری با غلط چاپی منتشر شده و آقای پارسی نژاد آن را به اشتباه در کتاب اش آورده است، که خب، تقصيری متوجه ايشان نيست. اما وقتی به جلد اول کتاب "هفتاد سخن" با عنوانِ "شعر و هنر" مراجعه کردم و در صفحه ی ۲۸ اين کتاب، ديدم که اديبان درست و بدون غلط نوشته شده، آن گاه افسوس خوردم از وجود چنين غلط هايی در کتاب آقای پارسی نژاد.

بی دقتی در املای کلمات لاتين نيز مصيبتی ست که در اکثر کتب فارسی شاهد آن هستيم. در کتاب آقای پارسی نژاد نيز بسيار رنج آور بود ديدن واژه ی Diachoronique با يک "o" ی اضافه در صفحه ی ۱۴۷ که نه در انگليسی، نه در فرانسه با چنين املايی نوشته نمی شود (و من در چهار جلد کتاب هفتاد سخن به دليل فقدان نمايه، نتوانستم اين کلمه را پيدا کنم و ببينم آيا در خود کتاب خانلری با غلط چاپ شده يا نشده، هر چند اگر هم چاپ شده باشد، وظيفه ی مولف کتاب جديد است که تصحيح شده ی آن را درج کند).

با تمام اين غلط ها –که شايد در يک کتاب ديگر اصلا به چشم نيايد و بود و نبودش اهميتی نداشته باشد- کتاب آقای پارسی نژاد کتابی ست پر محتوا و آموزنده. کتابی ارجمند در باره ی استادی ارجمند. استادی کم نظير که سال ها طول خواهد کشيد قدر آثارش شناخته شود.


سلام عليکم جناب اوباما (شعر نو از ف. م. شصت‌چی)

"اوباما: بازجويان سازمان سيا محاکمه نمی شوند." «راديو زمانه»

"تهران ممکن است خواستار معاوضه رکسانا صابری با سه ديپلمات ايرانی در توقيف ارتش آمريکا در عراق باشد." «صدای آمريکا»

شکنجه گران سيا
چند طناب
يک هواپيما
يک مشت افغان
(بدبخت و پاپتی)
با لباس نارنجی
بسته شده
يک در ميان.
يک تکه پارچه
بر روی صورت
يک لوله ی آب
يک کمی فرياد.
و ديگر هيچ.
***
مذاکره با جيم. الف
(همان جمهوری اسلامی سابقاً ايران)
(همان يکی از سه محور شرارت)
معامله
پاچه خاری
ناز و ادا
قر و قميش
گور بابای حقوق بشر و اين همه مرارت
(منافع خودمان را عشق است).
و ديگر هيچ.
***
پرزيدنت اوباما
لبخند سی و دو دندان
گفتن عيد شما مبارک به فارسی
گفتن از عظمتِ
علمی
ادبی
فرهنگی ِ
ما باستانيان
(بلا نسبت، بلا نسبت، بلا نسبت)
خر کردنِ
ما ايرانيان.
هم چنان صف ويزا
در دوبی
و ديگر نقاط مختلفِ دنيا
هم‌چنان توهين
هم‌چنان تحقير
هم چنان انگشت نگاری
هم چنان عکس‌برداری
هم چنان جست و جو در جاهای ناگفتنی.
گروگان گرفتن دخترک خبرنگار
توسط انسان دوستانِ اين طرفی
(با سَمبُلِ اوين)
گروگان گرفتن چند افسر سپاه
توسط بشر دوستانِ آن طرفی
(با سَمبُلِ گوانتانامو)
کمی محاکمه و زندان برای اين
کمی محاکمه و زندان برای آن
کمی هارت و پورت از طرف اين
کمی هارت و پورت از طرف آن
آزادی چند اسير ايرانی
در بغداد
آزادی چند اسير آمريکايی
(و آمريکايی-ايرانی)
در تهران
و ديگر هيچ.
***
سلام عليکم (*) جناب اوباما
سلام عليکم (*) جناب خامنه ای
خداحافظ حقوق بشر
و ديگر هيچ.

* با لحنِ ميم.شصت‌چی، همراه با دو حرکت افقی و دو حرکت عمودی دست.


وجه تشابه اخراجی های ۲ با نرگس ۲

"اخراجی های ۲ چهار ميلياردی شد... استقبال تاريخی مردم از اخراجی ها بدجوری حضرات سياست باز را به دست و پا انداخته و با توجيهات بچه گانه بر آن اند به گونه ای دل خويش را به دلايل موهوم خوش کرده و با فرافکنی اين اقبال مردمی را توجيه کنند." «وب لاگ مسعود ده نمکی»
***
"اين روزها در خبرها دائم تکرار می‌شود که فيلم فلان رکورد فروش را شکسته است و به مقام پرفروش‌ترين فيلم تاريخ سينمای ايران رسيده است. گذشته از اينکه خود اين امر تا چه اندازه می‌تواند برای يک فيلم تبليغ باشد و جمع ديگری را به سينماها بکشاند تا ببينند اين چه تحفه‌ای است که چنين اقبالی کسب کرده است، يک نکته فراموش می‌شود و آن اينکه اين فيلم پرفروش‌ترين فيلم تاريخ سينمای ايران نيست؟ مورخان بدانند و آيندگان بخوانند که پرفروش‌ترين فيلم تاريخ سينمای ايران فيلم کوتاه و مستندی است منسوب به يکی از هنرپيشگان سينما و نامزدش که فقط به طور زيرزمينی ۴ ميليارد فروخت، بی‌آنکه هيچ هزينه‌ای از بابت بازی و ديگر تدارکات برای آن شده باشد. شايد آن پسرک بی‌معرفت حتی يک شام هم به آن بانو نداده باشد! باری، کسانی که به دنبال کشف پسند خلايق هستند اکنون می‌توانند محاسبه کنند که ۴ ميليارد فروش زيرزمينی به ازای هر سی دی ۵۰۰ تومان يا ۱۰۰۰ تومان، و به ازای هر سی دی چند بيننده (؟)، در چند سال پيش، تا چه اندازه می‌تواند گويای سطح فرهنگی و ذوق هنری و اخلاق اجتماعی و ديانت اسلامی در جامعه‌ی انقلابی و مقدس ما باشد. خلايق را هرچه لايق!" «محمد سعيد حنايی کاشانی، وب لاگ فل سفه»
***
کار به جايی رسيده است که می ترسيم راجع به فروشِ تاريخی اخراجی های ۲ بنويسيم مبادا متهم به اهانت به نظام و جنگ هشت ساله با کشور دوست و برادرْ عراق شويم. به هر حال هم اخراجی های ۲ و هم نرگس ۲، با استقبال گرم و پر شور مردم مواجه شد و اين را انکار نمی توان کرد. نويسنده ی ارجمند وب لاگ فل سفه بر نکته ای انگشت گذاشته که قابل تامل است و بخصوص آقای ده نمکی و هواداران ايشان که روی پارامتر فروش و تعداد تماشاگر بسيار تکيه و تاکيد می کنند بايد به اين نکته توجه داشته باشند. روی جملات و کلمات به کار رفته در تعريف و تمجيد از اين فيلم نيز بايد بسيار انديشيد و هر کلامی را بر زبان نياوَرْد و بی گدار به آب نزد چون ممکن است سوء برداشت هايی شود که چندان جالب نيست. مثلا وقتی آقای محسن رضايی، دبير محترم مجمع تشخيص مصلحت نظام، می گويند: "استقبال مردم از اين فيلم نشان می دهد که مردم دفاع مقدس را متعلق به خودشان می دانند..." اين تصور ممکن است در برخی اذهان به وجود آيد که استقبال بی نظيرِ مردم از هر چيزی به معنای آن است که آن چيز را متعلق به خودشان می دانند و فرضا، چون مردم از نرگس ۲ نيز استقبال بی نظير کرده اند آن را...

اصلا موضوع بی ربطی مطرح کرديم. لطفا شما نشنيده بگيريد!


[وبلاگ ف. م. سخن]





















Copyright: gooya.com 2016